1. از کائنات متشکرم که از دوشنبة پیش تا دیروز مرا با کراماتش به عرش اعلی رساند و دریچههای زیبای بیشتری به کنج بهشتی یگانهام باز کرد (جلسة چهارم و پنجم/ آخر کلاس خانم حاجی نصرالله عزیز).
2. صبح سهشنبة هفتة پیش، لامپ بزرگی توی سرم روشن شد و قلبم را از خوشی به آتش کشید! خبر این بود که مترجم محبوبم، خانم عبیدی آشتیانی، در غرفة نشر افق در نمایشگاه حضور خواهد داشت و منی که تا آن روز نمایشگاه امسال را نرفته بودم، دیگر از خدا چه میخواستم؟ باید شال و کلاه میکردم و خودم را میرساندم و هم گشتی در غرفههای دیگر میزدم و هم میرفتم برای تحقق یک رؤیای دیگر. اما انرژی کافی را نداشتم؛ مریض بودم و دست عقل چراغ بزرگ توی سرسرایش را خاموش کرد، زد روی شانهام و برایم آرزوی اقبال بلند کرد: حالا وقتهای دیگر؛ مثلاً نمایشگاه سال بعد... چه میدانم، از همین حرفها. در این زمینه، سندباد مجربی هستم و حرف عقل را گوش کردم اما خب، نمیشد ناراحت نبود.
3. بله باید بگویم امسال از آن سالهایی شد که بی قصد و غرض قبلی نرفتم نمایشگاه کتاب. ولی اگر فیدیبو و این دوـ سه کتابخانة خوب دردسترسم را روی هم بگذارم، از نماییشگاهرفتن بهتر است.
4. این شماره هم مستقل است و هم در ادامة شمارة 2. دیروز که آخرین جلسة کلاس محبوبم بود، از اقبال بلندم، درست صندلی کنار دست خود خانم حاجی نصرالله نازنین نصیبم شد! آخ که انگار در بهشت بودم! همان دقایق ابتدایی، پرهیب تیرهپوش بلندبالایی جلو در کلاس ایستاد و واااااااای! خانم آشتیانی بود! برای خانم مدرس ما، که داشت بخشی از کتابی را میخواند، دستی تکان دادو بعد فکر کنم چشمش به من افتاد که لبهایم مثل دلقکها تا بناگوش کش آمده بود و چشمهایم لابد زیادهازحد گشاد شده بودند و به او نگاه میکردند. امیدوارم از من نترسیده باشد! دقایقی بعد، در پی حدسی که زدم، همچنان که یک چشمم به سالن بود و دودل بودم که بروم بیرون یا نه، به دوستم در طبقة بالا پیامک دادم: خانم آشتیانی اومدن پیش شما؟ میمونن تا آخرش که من بیام ببینمشون؟ و دوستم: آره اینجان. میمونن تا آخر. و من تا آخر کلاس، دقایقی به خودم میآمدم و سعی میکردم جلو هیجانم را بگیرم و از آخرین جلسه با مدرس محبوبم بهره ببرم.
وقتی کلاس خودمان تمام شد و کارهای لازم را انجام دادم،با عجله رفتم بالا. تعداد اندکی داشتند جمع میشدند تا عکس بگیرند. عکاس با مهربانی گفت: بیا وایستا عکس بگیر و جایی برای رودربایستی باقی نگذاشت. از آنجا که آخرین فرد توی ردیف خود خانم آشتیانی بودند، من کنار ایشان ایستادم. کلی هم تشکر و ابراز ارادت کردم بهشان و درمورد کتابها و ... چقدر به من لطف داشتند و بعد هم، که دوستم برای برداشتن کیفش برگشته بود و من توی پاگرد طبقة همکف منتظرش بودم، همای سعادت لطفش را تمام کرد و باز هم ایشان را دیدم و خداحافظی گرررمی کردیم و بعله! ایشان مرا مسح کردند [1]! دست چپشان را بر دست راستم گذاشتند و متواضعانه ابراز لطف کردند!
بله مشخص است که من ظرف ذوقم زود پر می شود و هرچند فکر نکنم مرا آدم پُزویی نشان بدهد، برای خودم خیلی خیر و برکت دارد چون خیلی سریع خوشحال میشوم و از چیزهای کوچک مطلوبم هم انرژی میگیرم و ... البته این مورد برای من از موارد کوچک حساب نمیشود؛ چون چندین سال است که به آن فکر میکنم. آدمها برای من خیلی مهماند چون آدمهای زندگیام خیلی اندک بودهاند و در نهایت اینکه عاشق نوع بشرم و بالقوه به این آفریدهها و تواناییها و خوبیهایشان ارادت دارم.
[1]. اولینبار که به علاقة آدمها به لمسشدن از سوی افراد مشهور و کاریزماتیک فکر کردم، حدود بیست سال پیش بود. میان صفحات واژهنامة آکسفورد، عکسی از بیل کلینتون بود و افراد مشتاقی که دستاشن را به سویش دراز کرده بودند تا بتوانند، حتی شده سرانگشتی، با او دست بدهند. طبق تحلیل آن زمانم، به این نتیجه رسیدم که این یک نوع انرژیگرفتن است و واقعاً چنین چیزی وجود دارد. حال طرف هرکه میخواهد باشد. از چنین جریان انرژیهایی خوشم میآید چون لزوماً منفعل نیستند و سلیقهایاند و حس خوشایندی ایجاد میکنند. برای همین، حتی نگاه خاص از سوی آدمهای دوستداشتنی برایم محترم است و برایش تفسیر و تعریف دارم. حتی دوست دارم خودم هم آدمی باشم که در مقیاس محدود یا گسترده بتوانم چنین تأثیرهای خوبی داشته باشم.
«من از اونهایی نیستم که شکستهنفسی رو اخلاق خوبی میدونن. در نگاه یک آدم منطقی، همهچیز همونطور که هست دیده میشه. اینکه کسی خودش رو دستکم بگیره همونقدر دور از حقیقته که کسی تواناییهای خودش رو بزرگ نشون بده» [1]
دلم میخواهد شبها، ساعت11، جادویی بیهوشم کند یا خواب آرام و عمیق و کاملی به من بدهد و صبح بیدارم کند. نمیخواهم خواب ببینم؛ نمیخواهم همة جزئیات خوابهام یادم باشد، ...
خوبخوابیدن نعمتی است که همیشه در صدر فهرست نعمتهای زندگی قرار دارد.
جناب [1]، شما این یکهفته دهان مبارک ما را آسفالت نمودید!
بخشی از زندگی من، قبل و بعد نبرد وینترفل، تعریفش فرق میکند. ولی نمیدانم تا کی ادامه پیدا میکند.
پایـشومینهـنوشت: هفتة قبلترش چقدر خوب بود؛ سر دووس، سر جیمی، بریین، پادریک و دیگران، کنار شومینة یکی از تالارهای وینترفل نشسته بودند و از آن حرفهای شب قبل از نبردی میزدند.
[1].آن شوالیة دیگر منم که دوشنبهها تا پاسی از شب منتظر میمانم برای دیدن اپیسود جدید؛ آن استادان خستگیناپذیر دوشنبهها هستند که به من نشان میدهند شوالیهها در زندگی واقعی نبردهای سختتر و پیچیدهتری پیش رو دارند، و آن دوست دوشنبههام با خیلی از ویژگیهایش.
در سرتاسر کائنات، چیزی بهقدر سکوت به خداوند شبیه نیست.
مایستر اکهارت
عارف مسیحی قرن سیزدهم
رفتم فیدیبو، یکعالمه اسم کتاب و نویسنده و مترجم جستم و برای خودم یادداشت کردم. نمیدانم کی میخرم یا میخوانمشان (نکتة مهمتر همین دومی است) اما متوجه شدم چه تخفیفهای خوبی! اصلاً همین باعث میشود فهرستم طولانیتر بشود!
البته نوشته بود: با اولین خریدتان فلانقدر تخفیف بگیرید! نمیدانم اگر با حساب کاربریام اقدام کنم مشمول آن میشوم یا نه.
در گودریدز، توجهم به کتابی جلب شد که برخی خوانندگان اظهارنظرهای چشمگیری درمورد آن داشتهاند؛ مثلاً:
«فرزانه طاهری در مقدمۀ کتاب تعریف میکنه که گلشیری بعد از شنیدن داستانهای سلطانزاده میگفت: نمیدانی که چه مضامینی در داستانهایش دارد، مو بر اندام آدم راست میشود، بیخ گوش ما چهها گذشته و ما بیخبریم.»
گلشیری عزیز خوشش آمده! پس باید بخوانمش.
هفتة پیش کمی سردرگم بودم که برای استراحتهای کوتاه 10- 20 دقیقهای طی روزهام چه چیزی داشته باشم. حمله کردم به پوشة فصل اول HIMYM و البته جذابیت خودش را داشت ولی خیلی هم چنگی به دل نزد. دوـ سه اپیسود از دکتر هاوس را هم امتحان کردم و بسیار لذت بردم ولی چون انگار توهم خودبیمارپنداری دارم، ادامهاش ندادم. مخصوصاً آن مورد فشارخون بالا فکر کنم ترسم را قلقلک داد. میگذارمش برای بعدها.
دیروز، یکدفعه چشمم به پوشة دارما و گرِگ افتاد و با خوشحالی رفتم سراغش! یکی از بهترین انتخابها! البته زیرنویس فارسی ندارد ولی عالی است.
در فضای رؤیایی کلیسا، میشد ذهنت را بیهدف رها کنی تا هرجا دوست دارد برود. در زندگی واقعی، همهچیز مثل مسئلههای ریاضی است اما حساب کلیسا فرق میکند چون محاسبات تو با محاسبات کشیشی که موعظه میکند همخوانی ندارد. قضیه شبیه وقتی است که آدم کتابی میخواند و به اهمیت کلمهها آگاه است اما تصویرهایی که با خواندن داستان و در تخیل خودش میسازد خیلی مهمتر است چون این ذهن خواننده است که اجازه میدهد کلمات، آنطور که او دوست دارد، وارد زندگیاش شوند.
ص 192
بله، عادت ذهنی من چنین است که، وقتی فضا مطابق میلم نباشد، مولکولهای این فضا شروع میکنند به اقدامات جادویی و غلظت و رقّت فضا را چنان دستکاری میکنند که همان حالت رؤیایی یادشده پدید میآید. در این فضا، آرامآرام ذهنم مینشیند پای دار پنهلوپه خانم و برای خودش میبافد، باز میکند و میبافد. نتیجه این میشود که فضای واقعی برای بقیه همانطور که میطلبند پیش میرود؛ واقعی و انسانی. اما برای من ماجرا طور دیگری است. کلمات و تصویرهایی که ذهنم میبافد درون سرم شناور میشوند و چنین میشود که داستانهای موازیام را در آن مواقع میسازم.
ــ بنبست نورولت، جک گانتوس، کیوان عبیدی آشتیانی، نشر افق.
عجیب است که از هر گلی خوشم میآید و نیت میکنم نگهداریاش را تمرین کنم سمی از آب درمیآید!
حتی این روندههای زیباروی جذاب که توی سریال لاست فکوفامیلهایش فراوان بودند؛ همین پوتوس را میگویم (امروز تازه فهمیدم این پوتوس پوتوس که میگویند همین ایشان است. انگلیسیاش هم میشود Devil's ivy که جذابیت آن را برای من تشدید میکند).
اصلاً گل و گلدانبازی شور و استعداد خاصی میخواهد که در من هنوز جرقه نزده است. چرا؛ اگر کسی باشد برایم رسیدگیشان کند مخلص سرسبزیشان هم هستم.
پی. اس.: هشت روز پیش، همینجور که شنگول و منگول و کمی حبة انگور بودم، خودم را به دو کاکتوس کوچولو مهمان کردم. نمیدانم مهمانیمان چقدر طول میکشد. نقداً که طفلکیها با من راه میآیند. هیچ هم تحویل محویلشان نمیگیرم و هنوز هم بهشان آب ندادهام! ولی خب، عشق به برگهای کوچک سالامانکا و انگشتهای تپلی سانتورینی در دلم میجوشد و امیدم این است که بهشان منتقل شود.
مادربزرگم میدانست زندگی دردناک به او چه آموخته است: خواه موفقیت و خواه شکست، حقیقت زندگی ربطی به کیفیت آن ندارد. کیفیت زندگی همواره به توانایی سرخوشی بستگی دارد و قابلیت سرخوشی ناشی از [توجه داشتن] است.⭐️
مادربزرگم با آن مرد در خانههایی که کاشی اسپانیایی داشت،در تریلر پشت ماشین، در اتاقکی در نیمهراه کوه، در واگن قطار و عاقبت در خانهای فرسوده و نمناک که همة آن خانهها را یکسان به نظر میآورد زیسته بود. و مادر غضب آلود از مصیبت تازة پدربزرگم میگفت: نمیدانم چطور این وضع را تاب میآورد.
منظورش این بود که نمیدانست چرا مادربزرگ تاب میآورد.
حقیقت این است که همگی میدانستیم چگونه تاب میآورد.به این شیوه تاب میآورد که تا بالای زانو در جریان زندگی ایستاده بود و بهشدت [توجه] میکرد.
راه هنرمند،جولیا کامروناز کانال نینوچکا
“It takes a great deal of bravery to stand up to our enemies, but just as much to stand up to our friends.”
Harry Potter and the Sorcerer's Stone
یکهو یادم افتاد معنای این اسم «شوالیه» است!
یاااااااا همة مقدسات!
دارم قسمت سوم از آخرین فصل Game of thrones رو داغ داغ و تنوری از خود شبکة لامصصب HBO میبینم!!!!!
اولین تجربهمه! عین پخش مستقیم فوتبال!
وووی، شخصیتا همه ساکتن و خیره به تاریکی!
انگار نبرد منه که قراره شروع بشه.
برای تیمّن و آغاز، عرض کنم که یه بشکه تف اژدهایی تو روح نایتکینگ! لااقل دلم خنک شه!
نمیخوام همهش رو ببینم. دانلود میکنم شب با همدیگه ببینیم. چون تنهام، فکر میکنم منصفانه نیست. فقط حدود یکربعش رو برای تجربهش می بینم تا ناکام از دنیا نرم.
این زنیکة قرمزی هم اومده، از هرررر معجزه و ژانگولربازیای، حتی مسخره و کشکی هم که باشه، برای نمردن شخصیتا استقبال میکنم.
آقا خاموشش کردم! من طاقت ندارم یه خش به ناخن انگشت کوچیکة پای یکی از اژدهایان بیفته!
لامصصبا! عاشقتونم! بفهمین! زنده بمونین! همهتون!
از استارکها گرفته تا تورمند و هاوند و دونهدونة وحشیا و آنسالیدها، حتی کلاغا و جکوجونورای وینترفل! حتی تکتک برگای درختای جنگل خدایان!
همین که کلمة «کلاغ» رو تایپ کردم، یه کلاغ بیرون قارقار کرد! این رو به فال نیک میگیرم!
ئه ئه ئه ئه ئه! پارسال همین روزها تازه شروع کرده بودم به دوبارهدیدن لاست!
چقدر دلم هوس آن را کرده و همچنین، زنان خانهدار دوستداشتنیام را!
به صدای سازی به نام hang گوش میدهم و به من کمک میکند آرامتر باشم و آرامش پس از بیدارشدنم را همچنان حفظ کنم و بتوانم، درمورد کتابی که خواندم، چیزهایی را یادداشت کنم که دوست دارم در یادم بمانند.
پدر: مادرت رفت؛ برای اینکه میخواست برود
سال: ما باید جلویش را میگرفتیم
ـ آدم پرنده نیست که بشود در قفس نگهش داشت
ـ او نباید میرفت، اگر نرفته بود...
ـ مطمئنم او قصد داشت برگردد
بابا گفت: تو نمیتوانی چیزی را پیشبینی کنی. آدم نمیتواند آینده را ببیند؛ تو هرگز نمیفهمی...
به دوردست نگاه کرد و من احساس کردم که چقدر هردو درماندهایم. بهخاطر لجبازی و اذیتکردن او معذرتخواهی کردم. او دستش را دور من حلقه کرد و روی ایوان نشستیم؛ دو انسان قابل ترحم و سرگردان. ص 126
پدر فیبی با دستمال آشپزخانه مشغول پاککردن یک بشقاب بود. بعد یکمرتبه دست نگه داشت و به بشقاب خیره شد. من بهوضوح پرندههای اندوه را، که به سرش نوک میزدند، میدیدم اما فیبی سرش به ضربههای پرندههای اندوه خودش گرم بود. ص 142
(فیبی موقع خواب گریه میکند)
احساس بدی به فیبی داشتم. میدانستم باید بلند شوم و سعی کنم با او خوب باشم اما یاد زمانی افتادم که احساسی مثل او داشتم و میدانستم بعضی وقتها آدم ترجیح میدهد با پرندههای اندوهش تنها باشد. بعضی وقتها آدم باید در تنهایی خودش گریه کند. ص 148
تنها چیز خوب داخل جعبة پاندورا امید بود و برای همین است که با وجود تمامی چیزهای بد و اهریمنی، هنوز کمی امید هست... بودن امید در جعبه جای خوشبختی بود. اگر اینطور نبود، ... [چیزهای بد دنیا] باعث میشدند پرندههای اندوه برای همیشه درمیان موهای آدم آشیانه بسازند. حتماً باید جعبة دیگری هم وجود داشته باشد؛ جعبهای پر از چیزهای خوب مثل آفتاب، عشق، درختها. آیا ته این جعبة خوب، چیز بد وجود داشته؟ شاید این چیز بد نگرانی باشد؛ حتی در زمانی که همهچیز خوب و درست به نظر میرسد، من نگرانم که اتفاقی بیفتد و همهچیز دگرگون بشود. ص 3-152
ما با کفشهای همه راه میرفتیم و اینطوری چیزهای جالبی کشف میکردیم. یک روز متوجه شدم که سفر ما به لوئیستون هدیهای از طرف مامانبزرگ و بابابزرگ به من بوده است. آنها این موقعیت را برای من فراهم کرده بودند تا با کفشهای مادرم راه بروم؛ تا چیزهایی را که او دیده بود ببینم و احساس او را طی سفرش حس کنم. ص 238
وای لعنتی! تا صفحههای خییلی نزدیک به آخر، نتوانستم واقعیت را حتی حدس بزنم. همهش همراه سال، من هم عجله داشتم تا از صداها عقب نمانم. متأسفانه موقع بدی غافلگیر شدم و آنقدر تحت تأثیر واقعیت ناراحتکنندة برملاشده در انتهای کتاب قرار گرفتم که احتمالاً ترس و بیداری نیمهشبم بیشتر به همین علت بوده است. به حساب خودم، داشتم موقع خواب کتاب خوبی میخواندم که درِدنیای هیولاها به روی خوابم باز نکند!
البته کتاب خوب است؛ در واقع، عالی است! پیرنگ خیلی خیلی خوب و قویای دارد و روایتش هم با انسجام لازم پیش میرود. پرداخت شخصیتها و تعدادشان و بود و نبودشان در صحنهها هم مناسب است. مسئله این است که با چنین گرهگشاییای، خیلی عالی میشود که کتاب را یک بار دیگر هم بخوانم. فرقی همنمیکند بلافاصله یا با فاصله باشد اما ارزش بیش از یکبار خواندهشدن را دارد.
کتابی که من خواندم چاپ اول است و طرح جلدش با چاپهای جدیدتر، که فقط دوتا پا با کفش بنددار را نشان میدهد، فرق دارد. توی گودریدز هم طرح جلد کتابم را به همینی برگرداندم که روی کتاب در دستم است:
نام اصلی کتاب فرق میکند و راستش هنوز منظورش را متوجه نشدهام؛ دو ماه! گفتم که بهتر است کتاب را دوباره بخوانم.
کتاب برندة نشان نیوبری و جایزة پروین اعتصامی (1378؛ در حوزة ادبیات نوجوانان) شده است.
حتی از این طرح جلد هم کمی بیشتر از قبلی خوشم آمد:
اما همان بالایی به نظرم واقعیتر است.
با کفشهای دیگران راه برو، شارون کریچ، ترجمة کیوان عبیدی آشتیانی، نشر چشمه (کتابهای ونوشه).
Walk two moons, Sharon Creech
جناب جک گانتوس دیوانة بامزة دوستداشتنی!
آخر این چه وضع کتابنوشتن است؟ چطور نمیدانید یک نفر این سر دنیا نشسته و کتاب شما را میخواند و عاشق شیوة روایتتان میشود؛ هم قاهقاه میخندد و هم قلبش قدری مچاله میشود؟
واقعاً که! باید بندوبساطتان را جمع کنید و نویسندگی را کنار بگذارید! چون همین یک کتاب را باید بیشتر از یکبار بخوانم و بارها روی جملههایش تأمل کنم؛ بس که طنز و جذابیت در آنها جریان دارد. امیدوارم باز هم از کتابهایتان ترجمه شود و از خواندن بامزگیهایتان بینصیب نمانم.
سوئیچ را چرخاندم، موتور تراکتور ساکت شد اما صدای مامان جای موتور تراکتور را گرفت. مامان به ذرتهای قطعشده اشاره کرد و باعصبانیت گفت: «معلوم هست داری چکار میکنی؟» ... بدون آنکه فکر کنم، گفتم: «دنبال طلای اینکاها میگشتم. میخواهم ماشین بخرم». ذرتها را به طرفم پرتاب کرد و گفت: «بهتر است به جای ماشین به فکر نعشکش باشی». ص 58
توجه دوشیزه ولکر به من جلب شد و گفت: «تمام زمین را خونی کردی. بگذار نگاهی به دماغت بیندازم». بعد با همان حالت وحشتناک به طرفم آمد و صورتم را لمس کرد. همان موقع صدایی مثل واقواق سگ از دهانم خارج شد و مثل مرده افتادم روی زمین. ص 32
گانتوس اتفاقات عادی روزمره را طوری تعریف میکند که خواننده فکر میکند متن خاصی را میخواند. البته خواننده حق هم دارد؛ متنی که روایت عادیاش اینقدر جذاب باشد خاص است دیگر! شخصیت اصلی کتاب هماسم نویسنده است. جک بر اثر هر نوع هیجانی خوندماغ میشود و بابت همین مسئله باید خیلی مراقب سلامتش باشد. تا حالا چندتا دستهگل به آب داده که سبب شده مادرش سراسر تابستان او را در اتاقش حبس کند. این حبس قرار است چطور بگذرد؟
هنوز ابتدای کارم و نمیدانم چه خواهد شد. چون جک فقط اجازه دارد برای کمک به پیرزن بامزه و عجیب همسایهشان، دوشیزه ولکر، از حبس خارج شود و به نظر میرسد که فتنههایی زیر سر همین دوشیزه ولکر باشد. خلاصه اینکه از ماجرای خونیبودن همة لباسهای جک، بهدلیل بیماری عجیبش، گرفته تا خرابکاری با تفنگ پدرش و حتی کمکهایش به دوشیزه ولکر، که به وقایع عجیب مسخرهای ختم میشود و فراریدادن آهو از تیررس پدرش،چون جک دلرحم است و دوست ندارد آهو شکار شود، آنقدر جذاب نقل شده که واقعاً بهسختی کتاب را کنار میگذارم.
ماجرای من و بنبست نورولت در ادامة معجزات کتابی شیرین و فندقی زندگیام است. اگر بخواهم از اولش بگویم:
یادم است که از زمانهای خیلی دور، هر وقت به گنجینة چشمگیری از کتابها میرسیدم، دوست داشتم به من نظر لطفی داشته باشند و من هم بتوانم از آنها استفاده کنم. گذشت و تابستان منتهی به سال سوم راهنمایی رسید. جرقة برآوردهشدن این آرزو در ویترین کتابفروشی بسیار کوچک محبوبم خورد؛ من به پدر پیشنهاد دادم مسئله را با فروشنده مطرح کند و او حدس میزد فروشنده قبول نکند اما خودش رفته و پرسیده بود و سر مبلغی هم به توافق رسیده بودند. اولین کتاب را هم خودش برایم امانت گرفته بود: لالة سیاه از الکساندر دوما. کمکم خودم برای برگرداندن و گرفتن کتاب جدید به آن پیرمرد آرام کمی سختگیر مراجعه میکردم. یکبار شاکی شد که «اینطور که امانت میگیری و تندتند میخوانیشان، کتابهایم طاق شدند!» لابد منظورش این بود که همین خریدار بالقوه (من) را با این کار از دست داده است. ولی خب من که جای کافی نداشتم تا همة آن کتابها را طی سه ماه بخرم و نگه هم بدارم.
سال بعدش که به شهر جدید برای زندگی رفتیم، بعد از مدتی، خیلی اتفاقی متوجه شدم یکی از معدود کتابفروشیهای شهر قرار است همین کار را بکند؛ با پرداخت مبلغی، کتاب را هفتگی کرایه بدهد برای خواندن. جالب اینجا بود که چند ماه قبل از این اتفاق، خودم این کتابفروشی را نشان کرده بودم توی ذهنم و دلم میخواست به سرشان بزند و شروع کنند به امانتدادن کتاب. از آنجا که درسها سخت و خیلی زیاد بود، فقط تا حدود میانترم، یا شاید هم اندکی بیشتر، توانستم ازشان کتاب بگیرم و بعدش در دیگری به بهشت به رویم باز شد؛ کتابخانة دایی وسطی.
...
از شش ماه پیش هم پایم به کتابخانة فوقالعاده و پروپیمانی باز شده که حالا حالاها باید در آن غلت بخورم و بعد از عید هم جای دیگری شروع کرده به امانتدادن تعداد انگشتشماری کتاب. کماند اما عالیاند! حتی اگر پنجتا هم بتوانم از میانشان بخوانم خیلی خوب است. البته امید دارم بهتدریج این کتابخانة کوچک تکقفسهای، اما سخاوتمند، گسترش هم بیابد.
بله، بنبست نورولت را از همین آخری امانت گرفتهام.
وااای بنبست نورولت واقعاً واقعاً قشنگ است! نویسنده قلم جذابی دارد که باعث میشود نتوانم کتاب را بهراحتی زمین بگذارم.
ولی به عنوان انگلیسی آن نگاه کنید! با اینکه از همان ابتدای کتاب، میدانستم نورولت اسم شهر است و نه بنبست، ولی با هربار تداعی نام کتاب در ذهنم، ناخودآگاه به نظرم میآید بنبستی به نام نورولت! در صورتی که اصل آن بنبست در نورولت است
دوهفتهـبعدـنوشت: بله دیگر، گاهی آدم باید صبر کند تا معنای واقعی اسم کتاب را بفهمد.