در سطح، در اعماق

گفت: ببین چی پیدا کردم
دایناسور پلاستیکی آبی کوچکی بود
...
همیشه زمین را می‌کند و چیزهایی جمع می‌کرد. اتاقش پر از یافته‌هایش بود، تمیزشده و چیده‌شده روی قفسه‌ها و زمین. می‌گفت زمین پر از چیزهایی از گذشته‌هاست و روزی گنج واقعی را پیدا خواهد کرد، چیزی باارزش و در زمین سرد و تاریک. ص 46

چقدر آلموندی! مخصوصاً انتهایش: زمین سرد وتاریک، مرا یاد کیت و اسکی‌یو می‌اندازد. چیزهایی از گذشته هم یاد مالونی، رفتن در کنه رفتارهای عادی بچه‌ها هم یاد مینا.

یاد روزهایی افتادم که با برادرهایم توی دل زمین خاکی خوشبو چند اسباب‌بازی کوچک پلاستیکی چال کردیم. یکی‌شان لاکپشت نارنجی پلاستیکی کوچکی بود که دوستم به من داده بود و می‌گفت: «اگه بذاریش تو کاسة آب، شروع می‌کنه به شناکردن.» منظورش این بود که حرکت می‌کند. ما امتحان کرده بودیم و لی حرکت لاکپشت محسوس نبود. شاید به همین علت بود که، طی تصمیمی ناگفته، آن را با اندک چیزهای دیگر دفن کردیم. انگار فکر می‌کردیم خراب شده و دیگر کار نمی‌کند.

سیبیلاش!

عاشششششق استیکرهای نیچه توی تلگرامم و بی‌صبرانه منتظرم موقعیتی پیش بیاید تا ازشان استفاده کنم؛ حتی شده یکی، فقط یکی. ولی متأسفانه مدتی است در تلگرام چت پرشوری صورت نگرفته تا من به آرزوی قشنگم برسم. همممم!

حکایت آقای چهارچشم و پسر شگفت‌انگیز [1]

بهترین مکان برای پنهان‌شدن، آقای ریس، که شما هم خووب می‌دونی، جلوی چشم همه‌س.

هارولد فنچ؛ فصل 1، اپیسود 1

1. جالب است! متوجه شده‌ام در مسیر چشم‌اندازم از دریچه‌ی رؤیایی اولیس، چند درخت قرار گرفته‌اند که شاخ‌وبرگشان دیگر اجازه نمی‌دهد، مثل سال اولی که آمدیم اینجا، باغ مه‌گرفته‌ی آلمانی زمستانی‌ام را به‌خوبی ببینم. یعنی آن موقع این درخت‌ها نبودند؟ کوچک بودند؟

2. بالاخره بعد از چند سال، تصمیمم را برای دوباره‌دیدن یکی دیگر از [سریال‌های محبوبم] عملی کردم.  الآن هم اپیسود دوم را تمام کردم.

[دیدیدین، دیدیدین، یو هَو بین واچد. د گاورنمنت هز ئه سیستم؛ ئه مشین...] با صدای نگران و مهربان جناب فنچ.

بله،‌موسیقی جذاب آن هم کار آقای رامین جوادی است!

خب، وقتی هنرپیشه‌ی نقش مستر ریس شروع می‌کند به حرف‌زدن و از نگاه و زبان بدن استفاده می‌کند تازه یادت می‌آید چرا آن‌همه از او خوشت می‌آمده. چون خیلی خوب نقش محافظان قدرتمند کاربلد مورد اعتماد را بازی می‌کند. و اعتراف می‌کنم نقطه‌ضعف من تمایل شدید به حمایت‌شدن بوده؛ حتی بیشتر از دوست‌داشته‌شدن جذبش می‌شدم. مثل لحاف گرم زمستانی که طی بارش برفی سنگین می‌پیچی دور خودت؛ همین اندازه سکرآور و تسلی‌بخش و شفادهنده. بله، آقای ریس، جلوی چشمان من، هم‌قد تریسای زیبا خم می‌شود، در چشمان او نگاه می‌کند و می‌گوید: «حالا بهم اعتماد کن. باید به یکی اعتماد کنی».

آخ‌خ‌خ از مأمور کارتر نگویم که چقدر خوش‌هیکل و وظیفه‌شناس و به‌دور از آلودگی است. نقش جاستین کارتر را حاضر بودم با کمال میل بازی کنم. البته بعدتر، بیشتر از آن، عاشق نقش شاو شدم که سارا شاهیِ خوش‌هیکل‌تر و زیبارو بازی‌اش کرده.

در کل سریال هم عاشق عملیات دروکردن نابه‌کارها به‌دست مستر ریس‌ام که مثلاً با خونسردی اما خشم پنهانی، با ماشین می‌کوبد به ماشین آدم‌بدها و خودش مثل ترمیناتور پیاده می‌شود و با سلاح می‌رود بالای سرشان. بله تریسا، به او اعتماد کن، لامصصب!

بروم در زندگی بعدی‌ام هنرپیشه‌ی نقش‌های خاص بشوم.

یادش به‌خیر! وقتی سریال پخش می‌شد من و شیده چقدر طرفدار جان بودیم و شیما طرفدار فنچ بود. وقتی سریال تمام شده بود من هم از فنچ بیشتر خوشم آمده بود. اما حماسه‌آفرینی‌های جان ریس را هیچ‌وقت نمی‌شود فراموش کرد؛ حماسه‌های همراه با سلاح و حماسه‌هایی که با تن صدایش می‌آفرید.

[1] تکه‌هایی که فاسکو به زوج فنچ/ ریس می‌انداخت.

جاذبه‌ی ناپلی

گاهی سر می‌زنم به سایت‌ها که ببینم فصل جدید سریال‌هایم آمده یا نه. فعلاً که خبری نیست.

به دوست نابغه‌ام که فکر می‌کنم هیجان‌زده می‌شوم. هفته‌ی پیش، فصل اول را دوباره دیدم. دلم برای لی‌لا و لنو تنگ شده بود؛ گرچه هنوز گاهی دلم می‌خواست بزنم توی گوششان. لی‌لای کوچک، شیطان مجسم؛ لنوی کوچک، فرشته‌ی دوست‌داشتنی. لی‌لای جوان، مصمم و زیبا با آن هیکل بی‌نقصش توی دامن‌های فرسوده و بی‌نهایت ساده‌ی خوشکل؛ لنوی جوان، شل‌وول و حرص‌درآر.

بعد یادم می‌آید من که از ماجراهای فصل دوم این یکی سریال خبر دارم چون کتاب را تازگی خوانده‌ام. ولی باز هم از اشتیاقم برای دیدن فصل دوم کم نمی‌شود. این دیگر به اعتیاد کمرنگی پهلو می‌زند!

بیشتر از همه، خانم معلم برایم معماست؛ معلم مهربان لنو که چطور نظر درست و قطعی درمورد لی‌لا داشت.

شاید باید جلد یکم کتاب را هم بخوانم.

رنج‌ها [1] و زیبایی‌ها

موهام را کوتاه کردم،

عینکی شده‌ام (هنوز عینک جانم را نگرفته‌ام)

و جلد هفتم هری پاتر عزیزم را (با صدای فرای) به نیمه رسانده‌ام.

در ضمن، آلموند دیگری می‌خوانم [2] و از آن لذت می‌برم.

قرقره‌ی قرمز و آبی خریده‌ام، باید تعداد  کامواها را هم کامل کنم.

[1]. چون منسون فرموده:

آنچه موفقیت شما را تعیین می‌کند این پرسش نیست که «می‌خواهید از چه چیزی لذت ببرید؟» بلکه پرسش درست این است که «می خواهید چه رنجی را تحمل کنید؟»
راه شادکامی راهی پر از خراب کردن و سرافکندگی و شرمساری است.
باید چیزی را انتخاب کنید.
 نمی‌توانید یک زندگی بدون رنج داشته باشید. نمی‌شود دائماً همه چیز گل و بلبل باشد.
پرسشِ لذتْ آسان است و تقریباً پاسخ همه‌ی ما یکسان است.
پرسش مهم‌تر، پرسش رنج است.
دوست دارید، برای رسیدن به آن زندگی رؤیایی، چه رنجی را تحمل کنید؟
 این پرسش‌های سخت هستند که ارزشمندند و شما را به جایی می‌رسانند.

هنر ظریف بی‌خیالی، مارک مَنسون، ترجمه‌ی رشید جعفرپور.

[2]. چشم بهشتی.


پایین‌رفتن از پلکان درون یا «خورشیدم کو؟»

کسی که از پلکان تاریکی درون خودش پایین می‌رود و آن را کشف می‌کند، به خورشید واقعی درون دست خواهد یافت.
کارل گوستاو یونگ

ـ چه هیجان‌انگیز و وهمناک!

من که فعلاً آن پله‌های اولی نشسته‌ام و چند شبح کوچک شکار کرده‌ام که بهشان باج می‌دهم یا دعواشان می‌کنم تا با من کاری نداشته باشند.

E اضافه و باقی قضایا

1. فکر می‌کنم پارسال بود که اعتراف کردم بلد نیستم از بخش آپدیت‌های روزانه‌ی گودریدز استفاده کنم،‌همان بخشی که شبیه وبلاگ‌نویسی است یک‌طورهایی. خب، تازگی،‌ خیلی اتفاقی، فهمیدم که باید روی «جنرال آپدیتس» کلیک کنم!

تازه، فکر هم می‌کنم به این کشف عظما قبلاً اشاره کرده باشم!

2. آخ‌خ‌خ‌خ آخ‌خ‌خ‌خ! آن با E،‌ آن شرلی جدید! چه ساختید! از همه آخ‌خ‌خ‌خ‌خ‌خ‌تر فصل سومش! برابری (جنسیتی، نژادی،...)،‌ آزادی،... . وقتی ماریلا به آن می‌گوید: «بدو برو بهش بگو! اشتباه من رو تکرار نکن!» وقتی آن، مثل نسخه‌ی سالیوان، الکی خودآزاری نمی‌کند و برای گیلبرت پف‌فیل‌بازی درنمی‌آورد، وقتی گیلبرت خیلی ماه است، خیلی خیلی، اصلاً ماه شب چهارده است،... .

مثل وحشی‌ها اپیسود نهم و دهم را بدون زیرنویس دیدم. البته صحبت‌ةا نباید آن‌چنان پیچیده و ناآشنا باشند که زیرنویس‌ـ لازم باشد ولی بودنش بهتر است. بعد مدت‌ها هم بر دقایق آخر سریال قدری اشک فشاندم و لذت بردم.

خوش‌رنگ گوگولی

Image result for b.o nail polish

Image result for ‫لاک b.o‬‎

از سمت چپ، دومی: اسمش را گذاشتیم نقره‌آبی چون رنگ ماشینی بود که هفته‌ی پیش سوار شدیم و مشخصات رنگش همین بود.

آبی تیره‌ی بین صورتی و طلایی: بی‌نهایت جذاب! مایع زمینه‌ی آن انگار چند قطره رنگ سرمه‌ای در آب ریخته باشند و داخل آن دایره‌های دومیلیمتری ارغوانی و آبی است با اکلیل نقره‌ای. صاحبش هم توتوله خانوم.

برای یادگاری: دیروز و انقلاب و ولیعصر و تجریش و یک بغل فلامینگو!

ملاقات با قهرمان درون

چند روز است به این فکر می‌کنم که ملاقات دوباره با کلاس پرنده‌ی عزیزم برایم خیلی لذت‌بخش و برانگیزاننده بوده و روح خفته‌ی قهرمان‌های سالیان دوردست را در من بیدار کرده؛ انگار مقابل هم ایستادیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم و کلی خوش‌وبش کردیم و از احوال این سال‌های هم پرسیدیم. در عین اینکه از هم دور بوده‌ایم، همدیگر را تا حد زیادی می‌فهمیم و می‌شناسیم. می‌توانیم موارد اشتراک بسیاری در هم پیدا کنیم و با هم دوست و همراه بمانیم.

و فکر می‌کنم آیا خواندن دوباره‌ی بعضی از ژول‌ورنیات عزیزم هم چنین تأثیری ممکن است داشته باشد؟ کشف پهنه‌ی دریاها و مقابله با طوفان‌ها...؟

نویسنده‌ای در هاله‌ی مه

1. فکرکن! باد در درختان بید تا حالا هونصدبار ترجمه شده!

2. به‌احتمال بسیار،‌ نویسنده‌ی جدیدی برای خودم کشف کرده‌ام! معرفی می‌کنم:

دَدَدَدَن‌ن‌ن‌ن... کارلوس روئیس ثافون (گاهی ثبت شده: روئیززافون/ زفون/ ثافون/ حتی روییس سافون که البته «روییث ثَفون»درست‌تر به نظر می‌رسد) از خاک زرخیز اسپانیا.

فعلاً جلد اول از سه‌گانه‌ی مه را خوانده‌ام؛ با عنوان شاهزاده‌ی مه و مشتاق شدم دو جلد دیگرش را هم حتماً بخوانم. دو کتاب دیگر هم برای بزرگسال نوشته که واقعاً وسوسه‌انگیزند: سایه‌ی باد و زندانی آسمان. امیدوارم به‌زودی دستم بهشان برسد!

درمورد اولی:

[داستان این رمان در شهر بارسلون اسپانیا اتفاق می‌افتد. نویسنده در این باره نیز می‌گوید: «بارسلون یک دلربایی، راز و حالت رمانتیک در داستان ایجاد می‌کند. چیزهای زیادی این مکان، خیابان‌ها تاریخ و مردمش را بی‌همتا می‌کند. گذشته از این، آنجا زادگاه من است: جایی که من آن را مثل کف دستم می‌شناسم. می‌خواستم از این پس‌زمینه خارق‌العاده، به عنوان یک عنصر اساسی استفاده کنم، خیلی شبیه کارهایی که رمان‌نویس‌های بزرگ قرن نوزدهم، همچون لندنی که دیکنز خلق کرده است یا پاریسی که ویکتور هوگو و بالزاک و غیره خلق کرده‌اند. وقتی رمان سایه باد نوشته شد استقبال گسترده جهانی از آن نظر بسیاری از منتقدان را به این موضوع جلب کرد و همه این‌ها به داستان مهیج آن باز می‌گردد. به شخصیت‌ها، خوشایند بودن زبان و تصویرسازی و تجربه‌ای که از خواندن آن حاصل می‌شود: «هنوز روزی را که پدرم برای نخستین بار مرا به گورستان کتاب‌های فراموش شده برد به یاد دارم. اوایل تابستان ١٩٤٥ بود... ما در خیابان‌های مدفون زیر آسمان خاکستریِ بارسلونا راه می‌رفتیم. پدرم هشدار داد که در مورد چیزی که امروز می‌بینی، نباید به احدی حرفی بزنی، حتی به دوستت... هیچکس.» کتاب سایه باد بیش از یک سال در اسپانیا پرفروش‌ترین کتاب بود و پس از ترجمه به سایر زبان‌ها، به کتابی پرفروش در جهان تبدیل شد.]

و

[گورستان کتاب های فراموش شده در دل شهر قدیمی بارسلونا پنهان شده است،کتابخانه ای با دالان های هزارت و عناوینی فراموش شده و مرموز مردی پسر ده ساله اش را در صبحی سرد به این کتابخانه می آورد.پسر اجازه داد یک کتاب انتخاب کند و او از میان قفسه های غبار گرفته سایه باد اثر خولیان کاراکس،را بر می گزیند.پسر بزرگ میشود و چند نفر به دلایلی مرموز و رعب انگیز به کتاب او به شدت علاقه نشان میدهند و بدین ترتیب رمانی سحر انگیز پدید می آید؛سراسر تعلیق و تامل ترکیبی از سبک صد سال تنهایی گارسیا مارکز جن زدگی‌ای اس.بایت داستان های کوتاه بورخس آنک نام گل اومبرتو اکو،سه گانه نیویورک پل استر و گوژپشت نتردام ویکتورهوگو. اگر این آثار را دوست دارید سایه باد را نیز دوست خواهید داشت]

شاهزاده‌ی مه یک نکته‌ی مهم دارد که گرِهَش هنوز باز نشده (طبیعی است)‌ منتظرم دو جلد بعدی را هم بخوانم و بتوانم کل مجموعه را بسنجم.

آخر آخر دیشب هم خدمت کتاب شصت‌صفحه‌ای هیربل کوچولو رسیدم [1]

[1]. دنیای هیربل، پتر هرتلینگ، ترجمه‌ی گیتا رسولی، انتشارات محراب قلم (کتاب‌های مهتاب) [2].

[2]. مجموعه‌هایی که زیر نظر آقای اقبال‌زاده برای کودک و نوجوان منتشر می‌شوند خیلی خیلی خوب‌اند؛ چند کتاب در نشر قطره به این صورت کار شد که دو کتاب از آلموند را از آن انتشارات خواندم. بعد از آن هم که در محراب قلم این کار را در دست گرفتند و از این مجموعه هم فکر کنم فقط دو کتاب خوانده‌ام؛‌ آن هم از یک نویسنده. چه اتفاق جالبی؛ دوتا دوکتابی از نویسنده‌های مشترک!

نام گل سرخ

پاندورا، نام قشنگی برای روباه
روباهی که شکسته ها را به زندگی برمی گرداند.
Image result for pandora  Victoria Turnbull

فصل اول سریال مورد نظر را هم دانلود کردم و تامام! خیالم راحت شد!
_ فصل سوم آن شرلی جدید خییییییلی خوب است. چقدر از اپیسود 5 و 6 آن خوشم آمد! هنرپیشۀ آن خیلی خوب بازی کرد. و چقدر داستان قشنگ شده! شده همان شکلی که خیلی خیلی واجب است نوجوانها ببینندش؛ واجبتر از خواندن همان آن شرلی کلاسیک.

مستقر در خانه‌ی بلک و اهمیت کریچربودن

«g»هایش را مثل هری نوشته بود: تک‌تک «g»های نامه را از نظر گذراند و مثل این بود که هریک از آن‌ها، در یک آن، از پشت پرده‌ای، صمیمانه برایش دست تکان بدهد. آن نامه گنجینه‌ی شگفت‌انگیزی بود؛ مدرکی که ثابت می‌کرد لی‌لی پاتری به‌راستی وجود داشته است که دست گرمش روزی بر صفحه‌ی آن کاغذپوستی به حرکت درآمده و با مرکب، ردی از خود به جا گذاشته که به قالب آن حروف درآمده است؛ به قالب آن واژه‌ها،‌واژه‌هایی درباره‌ی او، یعنی پسرش، هری.

آخخخ که چقدر از این جزئیات داستان هری خوشم می‌آید! همیشه از خواندن آن‌ها و پرکردن بعضی حفره‌ها به قلم رولینگ، با جزئیات این‌چنینی، لذت می‌برم. خوانش شیرین استیون فرای هم که شکراندرشکر است!

توانایی رولینگ با شرح‌دادن جزئیات احساسات شخصیت‌هایش زیر سؤال نمی‌رود؛ اینکه نتوانسته همیشه خواننده را در موقعیتی قرار بدهد که خودش این احساسات را درک کند و لازم نباشد به اندوه،‌شادی،‌ امید، ناامیدی،... قهرمانانش اشاره‌ی مستقیم بکند. موارد غیرمستقیم جالب‌توجهی هم دارد که بعد از مدت‌ها ناگهان به ذهن آدم خطور می‌کنند؛ مثلاً اینکه ورد ظاهراً ساده‌ی «الوهومورا» را همیشه هرمیون به زبان می‌آورد شاید چون این هرمیون است که همیشه راهگشای اصلی هری و رون است.


چطور ولدمورت دچار چنین اشتباهی شده بود؟
هرمیون با صدای سرد و خشکی گفت: باید هم ولدمورت روش‌های جن‌های خونگی رو تا این حد دست‌کم می‌گرفت، درست مثل همه‌ی اصیل‌زاده‌هایی که با اونا مثل حیوون رفتار می‌کنند... نباید هم به فکرش می‌رسید که ممکنه اونا قدرتی جادویی داشته باشند که خودش نداره.

همیشه وقتی کسی به توانایی‌های خودش مغرور می‌شود انگار یادش می‌رود به چیزهای مهم دیگر توجه کند؛ چیزهایی ظاهراً کوچک که معمولاً زیر دماغش هم هستند.


هق‌هق‌های کریچر به شکل صداهای گوشخراشی درآمده بود:بعد به کریچر دستورداد بدون اون بره و هیچ‌وقت به بانوی من نگه چیکار کرده-فقط قاب‌آویز اولی رو نابودکنه.بعدش اون تمام معجون رو نوشید- کریچر هم قاب‌آویزها رو باهم عوض کرد ووقتی ارباب رگیولس به زیر آب کشیده میشد فقط نگاه کرد
هرمیون که داشت گریه میکرد،‌ناله‌کنان گفت: وای کریچر!
...و سعی کرد او را دربر بگیرد. بلافاصله جن خانگی بلندشد و ایستاد و با انزجاری آشکار،خودرا پس کشید: گندزاده به کریچر دست زد، کریچر به اون چنین اجازه‌ای نمی‌ده وگرنه بانو چی می‌گه؟

ـ بهت گفتم که اونو «گندزاده» صدا نکن!

هری این را گفت ولی کریچر قبل از آن شروع به تنبیه خود کرده بود: روی زمین افتاده بود و پیشانی‌اش را به کف آشپزخانه می‌کوبید.


(وقتی هری قاب‌آویز تقلبی را به کریچر میدهد تا سبیلش را چرب کند و دلش را به دست بیاورد و به خواست احتمالی ارباب رگیولس اشاره می‌کند:)
رون: زیاده‌روی کردی رفیق!
جن خانگی نگاهی به قاب‌آویز انداخته و ناله‌ای از سر حیرت و فلاکت سرداده و دوباره خود را روی زمین انداخته بود.
حدود نیمساعت طول کشید تا توانستند کریچر را آرام کنند و او از اینکه میراث آباواجدادی خانواده‌ی بلک را به او هدیه کرده بودند چنان از خودبیخود شده بود که زانوهایش سست شده بود و نمی‌توانست درست بایستد. ...

کریچر دوباره جلوی هری و رون تا کمر خم شد و حتی انقباض مسخره‌ای هم به سمت هرمیون از خود نشان داد که احتمالاً می‌توانست تلاشی برای ادای احترام باشد...

موقع روبه‌روشدن باحمله‌ی تناقض‌های این‌چنینی، خنده و دل‌شکستگی و بغض با هم تسخیرم می‌کنند. کریچر عالی است!


ـ هری پاتر و یادگاران مرگ.

خداحافظی درست‌وحسابی با کلاس پرنده جانم

ماتیاس شکلات‌ها را چنگ زد. ئولی آن‌قدر اصرار کرد تا ماتیاس چندتای آن‌ها را در دهانش گذاشت. همان موقع در باز شد، پرستار وارد اتاق شد و فریاد زد: گورت را گم کن! فکرش را هم نمی‌شود کرد؛ خرس گنده، شکلات‌های مریض را می‌خورد.
ماتیاس تا بناگوش سرخ شد و همان‌طور که شکلات‌ها را می‌جوید، گفت: خودش اصرا رکرد.
پرستار فریاد زد: برو بیرون!

ص 111

سر این جمله‌ها کلی خندیدم. آن‌قدر شخصیت‌های این کتاب نازنین را دوست داشتم که بی‌نهایت علاقه‌مند شده بودم چند سال در یک شبانه‌روزی زندگی کنم و درس بخوانم. شاید بعد هم معلمی می‌شدم مثل آقای بوخ.

آن جملة خاص را هم درست یادم بود؛ با اختلاف یک کلمه: «قهرمان آیندة بوکس جهان روی برف‌ها اشک می‌ریخت». به خودم باز هم امیدوار شدم!

ـ این‌ـ دفعه‌ـ خوانش: فکر می‌کنم از این کتاب فاصله گرفته‌ام! شاید به این دلیل که الآن احساس‌های بهتری به‌نسبت آن سال‌ها دارم؛ شجاعت خیالی و رؤیاپروری دورودرازم کمرنگ‌تر شده، خیلی چیزها واقعی شده‌اند،‌ کنج دنج امنم را دارم، «ثبات» نازنین را کشف کرده‌ام، دیگر لازم نیست بروم شبانه‌روزی! و در کنارشان، مثل سحر، طی این‌سال‌ها کتاب محبوبم را بارها و بارها نخوانده‌ام. فاصله‌گرفتنم طوری نیست که نفهممش. همان سال‌ها چندین‌بار خوانده بودمش و نمی‌دانم چطور، بعضی جملات و اصطلاحاتش را حفظ شده بودم و این‌بار هم احساسات آشنای دیرین، پررنگ، جلوی چشمانم می‌آمدند؛ چیزی که انگار یکهو از زیر خاکستر یا کپه‌ای خاک فراموش‌شده می‌جوشد و تکان می‌خورد. ولی کاملاً همراه بود با احساس آرامش بدون نیاز به چیزی اضافه. چقدر خوب! مثلاً اگر کیمیاگر را بخوانم، همچنان احساس دلتنگی و هیجان می‌کنم و سؤال‌های فلسفی‌ـ وجودی می‌ایند سراغم؛ گیریم کمتر از دفعة اول. چون آدمی همیشه و تمام عمرش جستجوگر است و دنبال افق‌های نو می‌گردد. کولی درونش هیچ‌وقت یک‌جانشین نمی‌شود و حاضر است هرازگاهی خطر کند. ولی درمورد کلاس پرنده، شاید بهتر باشد بیشتر به دکتر بوخ درونم نزدیک شوم. قهرمان‌های کوچولو دیگر قد کشیده‌اند و میان‌سال شده‌اند. ماتیاس معلوم نیست چند جام قهرمانی برده و چندبار پای چشمانش بدجور کبود شده یا احتمالاً چندباری دنده‌ها یا دستش شکسته باشد، ئولی و مارتین و جونی آدم‌های متعهد و مراقب و تأثیرگذاری شده‌اند، سباستیان چطور؟ هرجا که باشد حتماً هرچند وقت خودش را به دوستان دیرینش می‌رساند و دور هم جمعشان می‌کند. احتمالاً در پس آن همه آزمون و خطا در زمینه‌های متفاوت،‌ دچار چالش احساسی بزرگی شده و مسیر زندگی‌اش را پیدا کرده باشد. وای، دکتر بوخ و بی‌دود لابد در آستانة پیری قرار گرفته‌اند؛ بازنشست شده‌اند و چند سفر کوتاه دور اروپا با هم رفته‌اند. تقریباً هر روز عصر هم در باغچه کنار واگن بی‌دود می‌نشینند. مطمئنم آن واگن دیگر خالی از سکنه شده اما، همچون یادگار ارزشمندی، همچنان باقی مانده است.

از همه جالب‌تر انتهای کتاب بود که نویسنده با جونی و ناخدا در دنیای واقعی دیدار می‌کند. یادم افتاد که آن سال‌ها هم این پایان را خیلی خیلی دوست داشتم. انگار قرار نبود با قهرمان‌های دوست‌داشتنی‌ام خداحافظی کنم و به صفحات داستانی بسپارمشان و تنها از کتاب بیایم بیرون. انگار اگر من هم پایم به آلمان می‌رسید،‌می‌توانستم ببینمشان. یکی از دلایل دیگرم برای عاشق‌ـ این‌ـ کتاب‌ـ شدن این بود که هم‌زمان عاشق آلمان و تیم ملی فوتبالش شده بودم (سال 1990 بود). نهایت آرزویم این بود بروم آلمان. از اسم‌های آلمانی خیلی خوشم می‌آمد و چند اسم محبوبم در این کتاب بود: هرمان،‌ تالر،‌ مارتین.

یعنی دفعة بعد که این کتاب را می‌خوانم کی خواهد بود و من در چه حالی؟

سندباد پرنده و «آدما»

(جوناتان تروتس، پشت پنجرة زمستانی خوابگاه،‌ در حالی که داشت به شهر نگاه می‌کرد و درمورد آینده‌اش خیال‌پردازی می‌کرد)
با خودش فکرکرد: خنده‌آور است اگر زندگی زیبا نباشد.

ص 85

وقتی این کتاب را می‌خواندم، تعطیلات تابستان بین پنجم دبستان و اول راهنمایی بود. آن‌قدر از خواندنش هیجان‌زده شده بودم که با خودم به اردوی سه‌روزة آن سال بردمش. بعدها باز هم خواندمش و دخترعمه‌ام هم تهش یکی از ترانه‌های گوگوش را نوشت که آن روزها خیلی دوستش داشتیم؛ چیزی که خیلی با دنیای ما فرق داشت و بزرگانه بود.

گل‌آرا توی اردو اسم بلندی‌های بادگیر را برده بود و بیشتر بچه‌ها طرفدار تیم فوتبال آرژانتین بودند و آلمان فینال را برده بود و ... همه با هم خوب و مهربان بودند. با دختری از علی‌آباد دوست شده بودم که آدرس پستی‌ام را گرفت اما چند ماه بعد، خودش آمده بود دم در منزلمان و نامه‌اش را با نقاشی قشنگش بهم داده بود! دنیا آن‌قدر کوچک بود که در شه رما فامیل داشت و وقتی مهمان آن‌ها بود، اسم مرا برده بود و شهر هم آن‌قدر کوچک بود که فامیلشان مرا می‌شناخت (شاید هم فقط آدرس ما را راحت پیدا کرده بود!) و او را آورده بود آن‌جا. اصلاً یادم نیست آن فامیل که بود. برای همین نمی‌توانم به یاد بیاورم واقعاً همدیگر را می‌شناختیم یا نه.

حیف شد که همان کتاب قدیمی خودم را ندارم. هدیة تولدم بود از طرف هاله و دست‌خط دخترعمه در آن بود!

بله،‌هیجان همین دنیاهای قشنگ کتابی به من جرئت خیال‌پردازی و آرزوکردن و امیدواربودن می‌داد. دیشب که به صفحات دعوای بچه‌های دو مدرسه رسیده بودم،‌ یادم افتاد این مدل حمله‌کردن به حریف و غافلگیرکردنش را از ماتیاس یاد گرفته بودم. حالا نه اینکه خودم دعوایی باشم! ولی خیلی خوب توی ذهنم میخش کرده بودم و خیلی هم دوستش داشتم. هنزو هم از شیوه‌های محبوب من است!

فکر می‌کنم قهرمان ذهنی من مارتین بود یا ترکیبی از مارتین و جونی ولی الآن دوست دارم غلظت فراوانی از ماتیاس را هم به این ترکیب اضافه کنم.

به روال مرض همیشگی‌ام: فیلم این کتاب را ساخته‌اند یا نه؟

ـ کلاس پرنده، اریش کستنر، ترجمة علی پاکبین، کانون پرورش فکری.

شکار دیشب

ـ اولین جلد از سه‌گانة مه را شروع کردم (شاهزادة مه) ـ در کنار آن خیلی کتاب‌هایی که دارم می‌خوانمشان؛ خداوند خودش مرا به راه راست هدایت کند! ـ چون ژانر وحشت نوجوان است و نویسنده‌اش هم اسپانیایی، خیلی مشتاق شدم بخوانمش.

طی این سی صفحه، واقعاً ازش راضی بوده‌ام؛ به‌خوبی دارد وارد فضا می‌شود، توصیف‌ها عالی‌اند و تصویرسازی‌ها و تشبیهات و جزئیات مطرح‌شده را واقعاً دوست دارم.

ـ کلاس پرنده: آقای بی‌دود معلم نیست ولی ذهن من همچنان اصرار دارد شخصی مرتبط با مدرسه است و تصویرباقی‌مانده‌اش از سال‌های قبل، با چیزی که دیشب خواندم، فرق دارد.

ـ چند روزی است شکل و ظاهر هال و نشیمن را تغییر داده‌ایم و هنوز جا نیفتاده اما هیجان‌انگیز شده.

عشق پرنده

کلاس پرند‌ة نازنین را گذاشتم کنار تخت، برای قبل خواب. دیشب حدود 40-30 صفحه از آن را خواندم. تا قبل از خواندنش بعد چند دهه، اسم ئولی و مارتین تالر را یادم مانده بود. جالب اینجا بود که وقتی کتاب را می‌خواندم، مدام یادم می‌آمد خیلی چیزها را؛ شخصیت ماتیاس؛ شوخ‌طبعی و حاضرجوابی سباستیان که آن سال‌ها خیلی برایم جذاب بود، حتی بیشتر با او همزادپنداری می‌کردم و دوست داشتم خودم جای او باشم؛ اسم کرویتس کام (رودی؟) و «بی‌دود»، درمورد این آخری فکر می‌کنم لقبی است که به یکی از معلمانشان داده‌اند. حتی جمله‌های طنز سباستیان را، مثل: «تانگو جفتک می‌اندازند». فکر می‌کنم چون خیلی ازشان خوشم آمده بود مدام تکرارشان می‌کردم.

اما تنها جمله‌ای که توی این سال‌ها به‌وضوح یادم مانده از این کتاب:

«قهرمان آیندة بوکس روی برف‌ها اشک می‌ریخت» که متعلق به یک‌سوم انتهایی کتاب است.

باید به آن برسم و ببینم چند درصدش درست است.

ولی جالب اینجاست که شخصیت جونی و اسمش را اصلاً یادم نمانده!

دختر برگه نویس

همین چند دقیقۀ پیش، یک برگه برداشتم تا تبدیلش کنم به زباله [1]، چشمم ناخودآگاه خورد به نوشته‌هایش. همان‌طور ایستاده کل دو صفحة پشت و رو را خواندم و کیف کردم. چه برگه تمرینی خوبی نوشته بودم شش ماه پیش! چه خوب شد نینداختمش دور! نگهش می‌دارم و ممکن است از آن کمک هم بگیرم.

[1]. برگه‌های نوشته‌شده را (در اندازة A4 و بزرگ‌تر) بلافاصله دور نمی‌اندازم. نگهشان می‌دارم تا بعداً یک‌طوری ازشان استفاده کنم و بعداً راهی سطل آشغال شوند. حتی بعضی‌ها کاغذ الگوی خوبی می‌شوند.

چشم سبز یا عسلی؟ مسئله این است [1]

سرصبحی، خواب مرضیه را دیدم و توی سالن و راهروهایی بودیم که قرار است فردا آنجا باشم و بعدش با هم رفتیم جایی در خیابان انقلاب که راحت صحبت کنیم و تقریباً جلوی چشمانم تغییرقیافه داد اما برای من منطقی بود و بعدش چون فکر می‌کردم نباید خیلی از جلسه عقب بمانم، باهاش خداحافظی کردم و قراری گذاشتیم برای زمانی بهتر و ...

خیلی از دیدنش خوشحال بودم.

از خواب که بیدار شدم، نصف روز را منتظر بودم از او خبری بشود.

[1] یکی از نمودهای تغییرقیافه که گفتم این بود که رنگ چشم‌هایش سبز بسیار خوش‌رنگ شد. الآن که به این قضیه فکر می‌کردم،‌ یکهو یادم آمد رنگ چشمان خودش هم روشن‌تر از ماها بود؛ میشی عسلی خیلی روشن که با آن پوست سفیدش چه بسا به طیفی از سبز هم ممکن بود نزدیک باشد.

زمان‌های عمیق

بعضی موسیقی‌ها، که در وقت‌های خاصی از زندگی‌ام گوش می‌دهم، حس‌وحال همان موقع‌هایم با آن‌ها می‌ماند؛ مثل حافظه‌ای که خیلی چیزها را در خود ذخیره می‌کند.

مثلاً آلبوم آسمان شب از جف ویکتور برایم همراه شده با خستگی سرشبِ یک روز سنگین [1] که در متروی مسیر برگشت، با ریلکسیشن و هندزفری در گوش و کتاب دردست، به نسیم نامرئی فراموشی می‌سپردمش و البته از بین کتاب‌ها،‌نمی‌دانم چرا پسرخاله وودرو زودتر و پررنگ‌تر از همه می‌آید جلوی چشمانم؛ شاید به خاطر اسمش و تکرار آن از زبان کسی که مهم است. در این صورت، بهتر است بگویم پسرخاله وودرو با ته‌رنگی از اسکلیگ (به جای اسم خود نویسندة کتاب دوم).

[1]. از جهت ذهنی و درتردیدبودن و همیشه آن دید انتقادی را به قضیه داشتن و کاملاً دل‌نسپردن اما خیلی امیدواربودن.

ـ تاق تاق تاق! ـ کیه؟ - هیچکی،‌ زدم به تخته!

بله، این‌جانب بعد از سال‌ها راه نوشتن مطلب خالی در گودریدز را پیدا کرده است.

برای آن دسته از پروفسورهای بانمک مثل خودم، راهنمایی می‌نویسم:

زیر ستون کتاب‌هایی که در حال خواندنشانید، سمت چپ و بالای صفحه، سه‌تا گزینه به‌خط شده‌اند؛ See more, Add a book, General update

همان آخری، اد ئه آپدیت،‌گزینة‌محترم مورد نظر است!

هورا به کشفم!