مرغ حضرت زروان یک پا دارد یا آن یکی پاش را زیر پرهایش مخفی کرده و فقط به برگزیدگان نشانش می‌دهد؟

خب، تا اینجا چه کرده‌ام؟

صادقانه بگویم، من مجموعة رنگارنگ و متنوعی از هدردادن لحظات زیبای عمر محسوب می‌شوم؛ بر اثرِ... از عوامل ارادی و درون‌جوش بگیر تا عوامل جبری و غیرارادی.

آیا برای این مسئله ناراحتم و متأسفم؟ متأسف که هستم ولی ناراحتی و داشتن احساسات منفعل‌کننده فایده‌ای ندارد.

این آگاهی من بر بی‌فایده‌بودن چنین احساساتی باعث شده مثل طوفانی بنیان‌کن از جا بلند شوم و زندگی‌ام را دگرگون کنم؟ راستش نه! گاهی اوقات فقط (به‌قول پرتغالی) خالفم را کمی بالا می‌گیرم تا آب از زیرش رد شود و تر نشوم! البته این کمترین کار است! نه. راستِ راستش، تحول عظیم من تا اینجا این بوده که بتوانم، با تمرین‌های کوچک، از «لحظه» بهترین استفاده را بکنم؛ البته با توجه به توان و امکاناتم. گاهی جای آن هست که بیشتر به خودم فشار بیاورم و گاهی نه. گاه رهابودن و به‌قول پاتریک، «هیچ‌کاری‌نکردن» هم، اگر بجا باشد، بهترین کار است و نتایج درخشانی دارد.

اگر روی همین مسئله تمرکز و تلاش داشته باشم، احتمال دارد ابعاد ناشناخته‌ای از توانایی‌های بی‌پایان بشری‌ام را کم‌کم کشف کنم. چه کلمات شگفت‌انگیزی!

ولی توصیة من به خودِ گذشته‌ام، منِ ایستاده بر آستانة سومین دهة‌ زندگی‌اش، این است که: بچه جان! فلان چیز را دوست داری، برو دنبالش.

مثلاً دوست داری فلان زبان خارجی را یاد بگیری، تو که نشان داده‌ای در یادگرفتن چیزهای مورد علاقه‌ات شوق و تلاش کافی را داری؛ پس ملاحظة هیییچ چیزی را نکن. با چنگ و دندان خودت را بینداز توی مسیر، همان ابتدا، ژست دونده‌ها را بگیر؛ ولو بیشتر اوقات خوش‌خوشک راه بروی یا حتی سلانه‌سلانه. بچه جان، وسط راه به‌نفع چیز دیگری کنار نکش. تو می‌توانی دو هندوانه یا پنج‌ـشش انبه را هم با یکدست نگه بداری. نگهشان بدار. ته تهش نصفشان بر زمین می‌افتند و می‌ترکند. بخند و بنشین کنار راه، نیش‌نیش ازشان بچش.

این «برو دنبالش» از آن «برو دنبالش»‌های روزمره نیست که تلویحاً دارند می‌گویند «تو تلاش نمی‌کنی و داری وقتت را هدر می‌دهی. بجنب، بجنب تا برای زندگی‌ات توشه برداری»؛ نه،‌ از آن‌ها نیست. توصیة خاصی است فقط به شخصِ خودم در آن دورة زندگی که فقط خودِ منِ اکنون می‌تواند به او داشته باشد. هرکس گفت «برو دنبالش» بیشترین بار آن جمله خطاب به خودِ گذشتة خودش است ولی اغلب نه او می‌داند و نه شنونده. برای همین است که شنونده متحول نمی‌شود و همچنان دور خودش می‌چرخد یا، مانند شعبده‌بازها، فهرست بلندبالایی از «نشدن»ها از زیربغلش بیرون می‌آورد و فررررت! در مقابل چشم گوینده می‌گستراند. بعدش با هم بحث‌های معتدلی دارند که گاه جرقه‌های ریز حاصل از اصطکاک ذهنیت‌هایشان از گوشه و کنار آن بحث‌ها بر زمین می‌ریزد و با جیییزز کوچکی، خاموش می‌شود.

کاش می‌شد به‌سبک انیمة Orange، برای گذشته‌ام نامه‌هایی بنویسم و چند توصیه و توضیح خاص برای مواقع خطیر زندگی‌اش داشته باشم و مطمئنش کنم تنها نیست و منِ الآن (آیندة آن‌موقعش) حاضر است تمام‌وکمال و با رغبت بی‌نهایت در آغوشش بگیرد و همیشه همراهش است؛ بی‌هیچ قیدوشرطی. یک منِ مهربان که نه از خودش شاکی است نه از گذشته‌اش و فقط سعی دارد مرهم زخم‌ها و حفره‌ها باشد؛ نه اینکه آن‌ها را بپوشاند یا از بین ببردشان. روزگار خودش پوست نویی بر همة آن‌ها می‌کشد.

برای چه حسرت بخورم؟ من که آن موقع این چیزها را نمی‌دانستم! نامه‌ای هم از منِ آینده‌ام پیدا نکرده بودم. ولی شاید بتوانم الآن، برای خودِ آینده‌ام، یا حتی‌تر، از روی تفنن، برای منِ گذشته‌ام چیزکی بنویسم. کسی چه می‌داند چه می‌شود!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد