-
«توی یک دیوار سنگی»
چهارشنبه 28 شهریور 1397 12:48
الیزابت کمبل، بهقول ربکا، دختر ظریفی بود و بهنظر میآمد سوءتغذیه دارد؛ البته نه تغذیة جسمی بلکه تغذیة روحی. به او گفتم: «پس تو الیزابت هستی». او پاسخ داد: «امشب نه. امشب نوبت «بتی»بودنم است چون از آن شبهایی است که دنیا را، با همة چیزهایش، دوست دارم. دیشب الیزابت بودم و فرداشب احتمالاً بث هستم. بستگی دارد حالم...
-
بوسة یهودا [1]
دوشنبه 26 شهریور 1397 18:13
«نه زمینی بایر؛ که جنگلی وارونه شاخ و برگ درختانْ چسبیده به دل زمین» جنگل وارونه، سلینجر [2] در کابینتها را که باز میکنم، با سبکی تحملپذیر مورمورکنندهای، محتویات هر قفسه را با چشمانم رج میزنم و در ذهنم طبقهبندیشان میکنم. حتی دیروز، بعضی قفسهها را، بدون بازکردن درشان، طبق آنچه به یادم مانده، دستهبندی کردم....
-
تابستانی که گند نشد
دوشنبه 26 شهریور 1397 17:53
چند روز پیش، بهدلیلی واهی، حساب کاربری گودریدز جان جانانم را کلاً پاک کردم. بله، و از امروز، سعی دارم طبق سالنامههایی که دارم، یادداشتهایم از کتابها و آنچه از سالهای دور در خاطرم مانده دوباره، در حسابی جدید، وارد گودریدز کنم. با سال 1393 شروع کردم و ورنون لیتل حدود یکساعت از وقتم را گرفت!
-
فتیلهها بالاتر!
یکشنبه 25 شهریور 1397 13:42
اولش دلم چندان رضایت نمیداد خودم را جمع کنم پا شوم بروم باشگاه؛ مخصوصاً که قرار بود قبلش نیمساعت دراز بکشم بعدش بزنم بیرون. دیدم نیمساعتم دارد از دست میرود؛ گفتم پس برای گرمشدن، بخشی از آشپزخانه را مرتب کنم. آن هم نشد! گفتم بروم، فوقش خسته میشوم و برگشتنی بیشتر استراحت میکنم. میدانستم همان بخشی «من»، که خواب...
-
«اینجا چراغی روشنه»
یکشنبه 25 شهریور 1397 07:59
بیشترِ «من» دلش میخواهد وقت مناسب زودتر برسد، اصلاً برسد، و بتواند تا «رسیدن» و «رسیدهشدن» چنان خوب تحمل و تأمل کند که خطاها اندک باشند و از زیانها بتوان چشم پوشید. اما بخشی در «من» هست که مثل همیشه، دلش میخواهد سرش را بگذارد در دامان آرامش از جنس ابرهای آسمان داستانها و تا پایان ماجرا بخوابد. بهخصوص که این...
-
چقدر فکرکردن به آخرالزمان شیوع دارد!
سهشنبه 20 شهریور 1397 09:50
شهری که انگار از معدود مکانهایی است که بهزور جانبهدر برده و همیشه هم در معرض خطر نابودی قرار دارد؛ احاطهشده است با بیابانی زشت و کابوسوار که بهشدت آلوده به رادیواکتیو است، نمای خاکستری بدرنگ آمیخته با قهوهای، بارانهای گاهوبیگاه اسیدی کشنده، خیابانهای خلوت از آدمها و شلوغ از زباله و بههمریختگی، خانههای...
-
وارد هزارة جدید شدم! [1]
سهشنبه 20 شهریور 1397 09:19
انگار درختی باشم که یکی از شاخههای تقریباً قطور تنهام را بیمحابا از جایی شکسته باشند؛ نمیدانم از کنارههایش شاخههای ترد و نازکی دوباره سرخواهند زد یا نه. فقط احساس میکنم 1-2 شاخة خیلی کوچک، بهآرامی، در حال رشد و برگدادناند در بخشهای دیگر تنهام. مشخص نیست چه زمانی بهبار مینشینند و کی باید هرسشان کنم، جا...
-
سبز، تویی که سبز میخواهمت
دوشنبه 19 شهریور 1397 22:36
دلم ساحل جنگلی دووووردستی میخواهد که در دهانة غاری سنگی و تمیز، روی تپهای تنها، در سکوت ابتدای شب، سرم را روی پای تهفیتی بگذارم و نوازشم کند و من بخوابم. دلم یک گریة سیر شیرین میخواهد. با صدای طبیعت در شب که مثل موسیقی Secret Garden است ... دلم میخواهد به صدای قلب تهفیتی گوش بدهم و آرام بشوم.
-
« همچون طعمی فلزمانند در دهانم » [1]
دوشنبه 19 شهریور 1397 13:54
وقتی از این نوبت دندانپزشکی تا نوبت بعدی، از اوج به حضیض میرسی و بعد تختهپارهای روی آب تو را نگه میدارد و یونسی میشوی راندهشده از شکم نهنگ! [1]. توصیف ایزابل آلنده از احساسش در کتاب کشور خیالی من عکس از کانال آسمان، کیپِ ابر
-
جزیرة زیر دریا
دوشنبه 19 شهریور 1397 13:45
وقتی برای تحویلدادن کتابها میروی و قصد یقینی داری که کتاب جدید از کتابخانه برنداری، ناگهان کتابی هنوز- ناخوانده از ایزابل آلنده را در قفسه میبینی و توبه میشکنی... عکس از: کانال آسمان،کیپِ ابر
-
خانهای برای فردا
پنجشنبه 8 شهریور 1397 20:56
برای سیبخوردن بعدازظهر، تصمیم گرفتم 10 دقیقه فیلم هم نگاه کنم. خیلی اتفاقی، [فیلمی از ایسا باترفیلد] را انتخاب کردم؛ و طبق معمول، دیگر دست خودم نبود، داشتم در آن غرق میشدم! ایسا انگار توانایی خیلی خوبی برای بازیکردن در نقش انسانهای استریلیزه و ایزولهشده را دارد. در این فیلم هم، چنین شخصیتی را بازی میکند؛...
-
اما اسمش آشناست!
چهارشنبه 7 شهریور 1397 13:21
معرفی کتابی که نه خواندهامش و نه تا حالا میشناختمش تمامی از گودریدز و نظر خوانندگان: « بیایید طرح جلد افتضاح کتاب رو فراموش کنیم و بریم سراغ اصل مطلب : همیشه تاسف میخوردم که استعداد پنج ستاره دادن به کتابها را رو از دست دادم، اما بالاخره چیزی که میخواستم پیدا شد. یک کتاب هیجانانگیز و باور نکردنی. کتابی که...
-
«ای روزگار لعنتی! با او چه کردی؟»
چهارشنبه 7 شهریور 1397 13:19
میگویند آدمهای رستگار «بهشت آسمانی» را خواهند دید». آرزوی من این است که تا ابد زمین را ببینم. پتر هانتکه [1] ـ آمدند، هم را دیدیم، رفتند. و همیشه جایشان چقدر خالی میماند در گوشهای خاص از قلب آدم. ـ شروع کردهام به تماشای توتورو و چقدر بامزه است! می با آن دادزدنهاش و مدل حرفزدنش («می نمیترسه») و ساسوکه و باز هم...
-
پادشاهی شهریور
شنبه 3 شهریور 1397 09:00
لاست عزیزم تمام شد و کلاسهای ورزش که ترکیدند و فعلاً در حبابی معلق ماندهایم (البته 18 شهریور یکیشان در فلانجا دوباره تشکیل میشود. باید امروز بروم جای جدید را پیدا کنم). به [کسلراک] پناه بردیم که چندان چنگی به دل نزد و کلی هم با استانداردهایمان تفاوت داشت؛ بنابراین، بعد از دو اپیسود، رهایش کردیم. یاد [وستورد]...
-
دیدنیها
یکشنبه 28 مرداد 1397 14:17
وییییییییییییییییععع ... عجب فیلمی! اینکه ساخت اسپانیا و با بازی پنهلوپه و خاویر است برایم جذابترش میکند. منتها باید حجم کمترش را پیدا کنم برای دانلود. بهشدت کنجکاوم ببینمش. چند دقیقه بعد: پیدا شد، پیدا شد! اینجا شبیه مسعود رایگان شده ـ کتابی را میخوانم که مربیْ جان امانت داد و امیدوارم بهموقع تمام شود. ـ Your...
-
بازگشت غرورآمیز خوابناکی خندهدارم و «مادر»ی که ندیدمش هنوز
پنجشنبه 25 مرداد 1397 13:11
دیشب، که اپیسود دوتاماندهبهآخر لاست بهتمامی مربوط بود به دودی جان (بینام! واقعاً این بچه را بینام گذاشتند!)، خواب خندهدار جدینمایی دیدم: خواب دیدم اسموکی روی دهانة چاه نشسته و با بادسنج مبارک، آن را مسدود کرده! قیافهاش هم خیلی جدی و حقبهجانب است و شوخی ندارد. با خندههای شدید از خواب بیدار شدم و تا چند...
-
«آه» ای جادوگر/ ترمیناتور!
پنجشنبه 25 مرداد 1397 12:57
برداشت اول، نگاه به جوب: تازگی شرایطی پیش آمده که فکر میکنم شبیه نابودگرها یا پایاندهندههای روند خاصی شدهام؛ پارسال که آموزشدیدن گلیم را شروع کردم، هنوز دورة مقدماتی کامل نشده بود که استاد جان کلاس را بست! بعد از دو سال، تازه کلاس یوگا را هم، در همین باشگاه تمیز نزدیکمان، شروع کرده بودم که،بهعلت مسائل مالی، از...
-
بلک راک
چهارشنبه 24 مرداد 1397 13:11
بهعدد انگشتان یک دستم از اپیسودهای لاست شیرین دوستداشتنیام باقی مانده و دیدنش برایم حسرتناک شده؛ اینکه باز هم رو به پایان است. و میدانم باز هم آن را تماشا خواهم کرد.
-
لزجی تحملپذیر تابستانی
چهارشنبه 24 مرداد 1397 13:07
1. این سالهای اخیر، در مراحل کاریام وهلهای هست که اینطور توصیف میشود: «رسیدهام به کمالی که» [1] هرچه کار میکنم،لامصصب تمام نمیشود! یکی از موارد [2] همین چند روز پیش به نالههای واپسین افتاد. انقــــــــــــــدر چسبناک و لـــــــــش و توانفرسا بود و کند پیش میرفت که فکر کنم نالة بخشی از کائنات هم داشت بلند...
-
قطبنما
سهشنبه 23 مرداد 1397 21:31
1. قطبنما برای من همیشه شیء خاصی محسوب میشده؛ مقدسگونهبودنش از داستانهای دریانوردی ژول ورن شروع شد و با داستانهای پریان و موارد مشابه (دنیاهایی که همیشه دوست داشتم در آنها باشم) ادامه یافت؛ مثلاً در سریال [لاست] یا [روزی، روزگاری]، که در دومی، نقش آن برایم قدری جذابتر است. چنین چیزی، در زندگیام، ممکن است نماد...
-
تپلی عزیز :)
دوشنبه 22 مرداد 1397 23:12
«ه» گل قرمز زیبای گور را عوض میکند و میگوید: همة آنها، بعد از مرگشان، پیشم آمدند و با من صحبت کردند اما تو نیامدی! لطفاً تو هم بیا تا با هم حرف بزنیم. تناقض خندهدار این است که ناگهان روح قاتل سر راهش سبز میشود و به او اخطار میدهد. آدم چندشش میشود اما در نهایت، «ه» اخطارش را جدی میگیرد و در انتهای اپیسود هم،...
-
درد و درمان
دوشنبه 22 مرداد 1397 11:01
هیولای رام و دوستداشتنی اعتیاد شیرین قدیمم در من بیدار شده و بهشدت گرسنه است؛ آنقدر که دلم میخواهد کتابهای محبوب امریکای لاتینیام را دورم بچینم و بیوقفه و بیمارگونه بخوانمشان، حتی بیشترشان رو دوباره یا چندبارهخوانی کنم. و نکته اینجاست که این کار یکی از تسکینهای آن چند هیولای دیگرم است؛ فرار به دوردستهای...
-
تاکردن هیجانانگیز
دوشنبه 22 مرداد 1397 10:46
پیشترها، زمان یک عکس پانورمای عریض در امتداد کرانة رود بود و من یک برگ ناچیز شناور روی آب رود. بیاختیار، با جریان رود میرفتم، قربانی جریان زمان بودم، اما حالا از رود خارج شده و در کرانة آن ایستادهام مردی که خودش را تا کرد ص 89 [1] از آنجا که از انیمیشن (ژاپنی) وقتی مارنی اینجا بود خیلی خوشم آمد،تصمیم گرفتم...
-
ادیسة جزیره
دوشنبه 22 مرداد 1397 00:15
ـ دزموند و فلاشهایش: اینطور که در اپیسود 11 فصل ششم دیدم، گویا این تصویرهای محو و ناپدیدشوندهای که، با عنوان «دژاوو»، گاه با آنها مواجه میشویم تصویرهایی از زندگی (های) موازی ما هستند که ممکن بود وجود داشته باشند؛ یعنی امکان داشت، با فلان انتخاب، جای دیگری و در موقعیت دیگری میبودیم و این زنجیرهای [1] موازی گاه، در...
-
آبیِ اف
جمعه 19 مرداد 1397 11:03
بالاخره، بعد از مدتها، وسوسه کارگر شد: دارم بین کارهایم یادداشتها (و بعضاً مالیخولیابافتههای) فیسبوکیام را در وبلاگم جمعآوری میکنم. از آنجا که قبل از این یکی وبلاگ در فیسبوک بودم، تاریخشان برمیگردد به بایگانی سال 93 و قبلترش در اینجا. حتی بعضی عکسهایی را که آنجا منتشر کردم در پوشهای جدا ذخیره میکنم. و خدا...
-
پاتریس
جمعه 19 مرداد 1397 10:56
با تشکر از دختر ستارهای نازنین، انیمیشن [مارنی] را بالاخره تماشا کردم و خیلی خیلی دوستش داشتم؛ منظرهها، شخصیتها، داستان، ... عالی بودند. از همه بیشتر،خانة فامیلهای آنا را دوست داشتم و اتاقی که به آنا داده بودند؛ چقدر فوقالعاده بود منظرة ایوانش! ورودی خانهشان محشر بود! از آن موارد که عاشقشان میشوم! خودشان هم...
-
رقم بزنیم
دوشنبه 15 مرداد 1397 09:31
لئو: وروکیو [استاد داوینچی] زمانی بهم گفت «آدمهای دارای فضیلت و کمال بهندرت بیکار میشینن تا همهچیز اتفاق بیفته. اونها خودشون دستبهکار میشن و اتفاقات رو رقم میزنن». پایان فصل سوم (کل سریال) اما اینطور که سریال را مثلاً به پایان رساندند بیشتر شبیه این بود که در این مورد دودل بودند؛ یکجوری پایان سرنوشت...
-
Γαîα
یکشنبه 14 مرداد 1397 13:02
فقر پدر و مادرم فرساینده بود اما امکان بهدستآوردن گنج برایم رابطهای استثنایی با مادر را فراهم آورد. بیش از عشق فرزندـکه قابل درک استـ بهخاطر شخصیتی همچون مادهشیری خاموش اما وحشی دربرابر بدبختی و نیز ارتباطش با خدا ـکه مطیعانه نبود، مبارزهطلبانه بودـ به او احساس ستایش غریبی داشتم. دو مزیت ممتاز که در زندگی...
-
در کارگه کوزهگری
یکشنبه 14 مرداد 1397 12:40
کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایتخاطری از آن نداشت. کتاب شیئی بود که برای او معنای خاصی داشت؛ دوست داشت کتابزیربغل در خیابانها گردش کند. کتاب برای او بهمنزلة عصای ظریفی بود که آدم متشخص قرون گذشته بهدست می گرفت. کتاب او را بهطور کلی از دیگران متمایز میساخت. میلان کوندرا چه تعریف...
-
آلندهخوانی در اتاق انتظار
پنجشنبه 11 مرداد 1397 14:18
نوشتن برای من حسرتخوردنی دائمی است. من تقریباً تمامی عمر، در محیط اطراف خود، بیگانه بودهام؛ موقعیتی که آن را قبول میکنم چون راه دیگری ندارم. چندینبار در طول زندگیام مجبور شدهام همهچیز و همهکس را رها کنم و پشتسر بگذارم و زندگی جدیدی را در جای دیگری آغاز کنم. من زائری بودهام در جادههای بسیار؛ آنچنان زیاد که...