دوتا از قلمههای پتوس دارند ریشه میزنند؛ ریشههای کوچک خجالتی که حتماً جرقههای نور زندگی و رشد در چشمانشان خانه دارد. آن یکی هم هنوز خبری نیست؛ شاید همانطور که مامان گفت، باید از جای بهتری بریده میشد. هنوز که زنده است و باید ببینم چقدر هم جانسخت میشود.
ــ شاید هم زمانی بروم تو کار سانسوریا، اگر نازنازی نباشد.
دت اکوارد مومنت
که تندتند کتاب به فهرست «برای خواندن»ت اضافه میکنی و ازشان عقب میمانی ولی لذت تجسم خواندنشان را، در بالاخره یک روزی، زمانی،جایی، با رنج محدودیتهای طبیعی عوض نمیکنی.
بالللللاخره از مامانم 3-4 برگ پتوس گرفتم و آوردمشان خانه.
از چند ماه پیش، یکهویی علاقهمند شدم هر روز چشمم به جمال پتوس بیفتد. شاید تحت تأثیر لاستبینی پارسالم بودم؛ شاید هم عاشق بطریهای کوچک جورواجور شده بودم و خواستم در آنها ساقهای گیاه داشته باشم و بهترین انتخاب از نظر من، هم از لحاظ سختجانی و هم زیباییشناختی، پتوس است. شاید حدود دو ماه پیش بود که (نه بیشتر، قبل از شروع تابستان بود) یک بطری نوشیدنی خریدم (از آنها که محتویاتشان اصلاً به دردم نمیخورد؛ فقط عاشق شکل بطریاش شدم) و بعد هم خوشحال شدم که دوتا بطری فسقلی عطر ورساچه را همینطوری الکی نگه داشته بودم. سر آنها را هم باز کردم و دور انداختم. دوروبرم را نگاه میکردم و آها! یک بطری استوانهای گوگولی مربای شانا هم داشتم که خالی شده بود. چند شب پیش هم یک بطری شیشهای نوشابة کوکا را خالی کردم. همة اینها را، از همان روز تصمیمگیری، یکییکی پیدا کردم و گذاشتم توی آشپزخانه، کنار گاز و درِ پاسیو؛ تنها منبع نور اندک. همیشه هم سعی میکنم آن گوشه را خلوتتر و تمیزتر نگه بدارم تا به گلهایی که قرار بوده آنجا قرار بگیرند بیاید.
خلاصه اینکه بالاخره دیروز هم قیر بود و هم قیف و من، برای امتحان، کمتر از تعداد گلدانهایم قلمه گرفتم. دوستم میگوید خیلی سختجاناند ولی باید دید تا چه حد. از امتحان آن دو کاکتوس فسقلی که تا حالا روسفید بیرون آمدهام؛ به بیچارهها خیلی وقت است آب ندادهام! ولی انگار از من پرروترند! راستش پتوسها برای اینکه آنجا بمانند و در کمنوری شدید دوام بیاورند، باید از گونة پتوس خونآشام باشند. دلم میخواهد واقعاً دوام بیاورند. آن گوشة آشپزخانه و آن چینش سادة بطریها را خیلی دوست دارم. میتوانم خیلی راحت همه را به این اتاق پرنور منتقل کنم (برای اینجا هم نقشة قشنگی دارم که مدتهاست کمکم نمیکنند عملی شود) ولی آن کنج چیز دیگری است.
تارکوفسکی کلامی از پروست را یادآورشده که در آن نویسنده از آرامشی که حاصل نگارش است یاد کرده و بعد میافزاید که خود او نیز با ساختن و بهپایانبردن فیلم آینه چنین آرامشی را احساس کرده است: «خاطرات کودکی که سالها مرا رنج میدادند، به ناگاه محو شدند. سرانجام کابوس خانهای که بیشتر سالهای کودکی من در آن سپری شده بود، از بین رفت. سالها پیش میخواستم خیلی ساده قلم را روی کاغذ به حرکت درآورده، و خاطراتم را بنویسم. آن روزها هیچ به فکر ساختن یک فیلم نبودم. بیشتر به فکر نوشتن داستانی بودم دربارة سالهای جنگ».
متن: امید بازیافته، بابک احمدی
(از تلگرام)
ـ واقعاً خوشا به سعادت کسانی که ذهنیاتشان به هنر تبدیل میشود!
1. جلد ششم هری عزیزم را با صدا و خوانش نازنین استیون فرای گوگولی گوش میدهم و لذت میبرم. لذت میبرم از این خواندن حرفهای که از کتابخواندن خودم هم شیرینترست. لذت میبرم از جزئیات و کشمکشهای کوچک داستان هری در مسیر پیرنگ قوی آن که هر یک حسابوکتابی دارد و در گرهگشایی مؤثر است.
ــ در کتاب، نارسیسا ملفوی خودش به اسنیپ پیشنهاد سوگند ناگسستنی داد؛ در فیلم، بلاتریکس. چون در کتابها به شخصیت نارسیسا بیشتر اشاره شده بود و در آن بخش خاص از کتاب (ابتدای فصل «بنبست اسپینر») مادری درمانده و مصمم [1] بود برای نجات پسرش. اما در فیلم، درمانده و کمرنگ بود و بیشتر انگار بنا بود بر شخصیت شیطانی بلاتریکس تأکید شود تا جبهة ولدمورت هم بیشتر برای مخاطب روشن و شناخته شود.اصلاً آن آتشزدن خانة ویزلیها هم به همین دلیل بود.
2. کتاب عزیز آسمان سرخ در سپیدهدم عالی بود. یادم باشد حتماً برای خودم نسخهای از آن تهیه کنم. یکسوم انتهایی آن را در مترو میخواندم که اشک به چشمانم هجوم آورد. بعد از مدتها، خیلی خیلی دلم میخواست میتوانستم گریه کنم.
ــ آغاز و پایان خوب و مناسب (از نظر زمان: تولد بن/ همراهشدن با جکی) کتاب ستودنی است؛ این از ویژگیهایی است که خواندن این کتاب را، غیر از نوجوانان، برای بزرگسالان هم جذاب میکند. نکتة جالبتوجه دیگر لحن طنزآلود آنا (راوی) است که، در کل کتاب، خیلی بهجا و پذیرفتنی خودش را نشان میدهد؛ بیشتر ذهنیات آنا و تکگوییهای درونی اوست درمورد افراد دیگر و طوری نیست که با درونمایةغمگین و اندوه شخصیتها منافات داشته باشد.
باز هم درمورد این کتاب دوستداشتنی خواهم نوشت؛ یا فقط خلاصة آن را و یا همراه با چیزهای دیگری که به نظرم برسد.
[1]. اولینبار بود که ناخودآگاه از هر دو برابر desperate در کنار هم استفاده کردم! به یاد سریال محبوبم.
با ذکر مثال:
James McAvoy
البته خیلی موافقم اگر بگویند کلاً خودش خوشفرم است!
ـ بهشددددت دلم میخواهد یک کارتون باحال ببینم؛ بیشتر به هم به Missing Link فکر میکنم. از یکساعت پیش هم میدانستم این شب نمیشود کار خاصی کرد و جز یک هل کوچک به جلو، نمیتوان لطف دیگری به کار داشت. ولی میدانستم این هوسکارتونکردن شبیه همان بهانهجوییها برای دررفتن از شروع دوبارة کار است. برای همین سعی کردم در حد چند واحد کوچک ریزهمیزه هم که شده، پای آن بنشینم.
فقط نمیدانم این احساس خوابآلودگی چه دلیلی دارد! آن هم جزء بهانهجوییهاست یا ...؟
ـ برای جلوگیری از فرارازمسئولیت، میروم پی آمادهکردن شام و بیشتر از معمول برایش وقت میگذارم؛ شعلهها را کم میکنم، پای گاز میایستم و فکر میکنم، حتی برای کارم هم پشت کامپیوتر برنمیگردم.
ولی نمیتوانم بیخیالش شوم و فلش را به کامپیوتر متصل و انیمیشن بامزه را روی آن کپی میکنم.
کل تابستان وقتهایی پیش میآمد که به داستانهای امریکای لاتینی و فضای جذاب رئالیسم جادویی فکر کنم ولی همیشه کتابهای دیگری بودند که سبب شد نتوانم از دستة اول چیزی بخوانم. در نتیجه، هنوز این احساس با من است و اولین چیزی که توی ذهنم میچرخد آثار ایزابل آلنده است. حتی گاهی هم به صد سال تنهایی فکر میکنم؛ بس که بارـسومـخواندنش خیلی چسبید پارسال.
اگر کمی عقلانیتر به این مسئله نگاه کنم؛ به این نتیجه میرسم کتابهایی را که دیروز سحر عزیز ازشان نام برد در اولویت بگذارم و لذت خواندن آنها را فعلاً جایگزین خواندن اثری امریکای لاتینی بکنم.
ـ اینها چیزهای ظاهراً کوچکی است که بعضی وقتها توی ذهنم دور میزند اما فکرکردن بهشان یا نوشتن از آنها فوقالعاده شورانگیز و انرژیبخش است. برای همین دوست دارم ثبتشان کنم تا بعدها یادم بماند حالوهوای این روزهایم را.
ـ برای دیروز و امروز و فردا، برنامههای معمول و فراتر از معمول داشتهام/ دارم و برای همین، جداگانه روی کاغذی نوشتمشان تا یکییکی تیک بخورند و کاغذ را بچسبانم توی دفتر روزانهام.
در ضمن، پریروز خبر تغییری به گوشم رسید که کمی مرا نگران کرد (تلفن از آن عزیزی که خطچشم تتوکرده دارد) اما الآن آرامم و هرچه پیش آید خوش آید. من که حاضرم کار خودم را انجام بدهم.
امروز فهمیدم چقدر دلم برای لیلا و دیوانگیهایش و لنو و درخودفرورفتنهایش تنگ شده!
دیروز عصر که صفحات آخر را میخواندم، با لنو توی جلسه حاضر بودم و همین که فرد مورد نظر دست بلند کرد، حدس زدم نینو است. آخرین کلمات کتاب را که خواندم، «او نینو سارراتورره بود»، ناخودآگاه رفتم به صفحة بعد تا واکنش لنو را ببینم. اما صفحه سفید و خالی بود. کتاب تمام شده بود.
چقدر لنو خودِ من بود؛ بخشی از او متعلق به دوران کودکیام بود که تا همین حالا هم یکجاهایی هنوز در من هست. بخشی از او متعلق به اواخر دوران راهنمایی و کل دوران دبیرستانم است و الآن خیلی کمرنگ شده. هنگام خواندن کتاب و وقتی لنو در کتابها و درسهای سخت و طاقتفرسایش پیچیده میشد، گاهی یاد زمانی میافتادم که اولینبار شعر «صدای پای آب» سهراب را کامل خواندم و وقتی رسیدم به آن سطر («قاطری دیدم بارش انشا») و فهمیدم همان «مثلها کمثل الحمارِ یحمل الاسفار» است [1] چقدر احساس گناه و شرم و فلان و بیسار میکردم.
خیلی برایم عجیب بود که از همان اول لنو برای درسهایش خودش را خفه میکرد! خدایی درسخواندن اینقدر سخت است؟ واقعاً نمیفهمم چرا و چطور! لنو هم که خنگ نبود؛ شاید آنقدر حواسش همهجا بود که واقعاً باید همیشه از خودش کلی مایه میگذاشت تا درسهایش را بفهمد. شاید آن احساس بیریشگی در زمینة درس و خانواده (اینکه خانوادهای فرهیخته و باسواد نداشته که خیلی چیزها برایش عادی و معمول باشد و همهچیز را مجبور بوده یاد بگیرد و خودش ببیند و بشنود، بدون اینکه حتی ذرهای لمسشان کرده باشد) باعث بود و ... .
ارتباط نام کتاب را کل داستان را هم به آخر آن و ماجرای کتابنوشتن و نامی که در مقام نویسنده روی جلد قرار میگرفت برداشت کردم.
و لیلا، لیلا هم ممکن است بهراحتی خودش را زیر پوست خیلی از خوانندههای زن این کتاب جا کند و آشنا بنماید! انگار که از آتش آمده و شعلة کوچک رقصانی است و ناخودآگاه میخواهد همیشه پا توی آتش بگذارد یا با نوک پا اخگرهای کوچک به اطراف، و به دامن هرکسی که از کنارش میگذرد، بپراند.
[1] یادم نیست ارتباط این آیه را با آن سطر از شعر همان موقع پیدا کرده بودم یا بعدها فهمیدم.
ـ داستان یک نام جدید، النا فررانته.
سپس صدایی شنیدم: «لطفاً نگران نباش!» ... تنها صدای خودم بود که از درونم سخن میگفت. اما صدایی که پیشتر هرگز از خودم نشنیده بودم. صدای خودم بود اما کاملاً خردمندانه، آرام و مهربان. اگر در زندگیام عشق و اطمینان را احساس کرده بودم؛ صدایم چنین طنینی میداشت.
ص 25
دیروز که کتابهای کتابخانه را برگرداندم، آخرین نگاه را به قفسة سفرنامهها انداختم تا شاید باز هم کتاب دندانگیری ببینم. این کتاب را پیدا کردم (که قاعدتاً باید بین رمانها باشد، نه اینجا). این ترجمه را نمیپسندم چون روان نیست و میشود کلمات و جملاتش را حسابشدهتر و خواندنیتر نوشت. به هر صورت، قصدم این است داستان و پیام نویسنده را خوب بفهمم.
با نگاه به چند خط از نسخة نمونةآن ترجمة دیگر این کتاب، متوجه میشوم زبان آن یکی بهتر و معقولتر است و مفهوم جملات را رساتر بیان کرده است.
در آینه نگاه کرد و در ذهنش حرف زد؛ با دکترش، دربارة نشانهها و البته چند جملهای بیشتر از آن، دربارة ذهنیاتش؛ با مشاوری که دوستش داشت؛ با یکی از تیمارداران آن استراحتگاه در جایی که هنوز معلوم نیست کجاست، جایی که تصورش شبیه دامنههای پر از گل و هوای سبک و سبز سوئیس است؛ ...
و به خودش گفت دیگر ترس بس است؛ لولوخورخورة مهم زندگیاش را با تصور زیباترین جاهای دنیا شکست میدهد. همان لولوخورخورهای که آن میانة روز، ته آن کوچة بنبست، شکل گرفت؛ وقتی آن تکه نان از دست برادر کوچکش، که در بغل مادر بود، روی زمین افتاد.
«آنها بدون من هم زنده میمانند؛ همانطور که، با وجود زندهبودن من، هزاران زخم خوردهاند و من فقط بودهام و آگاهی زمینی و مادی بر همهچیز داشتهام. فقط این آگاهی و بهتر بگویم، کنترلگری وقایع است که مرا آرام میکند. پس بهتر است دهان لولوخورخوره را گل بگیرم.»
با گفتن این کلمات، ترس از وجودش بیرون رفت و شجاعت و لذت زندگی برای خود در قلبش جوانه زد. انگار لیلا و لنو دست همدیگر را گرفته باشند و در خیابانهای محله قدم بزنند و بخندند.
ـ دلم خواست دوباره همین هشت اپیسود فصل اول را ببینم.
بله، اینطوری زندگی خیلی خوب است.
گوشههای معقولی از آنچه باید داری و همیشه در حال یادگرفتنی و سرگرمیهای مطلوبت هم مهربانانه به کمکت میآیند و آرزوهایت هنوز رنگی از امید و تحقق و جادو دارند و ...
آن «ثبات» ثبتشده در دفتر جلدزرشکی سالهای دور را کشف کردهای و خودت را در حیطهاش قرار دادهای و فهمیدهای ذات ثبات هیچگاه ساکن نیست بلکه هنر دستیابی به «آنچه» اسمش را ثبات گذاشته بودی و هنوز هم مثل طلسم بر «آن» مانده شبیه حفظکردن تعادل در پاهایت است وقتی داری حرکت مطلوب یا لازمی انجام میدهی. در واقع، ثبات را باید در قدمهای دل و ذهن خودت بجویی و حفظ کنی.
فکر میکنم که اگر میتوانستم اینها را برای خودِ آن روزم تعریف کنم، که سرخوش توی آن اتاق کوچک نشسته بود و پشت میز کوچک خوشرنگش درمورد «ثبات» عزیزش قلمفرسایی میکرد، چه تأثیری میتوانست بر او داشته باشد؟
وای خدا! لیلا که کلاً مو بر تن آدم راست میکند با کارهاش. اما از لجبازیهاش و بعضی پیشبینیهاش خیلی خوشم میآید.
نینو هم که اصلاً شخصیت جذاب و مورد اعتمادی نیست.
لنو هم تا سیصدوخردهای صفحه کتکلازم بود. آدم چرا باید این عوضیها را انقدر دوست بدارد؟ دیدی لنو خانم؟ دیدی وقتی خودت را وارد بازیهای بیخردانهشان نکردی چقدر همهچیز برایت بهتر شد؟
ـ واقعاً النا فرانته طوری جذاب مینویسد که کتاب را خیلی خیلی خیلی تند میتوانی بخوانی و خیالت راحت شود.
ـ آن جملههای درخشان جذاب که در فصل اول سریال مرا وسوسه کرد طالب خواندن کتابش شوم، در جلد دوم، خیلی کماند اما هنوز هم درخشاناند. البته فقط جلد دوم را خواندهام.
ـ به این فکر میکردم بخشی از لیلا را خیلی راحت شناختم، بخشی از لنو را هم بهراحتی به یاد آوردم؛ همه را از خودم و درون خودم. یکی مربوط به سالهای دورتر و دیگری خفته و گویی در کمین. بعد فکر کردم احتمال دارد خیلیها بگویند «بله، من با لیلا یا لنو خیلی همزادپنداری میکنم و ..» و یادم آمد که، چقدر راحت و شیرین، بعضی از وجوه شخصیتهای هری پاتر، نغمه یا رمانهای دوستداشتنی دیگر را در خودم شناسایی کردم. انگار کار نویسندههای خوب نگهداشتن آینهای جلوی ما است و ساختن دنیایی برای تجربة مجازی آنچه خیلی اوقات در سودای انجامدادنش بودهایم و هستیم؛ نشانمان دهند که اگر فلان کار را میکردیم چه میشد و زندگیمان چه رنگ و بویی میگرفت.
ـ بله خب؛ اگر جلدهای دیگر کتاب هم به همین صورت دستم برسد؛ مطمئنم میخوانمشان.
ـ از اینکه اسمهایشان را هزارجور مخفف میکنند خیلی خوشم میآید:
رافائلا: لیلا، لینا
النا: لنو، لنوچا
پینوچیا: پینوچا، پینو، پینا
و اینکه گاهی دو بخش اول اسم را فقط میگویند:
آنتونیو: آنتو
استفانو: استه
پاسکوئله: پاسکا.
موسیقی تیتراژ سریال Narcos چقدددر دوست داشتنی است!
فراموش کن که راه ابزاری است برای رسیدن به مقصد. ما همیشه در هر قدم در حال رسیدنیم. این را هر روز صبح تکرار کن. بگو: «رسیدهام» آنوقت میبینی تماس مداوم با هر لحظه از روزت چقدر آسان است.
ساحرة پورتوبلو، پائولو کوئلیو، ترجمة آرش حجازی، ص 150.
کینگزکراس لعنتی! کینگزکراس دوستداشتنی پرمفهوم که شایستة همسایگی هستی حتی!
یکی از آرزوهام این است که در یکی از سالگردهای بازگشایی مدرسة عزیزم، هاگوارتز، بروم سکوی نه و سهچهارم؛ خودم را بغل کنم و بگذارم توی یکی از کوپههای قطار و در حالی که با جادوگربچههای دیگر نشستهایم و مشغول ردوبدلکردن تصاویر قورباغه شکلاتیهایمان هستیم، از خودِ روی سکو ایستادهام خداحافظی کنم و برایش بوس بفرستم و زیرلب، از پشت شیش، بهش چیزهایی بگویم که نشنود و بعد هم، همین که قطار راه افتاد، بلند شوم سریع پنجره را باز کنم و داد بزنم: برات جغغغغد میفرستمممم.
از اینور هم خودم با لبخند دلتنگی و ضایت و حاکی از مرور خاطرات، برای قطار دست تکان بدهم و آرامآرام بروم یکجایی؛ چه میدانم، شاید یورکشایر یا کسلکوم که اینهمه از دیدن تصاویر مناظرش هیجانزده میشوم.
بله، هنوز هم جزئیات داستان هری پاتر شگفتزدهام میکند و مرا به وجد میآورد.
ــ کل ماجرای ملاقات هری و دامبل در کینگزکراس را باید قاب کرد زد یکجایی که روزی دستکم یکبار بشود دیدش.
بادیگارد و حکومت نظامی و بابیلون برلین.
دیروز، خیلی اتفاقی، جلد دوم داستانهای ناپل النا فررانته را شکار کردم! دلم میخواهد گاهی از این کتابها بخوانم؛ حتی اگر بابت توضیحات پشت جلدش نباشد که خیلی وسوسهبرانگیز است اما، در عین حال، آدم را میترساند که نکند، مثل خیلی از پشتجلدهای دیگر، حباب رنگارنگی باشد و نه چیزی بیشتر. و بهخصوص، بابت توصیفها و جملههای قشنگی که گاهی توی فصل اول سریال از زبان راوی گفته میشود مدام دلم میخواست کتاب را بخوانم. البته آن موقع نمیدانستم چهار کتاب در کار است.
پ.ن.: ولی نمیدانم چرا از انتخاب لنو بدم میآید؛ در این مورد، باید شخصیت آنتونیو را بیشتر بشناسم (شاید باید کتاب اول را هم بخوانم، شاید هم لازم نباشد). ولی ابتدای کتاب دوم و منفعلبودن لنو در این مورد خیلی ناراحتم کرد! خنگ نباش خب دختر جان!
بندیتو کروچه: «چوبی که پینوکیو از آن تراشیده شده، بشریت نام دارد.»
کتاب خاص دلخواه: پینوکیو، با تصویرهای روبرتو اینوچنتی عزیز.
دیروز و پریروز، موقع کار، تلویزیون روشن بود چون فورچونای تصویری در اوج بود و فیلمهای هری پاتر پخش میشد؛ خشی از زندانی آزکابان، کل جام آتش و محفل و شاهزاده پخش میشد و من گاهی سرم را برمیگرداندم و لذت میبردم، استراحت میکردم، فکر و یادآوری و ... . نمیدانم امروز هم میتوانم منتظر دو یادگاران مرگ باشم یا نه. امتحانش ضرری ندارد. گرچه گاهی ترجمه مایة خنده یا عصبانیت است! ولی از شیرینی کل ماجرا نمیکاهد.
دن چقدر خوب بازی کرده، خیلی خوب! اما واتسون بعضی جاها زیادی هیجانی است و باعث فاصلهگرفتن من از هرماینی میشود (هنوز هم تلفظ و دیدن شکل نوشتهشدة «هرمیون» را بیشتر دوست دارم؛ با آن «ن» آخرش).
1. نقش سیبل تریلانی و کلاسهای پیشگویی و آنچه او میدید در هالهای از طنز و انکار ارائه شد اما در نهایت، به پروفسور تریلانی و بینشهایش بهشدت اعتقاد پیدا کردم. فکر میکنم حتی دامبلدور هم او را چندان جدی نگرفت. شاید بیشتر به چشم ساحرهای به او نگاه میکرد که نمیتواند فوران قدرتش را مهار کند و این نیرو سوءتعبیر میشود و ... اما چیزهایی که تریلانی در داستان گفت همهشان درست بود! حتی برای آمبریج هم پیشگویی بدی کرد که خب، آدم فکر میکند بهخاطر بدبینی ذاتی تریلانی چنین چیزهایی را به آمبریج گفته (توی کتاب هم بود؟ یادم نیست و فرصت ندارم بگردم فعلاً). بعد هم که کلاس و سوژة پیشگویی در دنیای جادوگری افتاد در دامان سنتورها و طرح ایدهشان در این مورد که آن هم جذاب و تأملبرانگیز بود.
آخ که چقدر دوست دارم کتابها را دوباره بخوانم! از انتها شروع کنم؛ مثلاً اول شاهزادة دورگه بعدش یادگاران و بعدش هرچه بطلبد. البته دارم خوردخورد کتاب ششم را با صدای فرای گوش میدهم.
2. از این هم خوشم آمد؛ الآن پیدایش کردم:
3. یکی از تلخترین لحظات مرگ دامبلدور در برج بود؛ آنجا که میدانی دیگر چارهای نیست و مجبوری در همان تنگی وقت و فرصت و امکانات، طوری همهچیز را جفتوجور کنی که کمترین بدیها و صدمات حاصل شود؛ اینکه درکو قاتل نشود و روحش خدشه برندارد، هری در امان بماند، وجهة اسنیپ همزمان پیش لرد سیاه (کشتن دامبلدور) و خانوادة ملفوی (حمایت از پسرشان) حفظ شود،... .
اما اتفاق جالب در این میان دستبهدستشدن ابرچوبدستی از دامبلدور به درکو و بعدش هم خود هری بود! چیزی که ولدمورت خنگ امکان فهمیدنش را نداشت!
4. باز هم چیزهایی باقی میماند.