سه‌تایی‌های نفرین‌شده

از این فیلم‌های «وسطی» حرصم می‌گیرد؛ حتی خوشم نمی‌آید! مثلاً همین جنایت‌های گریندل‌والد. یک حالت برزخی معمولاً ناجوری دارند. من یکی را ول می‌کنند توی عالمی که دلم نمی‌خواهد. شخصیت‌ها یک‌لنگه‌پا مانده‌اند و انگار قرار است مدت‌ها، در قابی که بهشان تعلق ندارند، خشکشان بزند؛ که چه؟ که تعلیق داستان اصلی حفظ شود و ما هم تنمان بخارد که: «بخش بعدی فیلم کی می‌آید؟».

بعضی وقت‌ها انگار سه‌گانه‌ساختن می‌شود شبیه تولید انبوه آن تابلوهای سه‌تایی که چند سال پیش باب شدند و بعد از مدتی، حرمتشان شکست و دیگر صرفاً  تصویری زیبا در سه قطعة جداگانه و در عین حال، کنار هم  چاپ می‌شد. در حالی که به‌نظر من، باید تصویر جوری سه‌تکه شود که بخشی از مفهوم و ظاهر آن در یک بخش تمام شود و بخشی دیگر به بخش/ بخش‌های بعدی منتقل شود. دقیقاً نمی‌دانم چطور بگویم که درست و کامل باشد؛ فقط می‌توانم بگویم نمی‌شود فرتی هر تصویری را سه تکه کرد و انتظار زیبایی شناسانه از آن داشت.

یادم‌ـآمدـنوشت: البته چون خیلی در نقد فیلم صاحب‌نظر نیستم، این امکان را دور از انتظار نمی‌دانم که بعدها به دانش  و درکم اضافه شود و نظرم در این مورد تغییر کند.

ادوارد عکس گرگ و دارما را روی دیوار کلانتری می‌بیند

واااااااااای واااااااااااااااااااااااااااای!!!!!!!!!!!!

خنگ‌های بامزة من!

دارما بدون لباس تو خیابان می‌دود و خوشحال از گرفتن مجسمة اردک، جیغ می‌کشد!


Image result for dharma and greg Much Ado During Nothing



بعد هم در کلانتری والدین گرگ را می‌بینند:

کیتی: خدایا منو بکش!

گرگ: اول منو بکش!

Image result for dharma and greg Much Ado During Nothing

دارما مجسمه را به کیتی می‌دهد: «آه، ناخدا! ناخدای من!»

Image result for dharma and greg Much Ado During Nothing


فصل اول، اپیسود 22

تاج‌وتخت‌نوشت ـ سلاحت را زمین بگذار


Image result for viserion

آقای شاه شب!

شما، وقتی در انتهای فصل هفتم، این نیزة شوم را پرتاب کردی، از من یکی که خیلی فحش خوردی؛ حتی قدری بیشتر از نبرد وینترفل.

تاج‌وتخت‌نوشت ـ دراکاریس

یکی از تناقض‌های بامزة سریال ویسریون جان بود که به‌مدد شاه شب، آتش یخی بیرون می‌داد و چه‌ها که نکرد!

هرچه فکر می‌کنم آتش یخی را نمی‌فهمم؛ خیلی شگفت‌انگیز است!

Image result for viserion

چگونه جنتلمن انگلیسی گوگولی تبدیل به قاتلی سنگدل شد

بعد از دیدن فیلم Lies we tell، به تعارض در زمینة فرهنگ و گسست از سنت‌ها و جای‌گیری در جامعة جدید و .. این‌طور حرف‌ها رسیدم و البته خیلی زود برای خودم نتیجه‌گیری هم کردم.

کلاً از دید من، آن چیزی که مثلاً جومپا لاهیری در کتاب‌هایش می‌چپاند توی ذهن شخصیت‌هاش و صفحات زیادی از کتاب می‌شود دغدغه‌شان و حتی بخشی از گره‌های داستان هم حول آن‌ها می‌چرخد باید در بستر مناسب و به شکلی مناسب پرورش پیدا کند. همة این‌ها باید از قانون تقریباً مطلوب و جامعی تبعیت کنند؛ حالا می‌خواهد آدمی در وطن خودش زندگی کند و احساس غریبگی نکند و سنت‌های گوگولی‌اش را هم داشته باشد، یا پا شود برود آن‌طرف دنیا و مسائل خودش را در مهاجرت داشته باشد. قانون برای من فراتر از سنت و احساسات است. ارزش این مورد دوم را به هیچ وجه نمی‌خواهم کم کنم. اما بخشی از چیزهایی که در این مورد دوم وجود دارد بیخود و دست‌وپاگیر و فلان و بهمان است. جامعة آرمانی در نظر من آن است که از همة سنت‌ها، خوب‌ها و مفید فایده‌هاش و تأمل‌برانگیزهاش گلچین و حفظ و پرورش داده شوند؛‌ آن هم در سایة قانون و عقلانیت.

بله، اگر این کلونی پاکستانی ساکن انگلستان کمی خوف از قانون پیشه می‌کرد و برای خودش مافیابازی و پدرسالاربازی راه نمی‌انداخت، توی روز روشن نمی‌آمدند چاقو بزنند به دختر مردم، آن هم توی ایستگاه قطار و جلو چشم همه. همین هم باعث شد آن آقای متنفر از خشونت، که در خانة خودش جلو مهاجمان درنیامد، خلافکار بشود و آخر عمری نامة اعمالش را سیاه کند!

بله بله. من هم اعتقاد ندارم همة اینگیلیسی‌ها خوب و قانون‌مدار و بی‌گناه‌اند و فقط این پاکستانی‌ها (و لابد مهاجران دیگر جهان‌سومی) هستند که سرشان درد می‌کند برای گندزدن به جامعه. فقط سعی کردم از زاویة داستان به این مسئله نگاه کنم.

Image result for lies we tell

از نکته‌های خوب فیلم، حضور این دو بازیگر بود؛ یکی‌شان خانمی به‌غایت خوشکل، که مغزم در طول فیلم مدام داشت بررسی می‌‌کرد کجا دیده‌اش و بعدش یادش افتاد یکی از ملکه‌های مصری و خواهر/ همسر توت‌انخ‌آمون بوده (مینی‌سریال Tut) و دیگری هم [گبریل برن]، که با فیلم [اسب رؤیا] (همچین چیزی دوبله کرده بودندش) شناختمش. از دوتا پسرهاش توی آن فیلم خیلی خوشم می‌آمد.

از صحنه‌های خیلی خوب فیلم، این‌ها بودند:

Image result for lies we tell

Image result for lies we tell

ملکه‌های ناکام

1. قبلاً گفته بودم که شخصیت دنریس استورم‌بورن (عجب اسم فوق‌العاده‌ای!) به‌نظرم خیلی پخته و ملموس نمی‌رسد؛ انگار مارتین خوب درکش نکرده و نتوانسته او را خوب نشان بدهد و البته دوست داشتم بعد از خواندن کتاب‌ها، این نظرم را کامل و اصلاح بکنم (اگر لازم باشد). اما اگر فصل آخر سریال را جدی بگیرم، الآن می‌فهمم آن خامی و جانیفتادگی که احساس می‌کردم از چه منشأ می‌گرفته؛ از واقعیت شخصیت دنریس.

2. الآن با مارجری تایرل چنین مشکلی دارم. این مشکل هم از زمانی پیدا شد که مارجری را گرفتند و کردندش توی هلفدانی. از آن به بعد، دیگر کارها و اعمالش را درک نکردم.

روابط تاج‌وتختی/ شیپ‌کردن «گات»ی

خب خب خب؛ اگر به من باشد، خیلی دوست دارم زوج‌های داستان مورد علاقه‌ام را به این صورت بچینم:

سانسا و جان: بله، بله! الآن دیگر می‌شود و مشکلی نیست. جان باید از خدایش هم باشد.

راستی، فکر نمی‌کردم سوفی ترنر هم کلاه‌گیس پوشیده باشد!

تیری‌ین و دنریس: اگر قرار باشد دنی به هدفی که از ابتدا در سر داشت برسد، چه کسی بهتر از تیری‌ین می‌تواند در گوشش زمزمه‌های مشاورانه، از روی عشق و اعتماد، بکند؟

البته باید اعتراف کنم گاهی به زوج «سانسا- تیری‌ین» هم فکر کرده‌ام.

آریا و گندری: این یکی که خیلی روشن و مسلم است. ولی تصمیم آریا فوق‌العاده بهتر بود.

سر جیمی و سر بری‌ین: شوالیه‌های محبوبم.

ـ بقیه دیگر برایم، از این نظر، خیلی مهم نیستند.

ـ اگر دست من بود، لرد وریس را هم به خانة بخت می‌فرستادم!

خودشناسی

خودم را وقتی بهتر شناختم که برای 50 صفحه برنامه‌ریزی کرده بودم اما تعداد صفحات حتی دورقمی هم نشد!

البته اژدها همان ابتدا گفته بود: ای کلک! زرنگ کی بودی تووو؟

و گرگه هم در انتها شیشکی می‌بست و آدامس میوه‌ای باد می کرد و می‌ترکاند.

ته‌نوشت: ماجرا مال امروز نیست؛ کلاً از وقتی به یاد می‌آورم، دست‌هایم پر از هندوانه بوده و گاه حتی از صدای شپلق برزمین‌افتادن و ترکیدنشان م احساس سرخوشی کرده‌ام.

تصمیم‌ـ‌کبری‌ـ‌نوشت: بروم چندتا ویدئوی کوچولوی تاج‌وتختی ببینم روحم شاد شود.

«از عمر آ بِکاه و/ بر عمر ب بیفزا»

فهرست کتاب‌هایی که باید بخوانم، در گودریدز، آن‌قدر از فهرست خوانده‌شده‌ها بیشتر شده که، در حالت معمول، باید یک‌سال کتاب بخوانم تا این فاصله تازه صفر شود؛ آن هم اگر به فهرست الف چیزی نیفزایم.

یکی از شگردها این است که بیشتر از فهرست الف چیزی برای خواندن انتخاب کنم. چون در این صورت، هم فهرست ب جلو می‌رود و هم فهرست الف روند معکوس پیدا می‌کند! کلک خیلی بامزه و هیجان‌انگیزی است! خوشم آمد!

تبصره: حالا چه کاری است؟ چرا من باید فاصله را کم کنم؟ اصلاً هرچه فاصله باشد، لذت و انگیزة خواندن، حتی در این شکل پیش‌پاافتاده و ظاهراً بی‌اهمیت، بیشتر می‌شود.

باندراس‌نامه

مترصد مشتاق دیدن فیلم جدید آنتونیو باندراسم که آلمودووار جان کارگردانی کرده و پنه‌لوپه جان هم در آن نقش دارد. گویا باندراس، بابت این فیلم، در کن امسال هم جایزه گرفته. چه بهتر از این!


برندگان جشنواره کن 2019/ نخل طلا به کره جنوبی رسید

یک‌ـ دو روز پیش، که دنبال این فیلم می‌گشتم (هنوز اکران نشده که بتوانم دانلودش کنم)، چندتا از فیلم‌های باندراس را هم گذاشتم توی صف. امروز صبح که بیدار شدم و فیلم‌های دانلودی را بررسی می‌کردم، از دیدن آنتونیو با چهره‌های متفاوت، در حدود سه فیلم، کلی ذوق‌زده شدم؛ باندراس با ریش پروفسوری در فیلمی که فکر کنم درمورد بوچلی است، حتی باندراس با دوبلة سعید مظفری (نمی‌خواستم فیلم دوبله باشد ولی نمی‌دانم چطور شد زبان اصلی را نگرفتم) در کنار آدرین برودی، ...

Image result for pain and glory

چند روز پیش که اسم این فیلم را شنیدم، اشتباهی فکر کردم از روی رمان قدرت و افتخار گراهام گرین ساخته شده. یادم نبود اسم این دو قدری با هم فرق دارد. هیجان جالبی بود. فکر کردم لابد نقش کشیش فراری کتاب را باندراس بازی می‌کند. با کارگردانی آلمودووار دیگر چه شود!

حکایت همچنان باقی است

ولی چند سالی بود به این فکر نمی‌کردم یک‌روزی برسد که کنار لینک‌های دانلود این سریال بنویسند: به‌اتمام رسیده!

انگار قرار بود تا سااال‌ها در سرزمین‌های هفت‌پادشاهی زندگی کنم و شاید روزی به سرم می‌زد قارة ایسوس را هم ببینم و مطمئنم اولین مقصدم برای سفری دور براووس بود.

شبح تابستانی

1. اینکه یک نفر، با فاصلة خیلی کم، نقش دو نویسندة متفاوت را در دو فیلم بازی کند از دید من یک‌طوری است! اولش سلینجر و حالا هم تالکین. بیشتر به‌خاطر لی‌لی کالینز و تالکین دوست دارم این فیلم را ببینم. هنرپیشة اصلی احساس بچه‌پرروبودن را به من القا می‌کند؛‌چیزی مثل جنیفر لارنس.

2. آخرشب اتفاقی دیدم فیلم دختری در دام عنکبوت شروع شد. چون ابتدایش بود، نشستم برای دیدنش. چند دقیقه که گذشت، به نظرم آمد باید ادامة دختری با خالکوبی اژدها باشد. ولی خب، به جای رونی مارا و دنیل کریگ، هنرپیشه‌های دیگری بازی می‌کردند که چون دوتای اولی را خیلی دوست دارم، نتوانستم این دوتا را خوب هضم کنم. لیزبت سلندر با چهره و گریم خاص رونی مارا خیلی خیلی خیلی خوب نشان داده شده بود. وای، بعضی جاهای فیلم که رسماً دقت نمی‌کردم چه خبر است یا پا می‌شدم راه می‌رفتم. گفته بودم که نمی‌توانم یکسره «بنشینم » و فیلم ببینم. شخصیت‌پردازی لیزبت توی فیلم اول خیلی بهتر و توجه‌برانگیزتر از اینجا بود. در این فیلم، ماجرای خانواده‌اش را جزئی‌تر مطرح کرده بودند که برای من اصلاً جذابیت نداشت؛ با آن خواهر وحشی ترسناکش! تا جایی که خاطرم است، نویسنده سه کتاب بر اساس شخصیت لیزبت نوشته و احتمال دارد فیلم سومی هم بعداً ساخته شود.

هنرپیشة‌ اصلی این فیلم خیلی خوشکل‌تر است (خب طبیعی است؛ مثل رونی مارا که خیلی خیلی خوشکل‌تر از لیزبت بود). از آگوست خیلی خوشم آمد. کوچولو! دلم خواست اسمم آگوست باشد و با آن حال و هوای تابستانی، صدایم بزنند گوست؛ مثل دایرولف سفید یخی جان اسنو. تضاد قشنگی می‌شود!

Image result for Christopher Convery


دروگون خوشکل من

سه‌شنبه، آخر اردیبهشت 98:

احساس می‌کنم اژدهای درونم تازه متولد شده! هما‌ن‌قدر قوی و پرانرژی که انگار دنی دروگون را به من بخشیده باشد!

پرواز ابوالهول

یکی از دستاوردهای دوران راهنمایی‌ام این بود که فهمیدم «fly»، غیر از «پروازکردن»، به‌معنای «مگس» هم است.

دیگری بسیار زیبا و خیال‌انگیز و خوش‌آوا بود؛ هنوز هم یار گاه‌به‌گاه من است؛ کشف برابر انگلیسی «ابوالهول» در همان فرهنگ‌واژة تقریباً زهواردررفته.

از آخرین‌هایم با نغمه - 2

در آن لحظات خاص، دنی یک حالی بود که انگار هنوز داغ است و نفهمیده چه شده! چهره و حالت صورت و بدنش هیچ انقباض و تغییر ناگهانی‌ای را نشان نمی‌داد.

فکر می‌کنم وقتی دروگون او را بالاخره در جایی بر زمین بگذارد و کمی بگذرد، تازه به خودش بیاید و شروع کند به هضم حادثه.

و طفلک دروگون!

کاش مال من می‌شد.

Image result for drogon


بادهای زمستانی و آن دیگری

داشتم فکر می‌کردم وقتی کتاب هفتم کامل و آماده و منتشر بشود، چند سالم شده و در چه وضعیت و شرایطی قرار دارم؟

Image result for J R R Martins' books

از آخرین‌هایم با نغمه

1.

Image result for daenerys and drogon the last episode

یکی از قشششششششششنگ‌ترین و باشکوه‌ترین صحنه‌ها که خب، به نظرم آن‌قدر دیر نمایش داده شد که شکوهش درخور دنی خانم نبود و اصلاً به چشم نیامد!

2. سم، پسر! داشتم از دیدنت ناامید می‌شدم. عالی بودی همیشه.

3. برندون، بهترین گزینه. یادم هست وقتی اوایل فصل/ کتاب دوم همه افتاده بودند به جان هم و ادعای استقلال یا پادشاهی داشتند، می‌گفتم آخرش می‌زنند همدیگر را لت‌وپار می‌کنند و همین پسرک ناتوان از راه‌رفتن مجبور است بشود پادشاه. گاهی هم حتی به سانسا فکر می‌کردم. می‌گفتم شاید کمی رنگ‌ولعاب فمینیستی بگیرد مثلاً. یا نوعی ساختارشکنی در اندیشة شاه/مرد.

4. ولی توی شورای شاهی، جای لرد وریس نازنین بدجووور و بی‌شرمانه خالی بود! بابت این قضیه تیری‌ین را نمی‌بخشم.

5. یک‌جاهایی از موسیقی متن سریال، که خیلی آرام و غمگین و احساسی بود، مرا یاد ابتدای آهنگ ترانة «من و گنجشکای خونه» می‌انداخت. خیلی خیلی هم قشنگ!

6. زیرزمین و دخمه‌های زیر تخت شاهی را خیلی دوست دارم؛ بابت استخوان‌های اژدهایان و سیروسلوک بچگی‌های آریا برای رقصندة‌آب‌شدن.

خداحافظی در زمستان


پیام سوفی ترنر، بازیگر نقش سانسا استارک، برای پایان سریال:
«سانسا، ممنونم که به من نیرو، شجاعت و قدرت واقعی را یاد دادی. ممنونم که به من مهربانی، صبوری و رهبری با عشق را یاد دادی. من با تو بزرگ شدم. سیزده‌سالگی عاشقت شدم و حالا پس از ده سال، در بیست‌وسه‌سالگی، تو را پشت سر می‌گذارم، اما نه آن چیزهایی که به من یاد دادی. برای مجموعه و سازندگان فوق‌العاده‌ی آن، ممنونم که بهترین درس‌های زندگی رو به من دادید. بدون شما، من کسی که امروز هستم، نبودم. ممنونم که این شانس رو در طول این سال‌ها به من دادید. و شما طرفداران، ممنونم که عاشق این شخصیت‌ها شدید، و در تمام این سال‌ها از ما حمایت کردید، این چیزی هست که بیشتر از همه دلم برایش تنگ خواهد شد.»
از کانال وستروس

«سبیلت رو نزن»

دیشب دلم می‌خواست گوشی تلفن را بردارم و به دُن زنگ بزنم و با صدایی جدی و کمی ضخیم، با او بگویم: «سیبیلت رو بزن...» و بعد از چند جملة این‌طوری، دوتایی با هم از ته حلق دم بگیریم: «آآآآآآآآآآخخخخخخخخ به تو چه ای حبیب! واااااااااااعی به تو چه ای صنم!»

Image result for ‫ولشدگان‬‎

به‌به‌! چه تقارنی با پایان سریال! روی لباس ولشدگان هم که جملة «هولد د دُر» نقش بسته!

«زییاپ لاسما» [1]

«بی‌بی‌م همیشه میگه ما گناهکارهایی هستیم که گیر افتاده‌ایم توی شکم ماهی. به این راحتی نمی‌میریم. وقت مردن که برسه، اون وقت ماهی دهن باز می‌کنه». ص 70

کتاب [1] خیلی قشنگ و خواندنی‌ای است (تازه به میانة آن رسیده‌ام البته) فقط یک بخش‌هایی دارد که شخصیت‌ها شروع می‌کنند اطلاعات‌دادن؛ مثلاً درمورد سرعت گلوله، اصطکاک چرخ‌های ماشین با جاده، ... این موارد هم برای پیشبرد بخش‌هایی از داستان مطرح می‌شوند ولی انگار جای خودشان را راحت بین کلمات دیگر باز نکرده‌اند و برای من که توی‌ذوق‌زننده بوده‌اند. از بین این موارد، تا اینجا، «چهارصدهزارم ثانیه» و «کشیدن مربع با نگاه به آینه» را توانستم هضم کنم و مثلاً اولی مثل این جمله‌های توجه‌برانگیزی بود که در جاهایی از فیلم‌ها و داستان‌ها می‌گویند و یک‌جور خاصی توجهت جلب می‌شود و بعد می‌فهمی تشبیه یا تفسیر جالبی در کار بوده  حتی ممکن است آن جمله‌ها را جایی یادداشت هم بکنی. اما باز هم کاش این وسط پرسش و پاسخ کوتاه سام و سارا پیش نمی‌آمد؛ خود سارا توی ذهنش با چند جمله می‌رسید به اصل مطلب. یا درمورد اصطکاک چرخ‌های ماشین، یونس می‌توانست بدون دادن اطلاعات علمی بگوید: «خب این پیانو سنگینه، حرکتتون کند میشه». البته وقتی این مسئله چندبار تکرار می‌شود، آدم فکر می‌کند شاید این عمد بالاخره به نتیجه‌ای برسد. ولی خب چون شده خورة‌ مغزم موقع خواندن این کتاب، باید به آن اشاره کنم تا بعداً، اگر شد، به نتیجة لازم برسم.

[1]. نام‌گذاری فصل اول و ارتباطش با مطالب خود فصل را خیلی دوست دارم.

[1]. عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی، جمشید خانیان.