پاییز در زمستان

ـ پیرو تمرین «روز زندگی تجملی»، همان گزینه‌ی «دیدن فیلم مورد علاقه‌تان» چشمم را گرفت! بلافاصله به این فکر کردم آقای باردم چه فیلم غیرناراحت‌کننده‌ای ممکن است بازی کرده باشد که دلم بخواهد ببینم؟ پاسخ من برای این سؤال «تقریباً هیچی» است. آن‌ها هم که غیرناراحت‌کننده‌اند یک عنصر نچسب دارند که حوصله‌ام نمی‌شود. تناقض اینجاست که یکی از گزینه‌هایم فیلمی درمورد یک نوجوان مبتلا به سرطان است! واقعاً که! با این انتخاب‌هایم!

ولی واقعاً دلم یک فیلم خنده‌دار می‌خواهد. شاید حتی اپیسودی تکراری از HIMYM.

ـ تازه یادم افتاد که یادم رفته اتمام پروژه‌ی نارنجی آتشینم را ثبت کنم. همان دو-سه روز بعد شروع تمام شد! چقدر هم جذاب و خوب شده! خیلی دوستش دارم.

ـ با پنج پا فاصله، تا صفحه‌ی صدم و حتی قدری بعد از آن، ارتباط برقرار نکردم. اما یک‌سوم انتهایی کتاب خوب شده؛ از این رو که به احساس مسئولیت استلا اشاره می‌کند و این فعلاً مهم‌ترین لولوخورخوره‌ی ذهنی من است. حتی اگر پایانی کوبنده هم داشته باشد، نچسب‌بودن صد صفحه‌ی اولش را نمی‌شود فراموش کرد.

ـ چنان آهنگ «مگه میشه‌»ی شهرام صولتی تو ی ذهنم فتانه‌وار قر می‌دهد که ناگزیر شدم از شنیدنش! خداوند مرا قرین رحمت کند!

- ئه، راستی! دوتا نکته‌ی خفنگ هم درمورد خاوی‌یر باردم خواندم اتفاقی که پشتم تیر کشید! البته به من مربوط نمی‌شود، ولی آخر چراااااااااااااا؟؟ هاع هاع! ولی از حق نگذریم، دومی بهش می‌آمد! (خنده‌ی شیطانی) ولی باز هم چراااااااا؟؟

ـ بهمن قشنگمان هم که تمام شد!

چهار دختر بی‌رحم

لاناتی!!

ماجرای کتاب اول را که می‌دانم (هرچند، بابت بعضی جمله‌های قشنگ توی سریال، دلم می‌خواهد بتوانم آن گنده‌بگ پرطمطراق را بخوانم) کتاب دوم را هم که خوانده‌ام. اما این عنوان کتاب چهارم است که بدجور وسوسه‌ام می‌کند. و البته لازمه‌ی لذت‌بردن از آن حتماً خواندن سومی است دیگر!

نارنجی‌ناکی

ـ علی‌الحساب، دلم برای پانچوبافتنم تنگ شده! آههعععی‌ی‌ی!

ـ پروژه‌ی نارنجی قشنگم را با موفقیت و سرخوشی تمام کردم و دارم از برکات و نتایجش لذت وافر می‌برم!

ـ چون مدتی به یک دست، بیش از یک هندوانه بلند کرده‌آم، حالا که هندوانه را بار زده‌ام، احساس می‌کنم این دو هندوانه‌ی فعلی چاقاله بادامی بیش نیستند و دوست دارم مدام بنشینم سر تپه‌ای، جایی، چپقکی بکشم و به افق برفی خیره بشوم؛ همچین ملکیادس‌وار!

* خداوند عاقبت همه‌مان را به‌خیر کند! :)

ـ چند فنگ‌شویی کوچک خوشحال‌کننده درمورد کمد و کشوی خانوم ووپی انجام داده‌ام؛ مثلاً آن پارچه‌ی ساتن دوروی خوشرنگ، نگین‌های اتویی که خیلی سال پیش از شهر یادها و خاطره‌ها خریده بودم، دو تکه حریر سبز و یاسی،... چه تاریخی لای تار و پود همه‌شان تنیده شده!

تفأل

[این مطلب] که دیشب گذاشتمش چه‌همه نشانه‌های خوب دارد؛ ساعتش که تعبیر دو 7 تکراری است، شاعر و شعرش! احساسم موقع دیدن این بخش از شعر که دوگانه بود؛ هم اندکی ترس  ناامیدی و هم هیجان و سرخوشی و کشف و اطمینان.

و فکر کنم شماره‌ی همین مطلب حاضر هم، که در وصف آن مطلب هفت‌دار است، هفتمین در این ماه باشد!

غوطه‌ور در کلمات

یکی از توانایی‌های رشک‌برانگیزم این است که، سر هر کاری، کاغذی برمی‌دارم برای یادداشت‌برداشتن. اوایل کار، موارد جداشده و مرتب‌اند. بعدش به‌مرور، چنان می‌شود که دیگر برگه‌ی یادداشتم به برگه‌ی دعانویس‌ها می‌ماند.

حمله به قرمز روباهی نازنینم آغاز شد! تمام که شد، ثبتش می‌کنم.

پوشه‌ی جادویی موسیقی: فیلم عشق در زمانه‌ی وبا، با صدای شکیرا، بعدش هم هم‌خوانی او و مرسدس سوسا، حتی آهنگ‌های فیلم همه می‌دانند هم بعدتر پخش می‌شوند.

وقتی بانک‌ها زودتر از دیگران طبل می‌زنند، تو طبل‌زن خودت باش! طبل‌ها برای که به صدا درمی‌آیند؟ این طبل شادی کیست؟ [1]

دوشنبه‌های افتابی؛ دوشنبه‌های ستاره‌ای!

دیشب که از راه رسیدم، فرصت بود دستی به سروگوش هال بکشم و شام سبک خوشمزه‌ای درست کنم. پس سریال ممنوع دزدان را گذاشتم که پخش شود. دخترکی که از او دزدی می‌شود چه بالغ شده! هم عشقش را دارد و هم تا جایی که عقلش می‌رسد و احساسش می‌گذارد، جلوی دزدها درمی‌آید. این‌بار هم به دوستش گفت با او به مراسم ختم پدرش می‌رود.

امروز صبح هم خودم را به گوشواره‌های سه‌ستاره‌ی جدید مهمان کردم. باید موتور اسب قشنگ را روشن کنم و با زه‌زه و تام میکس و فرد تامپسون و بک جونز برویم در دشت‌های کلمات بتازیم.

قبلش اما مأموریت‌هایی دارم. شاید در برگشت، به نعمت هم سری بزنم و خودم را مهمان طعم خاصی بکنم. باید ببینم چه دارد!

ـ یاد دیروز عصر خیلی انرژی‌بخش است!

ساندویچ‌های جاندار نان و پنیر و  سبزی، رئیس‌شدنم و اینکه در آخر جلسه، وقتی به «س» مهربان گفتم «کتاب‌هایی که امروز بهم دادید را همین جلسه شوهر دادم!» و کلی ذوق کرد و گفت «بزن قدش!» و از آن دست‌های مَشتی باهام داد.

ـ دلم برای جلد سوم مجموعه‌ی مه تنگ شده! آن جنگل مرموزش و ساحل زیبایش! بروم در ذهنم مدتی آنجا زندگی کنم؛ در خانه‌ی خانواده‌ی سوول.

[1] خاطره‌ی من با طبل حدود یک دهه‌ی پیش ساخته شد؛ وقتی گوشی سونی‌اریکسون کوچولوی نارنجی‌ـ مشکی‌ام را داشتم.

عشق نارنجی من

بدجور ایزابل‌لازم شده‌ام؛ کتابی حجیم، پر از عشق و شور و وحشت زندگی‌های روزمره؛ مثل خانه‌ی ارواح.

و موسیقی‌ای گوش بدهم با صدای شاخص و عمیق، مثل هایده، و شعر و ترانه‌ی عالی.

در دل زمستان
ایزابل آلنده
ترجمه‌ی گلشن محجوب
چاپ اول / تابستان 1398
305 صفحه
قطع رقعی
قیمت 49000 تومان
انتشارات مروارید

هر بار که عاشق می شد، که کم هم نبود، رویای ازدواج کردن و ماندگار شدن در کانادا را در سرش می پرورد، اما همین که آتش عشقش سرد می شد باز دلتنگ شیلی می شد. وطنش آن جا بود، در جنوب جنوب، آن کشور دراز و باریک که هنوز او را به خود می خواند. روزی برمی گشت، مطمئن بود. خیلی از شیلیایی های تبعیدی برگشته بودند و بدون جار و جنجال زندگی می کردند و کسی هم کاری به کارشان نداشت.

#در_دل_زمستان
#ایزابل_آلنده
#گلشن_محجوب
#داستان_خارجی
#انتشارات_مروارید
#نشر_مروارید

عکس تزئینی است و به نظرم آنی نیست که الآن می‌خواهم.


چه ترجمه‌ی قشنگی از اسم این کتاب!

این کتاب ایزابل را خوانده‌ام؛ با ترجمه‌ی دیگری (منهای عشق) که  حتماً برداشت مترجم از محتوای داستان بوده. ترجمه‌ی دیگری هم از این کتاب هست که برگردان نامش خیلی لفظ‌به‌لفظ به نظر می‌رسد: چهره‌ای به رنگ سپیا! داستانش جالب است ولی مسلماً در چشم من در رتبه‌ی دوم یا سوم کتاب‌های این نویسنده قرار می‌گیرد. قلم خلیل رستم‌خانی را هم در ترجمه‌ی اوا لونای محبوبم دیده‌ام و به نظرم خوب است. اگر بخواهم بار دیگر بروم سراغ آن، این ترجمه را انتخاب خواهم کرد.

سایه‌هایمان

دنیا پر از سایه است، اسماعیل؛ سایه‌هایی بسیار بدتر از آن چیزی که من و تو آن شب در کرَوِن‌مور با آن جنگیدیم. سایه‌هایی که دنیل هافمن، در مقایسه با آن‌ها، بازی بچه‌گانه‌ای است؛ سایه‌هایی که درون تک‌تکمان‌اند.

ص 240


چه‌همه ننوشته‌ام!

چه عادت کرده‌ام به نبودن اینجا!

ـ کتاب قشنگم: تماشاگر در سایه؛ جلد سوم از سه‌گانه‌ی مه است که دیروز تمامش کردم.

مدتی است مستر فنچ و مستر ریس را هم رها کرده‌ام؛ انگار بهشان بی‌اعتماد کم‌اعتماد شده‌ام. ولی جاس کارتر هنوز در گوشه‌ی ذهنم می‌درخشد.

بهتر است به همان نقاط روشن بچسبم. برای همین، نکات جالب‌توجه کتاب قشنگم را یادداشت می‌کنم:

ـ هانا و آلما ناخواسته سایه را آزاد کردند.

ـ لازاروس: جادو بخشی از فیزیک است.

ـ طنز بعضی جملات در صفحه‌های ابتدایی خیلی جالب بود: آرمان از دنیا رفت ولی بدهی‌هایش با او نرفتند (نقل به مضمون و البته مسلم است که در کتاب قشنگ‌تر بود جمله).

ـ تعلیق و هیجان ص 145، وقتی ایرن دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشته بود تا وارد اتاق شود،‌خیلی خوب بود.

ـ این کتاب با جلد اول تشابهات خیلی خوبی داشت. هدف سایه در هردو بازگشت انتقام‌آمیز از روی نفرت ناشی از بدعهدی طرف‌هایش بود؛‌ساعت‌هایی که حرکت عقربه‌هایشان برخلاف جهت معمول است.

ـ داپل‌گانگر: سایه‌ی جداشده از شخص که با او دشمن است.

ـ داستان لازاروس برای دوریان هم ممکن بود واقعی باشد هم ساختگی. ولی آن مرد مرموز معامله‌گر توی داستانش، اگر واقعی بود،‌چه کسی بود؟

ـ دوران سخت کودکی: پناه‌بردن به هافمن و راضی‌شدن به معامله با او. لازاروس: تلقین غلط در کودکی باعث احساس گناه در من شده بود. با آلما،‌ فهمیدم که من هم پاک بودم، گناهی نداشتم و لیاقت دوست‌داشته‌شدن را داشته‌ام.

ـ هم‌زمانی خواندن دفترچه از سوی ایرن با رازهای عمارت؛ هم‌زمانی جشن سالیانه‌ی سپتامبر با خاطرات آن؛

ـ اسم اصل کتاب: نورهای سپتامبر. ایران هم در پایان نامه‌اش به آن‌ها اشاره می‌کند.

ـ هافمن خواهان قلب (توجهه و انقیاد محض) بچه‌ها بود. او قول عشق و اطاعت ابدی از آن‌ها می‌گرفت و تماشاگری در سایه بود. در ترجمه‌ی انگلیسی، اسم قشنگی برای کتاب انتخاب شده.

ـ جمله‌های پایانی کتاب، از زبان ایرن، را دوست دارم؛ هم درمورد نورهای سپتامبر که پر از امید و آرامش است و هم درمورد سایه‌های درونمان که حاکی از شناخت درست است. ایرن قهرمان دوست‌داشتنی من است.

ـ چنین تصویرها و فضاسازی‌هایی در کتاب بود؛ اما اندک. می‌شد با این‌ها رمانی با دوبرابر صفحات این کتاب نوشت:

مادام سارو... پیشگویی چوبی که با دست‌های پرچین‌وچروکش ورق‌های تاروت را بر می‌زد، یکی زا انتخاب می‌کرد و به تماشاگر نشان می‌داد... هانا خیلی سعی کرد نگاه نکند اما بی‌اختیار نگاهی به تندیس ترسناک کولی انداخت. ناگهان چشم‌های پیشگو باز شد و کارتی به طرف هانا گرفت. کارت اهریمن سرخی را در میان حلقه‌ی آتش نشان می‌داد. ص 64

ـ و این؛ چقدر شاعرانه و زیبا:اینجا چیزی نبود جز انعکاس تیره‌ای از تنهایی لازاروس که در بیست سال گذشته او را از پا انداخته بود. هر تکه از آن جهان شگفت‌انگیز اشکی خاموش بود. ص 29

هر سه کتاب از این پیش‌درآمدهای جذاب دارند که خواننده را با خود به درون داستان می‌کشند و رغبتش را برای خواندن بیشتر می‌کنند. هر سه در این شیوه شبیه هم‌اند: فضاسازی‌های قوی برای ورود به ماجراها و بعد درگیرشدن در خود ماجراها. لحن توصیف‌ها هم تغییر می‌کند؛ شیوه‌ی انتقال هراس و تعلیق در پیش‌درآمدها بیشتر با توصیف و تصویرهای ذهنی است ولی در اواسط و انتهای کتاب‌ها، با پرداختن به حوادث و فضاهای واقعی است.

ـ تقابل‌ها: نور و سایه؛ آتش و سایه

لعنتی، لعنتی!

یادم نمی‌آید تا حالا از توئیتر نقل‌قول کرده باشم ولی این یکی بدجوری جگرم را سوزاند:


یکی از تأثیرگذارترین و غم انگیزترین صحنه‌های جنگ که به ذهنم مونده و باهاش گریه کردم اونجا بود که کودک سوری با بغض، اشک و گریه گفت:

«اگه من مُردم به خدا میگم که چقدر اذیتم کردید»


از سم و فلیکس و البته، اِلا

خودم را دعوت کردم به ضیافت جمله‌های بامزه‌ی کتاب [1]:

مامانم از تخته‌ی ویجا متنفره. می‌گه نباید خودت رو قاتی چیزهایی کنی که نمی‌فهمی. همین حرف رو به فلیکس زدم و اونم گفت: مامانت کلیسا می‌ره، نه؟ اونم با این کارش خودشو قاتی کارهایی می‌کنه که آدم نمی‌فهمه، مگه نه؟

ص 86

ـ کلاً فلیکس خیلی خوب و بانمک است!

الا کمی شجاعت پیدا کرده بود، [از روح] پرسید: چی کارها می‌کنی؟
ـخ-ا-ک-ب-ر-س-ر-م-م-ی-ر-ی-ز-م
ـ فلیکس!
ـ چیه بابا؟ من نیستم که!
ـ و-ک-ی-ک-م-ی-خ-و-ر-م! بیا، می‌گه کیک می‌خوره!
ـ این‌قدر کرم نریز!
فلیکس گفت: من کرم نمی‌ریزم. بیا ازش درمورد خودمون بپرسیم. سم می‌تونه کتابش رو تموم کنه؟
این‌دفعه نوبت من بود که تکونش بدم: «ح-ت-م...»
فلیکس(یا شاید هم روح ماریان توانت) سعی می‌کرد پاستیل رو به سمت کلمه‌ی «نه» ببره اما من زورم رو بیشترکردم.
و برنده شدم.
«آره.»

ص 90


وقتی مریض هستید، کلی چیز مجانی گیرتون میاد اما اگه خواهرِ اون آدم مریض باشید، معمولاً چیزی گیرتون نمیاد

ص 95


وقتی با کشتی هوایی پرواز می‌کنین]

می‌تونین برای کسایی که تو ترافیک گیر کردن دست تکون بدین و بهشون بخندین. اگر هم این وسط‌ها کسی رو دیدین که خوشتون نیومد، مثل معلم قدیمی‌مون، می‌تونین روشون تف کنین و شپلق! می‌خوره بهشون
...
می‌تونین [کشتی‌تون] رو ببندین به مجسمه‌ی آزادی یا برج پیزا و اگرم کسی خواست جلوتون رو بگیره، بهش بگین: «بدو تا بهم برسی، بدبخت!» و همون موقع پرواز کنید و برید.

ص 98


استنلی... گفت... می‌شد از اون بالا [توی کشتی هوایی] زمین رو تماشا کرد و می‌شد تمام پرنده‌هایی رو که رد می‌شدن دید؛ درست برعکس هواپیماها که خیلی سریع رد می‌شن و چیز زیادی توشون نمی‌شه دید. گفت: بعضی وقت‌ها یه دسته اردک میان و ازمون سبقت می‌گیرن، بعد برمی‌گردن و با خنده نگاهمون می‌کنن و می‌گن فارتون چیه؟

ص 200


کاش فلیکس اینجا بود. با خودم فکر کردم اگر اینجا بود چی می‌گفت. تصورش کردم، به صندلیش تکیه داده بود، کلاه شاپوی قدیمیش رو تا جایی که می‌تونست پایین کشیده بود، بهش گفتم: دو هفته! فلیکس خیلی با خوشحالی گفت: اوه، خیلی‌خب. ازش نهایت استفاده رو بکن. من بودم همین کارو می‌کردم. فکرش رو بکن... دیگه هیچ‌کس، هیچ‌وقت، نمی‌تونه بهت «نه» بگه!

ص 207

[1]. چه‌جوری تا همیشه زنده باشی، سالی نیکولز، ترجمه‌ی میلاد بابانژاد و الهه مرادی، نشر پیدایش.

کتاب قشنگی بود. اما اسمش یک‌طوری نیست؟ چه‌جوری تا همیشه... .

کشمکش‌های شخصیت اصلی با خودش خیلی خوب بود؛ پرسش‌هایی که مطرح می‌کرد و نتایجی که بهشان می‌رسید و راه رسیدن به آن نتایج حتی. اینکه از سؤال‌کردن شروع شد (شاید نوعی حیرت) و بعد رسید به پذیرش چرخه‌ی مرگ و زندگی و همچنان هم پرسش می‌کرد خیلی خوب بود.

دیدنی

بعله، See عزیزم تمام شد، البته فصل اولش، و  طبیعی است که تمام شود، مگر چقدر بود؟ همه‌اش هشت اپیسود.حدود یک سال هم باید صبر کنم برای ادامه‌اش.

Image result for see series

دوست‌داشتنی‌هایم،‌ به‌ترتیب:

1. بابا واس

2. ماگرا با آن موهایش و پرِ توی موهاش، پاریس، کفون

3. هنیوای خوشکل، تاماکتی جون، بولایِن (یک‌دفعه بگو همه‌ی نقش‌های اول و دوم دیگر!).

بدم‌می‌آیدهایش:

ـ جرلامارل و ملکه.

لحن و صدای ملکه موقع حرف‌زدن، مخصوصاً با مردمش، یک‌طور مریضی حق‌به‌جانب و همراه با ترس است.

Image result for see tv series tamacti jun

به تاماکتی جون چکار داشتی تو آخر، ملکه‌ی اببببله خخخخرررر؟؟



نوشتن روی باد، روی برگ،...

ـ ویچر، منتظر حمله‌ی قریب‌الوقوع من باش!

ـ هنوز فصل اول See عزیزم را تمام نکرده‌ام ولی دلم برایش تنگ شده! خیلی طول می‌کشد فصل بعدی‌اش بیاید.

ـ خوب است که آقای فنچ و آقای ریس حالاحالاها هستند و دلتنگی‌ها را با عملیات متهورانه‌ی نجاتشان می‌زدایند. چقدر همزادپنداری با آن‌ها خوب است!

ـ غیر از آن، کلی سریال دیگر هم منتظرند دیده بشوند؛ و کلی فیلم! جالب است که باز هم این «دلتنگی» حضور دارد.


خودش به‌تنهایی نسل جدید غارتگران است

جیمز سیریوس، فارغ از اینکه نوه‌ی مرحوم بلاگرفته جیمز پاتر است و نام سیریوس را بر خود دارد، خون فرد و جورج هم در رگ‌هایش جاری است.

خدا به داد هری و پروفسور مک‌گونگال برسد!

بعد از تماس از انجمن جادوقلمان

رسد آدمی به جایی که نه‌تنها باید آستین‌ها، که باید پاچه‌ها را نیز بالا بزند!

موقعیت کتابی: قصر نیمه‌شب (جلد دوم از سه‌گانه‌ی مه)

موقعیت سریالی: See نازنین و واچمن رهاشده اما منتظر


«چشم» بهشتی [1]

ژانویه گریه می‌کرد و می‌لرزید: بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد از همه متنفر باشم. دلم می‌خواهد ازشان نفرت داشته باشم و اذیتشان کنم و کاری کنم که آن‌ها هم از من نفرت داشته باشند
لبخند زدم: این را می‌دانم. اما نمی‌توانی به خودت بقبولانی که از آن‌ها نفرت داشته باشی
ـ نه، هر کار هم بکنم از من ساخته نیست.

ص 175

1. این کتاب آلموند را هم دیروز تمام کردم. طبق سنت حسنه‌ی آلموندخوانی‌ام، همیشه دلم می‌خواهد یک یاز شخصیت‌های کتاب‌هایش باشم. در این کتاب، ارین لو هستم. از ارتباط ذهنی ارین با مامایش خیلی خوشم می‌آید؛ از تأکید نویسنده بر ذهنیت ارین، که به دنیای قبل از تولدش اشاره می‌کند، هم همینطور.

2. چهار قسمت از سریال جذاب See را دیده‌ام و از دیدن مناظرش کلی هیجانزده‌ام. داستانش را هم دوست دارم. ماگرای خوشکل با موهای بافته‌اش (قسمت چهارم) و بابا واس مهربان که آن‌قدددددددددر از گذشته‌اش متنفر است، هانیوای بی‌پروا که باید یاد بگیرد دهانش را کنترل کند و کفون محتاط. او باید از پوسته‌اش بیرون بیاید و این احتیاط را فقط مانند موهبتی با خود داشته باشد. امیدوارم توی سفرشان دیگر کسی از آن‌ها نمیرد!

[1]. خیلی اتفاقی، شبیه ماجرای سریال هم شد این اسم؛ یک تیر و دو نشان در انتخاب اسم پست.

فیلم شیرینی خامه‌ای [1]

ـ حدود چهار هفته‌ی پیش، بالاخره بعد از فلا‌ن‌وبوقی سال، فیلم Mortal Instrument را دیدم و چقدر خوشحال شدم که لی‌لی کالینز زیبارو هم در آن حضور داشت. داستانش را دوست داشتم و فکر می‌کنم باید ادامه داشته باشد ولی... طبق تحقیقات همین دقایقم، کنسل شده گویا! از روی کتابی با همین اسم ساخته شده و داستان دنباله‌دار آن شش‌جلدی است. بد نیست، اگر دستم رسید، جلد اول را بخوانم [2].

اهه! کاساندرا کلر، نویسنده‌ی این کتاب‌ها، متولد تهران است!

ـ دیشب خیلی اتفاقی،‌متوجه شدم A Rainy Day in N.Y دارد پخش می‌شود. مشغول کارهایم بودم و آن را هم شنیدم. فیلم خوشرنگ و دیدنی و ... بود. یک‌جاهایی به نظرم رسید دارم فیلمی از وودی آلن می‌بینم. تیموتی شلومی داشت و دختری که هی شک داشتم سلناست یا نیست، هست؟ نیست؟ بود! جود لا هم در آن بازی می‌کرد، الی فنینگ نقشی بازی کرد که به قیافه‌اش می‌آمد؛ دختری ساده‌لوح و شل‌وول و نمی‌دانم چرا گتسبی، با آن قیافه و ذهنیات و اسم قشنگش، با او دوست شده بود. چقدر از مادر گتسبی خوشم آمد.دلم می‌خواهد دوباره فیلم را ببینم و این‌دفعه با دقت. چون کار خود جناب آلن است!

[1]. اتاق هتل شبیه تزئین کیک خامه‌ای خوشرنگی بود با آن دیوارها و پرده‌هایش.

[2]. ابزار فانی؛ ابزارهای فانی؛ شهر استخوان؛ شهر خاکستر؛ کاساندرا کلر.

شنا در بهشت

هرکس که مانند من، شرورترین ارواح نیمه رام شده که در سینه‌ی انسان سکنی دارد را احضار می‌کند و در پی دست‌و‌پنجه نرم‌کردن با آنان برمی‌آید، نمی‌تواند انتظار داشته باشد نبرد را بی آسیب به‌سر برد.
فروید

و اما جمله‌ی قشنگ دیگر این بالایی بود.

اگر بخواهم،‌ آن‌طور که می‌گویند، قبول کنم در آثار آلموند رگه‌های رئالیسم جادویی وجود دارد؛ در کتابی که دارد تمام می‌شود (چشم‌بهشتی) می‌توانم به این‌ها اشاره کنم:

آنا؛ دختری که بین انگشتان دست‌ها و پاهایش پرده است [1].

پیداکردن قدیس در لجنزار مِیدنز. آن بخش پرواز روح پدربزرگ برایم خاص نبود ولی هم‌زمانی پیداشدن قدیس و مرگ پدربزرگ خوب بود.

حفره‌های زیرزمینی تیره و تاریک و اشباح ساکن در آن‌ها.

غبار سیاهی که از ریش و موها و بدن پدربزرگ پراکنده می‌شود.

شخصیت‌بخشی به میدنز و ترس فرورفتن در آن و اینکه حاوی گنج‌هایی است.

ساخت مجسمه‌ی گلی آدم به‌دست آنا و ویلسون کایرنز.

[1]. جالب اینجا بود که ارین آنا را گاهی دختر ماهی‌ـ قورباغه‌ای می‌نامید و از آن طرف هم به دوران جنینی خودش این‌طور اشاره می‌کرد که مثل ماهی در شکم مادرش شنا می‌کرده. هر دو از مادرانشان دور مانده‌اند؛ ارین مادرش را مدام به یاد دارد و صدا می‌زند اما آنا نه. ارین این ارتباط را به آنا هم یاد می‌دهد. این انطباق دو دختر را خیلی دوست دارم.

سریال ممنوع

انسان در سرزمین خودش هم بیگانه است.

زیگموند فروید


هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم درمورد چنین موضوعی برای خودم چیزی ثبت کنم. فکر نمی‌کردم آن‌قدر برایم مهم باشد که بخواهم چیزی از آن را به یاد داشته باشم. اما مدتی است تصمیم گرفته‌ام این کار را بکنم. چرا؟ چون دارم به آن اهمیت می‌دهم. چون سر ساعت، خارخاری در تنم می‌افتد که نهایتش گاه، هیجان‌زده، تلویزیون را روشن می‌کنم و می‌نشینم پای دیدنش. بعضی وقت‌ها البته به این دلیل است که خودم را منع می‌کنم. این‌جور وقت‌ها، بیشتر به آن فکر می‌کنم. برای همین تصمیم گرفتم از راه‌های دیگری وارد شوم. سرم را گرم چیز دیگری کردم؛ اصلاً قرار گذاشتم جایش، در همان ساعت، چیز جالب‌تری ببینم. این‌ها افاقه می‌کند ولی جایش در ذهنم پاک نمی‌شود. با خودم فکر کردم چرا اصلاً چنین شده؟ من که داستان و ماجرا را می‌دانم،‌ حتی قبلاً از سر کنجکاوی بیشتر اپیسودهایش را دیده بودم. یکی هم، سر کلاس زبان، پایانش را با آب‌وتاب لو داد. نکند ناخودآگاه من به موضوع آن علاقه‌مند است؟ نکند من آدمی سطحی هستم که می‌خواهم نقاب فرهیختگی بزنم؟ البته سطحی‌بودن در بعضی حوزه‌ها را انکار نمی‌کنم؛ هستم ولی در بعضی موارد،‌بهتر است آدم به خودش سخت بگیرد و سلیقه‌اش را تربیت کند. چه عیبی دارد توقع آدم از ادراکات و دریافت‌هایش از محیط بالاتر برود و چیزهای بهتری نصیبش بشود؟

خب،‌همه‌ی این‌ها به کنار. باید تکلیفم را با این سریال روشن می‌کردم. اول اینکه متوجه شدم چقدر از بازیگر زن آن خوشم می‌آید. حتی به این فکر می‌کردم چه خوب بود نقش دنریس تارگرین را به او می‌دادند. هم معصومیت و ترس را در چهره‌اش دارد و هم سبعیت و دیوانگی و هم درایت و خویشتنداری به او می‌آید. بعد هم متوجه شدم دیگر،‌ مثل بار اول که فهمیدم داستان آن چیست،‌ به نظرم «اه اه» و قبیح نیامد. ظاهر قضیه ناپسند است ولی اینکه از کجا سرچشمه گرفته و چطور پیش می‌رود هم خیلی مهم است. فرض کنید فردی در زندگی‌اش دزدی نکند. آیا ذهن و خواسته‌هایش هم مانند دست و جیبش پاک است؟ باید با وسوسه‌های دزدی در ذهنش کنار بیاید و تکلیفش را با آن‌ها روشن کند.

در این مورد، برای من نقش «مادر» و «پدر» در داستان خیلی مهم شده است. اولی به‌شدت سلطه‌طلب و خودخواه است و باید بدانی در برابرش چطور رفتار کنی که کن فیکونت نکند؛ کاری که با دخترش می‌کند و او را دودستی در قربانگاه جاه‌طلبی ابلهانه و غیرمنطقی‌اش قرار می‌دهد. دومی اصلاً سلطه‌طلب نیست، خیرخواه است و برای خیلی‌ها می‌تواند پدر خوب و کاملی باشد اما بعضی شاخک‌هایش خوب کار نمی‌کنند. او هم دخترش را قربانی می‌کند اما ناخواسته.

دختر اول از مادرش فرار می‌کند اما همیشه مادرش از توی یقه‌اش سبز می‌شود؛ به همین تنگاتنگی در زندگی‌اش حضور دارد. او سعی دارد شبیه ماردش نشود اما شوره‌زار بی‌حاصلی در روحش هست که از آن آگاه نیست. در همان شوره‌زار، خاربن‌های وراثتی مادرش ریشه دوانده‌اند و بعدتر چنان به دور روحش می‌پیچند که هر تلاشی برای فرارکردن از آن‌ها به زخمی‌شدن بیشتر ختم می‌شود.

اما دختر دوم باید بیشتر به پدرش اعتماد می‌کرد و کمی مراقب خوش‌بینی افراطی ذاتی‌اش می‌بود؛ درست مثل پدرش.

این درد و رنج‌ها بودند که این‌بار مرا کنجکاو کردند بخش‌هایی از سریال را ببینم.

ـ امروز دو جمله‌ی خفن خوشکل دیدم در تلگرام که ازشان خیلی خوشم آمد؛ از فروید.