خرداد 87

"بابا" های خالد حسینی

نویسندۀ محترم ، جناب خالد حسینی ؛

در میانۀ هر دو رمان شما* ، زمانی که به طرح داستان ها و روابط عناصر فکر می کردم ، دستتان را خواندم . گره اصلی رمان هایتان خیلی زودتر از آن چه در متن آمده ، باز شدند . من خیلی زودتر از امیر فهمیدم که حسن برادر اوست و زمانی که با خشونت های رذیلانۀ رشید در قبال مریم و لیلا رو به رو می شدم ، به نظرم آمد نکند خبر مرگ طارق ساختگی و نقشۀ همان رشید فرومایه باشد ؟

امّا باید اعتراف کنم در صفحات انتهایی هزار خورشید تابان ، وقتی لیلا در ِ آن صندوقچه را که پدر مریم برای دخترش به یادگار گذاشته بود باز می کند و نوار ویدئویی پینوکیو را می بیند و از دلیل وجود آن در صندوقچه سر در نمی آورد ، احساس کردم قلبم مچاله شد !

اعتراف دومم این است که هنوز هم بدجوری تحت تأثیر شخصیت بابا در بادبادک باز هستم !

اصلاً این پدرهای اصلی داستان هایتان _ بابا و جلیل _ گوشت و پوست و عصب دارند و انگار آبشخور همۀ حوادث خوب و بد ، آنها هستند . با این که بابا خیلی قوی و مقتدر است و جلیل خیلی ضعیف و ترسو ؛ هر دو درک شدنی اند و گاهی ترحّم برانگیز .

امّا در مورد مادر مریم ؛ سطح انتظارات ، نوع تفکّر و طرز بیان احساساتش قدری بالاتر از حدّ یک روستایی زادۀ بی سواد و خدمتکار خانۀ اعیانی نبود ؟

*بادبادک باز و هزار خورشید تابان


بنا به توصیه ی عمو شلبی...

احیاناً هرکس جناب لافکادیو رو _ به صورت اتفاقی _ دید ، بهشون بگه که این جانب چند روز پیش _ به صورت بسیار اتفاقی و بیشتر می شه گفت غیر منتظره _ مارشمالو رو کشف و خریداری کردم .

با این که تصمیم جدی برای خرید و خوردن دوباره ش ندارم ؛ این برخورد غیرمنتظره خیلی برام جالب و فراموش نشدنی بوده . دیگه این که به یه شیر با هیبت جناب لافکادیو میاد که مارشمالو رو  دستش بگیره و با علاقه لیسش بزنه ، بذاره چند دقیقه توی دهنش خیس بخوره ، با زبونش آروم آروم این ور و اون ورش کنه ، بعد درش بیاره و با هیجان وصف ناپذیری نگاش کنه . مطمئن بشه چندتا لیس دیگه ازش مونده و دوباره با اشتها ، بذاره توی دهنش ....

حالا تصور می کنم اگه به جای واژه ی مارشمالو ، با واژه های دیگه ای مث یه باغ_خونه ، سفر دور دنیا ، چه و چه و چه .......... ( هزار چیز گفتنی و نگفتنی دیگه ) رو به رو شده بودم ، بازم این اتفاق می افتاد یا نه ؟ 



نمازخانه ی کوچک من

راوی داستان نمازخانه ی کوچک من _از مجموعه ای به همین نام ، نوشته ی هوشنگ گلشیری _ تکّه گوشتی به صورت زائده در بدن خود دارد ؛ درست کنار انگشت کوچک پا و به شکلی که به راحتی برای دیگران قابل رؤیت نیست .

این زائده باعث فاصله و احساس تفاوتش با دیگران شده است . نقصی است که در تمام عمر،  همیشه  باید از دیگران می پوشانده تا مورد تمسخر و اشاره قرار نگیرد . این فاصلۀ ناخواسته باعث پدید آمدن انزوای شیرین و خود خواسته ای برای او شده که وی را بیش از حد به آن زائده ، وابسته و علاقمند می کند .

در کُل ، این آدم شخصیتی است که از کشف شدن می ترسد ، نمی خواهد به تمامی دیده شود . فکر می کند در این صورت برای دیگران تمام می شود . بنابراین تنها نقطۀ قوّت او پنهان نگاه داشتن آن زائده است که او را با دیگران متفاوت می کند . این زائده برایش دو وجه دارد ؛ هم باعث اندوه و حقارتش می شود و هم پنهان داشتنش به او اعتماد به نفس و برتری می بخشد :

 « حالا من خوشحالم . امّا ناراحتی من این است که فقط یکی می داند . یکی که می داند من یک انگشت اضافی دارم ، یکی هست که مرا عریانِ عریان دیده است و این خیلی غم انگیز است ».  ( نیمه ی پنهان ماه ؛ هوشنگ گلشیری ؛ ص ٢۶١ )



اردیبهشت 87

انتشارات من

آخی !

یکیsearch کرده :

« چطور می تونم کتابمو منتشر کنم ؟ »

و رسیده به وبلاگ من !



بابا

« بعد دیدم بابا دست به کاری زد که هرگز نزده بود ؛ یعنی گریه کرد . از گریه مردهای بزرگ سال ترس برم می داشت . فرض بر این است که پدرها گریه نمی کنند . بابا داشت می گفت : « لطفاْ ... » اما علی دیگر به طرف در رفته بود و حسن به دنبالش . طرز حرف زدن بابا و دردی که در تمنایش نهفته بود و ترس او هرگز از یادم نمی رود » .


ص ۱۱۲ / کتاب بادبادک باز ؛ نوشته خالد حسینی ؛ ترجمه مهدی غبرایی ؛ نشر نیلوفر .



ایلوشکا

ایلیا دفتر شعرای تازه چاپ شده شو از روی میز برداشت . اولین کاراش بودن که به صورت کتاب در آورده بود . بازش کرد . صفحۀ اوّلشو بین انگشتای شست و سبابۀ چپش گرفت و با همون انگشتا نوازشش کرد . یه نگاه دقیق به سفیدی کاغذش انداخت . احساس کرد اون کاغذ ، مث یه بچّۀ نیمه برهنه ست که داره توی سرما می لرزه و نیاز به یه آغوش گرم داره . یه لبخند محو و چشمای نیمه بسته سراغش اومدن . ...

سریع چشماشو باز کرد ، قلمشو برداشت و کاغذ ظریف و تنها رو در آغوش گرم چند واژۀ ساده نشوند تا خوشبختی رو جاودانه کنه :

« به پدر و مادر عزیزم که تو اون زمستون دور و سرد ، تصمیم گرفتن کنار هم بمونن تا من زحمت نوشتن دو تقدیم نامه رو در صفحۀ اوّل دو کتاب به خودم هموار نکنم »

به یادداشتای روی میزش اضافه کرد :

« هر دوئی بهتر از یک نیست » !


چند لینک در مورد مترجم گرانقدر ، آقای

 مهدی غبرایی :

۱_ من و نایپـل خیلی شبیه همیم

۲_ ترجمه دریچه ای ست به جهان

۳_ برش هایی از زندگی مهدی غبرایی  


اعترافات یک بره گمشده

هر زمان اثری از آقای گلشیری مرحوم می خونم یا با نثری از ایشون مواجه می شم ، یه حس متفاوتی دارم . غیر از این که مثل همیشه داری با دنیای نویسندۀ متفاوتی _ که همۀ نویسنده ها دارنش _ رو به رو می شی ؛ باید مواظب باشی یه وقت مچتو نگیره ! انقدر که این بشر به هر چیزی دقّت داشته تو یه زمینه هایی . اصلاً انگار با یه منقاش داره ذرّه ذرّۀ آدمایی که باهاشون رودررو شده و می شه رو می شکافه . انگار دست خودشم نیست . چون این کار رو ذهنش انجام میده همیشه ؛ با رفت و برگشت های متوالی ، یادآوری خاطرات ، مقایسه ، تشبیه های ملموس و در عین حال بدیع ، ... خلاصه جدیداً تصمیم گرفتم اگه باهاشون رو به رو شدم ، قبلش یه شنل بپوشم با فیگور برونکا ( توی کارتون چوبین ) که تا زیر چونه ش بود و دستاشم بسته بود . زیاد هم به جایی نگاه نکنم و زیاد هم حرف نزنم ! مگر این که قسمش بدم قبل از نوشتن ِمن ، بهم بگه به چه نتایجی رسیده .

همچین آدم حس می کنه دلش از یه طرف داره یه جاهایی کشیده می شه وقتی نثرهای خیلی اندک غیر داستانی شو می خونه . منظورم دقیقاً مقدّمه مانندهایی هست که بر آثارش نوشته . خیلی صمیمی و رک و راست و دلنشین . مثلاً در مقدّمۀ مجموعۀ « جبّه خانه » و در بیان علّت تأخیر در چاپ آن ، جایی نوشته :

« ... امّا کار نشر آن باز به همّت ناشری دیگر سالی معوّق ماند و دست به دست هم شد ، از ناشری به ناشری ، که شاید سکّۀ ما اگر هم قلب نبود سکّۀ دقیانوس بود ، یا دقیانوس سکّه دیگر کرده بود و در ناهار بازارش قلب ما را نمی خریدند . ... »

و در مورد آخرین داستان ِ این مجموعه توضیح داده :

... « داستان سبز مثل طوطی ، سیاه مثل کلاغ که دو باری چاپ شده است
می بایست در مجموعه ای دیگر در می آمد با داستان هایی از این دست ... و به همین دلیل است که در این مجموعه سخت ناهماهنگ می نماید ، حتّی می توان آن را ناخوانده رها کرد ، امّا من بدین رسم که فرزند شل و کور را بیشتر از آن شاخ شمشادها دوست داریم به چاپ آن در این مجموعه رضا می دهم ، تا شاید همنشینی با آن دیگرها این یکی را از یادها نبرد . » 

 روحش شاد !

فروردین 87

آینه ها و آفتاب

۱ـ

« ما هم باید زهرابه تلخ دوره خودمان را در گلوی خودمان نگاه بداریم و بگذاریم آن دیگران که می آیند با زهرابه های خودشان گلو را تر کنند »                 

                                                آینه های در دار/ هوشنگ گلشیری

راوی ، احوالات نویسنده ای را بازگو می کند که در سفرش به چند شهر اروپایی ، در هر شهر داستانی از نوشته های خود را می خواند . در هر جلسۀ خوانش ، حضوری اندک اندک رنگ می گیرد و از سایه به نور می آید ؛ صنم بانو _ عشق دوران نوجوانی نویسنده . اما اکنون هر دو _ هم نویسنده و هم بانو _ زندگی های جداگانه ای دارند ؛ همسر و فرزندانی ، و محیط زندگی ، ایده و هدفشان با هم متفاوت است . نویسنده زبان ارتباط خود با انسان ها را در خاک خود می جوید و صنم ، در غربت آثار او و دیگران را می خواند و سعی در جمع آوری آنها دارد . نویسنده آن چه را که برای او عزیز و مهم بوده ، در داستان های خود گنجانده است . در ذهن خود در پی زن اثیری _ یک تکیه گاه عاطفی _ است ؛ بنابراین هر یک از ویژگی های چهره و ظاهر صنم بانو یا مینا / همسرش را در داستان های خود به یکی داده است . بیش از همه به خال توجه دارد که مظهر وحدت و جمعیت خاطر است ؛ گاه بر گونه ای می نشیند و گاه در چاه زنخدانی قرار می گیرد . اما هیچ یک تشویش فکری و پریشان خاطری او را درمان نمی کند و مردِ داستان او ، همچنان دو پایش در آب جوی ، دو دست بر زانو ، نشسته است . این مرد می تواند تمثیلی از خود نویسنده باشد و احوال او . همچنان که خصوصیات زنهای داستان هایش را از زنهای واقعی به وام گرفته است . روایت پیش تر که می رود ، گاه حرف از باختن به میان می آید ؛ انگار که هر فرد ، اگر نیمۀ راستین گمشدۀ خود را ندیده و نیافته باشد _ در گزینش آن به خطا رفته باشد ، باخته است . اما واقعیت فراتر از این هاست : در افسانۀ شخصی ِ هیچ کس نیست که همه چیز را با هم داشته باشد . خلاف آن نیز درست نیست که اگر کسی همه چیز را با هم نداشت ، باخته است .

« همیشه همین است . هیچ چیز یا همه چیز حرف پرتی است ، نمی شود هم خواند و هم انتظار داشت که قو بماند » .  

 ۲ـ

آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند . هفت دریا در راه پیش آمد . بعضی از سرما هلاک شدند و بعضی از بوی دریا فروافتادند . از آن همه ، دو مرغ بماندند . « منی » کردند که : « همه فرو رفتند ، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ » .

همین که سیمرغ را بدیدند ، دو قطره خون از منقارشان فرو چکید و جان بدادند . آخر این سیمرغ ، آن سوی کوه قاف ساکن است ؛ اما پرواز او از آن سو ، خدای داند تا کجاست .
این همه مرغان جان بدهند تا گـَردِ کوه قاف دریابند .

آلبوم : روی در آفتاب

آواز : علیرضا قربانی

راوی : پرویز بهرام


مقیاس

۱ـ چارلتون هستون* توی ذهن من همیشه برابر بوده با « بن هور » ، « میکل آنژ » و بعدها « موسی » ی ده فرمان . زمانی که کتاب « رنج و سرمستی » ایروینگ استون رو یواشکی ، توی جامیز ، سر کلاس باز می کردم و می خوندم ، با اسمش رو به رو شدم . توی این کتاب ، که زندگی نامۀ زیبایی از میکل آنژ هست ، چند عکس از فیلمش رو با بازی همین هنرپیشه گذاشته بود . اون موقع به نظرم میومد هستون گزینۀ مناسبی برای بازی در نقش میکل آنژِ یک دنده و پر سودای توصیف شده در این کتاب بوده .

 کتاب بن هور رو هم ، روزگاری می خوندم که ماجراجویی های قهرمان های کتاب ها ، خیلی برام جذابیت داشت . یادمه تصویر روی جلد اون کتاب هم ، برگرفته از چهرۀ چارلتون هستون بود .

 * نام اصلی ش :  John Charles Carter

۲ـ گاهی یکی پیدا می شه که وقتی بهش لطف می کنی* ، یه چیزایی توی ذهن خودش می بافه و می بینی که کنه شده ، یا داره می شه ! انگار همیشه باید یه ریموت کنترل دستت باشه .... توی هر کار و موقعیّتی ... یکی ش همین که گفتم .

 یه آدمی مث دکتر قمشه ای ، در چنین مواردی عقیده داره که آدم « باید عاشق باشه . اون وقت دیگه حواسش به این نیست که کی چی کار کرد و چی گفت یا چه توقّعی داشت . وقتی عاشق همه چی باشی ، خودت دوست داری به همه چی لطف کنی و محبت کنی . یعنی این که می بینی مورد لطف خدا واقع شدی ، اون وقت دوست داری تو هم به بقیه این لطف رو انتقال بدی » . خب این خوبه و خیلی هم قابل قبول . اما جنبه می خواد . من خودم می گم برای آدمی با روحیّات من خیلی وقتا یه خط کش لازمه . برای ......... تـنظیم و حفظ فاصله .

 البته بگم من مسئول اون وقتایی نیستم که خودم مث کنه به یکی یا نیرویی چسبیدم ها ! اتفاقاً واسه اون موارد هم بیشتر بیشتر اوقات خط کشه دستمه . حساب می کنم ؛ روی جنبۀ اون مورد یا انتظارات خودم و توقعاتی که اون موقعیت از من داره .... دیگه !

 من می گم یه وقتایی روابط باید با هشیاری کامل باشه . مگر زمان های اندکی که به واسطۀ یه فیضی ، داری کم کم اوج می گیری و مطمئنی هیچ اشارۀ بی جا و بی موقعی نمی تونه یه گوشه از تو رو بگیره و یهو بکشدت پایین . وقتی یه سطح بالاتر باشی ، می تونی با یه لبخند ملیح به همه لطف کنی !

* توضیحش توی ستاره آخری همین پست هست .

۳ـ  بعضی وقتها هست که یه نیرویی ، لذّت کشف دوباره _ نگاه دوباره و بازبینی نوین _ از یه سوژه رو بهت* هدیه میده :

این روزها آلبوم « جان عشّاق » استاد شجریان بر ذهن و روان من حکومت می کنه !

* این « ت » که مخاطبِ راوی ِ بعضی داستان ها یا متن ها هست ، خیلی وقتها دلالت بر خواننده نمی کنه . حالا سوای تعاریفی که در مجموعۀ عناصر داستانی از اون ارائه شده ؛ به نظر من لطفی هست که از طرف نویسنده ، شامل حال خواننده می شه . وگرنه این نیست که تا من توی یه متنی ، می بینم راوی از دانای کُل یا اوّل شخص تبدیل شده به مخاطب ، یه جور دیگه روی خودم حساب کنم ! این فقط منو آگاه می کنه به این که مواظب باشم ؛ مراقب این که ممکنه منم یه روزی _ به همین زودیا ، در همچین موقعیّتی قرار بگیرم .


فرصت دوباره

 لینک ها :

۱ـ { نمایش چوق الف های آقای شهریر ( بابای "جیرۀ کتاب " ) . اگه حوصله داشتین با استفاده از اون فلشهای چپ و راست ، همه شونو ببینید }

و

{ و کلّاً ماجرای چوق الف به روایت مانی شهریر }

کتاب هایی که مرگ منو به تعویق انداختند :

1_ بیگانه _  آلبر کامو

2_ ربه‌کا _ دافنه دو موریه

3_ تصویر دوریان گری _ اسکار وایلد 

4_ بلندی‌های بادگیر _ امیلی برونته

5_ جین ایر _ شارلوت برونته

6_ ناطور دشت _ جی. دی. سلینجر

7_ شیطان و دوشیزه پریم _ پائولو کوئلیو

8_ ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد _ پائولو کوئلیو

9_ گوژپشت نوتردام _ ویکتور هوگو

10_ بینوایان _ ویکتور هوگو

11_ تیمبوکتو _ پل استر

12_ سلاخ‌خانه شماره 5 _ کورت ونه‌گات

13_ گهواره گربه _  کورت ونه‌گات

14_ خانه ارواح _ ایزابل آلنده

15_ آخرین وسوسه مسیح _ نیکوس کازانتزاکیس

16_ جلال و قدرت _ گراهام گرین

17_ موشها و آدمها - جان استاین‌بک  ( : قبول نیست . باید دوباره بخونم . سنّم واسش خیلی خیلی کم بود ! )

18_ خشم و هیاهو _ ویلیام فاکنر

19_ گتسبی بزرگ _ اف. اسکات فیتز جرالد

20_ آنا کارنینا _ لئون تولستوی

21_ صد سال تنهایی _ گابریل گارسیا مارکز

22_ داستان دو شهر _ چارلز دیکنز

23_ کنت مونت کریستو _ الکساندر دوما

24_ رابینسون کروزوئه _ دانیل دفو

25_ حکایتهای ازوپ – ازوپ

از این جا به بعد توی لیست فارسی جیرۀ کتاب نبود و از روی لیست انگلیسی ش دیدم :

26_ جهالت _ میلان کوندرا

27_ هوای تازه ( Coming up for air ) _ جورج اورول

28_ تَرکه مرد ( The thin man ) _ دشیل هَمـِت

29_ مرد نامرئی _ هربرت جورج ولز

30_ بن هور _ لیو والاس ( + فیلمش )

*

1_ اینا رو فیلمشونو دیدم :

معمای آقایریپلی _ پاتریشیا های اسمیت

خاطرات یک گیشا _ آرتور گلدن

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

دکتر ژیواگو _ بوریس پاسترناک  ( : هنوزم موندم چرا خیلی ها از این یکی خوششون میاد ! خداییش هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم !)

The Cider House Rules  _ جان ایروینگ                 

2_ بعضی از کتابای این لیست رو دارم اما هنوز نخوندمشون :

بازمانده روز - کازوئو ایشیگورو

مرشد و مارگاریتا _ بولگاکف

امپراطوری خورشید - جی.جی. بالارد

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی _ لارنس استرن

3_ اینا از اونایی اند که خلاصه شونو خونده بودم :

اولیور تویست _ چارلز دیکنز 

 بابا گوریو _ اونوره دو بالزاک

**

نمی دونم اینو از کجا آوردم یا کی برام نوشته بود ... اما قشنگه :

یک روز رسد غمـــی به اندازه ی کوه

یک روز رسد نشــــاط اندازه ی دشت

افسانه ی زندگی چنیــن است عزیز

در سایه ی کوه باید از دشت گذشت

*

دکتر قمشه ای در سخنرانی شون خوندن :

مرغکی اندر شــکار کـرم بود

گربه فرصت یافت آن را دررُبود

(همین )! 


مرداد 86

سعی می کنم همیشه یادم بمونه ...

. . .

نه ، وصل ممکن نیست ،

همیشه فاصله ای هست .

اگرچه منحنی ِ آب ، بالش ِ خوبی است

برای خواب ِ دل آویز و تُرد نیلوفر ،

همیشه فاصله ای هست .

. . .

1_ عجیــــــــــــــــب سودای این بخش از شعر مسافر سهراب سپهری رو داشتم !

حالا خیالم راحت شد !

2_ چیزی که می خواستم بنویسم با حال و هوای این روزا مناسبتی نداره ؛ یعنی اگه باشه ، ناهمگونی ش خیلی خودشو نشون میده . آپش باشه واسه بعد از 13 رجب .

ـ http://losttruth.blogfa.com/post-7.aspx

داستان پرومتئوس . قابل توجه علاقمندان به اسطوره ها ، یه نگاه بندازین خوبه !

شهریور 85

زوزه افقی

اندکی درباره یک مکتب ادبی که اوایل قرن بیستم و پس از جنگ جهانی نخست پدید آمد ؛ درست پس از فجایع و ویرانی های یک جنگ خانمان سوز . در میان ویرانه های عواطف و اندیشه های تار و پود از هم گسیخته ، بشر باز هم طغیان می کند ، بر می آشوبد و زشتی و نابسامان ـ  کاری خویش را قی می کند . ببینید ! انبوهی از اشعار و واژه هایی که به صورت تصادفی و بدون معنا و هدف در کنار یکدیگر چیده شده اند . رخوت ، بی ثباتی ؛ آن قدر که جای اعتراض برای این چینش نوین باقی نمی گذارد .

 

نمایی از یک کافه ـ کافه « تراس » ـ در شهر زوریخ سوییس را پیش رو داریم . گاه شمار ، روز هشتم فوریه سال ۱۹۱۶ را نشان می دهد . یک چاقوی کاغذ بری ، طغیان گر ، سر در میان برگه های فرهنگ لغات کوچکی فرو می برد و از صفحه ای که در آن موقع کسی نمی دانست کدام صفحه است ، کلمه ای را ـ که آن هم در آن موقع ناشناس بود ـ می بُرد و با خود بیرون می آورد . فرزندی متشکل از چهار حرف در سرمای آن روزگار زاده شد که اکنون دیگر نامش را تا همیشه بر خود داشت . سر بر آورد و نام خود را زمزمه کرد : دادا Dada 

 

کلمه ای که هیچ ربطی به حاملش ـ مکتبی ادبی با همین نام ـ ندارد ! تریستان تزارا ، اهل رومانی ، با چند تن از همراهانش ( مارسل یانکو ، هوگو بال ، ریشارد هوئلز برگ ، هانس آرپ ، ... ) با انجام این کار متولی پدید آمدن مجموعه ای از آثار بی معنی شدند و نام دادائیست را به خود بستند .

 

دادائیسم قرار بود همه چیز را نفی کند ، همه مکتب ها و سبک های ادبی پیش از خود را ؛ اگر پیام و محتوای انبوهی از آثار ادبی در طی قرن ها نتوانسته عنان گسیختگی ضد انسانی انسان ها را مهار کند ، دیگر چه نیازی به ادامه آن ؟ پس دنیای درهم و برهمی شکل می گیرد که در آن هرج و مرج حرف نخست را می زند . دنیایی که با همه قیل و قال هایش دیری نپایید ( ۱۹۱۶ ـ ۱۹۲۱ ) و اوج آن در ۱۹۱۹ بود .

 

اساس دادائیسم بر نفی همه چیز قرار داشت ، پس ناچار بود خود را نیز نفی کند ! کسی نباید انتظار داشته باشد پایه گذاران این مکتب ، بیانیه قابل فهم و معنی داری در مورد شیوه نوشتن خود ارائه داده باشند . زیرا در صورت صدور بیانیه ادعای خود ـ مبنی بر نفی همه چیز ـ را زیر سوال می بردند .

 

خاستگاه اصلی دادا ، سوییس و امریکا بود و سپس به اغلب کشورهای اروپایی گسترش یافت . این فرزند خلف ویرانگری و عصیان ، با شمشیری در دست ، هرگونه چارچوب نظام مندی را در ساحت هنر و ادبیات در هم می شکند و بر مرزهای موجود بین این دو خط بطلان می کشد . « شعر بیانیه ، تابلو بیانیه ، شعر همراه سرو صداهای اضافی ، کولاژ ، مونتاژ عکس و غیره با استفاده از انواع موادی که به نظر می آید بیگانه با هنر باشند ( از قبیل سیم آهنی ، چوب کبریت ، زبان عامیانه ، عکس ، شعارهای روزنامه ای ، اشیاء دست ساز و غیره ) و سرهم کردن آنها خارج از هر نظامی ، به جز تناسبی که خاص خودشان بود و نپذیرفتن هرگونه انتقادی مگر از دیدگاه خاص خود ». ( ص ۷۵۰ )

 

با این که سخنان تاثیر گذار در مورد بیهودگی همه چیز نقش مهمی در این زایش عجیب داشت ؛ این ثمره غریب مقدمه ای برای شکل گیری تمامی جریان های ادبی و هنری زمان خود شد . تناقض ، نفی ، . . . تا آن جا که در مراسمی نمادین پیکره ناپیدای دادا توسط هوادارانش تشییع و به خاک سپرده شد ! تزارا صراحتا ً گفت که شعر برای آنها همان زندگی بوده و دادا یک یاغی علیه همه آن چه تا آن روز تحت لوای ادبیات گرد آمده بودند ، به شمار می رفت . اما این یاغی به مدد حیله و نیرنگ ، برای این طغیان در همان مسیرهایی طی طریق کرد که ادب و هنر از اعتبار افتاده پیموده بودند . دادا واقعاً می خواست چه چیزی بگوید ؟ دور انداختن قراردادها برای دادا به معنی یافتن سرچشمه آفرینش اثر ادبی در خود است نه در آثار گذشته . این مکتب سعی کرد شعر را از ویترین تزئینی واژه ها به رهگذار عمل و آمیزش با اجتماع آورد و آن را وادار به زندگی کند .

 

درست است که جنگ در شکل گیری چنین جریانی موثر بود ؛ اما تنها عامل و یگانه بهانه پدید آمدنش نیز نبود . چرا که هیچ یک از دادائیست ها ، به عنوان فردی خواستار صلح ، مستقیماً مخالفت خود را با جنگ ابراز نکرده اند . آنها فقط پوچی منتشر شده در فضای اطراف خود را می دیدند و آن را انعکاس می دادند .

 

فرمول سرودن یک شعر دادائیستی از زبان تزارا ( بخش هشتم از بیانیه دادا ) :

 

« برای ساختن یک شعر دادائیستی‌ :

 

روزنامه ای بردارید

 

یک قیچی هم بردارید

 

در آن روزنامه مقاله ای را انتخاب کنید که طول آن معادل شعری باشد که می خواهید بگویید .

 

مقاله را از روزنامه جدا کنید .

 

بعد هر یک از کلمات آن مقاله را با دقت ببرید و در کیسه ای بریزید .

 

کیسه را آهسته تکان دهید .

 

آن وقت هر یک از کلمات بریده را تک تک بیرون  بیاورید

 

با دقت رونویسی کنید

 

به همان ترتیبی که از کیسه بیرون آمده اند .

 

شعر شبیه شما خواهد بود .

 

اینک شما نویسنده ای هستید بسیار تازه و بی سابقه و با حساسیتی جذاب هر چند که عوام الناس چیزی از اثرتان نخواهند فهمید . » ( صص ۲ـ۷۷۱ )

 

با نگاهی به این دستورالعمل دیگر از دیدن نوشته های منسوب به این مکتب که با حروف بزرگ چاپ شده اند یا نقطه گذاری و فاصله بین کلماتشان نیست ، چندان متعجب نخواهیم شد .

 

نمونه ای از نوشته های دادائیستی :

 

« بلوری از فریاد مضطرب می اندازد روی صفحه ای که خزان . خواهشمندم نیم بیان مرا به هم نزنید . غیر ذی فقار ، شامگاهان آرامی حسن و جمال دوشیزه ای که آب پاشی راه پوشیده از مرداب را تغییر شکل می دهد » . ( ص ۷۷۲ )  

 

* با نگاهی به « مکتبهای ادبی / ج ۲ » ؛ نوشته رضا سید حسینی



آلاچیق چلچله ها

آلاچیق چلچله ها برگزیده شعر چین و ژاپن با  برگردان دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور ، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی تهران ، است . کتابی به غایت زیبا و لطیف ، هم در ظاهر و هم محتوا . در گزینش شعرها دقت و سلیقه فراوان لحاظ شده و اشعار دارای برگردانی روان هستند . پیش  گفتار گنجانده شده نیز مفید و خواندنی است . کتاب توسط نشر اسطوره ، در قطع جیبی منتشر شده با برگه هایی به رنگ گلبرگهای نیلوفر صورتی !

در مقدمه کتاب به آمیزش شعر با فرهنگ چین اشاره شده است و این که : « شعر در باور چینی های اصیل به گونه یک مذهب تلقی می شده و پالاینده روح انسان بوده است تا به واسطه آن ، زیبایی و راز هستی را بیان کنند . از این رو ، مضامین آیینی و مذهبی در گنجینه شعر چین کم رنگ است . چه شاعران چینی بیش تر زیبایی طبیعت ، اندوه عشق و راز زندگی و مرگ را در اشعار خود تصویر کرده اند . » ( ص 18 )

 شعر چین دارای دو سویه عاشقانه و انعکاس ناب طبیعت است . زبان و شعر در ادبیات چین ، به دلیل کاربرد خط زیبا و تصویری چینی ، پیوندی خاص و عمیق دارند که راز و رمز بسیار در آن نهفته است .

در بخش دیگر مقدمه ، درباره گونه ای شعر ژاپنی به نام هایکو چنین آمده است : « هایکو راوی نگرشی عرفانی ، بودایی است و از ذن بهره می گیرد ؛ نگرشی که می گوید حقیقت تنها از راه شهود به دست می آید و از این نظر به نگرش اشراقی و کشف و شهود عرفانی ایران نزدیک است . بودا در سحرگاه بود که به ستاره ای روشن نگریست و به گونه ای شهودی بودا ( روشن و آگاه ) شد . الهام شاعر هایکو سرا کاملاً آسمانی و علوی است ، نه انسانی و زمینی . در واقع ، شعر چون پیکی پرنده وار به شاعر می رسد ، نه آن که شاعر به قصد شعر بسراید و در این رهگذر ، راستکاری ، صداقت ، پاک دلی و شیفته جانی از نخستین شرایط گام سپردن است .» ( ص 205 )

 چند شعر از متن کتاب :

 

( چین : )

به ماه بنگر

 و در آرزوی کسی باش که در دور دست هاست

( جانگ جیولینگ 673 _ 740 م )

 

ماه می درخشد

                                 بر دریا

نگاهش می کنیم از دور دست ها

گلایه از شب دراز گیسو ؟

بر می خیزی

و غم عشق در قلبت

                                      چه سنگین !

شمع را فوت می کنم

اما هنوز نور هست

قبایم خیس

                   از شبنم سپیده دمان

این مهتاب شیری را

نتوان به دستت سپرد

به بستر می روم

غوطه ور

                             در رؤیای شیرینت !

  *******

  گل ارکیده

( چیان چیانی 1582 _ 1664 )

 

نه در کنار هم

که دل در دل هم

چه خوشبو این چمن

                              به سان گل ارکیده !

برعکس علف های کنار دریاچه

چشمان شبنم زده اش

هر لحظه می نشیند

در قلب دلدار .

  *******

 

خورشید

( آی چینگ 1910 _ 1996 )

 

از گورهای عهد قدیم

از اعصار ظلمت

از جویبار مرگ انسانیت

کوهساران بیدار خواب

به سان چرخ آتش بر تل روشن

خورشید می غلتد به سوی من ...

با پرتو شکست


روزها

روزهایی هست که در ذهن خود به گردش می روم و دلتنگی هایم را با

 اندیشه ها جبران می کنم‌ ؛ زیرا که مجالی  برای پر و بال دادن بیشتر

به آنها  ندارم .‌‌‌ تنها می مانم ، تنها می روم ، به تنهایی می اندیشم و

در سکوت به صداهایی که بر می خیزند تا چیزهایی بگویند ، گوش می

دهم . هر صدا چیزی می گوید ؛ چیزهایی می شنوم که گاه قادر به

درکشان نیستم . صدایی همیشه هست که آهنگ سرزنش دارد ؛

صدایی دیگر نیز ، شیطنت آمیز و فرمانروایانه ، به بی حسی و خلاْ

دعوت می کند . صداهایی گنگ و تیره ـ روشن ، از جایی که نمی دانم

کجاست ، گاه سر بر می کشند و راه به جایی نمی برند . نمی توانند از

حصار چنبرین زمان که مرا تنگ در بر گرفته و مدام بر من نهیب می زند ،

عبور کنند و خود را به من نشان دهند . صدایی اما هست . می بینمش

در پس ابرها ، در تابش ذرات آتشین خورشید و در همه جا ، پژواکی

شیرین ، همان چیزی که مدت ها گم کرده ام . هر چه گوش می سپارم ، فهمش نمی کنم . صداهای دیگر پر رنگ می شوند و مرا به هر سو می برند ، اما آن صدای همیشگی جاری را نمی شنوم ، نمی شنوم ، نمی شنوم . . .

کسی هست که می خواهد همراه من باشد اما من ، خود من ، نمی خواهم ؛ او را نمی بینم .



« زمان که مراقب همه چیز است به رغم خواست تو راه حل همه چیز را به دست داده است . »

( سوفوکل )