گویا دیشب دیروقت به این نتیجه رسیده خودشان «یه مشت دیوانهان که دور هم جمع شدن»
به همین راحتی!
یادم رفت بهش بگویم شب که بخوابی و صبح بیدار شوی خیلی چیزها عوض میشود؛ البته توی مغز تو!
تعریف از خود (برای دیگران) نیست اما بهیقین تعریف از خود برای خودم است:
این سرگروهی و نیمچهمدیریت گروه کوچک قشنگمان با افراد دوستداشتنیاش، با اقتدار پنهان و همدلی و همراهی آشکار، نشان میدهد برداشت و تحلیل مشاورجان، آن سال، درست بود که میتوانم چنین خصیصهای داشته باشم.
و من دهانم باااااز مانده بود!
نمیدانم چطور شده که خیلی راحت باورم میشود مدتهاست اینجا چیزی ننوشتم.
نه خیلی خوب بودم و نه خیلی بد ـ البته از آن جهت که به اینجاننوشتنم ربط داشته باشد ـ اما امروز دیگر حرصم درآمد.
برای تیمّن، دوست دارم از کتاب قشنگی بگویم که این روزها اتفاقی خریدمش و شروعش کردم؛ ماه کرمو. روایت خیلی خوب و جذابی دارد با شروعی کِشنده اما از چیزهای بهشدت تلخی میگوید!
واقعاً نمیدانم دیگر چه به عرض خودم برسانم!
خیلی چیزها را خلاصه و کوتاه، در حد چند کلمه، در دفتر قشنگم ثبت میکنم. تکرار همانها هم که باشد، فیلم و سریالهای این روزهام اینها هستند:
یاغی، خاندان اژدها، فصل سوم See، ظهور گرو، ... دوست دارم خونسرد را هم ببینم!
قبلاًتر دیدم (البته نه از همان اول اولشان) و خوشم آمد:
پریناز، مجبوریم
و کتابهایی که خواندهام:
آقای هنشاو عزیز، جنگ تمام شد، جلد سوم نغمه که مدتی است دارد خاک میخورد، ...
توتوچان را هم دست گرفتهام ببینم چجوری است.
اغلب مشکل عظمایی با این موارد دارم. معمولاً به معنی دیکشنری بسنده شده و من مدام وسوسه میشوم قید دیگری به جایشان بگذارم که بهنظرم در بافت فارسی درستتر است ولی معنی آن کمی فرق دارد.
مثلاً همین الآن، برای اولی از «در هر صورت» استفاده کردم و خیلی هم خوشم آمده.
هیم!
شاید باید از گندالف بپرسم!
بله، بالاخره هابیت قشنگم را شروع کردهام و البته با ترجمهای که دوست داشتم.
دو شب پیش کتاب دوم هم تمام شد و بدجور دلم در کتردام [1] ماند؛ پیش همهشان، از کز و اینژ و جس و ویلن گرفته تا نینا که رسماً نباید در آن شهر باشد.
خیلی قشنگ و ملس، قابلیت این را دارد که ماجراها ادامه پیدا کند؛ دستکم کمش درمورد نینا. البته شاید این کتاب دنبالهی ماجراهای نینا باشد:
و من دلم میخواهد آن دو جلد اصلی اولی را دوباره بخوانم.
[1]. توصیفهای کتردام من را یاد لندن میانداخت (شاید بهخاطر شخصیتها) ولی جایی اشاره شده بود شباهت احتمالیاش با نوتردام است.حالا نه که من هر دو شهر را از نزدیک دیدهام!
یک چندباری تصنیف «قلاب» محبوبم را گوش دادم و دیگر داشت چیزش درمیآمد که یکهویی «پرنده»ی گوگوش جان شروع کرد به خواندن!
عجیب گوشدادن به این دو پشت هم بهم چسبید! تکرارشان کردم!
ـ دلم میخواهد در جزءجزء آن بخش آهنگ، بعد از بیت آخر، حل شوم؛ غبارم هم در آن قسمت آهنگ دومی، وقتی گوگوش میخواند (شوخی ذهنی من: «جغد قدیمی») :)))
بله، من هم کنترلگر درون دارم که بعضی وقتها عصبانی و بیمنطق میشود. خیلی زرنگ است و سالهاست که نمود بیرونیاش را، با نگرانی بابت بیاطلاعی از عزیزانم، نشان میدهد؛ میخواهد خودش را اینطوری توجیه کند. امروز مچش را گرفتم؛ وقتی که توی ذهنش همزمان متوقعانه فحش میداد و ظاهری نگران به خود گرفته بود و به تصویری در دوردست جان میبخشید: تصویر دختربچهی پریشانی که لب ساحل آفتابی زیبایی گریه میکرد و بیهدف به اینطرف و آنطرف میدوید و شوری اشکهایش با گزش سخت خارهای تمشک وحشی روی دستهای بیدفاعش در هم شده بودو دیگر از صدای امواج لذت نمیبرد و زیرلب هم فحش میداد و هم بهشدت دلتنگ شده بود.
تو رو بیشتر از همه یادم مونده. چون اوگرها خواب آینده رو میبینن: نتیجهها، همهی احتمالات. و تو لابهلای خوابهامون بافته شدی. یه تار نقرهای در فرشینهای از شب
ص 78
علیالحساب، بروم این خانم [صبا طاهر] را بیابم و شانههایش را محکم بگیرم و لپهایش را ماچ محححکممم بکنم!
دیروز چند صفحه خواندم؟ 216 و البته وسط روز انگار دوتا میلهی دردناک داشت از مرکز هردو چشمم میزد بیرون. فکر کنم بیشتر بابت این بود که چند ساعت در نور شدید نشسته بودم.
بله، نور همیشه مرا وسوسه میکند؛ منجی بیبدیل انکارناپذیر من است ولی میتواند، در کنار آن، تباهکنندهی قهاری هم باشد. حالا نمیدانم از روی قصد یا چه. نهایتش ترجیح میدهم، اگر در دامانش کباب میشوم، بعدش جوجهققنوسی از خاکسترم پدیدار شود!
آهنگی که مرا به گریه میاندازد «لاجورونا» از آنخلای خوشکلم است. اصلاً همینطوری هم که فقط به خواندنش گوش کنم دلم میخواهد گریه کنم. یک گریهی محض در دنیایی موازی و با فضایی اثیری. از همین بازیهای ذهنی؛ چون فکر میکنم توانایی گریهکردن در دنیای واقعی را بهکل از دست دادهام.
نکتهی دیگرش این است که وقتی با آن صدای جوان زیبایش میخواند، یاد آندرومدا و دو جوجهی آن سالهای دور میافتم. یاد نقشههایی که برای فرار میکشید و با من مطرحشان میکرد؛ طوری زنده بودند که در خیالم من هم همراهشان میرفتم؛ میگریختم و کمکشان میکردم؛ به همدیگر کمک میکردیم. آن سالها در ذهنمان طوری فرار میکردیم که هیچکس نمیتوانست پیدایمان کند و قهرمان ناتوانیها و بداقبالیهایمان میشدیم. هیچ آیندهای در آن نقشهها نبود؛ فقط گریختن بود و دورشدن.
ــ برای اینکه یادم باشد:
یک کانال جستهام که کلی مطلب جالب و بامزه و شوخکی و واقعکی درمورد گونهی IMBT من (و باقی گونهها، بهطبع) نوشته است که از خواندن بعضی مطالب ذوقزده و مشعوف میشوم و از خواندن بعضیها هم سر تکان میدهم و بلهبلهگویان رد میشوم،... اما، در کل، گونهی من بسیار حساس، لوس و ضربهپذیر، غمگین، غرغرو و نالهکن، نزدیک به مرز ناامیدی، خودسرزنشگر،... معرفی شده! تا جایی که گاهی بیمحابا به نویسندهی مطالب میگویم «زر نزن!» ولی در دلم احساس وحشت میکنم!
در نهایت،به این نتیجه رسیدهام که اگر مشخصهی گونهی من اینهمه عذابکشیدن و همراهداشتن کولهباری از اندوه و احساس گناه است، پس چقدر خوشاقبالم که بیشتر اوقات احساس قدرت و تمرکز و موفقیت و شادی و ... دارم! اگر با همهی اینها توانستهام زنده بمانم و از زندگیام رضایت نسبی داشته باشم، پس اگر قدری از این مسائل کم میشد چه فاتح پرافتخار آسودهی ... ِ ... ِ ....ای بودم!
بسیار پیشتر از امروز
دوستت داشتم در گذشتههای دور
آن قدر دور
که هر وقت به یاد میآورم
پارچبلور کنار سفرهی من
ابریق میشود
ـ بیژن نجدی
انقدر از دیروز پُرم ازفلان احساس ناخوشایند که تنها راهش انداختن خودم در دنیایی موازی است و ازیرگذراندن حوادثی بسیار متفاوت و سروکلهزدن با موجوداتی غیرواقعی و خالی کردنخودم سر آنها.
میگویم «تنها راهش» اما شاید بهتر است خوانده شود«بدترین راهش»، «بیخودترین راهش»،... . داشتم به این فکر میکردم کاش میرفتم جایی برای تیراندازی؛ با کمان باشد که چه بهتر! یا حتی دارت داشتم (یاد دارت خودمان افتادم که الکیالکی از دسترس دور شد و جایش هم پر نشد). فکر میکنم خیلی مؤثر و منطقی است.
آنقدر فلان و بهمان، که الآن بیش از نیمی از اپیسود ششم سریال محبوبم گذشته و من تلویزیون را روشن نکردهام و میخواهم خودم را توی چیزی بیندازم که «فقط تمام شود» و عذاب وجدان عقبافتادن کار دیگری را نداشته باشم.
در واقع، ظاهراً حالم بد نیست و چیز خاصی پیش نیامده فقط یک گلولهای برفی از ناکجاآباد راه افتاده و سایهی بزرگش را پشت سرم احساس میکنم. حساس شدهام و خیلی راحت هر کار و حرف هرکسی را قضاوت میکنم و دلم میخواهد کشیدهی آبداری نثارشان کنم تا بهشان نشان بدهم پشت نقاب تحملم تا حالا چه در سرم میگذشته و دلم میخواهد در واقعیت چه معاملهای با آنها بکنم. بداقبالی اینکه وقتگذرانی به بطالت هم مؤثر نیست و گناهش میافتد گردن همانها. داشتم فکر میکردم که های! عرفا یا پیامبران چقدر کارشان سخت بوده! ولی به نظرم رسید نخیر، هیچ هم کار سختی نداشتهاند. من هم بلدم از دنیا و آدمیانش کنارهگیری کنم و اتفاقاً خیلی هم راحت است؛ یا مردخدابودن نیروی درونی خاصی به آدم میدهد که حتی رنج پرومته و سیزیف را هم میتواند راحتتر از هر انسان عادی بیاسمورسم دیگری تحمل کند.
ما عادیها، وقتی میخ بر کف دستانمان میکوبند و تاج خار بر سرمان میگذارند، به این زودیها به صلیب نمیکشندمان تا راحت شویم. کسی هم به ما ایمان نمیآورد تا فرامینمان را فروکنیم توی گوشها و قلبهایشان. بدتر اینکه، چون کسی باورمان نمیکند، مدام باید «میخکوب» بشویم؛ بیش از یکبار، در حالی که معمولاً خودمان هم به خودمان شک داریم.
بلقیس
رفته بودی، انار بگیری
تکه هایت برگشت
آنها بیروت را رها کردند
و غزالی را کشتند
چشمهایت که بسته شد
دریا استعفا داد
بلقیس
کیفت را که از لای آوارهای بیروت بیرون کشیدند
فهمیدم که با رنگین کمان
زندگی می کرده ام
ـ نزار قبانی
نمیدانم چرا دلم شکست!
چه ارتباط عاطفیای با بیروت داشتم که اینچنین دلواپس و مضطرب شدم؟ حتی هیچوقت آگاهانه آرزو نکردهام از نزدیک ببینمش.
پائولو کوئلیو در کتاب کوه پنجم گفته شهرها بارها ویران و از نو بنا میشوند. دیشب گفتند سالها و کلی هزینه لازم است تا بیروت مانند قبل بشود!
شاید بیروت هیئت آن دوست اثیری ناشناختهای را برایم داشت که قرار بود روزی بشناسمش یا شاید این نقطه از دنیا، در نظر من، حکم بخش زیبایی از تاریخ کهن و اسطورههای مذهبی بشر را دارد... .
ـ تصاویر ویرانهها خیلی شبیه آن صحنههای شهرسوزانِ فصل آخر سریال Game of Thrones است. حتی خود آن شهر خیالی، مقر شاهی، مرا یاد جایی در خاورمیانهی زیبا و بهشتی میاندازد؛ جایی در نزدیکی مدیترانه.
اینکه هوا گرم و گاه سوزان است و من، برخلاف سالهای پیشین، هوس رئالیسمجادوییخواندن نکردهام... ....... عجیب است!
بهتر است همینطوری زورکی و با تقلب یاد خودم بیندازم که چقدر دلم میخواهد... خوب است! دلم خواست!
_ به غیرعادیبودن در بعضی موارد فضایی و ناملموس عادت ندارم و هرطور شده طلسمشان را میشکنم.
از بعدازظهر، دست به دماغ مبارک میکشم و هی به چپ و راست میچرخم و از زوایای متفاوت بررسی میکنم که چرا قرمز شده! یک- دو سناریوی فلان و بهمان که برایش نوشتم، سرشب یادم افتاد که "بابا جان! واقعا گربه است!" (آفتابسوختگی جزئی بابت پیادهروی طولانی در شهر).
بعد هم دکتر مغزم از دماغ متمایل شد به درد کف دست چپ! مبارک است! آخرش فوق تخصصش را با خودم میگیرد!
چند شب پیش (شاید هفتهی پیش) بود که خواب پدرم را دیدم. هیچوقت در عمرم آنقدر صمیمی و مهربان نبودم با او؛ داشتم دلداریاش میدادم، اعتراف میکردم، و اوضاع ایدهآل بود. حتی در بیداری هم هیچوقت چنین ایدهآلی برای رابطهمان متصور نبودهام؛ لازم نمیدیدم، عقل و احساسم به آن راه نمیبرد،... هرچه.
توی خوابم، داشتیم سفر میرفتیم؛ بین شهرهای شمال لابد. در خیابان شلوغ شهر کوچکی، منتظر تاکسی بینشهری در صف ایستاده بودیم. صف هم شلوغ بود، شلوغی نه شهر و نه صف و نه خیابان آزارنده نبود؛ امنیتبخش بود انگار. کمکم باران گرفت و حرفها شروع شد. بهشدت راضی بودم از بحث بهمیانآمده و تا توانستم، قطعش نکردم. در واقع، خوابم قطعش کرد. فکر کنم پرید به خواب کوتاه دیگری که یادم نمانده و بعد هم بیداری.
خیلی سال پیش، فرصتش مهیا میشد که از این سفرها برویم؛ سفرهای دونفره بین شهرها. یکیش جایزهی تابستانی بود و تغییر حالوهوا و یکیش بهطفیلی دختر بهانهگیر فامیل که داشت زمین و زمان را به هم میدوخت چون عیدش داشت خراب میشد و پدرم، که عازم سفر کوتاهی بود، افتخار داد ما دوتا را ببرد که «شر بخوابد». خیلی راحت گفت: «دارم میرم پیش فلانی. میای؟» و نگاهش به من بود که فلانی را میشناختم و از خانوادهاش خوشم میآمد. من که گفتم: «ئه،چه خوب! آره میشه بیام؟»، دخترک مفش را بالا کشید و گفت: «میام». و انگار تأییدکی هم از من گرفت که بهش بد نگذرد. مسیر خیلی خوب بود و خوشمزه (آنوقتها عاشق ساندویچ الویه بودم). سر راه، در شهری ساحلی توقف یکساعتهای داشتیم که معارفهای زیرپوستی بود و البته دخترک آنقدر تیز بود که فهمید و برایم توضیح داد ولی من خودم را زدم به ناباوری. بعد هم، احساس میکردم به من ربطی نداشته که شاخکهایم را بخواهم بهکار بیندازم؛ زندگی ما از مدتها قبل سوا بود، چنانکه فقط تلاش داشتم مسیر خودم را بروم و به درودیوار نخورم.
سفر کوتاه یکشبه به حدود سهشبانهروز تبدیل شد و البته دخترک بیشتر از من سود برد. کلی هم راهکار و نصیحت و صمیمیت و فلان و بهمان نثارم کرد. پیادهروی دونفره هم داشتیم در شهر غریب؛ از آنها که سعی میکردیم مسیری سرراست را انتخاب کنیم ولی ادای حواسجمعها را درمیآوردیم که میتوانیم مسیر برگشت را پیدا کنیم! شب اول را هم در اتاق میزبان سخاوتمند خوابیدیم که تخت بزرگ راحتی داشت و کتابخانهای، بهچشم من، دریایی و قرار بود تا صبح بیدار بمانیم و کتاب بخوانیم اما فقط برق را روشن گذاشتیم و بیشتر ورور کردیم و کتابها چندان بهمان نچسبید.
دو سفر بزرگ دیگر، یکی در مسیر شمال ـ تهران بود که لحظاتی از بازگشتش را خاطرم مانده و دیگری از دل سرسبزی به کویر و دو پهنهی یکدست که بیپروا خودشان را در معرض تماشا میگذاشتند؛ آسمان و بیابان. همیشه تغییر فضا برایم جاذبهی خاصی داشته (لابد مثل خیلیها) و اینکه از بین آنهمه گیاه جسور سبز پرت شوم به جایی که بیشتر گلها گلِ روییده بر خارند یا برعکس، یکمرتبه چشم و دلم را سیراب میکرده است. درختهای زیاد و درهم اما انگار در خون و طبیعت من سرشته شدهاند چون، همانطور که به پستی و بلندیهای کویر در جاده خیره میشوم، هروقت تکدرختی میبینم، احساس خاصی پیدا میکنم. میتوانم اینطور بیانش کنم که، در نظر من، انگار آن درخت برگزیدهای، چیزی بوده که در آن فضای بسیار نامأنوس سبز شده است. انگار همهشان درختان حاجتاند، همیشه هم هوس میکنم زمان و ماشین بایستد و من راه بیفتم بروم آن دوردست یا بالای آن تپه در افق و درخت را از نزدیک ببینم. در کویر، همیشه این خواستهی بیزمان و ناخودآگاه با من بوده که درنگ کنم و از تپهها و کوههای نهچندان دوردست بالا بروم و ببینم پشتشان چه خبر است. معمولاً هیچوقت هم منظرهی پشت سرم را مجسم نکردهام؛ اینکه از آن بالا، جادهای که فعلاً در آن هستم چطور به نظر میرسد.
سفرهای دیگری هم بوده؛ مثلاً سفر حدود سی سال پیش با اتوبوس (عید 70 فکر کنم) بین دو استان شمالی که خیلی در طول راه به من خوش گذشت. نه موسیقیای برای گوشدادن داشتم و نه کتابی برای مطالعه. خودم زیرلبی زمزمه میکردم و با نگاه به جاده، خیال میبافتم و زمان از عمرم محسوب نمیشد. این سفرها دونفره نبود اما چنان از همه جدا بودم که انگار خودم برای رفتن تصمیم گرفتهام؛ یا آن سفرهای کمفاصله (گاهی حتی هفتگی) بهسمت شرق که مثل مرخصیهای چندساعته و فرودآمدن در سیارهای دیگر بود. من آزادی و شکافتن موقت پوستهای را تجربه میکردم اما دیگران مرا در زندگی معمول روزمرهام میدیدند (وانمودکنندهی خوبی بودم) و اینطور بود که میتوانستند با من ارتباط برقرار کنند وگرنه، ممکن بود بترسند، اگر با من حرف بزنند یا نگاهم کنند، از لبها و چشمانم شعاع سوزانی از سرخوشی فشرده جاری شود که درجا خاکسترشان کند.
همیشه باید نگاهم را به افق میدوختم و با لبخندی پنهانی، پشت سکوتم، در دل میگفتم: «شما که خبر ندارید!»
از وقتی آن سنبلهی کذایی را پشت سر گذاشتم، دیگر هیچ فاصلهای برایم ترسناک و ناامیدکننده و ورطهناک نیست؛ صرفاً واقعیتی است که، بنا به خواست یا سیاست طرفین رابطه، آگاهانه یا ناخودآگاه، ممکن است رخ بنماید [1].
«تکرار فرجام همیشگی
کمی اختلاف نظر
کمی فاصله
ناگهان سایههایی از دور پدیدار میشن
تصویری که آنهمه دلخواه بود برات شکل دیگری میگیرهحس شومی بهت میگه که واقعیت چیز دیگریست
که همهچیز چقدر چقدر توخالی و متظاهرانهست
و بعد خودت رو میبینی که زدی زیر میز و داری با سرعت صحنه رو ترک میکنی.»
از کانال مورد علاقهم.
ـ ممنون اندرونی جان، این، با اختلافات اندکی، همان چیزی بود که جمعه عصر را رقم زد!
ـ بله، میشود بدون بهرخکشیدن «فاصله»ها پیش رفت و این هشیاری و صبوری و طبعاً ظرفیت بالایی میطلبد.
[1] بخشی از شعر سهراب که از آیههای ایمانی زندگیام شده: «همیشه فاصله ای هست./ اگرچه منحنی آب بالش خوبی است/ برای خواب دلآویز و ترد نیلوفر،/ همیشه فاصلهای هست.»
و شد آنچه امکان رخدادنش میرفت!
شاید میشد صورت بهتری داشته باشد اما در آن لحظات از دست من خارج بود.
و اینکه چنین مواقعی فقط تو پیشبرندهی جریان نیستی که خوب و بدش پای تو باشد؛ بهخصوص آنکه پیشآورندهاش هم نبوده نباشی.
دست بر نبضم میگذارم؛ چشم بر ثانیهها. مشوشم و آرام میشوم. به خودم قول داده بودم ضربانها را به سرمنزل برسانم و بعضی چیزها بر جسمم رواست.
دست از نبضم برمیدارم و به دوستی آرامِ پاگرفته در وبلاگ فکر میکنم و او که طی این سالها چقدر خوب و حدنگهدار بوده است.
به نبضم فکر نمیکنم؛ به این فکر میکنم که تفاوتها باعث رشد میشود اما باید رک و بیپرده بود و حدومرزها را پررنگ کرد. اگر آنقدر بیپروایی که پا به ورطهی تفاوت بگذاری، نخواه که تو را بر دوش خود حمل کنند (همیشه بپذیرند) یا مدام زیر پایت خالی شود؛ دستکم ادای شناکردن را دربیاورتا اقیانوس حیا کند از فروبردنت.
من امروز دستوپا زدم و خود را روی آب نگه داشتم اما حیف که قطرات آب به اینسو و آنسو میپاشد و کامشان را شور میکند.
قرار نیست رازی را با شما در میان بگذارم؛
فقط قصد دارم یکی از طنابهای ابریشمی رهاییام از بن چاه را معرفی کنم:
خمرهی کوچک اسطخدوس که هر چند دقیقه، بدون تصویری در ذهنم، در آن نفس عمیق میکشم و آلبوم خانم النی.
اتفاقی: جالب است! خالهام رفته و بدون دیدنش در لحظهی آخر، در هوای این باد-آفتاب بازیگوش اسفند که از پنجرهی باز و پشت گلیم نیمهکاره به عرشهی اولیس دستاندازی میکند، با این یکی آهنگ اشک بر لبهی چشمانم میلرزد! کی فکرش را میکرد سندبادکم؟ و اسم آهنگ هم Closed Roads است. والسلام!
حالوهوا-نوشت: تصور قشنگ جادههای خاکی و کویری سالهای دور و دلخوشیهای کوچک گرم.
کمتر از یک ساعت پیش که داشتم تندتند حاضر میشدم بروم به جلسة فلان، یکدفعه ایستادم. نگاهی به ساعت کردم و نگاهی به صفحة اسنپ. پیش خودم فکر کردم یعنی در این زمان باقیمانده مرا میرساند به مترویی که رأس ساعت حرکت میکند؛ آن هم با این قیمت پایین که سبب میشود رانندههای کمتری رغبت کنند بپذیرند؟ اژدها هم سرش را از لاکش بیرون آورد که: «سندباد خانم! بشین توی خونه و به کارهای عقبافتادهات برس! هرروز پاشی بری اینور اونور، یهو دلت رو میزنه و دوباره میشی اصحاب کهف». البته وقتی اژدها افاضات میفرمود، گرگه دم گرفته بود: «برو، برو، برو،...» و آنقدر در پسزمینة سخنرانی اژدها تکرار کرد که خودش شروع کرد به خواندن آهنگ «برو، برو»ی شیلا. من هم لباسهای نپوشیده را برگرداندم سرجایشان و ایستادم بالای سر کازیه و مرتبش کردم.
بد نشده. بیش از 90٪ مرتب شده و آن باقیمانده هم شیرینی ماجراست. اصلاً مرتبکردنهای من طوری است که باید چیزی تهش باقی بماند تا به خودم بچسبد. انگار یک قرار ناگفته با خودم؛ برای زمانی که معلوم نیست کی برسد وقولی برای مرتبکردن بیشتر که فکرکردن به آن خوشایندتر از انجامدادنش است. انجامش بدهی دیگر تمام میشود ولی اگر هی یاد قولت بیفتی و مرتبشدهاش را مجسم کنی لذتبخش میشود. این هم کرمی است از کرمهای مربوط به «لبمرزایستادن»؛ گویا اگر پاهایم را کاملاً آنطرف مرز بگذارم، جادو باطل میشود. راهحل؟ عادتکردن به کاستن فاصلههای مرتبکردن، دستکم درمواردی که برایم جالبترند.
خیب!
گویا امروز شده روز فکرها و کارهای یکهویی. یک پروژة یکهویی دیگر هم بیهوا آمد توی کلهام. راستش اول با فکر درستکردن اریگامی شروع شد. هنوز 2-3تا از آن کاغذهای خوشکلی که پرکلاغی جان بهم داده نگه داشتهام. بعدش گفتم به کاموا و نخهای رنگی و پارچه فکر کن. و همین باعث شد بگردم دنبال مدل و الگو برایش. یک ورزقة کوچک پلاستیک حبابدار هم از توی کابینت درآوردهام و حالا باید دنبال اصل کاری بگردم. خب این یکی خیلی بیشتر از اریگامی زمان میبرد ولی مهم تمامشدنش است.
این وسطها هم دلم نوشیدنی گرررم خواست. از آنجا که بعد مدتها دو لیوان چایی سبز رقیق خورده بودم با شکلاتجانهایم (پریروز عصر بالاخره برای خودم شونیز و تکتک خریدم)، یاد آن بستة آخر کاپوچینوی بوگندو افتادم؛ همان لامصبی که بو و طعم چسبندة ماهی میدهد. کمی کافیمیت تویش ریختم؛همچنان بوی ماهی خشکشده میزد بالا. یک تکه نبات هم توی لیوان انداختم و چند جرعة آخر هم پودر کاکائو قاطیش کردم. یکجورهایی جالب شد. حالا چرا من این بستة مصیبت را نگه داشته بودم و چرا خوردمش؟ برای تنوع! خواستم امتحان کنم ببینم چنین چیز کوفتی بالاخره رام میشود و چیزی هست که طعمش را برگرداند؟ در واقع، نه! چرا اصرار به این آزمایشهای غیرعلمی و غیرعقلانی داشتم؟ مگر قرار بود باز هم از این چیزها بخرم و بخورم؟ نه! ولی دلم نمیخواست، مثل رازی سربهمهر، آن بستة آخر را نیازموده بیندازم دور و بعداً مدام به آن فکر کنم.
بروم سراغ پارچهها ببینم چیز دندانگیری بینشان دارم؟
حتی اژدها هم به کارهای عقبافتاده اشارهای نمیکند. فکر کنم عاشق این پروژه است!
گویا همان «دوری و احترام» بس بود.
توی آینه، وقتی ماسک صبحگاه صورتم را میشستم، جویدهجویده در دلم میگفتم: آخر تو فلانی هستی؟ بهمانی هستی؟ پس چرا در جوابم میگویی خواستی مثل آنها باشی ـ که دوستان صمیمیات هستند؟ صرف اینکه همدیگر را میفهمید دلیل تقلید نمیشود. آنها، دستکم از یک رو، مثل تو نیستند؛ سرِخر ندارند. تو، با این سرِخرهایت که در طول زندگیت علم کردهای و موظفی بهشان جواب پس بدهی، چرا گاهی هوا برت میدارد که میتوانی مثل فلانی و بهمانی عمل کنی؟ تو هنوز هم باید به گذشتهات، حالت، و بخشی از آیندهات پاسخ بعضی عملکردهایت را بدهی؛ به مسئولیتهایت و بعضی نقشهایت هم همینطور. تو هنوز در سایة «گذشته»ات هستی؛ باقی موارد بماند. گذشتهات بدجور تو را «تربیت» کرده و با هربار گریزت، لگدی به ماتحتت زده و گوشة میدان پرتابت کرده؛ مِیدانی که توقع دارد مثل اسب عصاری، آن چوب ناساز متصل به مرکز گذشته را مدام بچرخانی.
این را بدان، خودِ واقعیات را با محدودیتهایش ببین. خواستههایت را بشناس و با توان واقعیات و تبعات هر پاآنسونهادن از خط بسنج. همة اینهای مربوط به خودت را از آن سرِخرها مجزا کن ولی فراموششان نکن. در کنار محدودیتهات، برساختة منقایی از خودت بیرون بکش و عجله هم نکن؛ ذره ذره بنایش کن و سر حوصله، هرسش کن و از نو بساز.
دقت کن!
آهنگ روز: «میخواهمت»، آواز: مهرشاد حاجیلو، آهنگساز: مهیار علیزاده، شعر: علیرضا کلیایی
تو روان به خواب شهری، من از این خیالْ ترسان
مگریز از خیالم، مگریز رومگردان
+ «در انتظار باران»؛ کیهان کلهر و بروکلین رایدر
این هم، شاید[1] ، تفأل تقریباً همزمان، از نینوچکا:
بس کن و چون ماهیان
باش خموش اَندر آب..
..مولانا.
[1]. لااقل مدتی؛ تا تحلیلهایت درست از آب دربیایند.