اولُ ما خلق‌الله

بهتر نیست به‌جای «زوال عقل» به این بیماری بگویند «زوال مغز»؟

چون هر بلایی که هست سر مغز ـ بافت فیزیکی‌ آن ـ و اعصاب می‌آید که قوه‌ی عاقله یکی از موارد تحت تأثیر قرارگیرنده‌ی آن است و نمود بیرونی واضحی دارد. ظاهراً همه‌ی اعضای بدن از این بیماری تأثیر می‌گیرند؛ فقط ممکن است، دست‌کم تا مدتی، مشهود نباشد.


                                             زوال عقل، خِرَدسودگی یا دمانس (به انگلیسی: Dementia ) در پزشکی و روان‌پزشکی، اختلال مزمن و گاه حاد فرایندهای

                                            روانی و  زوال عصبی پیشرونده است که با تغییر شخصیت و موقعیت‌ناشناسی و اختلال در حافظه و داوری و اندیشه همراه است.

                                             شایع‌ترین نوع آن زوال عقل سالخوردگی یا بیماری آلزایمر است.


نمی‌دانم؛ فکر می‌کنم اگر وجهه‌ی فیزیکی به آن بدهم نگاهم به آن تغییر می‌کند و مثلاً با آن راحت‌تر برخورد می‌کنم.

همین حالا

احساس می‌کنم شماره‌ی پنجم  آن برنامه قرار است کارهایی با من بکند!

علی‌الحساب، احساسات تند و سوزانی شامل آمیخته‌ی غبن ساینده و اندوه کمرنگ و شکست کوچولوی نوک‌تیز و دلتنگی فلفلی به جانم افتاده.

«بی‌آرزویی» هم گاهی مرا می‌ترساند.

همان ایمیل و پرسش مذکور

«جواب‌ندادن بهتر از فحش‌دادن است!»

چیزی نیست؛ خاورمیانه‌ی مغزم شرمنده‌بازی درمی‌آورد.

امیدوارم اینطور نباشد

یعنی اگر برای یک استاد دانشگاه خارجکی ایمیل بدهیم که «نام خانوادگی شما چطور تلفظ می‌شود؟» بی‌ادبی و جسارت است؟


فنر جمع‌شده

سریال دیگر براساس کتاب النا فرانته را پیدا کردم. شک کردم نکند قبلاً گرفته باشمش؛ بعله! سه قسمتش را داشتم. اولی را دیدم و جالب بود.

دیشب و امشب هم دو قسمت Bodkin را اتفاقی دیدم. عجیب و مرموز است. اصلاً نمی‌دانم دنبال چه هستند ولی منظره‌ها... عااالی!

ـ این غول هفتصدصفحه‌ای چنان پدرسوخته است که تازه فقط نوک شاخش را خراشی کوچک داده‌ام (چی‌چیِ ژنومی).

ـ برای چندتا از کتاب‌های شوری که دستم است هم خواستار پیدا شده و باید زودتر تکلیفشان را روشن کنم.

چه روزگاری که آدمیزاد از سر می‌گذراند!

ببین با آدم چه‌کار می‌کنند که مدام مطلب می‌نویسد و نظرها را هم می‌بندد!

یعنی فکر کن چیزهایی در مواقعی سرت آمده باشد که بعضی شرایط ـ با اینکه آرزویشان را نداری که هیچ، ازشان فراری هم هستی و به‌راحتی برای دشمنت هم نمی‌خواهی ـ وقتی برایت پیش می‌آید، می‌بینی زیرپوستی هیجان‌زده هم شده‌ای!

انگار یک مرحله‌ی بازی است و اگر اعصاب و روانت را از دست بدهی قرار است در مرحله‌ی بعدی یک‌دانه نویش را بهت بدهند!

البته شاید هم همین باشد!

برویم مرحله‌ی بعد ببینیم چه می‌شود!

باز خدا را شکر این‌قدر بی‌عقلی را دارم وگرنه یا خودکشی کرده بودم یا دیگرکشی. (بله،‌مثلاً من تا این حد شجاع و قدرتمندم، خخخخخ).


از شاهکارهای چند روز پیش

به‌شدت عصبانی بودم و با اختیار کامل و حضور ذهن و (نمی‌توانم بگویم سلامت و صحت عقل، ولی هشیار و مصمم) شروع کردم با صدای بلند به همه‌شان فحش دادن! بله، فحش‌های آبدار؛ ولی البته که در تنهایی مطلق و بدون آگاهی هیچ‌یک از آنها.

نتیجه اینکه بعد از مدت‌هاااااااااااا از فحش‌دادن بدم نیامد. بسیار متأسف شدم کار به جایی رسیده که این مرز برایم کمرنگ شده (هم آنها کمرنگش کرده‌اند و هم خودم راه مناسبی برایش پیدا نکرده‌ام). احتمال می‌دهم در مرحله‌ی بعد، در چنین شرایطی، هدف تیراندازی با چهره‌ی آنها طراحی و به سویشان چاقو یا تیر و دارت پرتاب کنم.

ـ راه منطقی و درستش شمشیربازی و تیراندازی و کارهای مشابه است. چند شب پیش که فیلم جدید کنت مونته‌کریستو را دیدم، مهر تأیید زده شد.

مزایای دوست خیالی

یکی از مهم‌ترین نقش‌های دوست خیالی آن است که می‌توانی آوار حقارت‌هایی که شخصیتت را نشانه گرفته‌اند، با یک بشکن تخیلی، بر سر او خراب کنی. حتی خودت هم در خفا و علن سرزنشش کنی، خودت را از اشتباه‌ها و سهوهای احتمالی بری بدانی و گاهی در ذهنت خود را برتر از او و مرکز تحسین دیگران بپنداری. در کل، قلعه‌ای سنگی دور خودت بسازی که هیچ شماتتی یارای نفوذ به آن را نداشته باشد. بعد کم‌کم انصاف هم در تو جان می‌گیرد، از دل دوست خیالی‌ات درمی‌آوری و حتی با جسارت از او حمایت می‌کنی. قول می‌دهی بتواند از تکرار اشتباهش جلوگیری کند و ...

د.خ.های عزیزم، هرچند کمرنگ، بودند؛ وجود داشتند،  بیشتر اوقاتی را که به من کمک کردند یادم نیست اما، از یک دورانی به بعد، تکثیر شدند؛ در آن واحد، متعدد بودند و جنسیت‌های گوناگون داشتند چون بعضی کارها در جامعه درخور جنسیتی خاص نبوده؛ مثلاً موتورسواری. البته توی دنیای خیالی‌ام من موتورسوار مجاز و قهاری‌ام ولی صلیب «ناتوانی» اجباری در این کار را دوست خیالی مؤنث زیبایم بر دوش می‌کشید.

هر چند وقت یک بار، با خودم فکر می‌کنم لابد من توانسته‌ام سررشته‌ی بعضی امور را در حد قانع‌کننده‌ای در دستم بگیرم که دوستان خیالی‌ام خیلی خیلی کمرنگ شده‌اند. حتی گاهی خیلی واضح احساس می‌کنم تبدیل به جزئی از من شده‌اند؛ همه‌شان خودم هستم. مثلاً از سرزنش‌کردن خودم نمی‌ترسم و البته خیلی کم خودم را سرزنش می‌کنم.

چه دور و چه نزدیک، ... و حالا چه ناپیدا!

دارد... دارد... دارد... روزهایی می رسد که آخرین دیدار من و او در آنها بوده.

تابستان به صرافت افتاده بودم (نه، به‌شدت لازم دانسته بودم) ببینمش. اما بی‌فایده بود؛ هم ندیدمش و هم .. خب، که چه؟ دیدار خوبی نمی‌شد، مگر چند روزی طول می‌کشید.

بهترین موقعش اواخر زمستان و اوایل سال جدید بود؛ که اصلاً بهش فکر نکردم.

یاور همیشه مؤمن

آدمی، با فتح هر بخش از جهان مهین، می‌تواند بخش‌هایی ـ شاید مشابه ـ را در جهان کهین نیز فتح کند.

بادام تلخ

کتاب‌های آلموند را خیلی دوست دارم؛ سوژه‌ها،‌فضا، حوادث، و به‌خصوص شخصیت‌هایش را. اما از بین همین «به‌خصوص»،‌ با یک دسته از شخصیت‌ها که اتفاقاً در اغلب آثارش هستند، مشکل احساسی اساسی دارم؛ با قلدرها. فضای ذهنم را خیلی راحت تیره می‌کنند، دلم می‌گیرد و حتی گاه می‌ترسم ازشان.شاید همراهی اجباری و مداراگر شخصیت اصلی با آنهاست که چنین احساسی را در من ایجاد می‌کند. نمی‌دانم، امید دارد بهتر شوند، ازشان می‌ترسد، انقدر باهاشان همراهی کرده که سختش است ازشان روبرگرداند...؟

حالا خیلی دقیق هم یادم نیست شخصیت اصلی هر کتاب چطور از این افراد فاصله می‌گیرد.

Meemaw's Moon Pie

اااا شلدون‌کوچولو تمام شد؟

البته خوب جایی تمامش کردند. قسمت 12، مدام می‌گفتم «نکنه الآن...؟ وای،‌ نکنه...؟» که خوب، شد آنچه قرار بود بشود.

غیر از کانی و مری، شخصیت جورجی جونیور را خیلی دوست دارم. سرش را انداخته پایین و فقط به هدفش فکر می‌کند و کارش را می‌کند. خیلی تحسینش می‌کنم اما متأسفانه مطمئنم، اگر ده بار هم دنیا می‌آمدم،‌ نمی‌توانستم مثل او باشم. همان مدل از این شاخه به آن شاخه و کمی لنگ‌درهوا ولی راضی می‌بودم. مگر اینکه چیزی در ذهنم را تغییر می‌دادم. همان که مدتی بهش مشکوک شده‌ام.

من در گودریدز

ـ این چه کتاب‌هایی است که داری می‌خوانی؟

ـ فففف... چه بدانم والله!

ـ یک نگاهی بهشان بنداز ببین تا حالا چه خوانده‌ای!

ـ (کلیک) خببب... تعداد کتاب‌هایی که نخوانده‌ام (از برنامه‌ی گودریدز عقبم) دوبرابر آنهایی است که خوانده‌ام...

(هم‌زمان:) خب تعداد که مهم نیست!

... از همین‌ها، دوسومشان خوب و درمجموع، می‌توانم بگویم نصفشان خیلی خوب بوده‌اند. ... دنبال چه هستی؟

ـ ها! خب! پس نباید با کتاب‌هایی که در فهرست بقیه بالا می‌آید مقایسه کنیم.

ـ همم

(هم‌زمان:) ولی می‌شود بهتر هم باشد، نه؟

عمه‌نوشت

درمورد لیدیا می‌خواستم بنویسم آخرش عشق به دخترهایش و به‌ویژه، جنین نجاتش می‌دهد. مغزش را سمت درست داستان می‌چرخاند و رستگار می‌شود.

بعد یاد رامپل بیچاره افتادم که، برعکس، اعتقاد دارد عشق نقطه‌ضعف است. بله با او هم موافقم؛‌ به‌شرطی که فرد دنبال چیزی باشد که به او تعلق ندارد، مثل خود رامپل. مثل ملکه‌ی شیطانی و مثل اِمای ناله‌کن.

رجینا، وقتی نظرش را تغییر داد، عشق خیلی قوی دربرابرش ظاهر شد و خیلی کمکش کرد. اِما در کل ضعیف و شکننده است؛ نهایتش همانی که در نسخه‌ی موازی لباس شاهدختی پوشیده بود و بین گل‌ها آواز می‌خواند و وقتی ننه‌باباش جلو چشمش سلاخی شدند باز هم دنبال ترحم از قدرت شیطانی بود! یعنی در هر شرایطی آن ضعف چندش‌آورش را بروز می‌دهد پس نباید در دنیای واقعی خیلی از والدینش به‌خاطر تصمیمشان هنگام دنیاآمدن او شاکی باشد.

ـ خط کشیدم که یادم نرود. درمورد همه و همیشه صدق می‌کند؛ هرچقدر هم نقاط سیاه پیدا کنیم و آنها را مقصر بدانیم، نمی‌شود تلاش خودمان را برای یافتن چاره نادیده بگیریم، حتی اگر چیزی پیدا نشود، حتی اگر ناچار به نادیده‌گرفتنشان باشیم، حتی اگر گاهی بهمان سیخونک بزنند. بله هستند، ما چه هستیم؟

کات؛ برداشت اشتباه!

گفت که تا همین حالا فکر می‌کرده زگوند او رو کتاب‌خون کرده؛ تقریباً همه هم گفتن بهش که «تو در این مورد به زگوند رفتی». اما دیشب فهمیده این پریم بوده که از این لحاظ همیشه هواش رو داشته و براش کتاب می‌خریده، می‌خونده بارها و از کتاب‌هاش مراقبت می‌کرده (مثال واضح: گربه‌ی چکمه‌پوش تصویری).

این رو وقتی یادش اومد و فهمید که گفت «من همیشه، برای فرار از خود زگوند و هیولاهایی که برام ساخته بود، به همون کتاب‌ها فرار می‌کردم؛ همون کتاب‌هایی که پز من رو باهاشون می‌داد ـ و خودش نمی‌دونست واقعیت چیه!»

با هم به افق بارونی شب خیره شدیم.

دنبال سوراخ نفوذ می‌گشته، از روان خسته‌ی من سوءاستفاده کرده

سرانجام، آن‌قدر خشم و اندوه بر من غالب شد که کرونا گرفتم!

البته دو روز اول پدر معده‌ام درآمد که مترصد بودم بابت آن بروم دکتر و علائم دیگر را نادیده گرفتم.

دو روز تب هم مرا کله‌پا کرد درس عبرت نشد.

آخرش سردرد نابه‌کار مجبورم کرد و تازه فهمیدم که بعله...

سنگ‌های ساکت؛ سنگ‌قبر هفتادوسوم

کاملاً مشخص است؛ خودم را با سر و دست و پا و کبد و کلیه و ... پرت کرده‌ام توی این جریان.

دلم را با نخ موم‌آلود آن شمع گره زده‌ام به شعله.

دلم می‌خواهد بین اینجا و آنجا رفت‌وآمد کنم؛ انگار تازه آن محیط را فتح کرده باشم. قلمرو اندوه و کاستی و امیدهای واخورده را.

ولی می‌دانم مرا به حال خودم نمی‌گذارند. با هواپیمای سمپاش و آفت‌کششان، به‌خیال نگرانی و لطف، مثل سایه‌ای دراز تا ابد کش می‌آیند و دنبالم می‌کنند.

دلم می‌خواهد توی آفتاب کم‌جان عصرها دست بکشم به دیوارهای پوسیده و بی‌صدا و سنگ‌قبرها و وانمود کنم زمزمه‌ها را می‌شنوم.

می‌خواهم روشن و بی‌ هیچ حجاب و مانعی بدانم شباهت‌هایم باهاشان چیست.

مدام بهم ثابت می‌شود تردیدها و ترس‌هایی که باعث می‌شود مخفیانه و آشکارا با خودم واگویه داشته باشم بیشتر شبیه حماقت و ناتوانی است تا احتیاط و دوراندیشی.

کاش با من حرف می‌زدند و می‌گفتند واقعاً چه پیش آمده. کاش راستش را می‌گفتند. کاش صادقانه می‌گفتند از دریچه‌ی نگاه خودشان چه دیدند، چه گفتند و چه شنیدند.

الآن من مانده‌ام و جزیره‌هایی پرت و متروک و طوفان‌زده با هویت ظاهری برخی از نزدیکانم که ناخدای هیچ کشتی‌ای راه به سویمان نمی‌برد.

کاش تفاوت‌ها نشانه‌ی بیماری و ضعف و مایه‌ی انزجار نبود!


هیولنسانم/ همذات‌پنداری ناخودآگاه و هولناک با شخصیت (راوی) «راهنمای مردن با گیاهان دارویی»

تا حالا دو‌ـ سه باری به خودم آمده‌ام و ترسیده‌ام نکند دارم، با حمایت از ایکس‌پریم، از ایکس انتقام می‌گیرم.

مثل اینکه عقده‌ی الکترای پنهانی داشته باشم ولی تا حالا فکر می‌کردم ادیپ است!

اما وقتی دلم می‌لرزد یا تمایلم به گریه خود را نشان می‌دهد، می‌فهمم انسان بر هیولا غلبه دارد؛ هرچند منکر وجود آن نشده باشد. هیولا و انسان همدیگر را دیده‌اند و مجبورند با هم همراه شوند، نمی‌دانم تا کجا، احتمالاً تا همیشه؛ چون همین هیولا گاه از من محافظت می‌کند و جلوی  ضربه‌خوردن انسان نحیف را می‌گیرد. حالا هرچقدر هم که بخواهند می‌توانند توی مسیر به هم جفتک بیندازند. مهم این است که، هروقت پیش من بدِ آن دیگری را بگویند، من مراقب هردوشان باشم.

دوست دارم ببینم چطور این مسیر را به پایان می‌برند.

بهْ

آخ که از کجا آمده‌ام این بار

و قلبم چه می‌سوزد؛ سوزشی خفیف و اغلب نامرئی اما گاهی مثل نوک شعله‌ی کوچک سمجی مرا می‌سوزاند. می‌دانم این سوزش از کجاست و نمی‌دانم. نخ ابدی این شعله مرا به آنجا وصل کرده این بار. آتش را خودم به درونم راه دادم و سوخت آن از همان ناکجای آباد می‌آید که تا مدتی پیش داشت کاملاً ویرانه می‌شد؛ در قلب و جان و خاطر من. من به برگ‌برگ خشک و باطراوتش متصل شدم؛ متصل بودم و نخ را در لحظه‌ی آخر نبریدم و قوت گرفت. در قلبم خودش را تابید و با اینکه نازک است، سوخت را خوب به شعله می‌رساند. گاهی هم تبدیل به آتش کوچک اشتیاق امیدوارانه‌ای می‌شود برای خاک‌ریختن روی گنداب‌های ناخواسته یا آینده‌ای سبز.

چه می‌دانم!

دیگر از کتاب‌خور و نیمچه‌دیکتاتور هم پنهان نمی‌شوم.

تغییرات دیوانه‌ها/ شاید هم فقط دیوانگی

بله انگار خیییلی گذشته است؛ از آخرین باری که به خودم لطف کردم و این‌جا همان یک جمله را نوشتم

که یادم باشد؛

یادم بماند ...

در مجموع، دیوانگی از بین نمی‌رود بلکه از حالتی به حالت دیگر،‌ از مخفیگاهی به مخفیگاه دیگر و از شب به روز درمی‌آید؛ گاهی هم از فردی به فرد دیگر.


من هم با آن مسموم شده‌ام و همچنان که پادزهرش را در مشت می‌فشارم و گذاشته‌امش برای لحظه‌ی آخر،‌ در کورسوی امید شاید دروغی و باطلی جلو می‌روم تا با زبان خودم اتمام حجت کرده باشم.



دیروز، شنبه، اول هفته، او هم می‌گفت دارند مسمومش می‌کنند؛‌ خیلی قبل‌تر این کار را کرده بودند و دوباره شروع کرده‌اند و این بار هم ادامه‌دار است. گفت دلیلم برای ادامه چیست؟ رها کنم؟ گفتم اگر می‌خواهی ادامه دهی، به تو می‌آید دلیلت این باشد که می‌خواهی به خودت ثابت کنی از آنها بهتری و به آنها هم امید بدهی در بهترکردن تو از خودشان موفق بوده‌اند (البته این دومی دهان‌بندی است وگرنه که خودمان می‌دانیم تو با فرار از آنها بوده که توانسته‌ای قدری علاج شوی).