دی شیخ با امپیتری همیگشت گرد شهر
نه از دیو و دد ملول بود و نه انسانش آرزو
پیاده: خانه تا جهانشهر، کتابخانة اصلی و بین مقصد اول و دوم چند داروخانه را هم گشتم و کلی دارو گرفتم؛ شگفتداروهایی!
از چهارراه بعد کتابخانه هم تاکسی گرفتم چون دیگر خیییلی نور خورشید خیره شده بود.