ترکیب کرم مرطوبکنندة سیو و اسپری ضدآفتابم بیهوا مرا انداخت در آن روزها، آن اتاق بزرگ نیمهتاریک ساکت انتهایی خانة سر کوچة مادربزرگم، که فکر میکنم در چندتا از خوابهایم در آن فضا معلق بودهام، و صاف مرا انداخت کنار آن کیف سامسونتهای عجیب سنگین و بزرگ و قهوهای تپل و مهربان پدرم و ترکیبی از بوی ادکلن کبرای سبز و توتون مانده و مسافرتهای پیدرپی با اتوبوس و سواری و هواپیما؛ بوی شهرهایی که ساعتها یا روزهایی در آنها سپری کرده.
مرا انداخت در آغوش آن روزهایم که قهرمانهایم رابینسون کروزوئه بودند و شخصیتهای مصمم و خستگیناپذیر کتابهای ژول ورن، زمانی که ماجراجوییها و خیالهایم رمانتیک نبودند.
الآن دیگر دستم این بو را نمیدهد. ولی دلم کنار آن کیفهای قهوهای مانده که گاهی بازشان میکردم تا شاید داستان سفرهای جدیدشان را برایم بگویند و بگذارند من با حدسهایم، جملههای نصفهنیمهشان را تکمیل کنم. طفلکیها هیچوقت زبان آدمیزاد را یاد نگرفتند؛ چشمهاشان پر از لبخند و مهربانی بود ولی نمیتوانستند کامل با من حرف بزنند؛ مثل گنگ خوابدیده بودند.
بیش از دو هفتة پیش بود که، توی کتابخانه، سباستین را دیدم. بگذریم که در آن قفسه، که مشخصاً مربوط به کتابهایی در ژانر سفرنامه و ... بود، رمان دیگری از نویسندةمحبوبم، دیوید آلموند، را هم پیدا کردم و با ذوق قاپیدمش.
کنار سباستین، یکی از مارکوپلو ها هم بود؛ یادم نیست جلد اول یا دوم. ولی جای خوشحالی است که باز هم از این کتابها در دسترس است و خیلی اتفاقی کشفشان کردم.
دیروز خواندنش را شروع کردم و آنقدر دلچسب و خوشخوان است که خیلی سریع پیش میرود و از لحاظ تعداد صفحات، شاید به نیمة آن رسیده باشم. نمیدانم چرا خواندن آن اینهمه برایم شیرین است! در صورتی که خیلی تنگاتنگ با انتظارات من از کتابی اینچنینی پیش نمیرود. اما به هر صورت، نقاط قوت خودش را دارد و برای من «اولین» محسوب میشود.
از مردم کوبا و سبک زندگیشان خیلی خوشم آمد؛ به نظرم، مهم این است که آدمی، در هر حالی،قدر زندگی و لحظه را بداند و زیبا باشد و زیبابین و از کمترینها هترین استفاده را بکند. درمورد استفادة چندینباره از اشیا، با مردم کوبا بهشدت همزادپنداری [1] کردم و لازم شد دستکم یک سالی بین چنین مردمی زندگی کنم تا قدر زندگی را بهتر بدانم.
یکی از امتیازات این کتاب تصویرها و عکسهایش است که دریچهای شدهاند به سوی سرزمینی جدید و بسیار متفاوت و واقعاً چشمنوارند.
واای! بوی کاغذهای کتاب خیلی خیلی شبیه همان بویی است که در روزگار خیلی دور، از میان صفحات کتابها استشمام میکردم! باز هم دماغم را میان کتاب بردم و از ته ته ریههایم آن بو را نفس کشیدم و بلعیدم؛ بویی متعلق به کاغذهایی نهچندان سفید و نرم و نه کاهی و شکننده.
[1] طبق آخرین توضیحات، همین ترکیب درستتر از «همذاتپنداری» است.
1. اژدها: خب خب! خودت رِ جمع کن! باس بری اونجا که تا حالا نرفتی.
من: مگه تو نمیای؟
ـ من اگه بیام به نظرت برمیگردم دیگه؟ اونجا ممکنه بوی وطنم رو بده.
ـ خره! وطنت قلب منه!
ـ خره! این حرفا ... (چشمان اژدهایی قشنگش نمناک میشود) خیلی قشنگه ولی وقتی من هوایی بشم هیچی جلودارم نیس. میترسم نتونم خودم رو کنترل کنم.
من: باشه نیا! خطرناک!
2. من اگر مرد بودم، دوست داشتم یکی میشدم مثل [این آقا] با همة ادا و اطوارهایش.
موقعیت: بین قفسههای کتابخانة جادویی
دیروز کتابهای توتوله را، با چند روز تأخیر، بردم برای تحویلدادن. از اولش هم قصد کرده بودم آن رمان حجیم ایرانی را حتماً بردارم و بالاخره یکطوری برایش وقت بگذارم. ابتدا، پیدایش نکردم؛ سر جایش، آنجایی که چند هفتة قبل دیده بودمش و اصلاً همان دیدنش باعث شد دوباره به یادش بیفتم و بهصرافت خواندنش، نبود! نگرانیام زود رفع شد چون دو طبقه بالاتر پیدایش کردم.
وقتی کتاب را ثبت کردم، با فراغ بال، شاید حدود نیمساعت بین قفسة داستانهای ایرانی و خارجی گشتم و کلی کیف کردم. این کتابخانه همیشه انرژی خوبی برایم داشته؛ هم محلش برایم خاص است هم غافلگیریهایش. اینبار هم، چون نگاه و انتظارم از کتابها کمی تغییر کرده، با موارد خیلی خوبی روبهرو شدم. چند کتاب از نویسندههای ایرانی دیدم که تا چند ماه پیش با آنها آشنا نشده بودم. بین خارجیها هم کتابهایی پیدا کردم که دوست دارم حتماً بخوانمشان. از چند قفسه هم عکس گرفتم که یادم نرود دقیقاً چه چیزهایی خیلی خوشحالم کردند.
حالم بد نیست ها! فقط احساس همیشگی مختص روزهایی همراهم است که دلم میخواهد بنشینم ور دل خودم و نوشیدنی گرم و شکلاتهای خوشمزه بخورم و متنهای نهچندان جدی بخوانم ـالبته بیشتر از آن متنهایی که مرا ببرند به جاها و زمانهایی دور و متفاوت [1]ـ و اگر شد، چیزکی ببینم که باز هم مرا از اینجا بکَنَد و با پتویی که دور خودم پیچیدهام، پرواز کنم ...
دل یکدله کردم و قرار اول را تلفنی لغو کردم. دومی هم هرچه فکرش را میکنم نمیشود بروم! محتوای آن بسیار جالب و مطلوب است و آرزویم بودن در آنجاست ولی حضور مغز و دل میطلبد و من امروز نمیخواهم جایی «حاضر» باشم. دلم هم میگوید «ایرادی ندارد» پس با طیب خاطر مقدمات پروازم را فراهم میکنم.
[1] مثلاً پارهای از زندگینامة خودنوشت فرامرز اصلانی که قبل این یادداشت خواندم.
شببیداریهای دوران تعطیلات، چنان لذتبخش و بیتکرار، که بهنرمی خواب را فراری میدادند و عطش «کمی بیشتر، کمیبیشتر» را به وجود میآوردند.برای همین شیرینیشان است که بههمریختن الگوی خواب در روزهای عادی بعدش را از فهرست «ریدمانها» بیرون میآورم و سعی میکنم با مدارا به حالت مطلوب برگردم.
اینگرید و گرگ داستان جالبی دارد؛ دخترک زمانی که از دنیای بیرونش دلزده شده و به تنهایی دچار آمده، مسیری برای شناخت ریشههایش پیدا میکند، دوری از خانواده و همة آنچه را برایش شناختهشده و عزیز است و نیز کیلومترها مسافرت را به جان میخرد. میخواهد به خودش نزدیکتر شود.
وقتی از دنیای بیرون خسته و آزرده شدی به خودت پناه ببر؛ همیشه با شگفتیهای باارزشی روبهرو میشوی!
ماجرای پیشخدمت عجیب مهربانی که بسیار مسن است و باید با ترکهای به پشتش بزنی تا بتواند حرف بزند، مادربزرگ عبوس و آن دالانهای عجیب و ترسناک، گرگی که هرکس با نامی صدایش میکند:
در آن دالانها شاید هرکسی با خودش روبه رو میشود برای همین، گرگ با نامی که او در ذهن دارد خودش را معرفی میکند و او میتواند با گرگ همکلام شود. البته داستان بچهگانه (بین کودکانه و نوجوانانه) است و واقعاً اگر در دوران اواخر دبستان و راهنمایی میخواندمش، خیلی راغب میشدم با خودم خلوت کنم و گرگی را در دالانهای پیچدرپیچ ناشناخته پیدا کنم.
و بعد هم، گفتگو، گفتگو! وقتی کریستینا با کنتس بزرگ درمورد جریانهای گذشته صحبت کرد، توانستند با هم به تفاهم برسند. گفتگوی بین نسلها خیلی مهم است.
حالا چرا گرگ؟
چون داستان با ناسازگاری آدمها با هم شروع شده و بعد به ماجرای اختلافهای ریشهدار چندینساله رسیده، شاید نماد جنگ و ستیز انسانها با یکدیگر باشد. وقتی بعد از نسلها، فقط اینگرید گرگ را بیرون میآورد، متوجه میشود گرگ تا وقتی ساکن دالانها بوده زنده میمانده (عمر جاوید) ولی همین که بیرون بیاید عمرش طبیعی میشود و بالاخره روزی میمیرد. حتماً یعنی اگر دشمنی و کژفهمی را پنهان کنیم همچنان به حیاتش ادامه میدهد و نسل پشت نسل را درگیر میکند؛ مثل افراد این خاندان که همه باید در نوجوانی با گرگ پیر (دشمنی دیرینه) روبهرو میشدند. اینگرید، با تأکیدهای پیدرپی گرگ، گویا مهربانترین فردی بوده که طی این سالها با گرگ روبهرو شده. شاید همین ویژگی اینگرید سبب رامشدن گرگ درون افراد خانوادهاش شده باشد.
نوشتن برای من حسرتخوردنی دائمی است. من تقریباً تمامی عمر، در محیط اطراف خود، بیگانه بودهام؛ موقعیتی که آن را قبول میکنم چون راه دیگری ندارم. چندینبار در طول زندگیام مجبور شدهام همهچیز و همهکس را رها کنم و پشتسر بگذارم و زندگی جدیدی را در جای دیگری آغاز کنم. من زائری بودهام در جادههای بسیار؛ آنچنان زیاد که دوست ندارم به یاد بیاورم. در نتیجة خداحافظیهای بسیار، ریشههای من خشک شدهاند و باید ریشههای دیگری بپرورانم که، بعهدلیل نبودن مکان جغرافیایی برای پاگرفتن، در حافظهام قرار دارند. مراقب باشید! مینوتورها در راهروهای پیچدرپیچ حافظه در انتظارند. [1]
ص 20
دیروز که مقابل هم نشسته بودیم، احساس کردم دارد کمکم خسته میشود؛ از دست نقزدنهایم، ترسهای بیخودم و هرچیزی که در این مجموعه قرار دارد. راستش خودم هم فهمیدم که دیگر خسته شدهام؛ به آن معنا که دیگر برایم جذابیتی ندارد. فکرکردن بهشان و تحلیلشان دارد به وقتتلفکردن اعتیادآور فلجکنندهای تبدیل میشود؛ علف هرزی که هیچ گل زیبایی نخواهد داشت.
شیلی
تا حالا بهصرافت نیفتاده بودم دنبال تصویری از شیلی بگردم. میبینید؟ ایزابل کشورش را در ذهن من تصویر کرده! ولی بیشتر آدمها و خانههای شیلیایی را برایم آفریده است. با دیدن مناظر زیبایش، به تصویرهایی از طبیعتش هم نیاز دارم.
[1]. سرزمین خیالی من (خاطرات)، ایزابل آلنده، ترجمة مهوش قویمی، نشر علم.
بیا بریم اونجا که صُبا
ماست میریزه تو اتوبانا
جاده رو میبندن و
همهچی شیرتوشیر میشه
(با اون آهنگ ابی خونده میشه که میگه: وقتی میای قشنگترین پیرهنتو ...)
جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان، میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی. [1]
ص 11
فکر میکنم اگر نویسنده بودم، بهاحتمال بسیار زیاد، صبحها بهترین وقت برای کار و نوشتنم محسوب میشد.
خدا را شکر، امروز با انرژی و سرحالتر از این چند روز، و شاید هم چند هفتة اخیر، از خواب بیدار شدهام و با اینکه طبق معمول، هنوز، اواخر شب ستارههایی که نیچه اشاره کرده نورانیتر میشوند و برایم خطونشان میکشند، انگار دارم به روال معمول خودم بازمیگردم.
[1] برای بار سوم، بخت یارم است که صد سال تنهایی جان را بخوانم؛ ایندفعه با ترجمة بهمن فرزانه.
انقد بهم میچسبد خواندنش که باز جوزده شدهام و دلم میخواهد از رویش مشق بنویسم. دلم میخواهد صدسااال تنها باشم و بخوانمش.
ولی خندهام میگیرد؛ چند روز قبل، که اوا لونا جادویم کرده بود، ماجرای عطر پچولی پیش آمد. خدا میداند اینبار با صد سال تنهایی قرار است چه شاهکاری خلق کنم. شاید چیزی از آن مواد عجیبغریب آزمایشگاه خوزهآرکادیو و ملکیادس نصیبم بشود. حال اینکه بخورمشان یا به پوستم بمالم یا ... فعلاً مشخص نیست.
پسره یه گردالی رو شنها کشیده با چندتا از شعاع هاش. اونوخ مرده بهش میگه: تو نقاش ماهری هستی!
نه باباوع! جای پاتریک خالی!
به نظرم از اون فیلماس که خوراک خودمه فقط نمیدونم اسمش چیه. حتی یه لحظه م دیدم متیو مک کاناهی توش بازی می کنه.
یه پسریه که مدام نقاشی برج و آدمای سیاهپوش و ... می کشه و حرف از نابودی دنیا میزنه ولی کسی حرفش رو باور نمی کنه. میخوان ببرنش آسایشگاه که فرار می کنه و میره تو یه دنیای دیگه انگار ...
بعله! باز نشستم به اتوکشی
ولی بدتر از اینکه به کسی بگم موجودات یا چیزهایی رو از دنیای دیگه ای می بینم و باورم نکنن، اینه که یکی از این حرفا بهم بزنه و من باورش نکنم!
«من گمان میکنم هرکسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچکس از آنجا خبر ندارد، کلیدش فقط در دست صاحبش است. آنجا، آدم هر تصور ممنوعی که دلش میخواهد میکند. عشقهای محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش؛ هر چیز نشدنی آنجا شدنی است؛ یک بهشت ـیا شاید جهنمـ خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد.
این باغ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.»
گفتگو در باغ، شاهرخ مسکوب
1. خیلی ذوقزده شدم از اینکه خواندم فردی (آن هم مردی!) چند سال پیش، که بهاشتراکگذاری عواطف شخصی و درونی به اندازة این روزها باب نبود و به همین دلیل خیلیهامان شاید نمیدانستیم این چیزها که در سر ماست یا از دست و دلمان برمیآید هرچقدر شخصی باشد اشتراکاتی با خیلیهای دیگر دارد در گوشهگوشةجهان و لزوماً بد یا خوب نیستند فقط بخشی از شخصیت ما را تشکیل میدهند، چنین زیبا و قوی و واقعی و بیپرده نوشته و گفته.
باغ مخفی! اسمی که سالها، به سبک داستانها و سریالهای دوران نوجوانیام، روی این بخش ذهنم گذاشته بودم. جایی که از ورودیهای گوناگون و بیشمارش بارها به آن پناه بردم و میبرم.
2. تا همین چند روز پیش، هیچ در مخیلهام نمیگنجید محقق و شاهنامهپژوهی که تصویرش جدیتر و نفوذناپذیرتر از اینها در ذهنم نقش بسته بود چنین نوشتههایی هم داشته باشد؛ قلمی جذاب و پر از فرازوفرود احساسات و زبان همچنان غنی و قدرتمند! اصلاً خود شاهنامه، که با آثار شاعرانی چون مولانا و حافظ خیلی متفاوت است و نمیتوان تصور کرد غور در آن سبب برانگیختن احساسات و ذوق نوشتن اینچنینی باشد، خود شاهنامه با آن صلابتش، شیطنت عجیبی بود که در تصویرسازی ذهنی چندسالهام دخیل بود.
3. اینکه میگوید «جهنم»، نه فقط «بهشت» دقیقاً نشان از آگاهی و شناخت درستش از انسان دارد. بعضیها متخصص خودآزاریاند و لزوماً همه کاخ آرزوها را در خیال نمیسازند. البته بعضی هم کاخی میسازند ولی وروشان به آن با لبخند است و خروجشان با اندوه و درد.
4. و آن اشارهاش به پنهانبودن باغ از خود باغبان! شاید خوب و کامل نفهمیده باشمش. فقط محض اشاره و توجهم، میگذارم پررنگ بماند.
[1] بیژن مرتضوی میفرماد: «تو بندت بودن یعنی ..» ولی هرجور نگاه میکنم نمیتوانم به چیزی مثل درگیر چیزی بودن یا با سر شیرجه رفتن در آن و هی سرک کشیدن به کنج و زوایایش بگویم «دربندشبودن». برای همین عوضش کردم!
زندگیکردن در ترس عین زندگینکردنه. و اگه من فرصتشو داشتم به همة کسایی که بعد از من باقی موندن اینو میگفتم.
بعضیا با ترسهاشون روبهرو میشن و بعضیها هم ازشون فرار میکنن.
ــ حرفهای مری آلیس یانگ روی بخش انتهایی اپیسود 3؛ سریال دسپرت هاوسوایوز؛ فصل اول
1. بله! دارم سریال عزیزم را بعد از همممم... 4-5 سال میبینم دوباره.
از چیزهایی که مری آلیس روی سریال میگوید خوشم میآید. یادم افتاد قرار بود ایندفعه بعضیهاشان را یادداشت کنم! مخصوصاً آنهایی جالبتر است که با تصویر خاااصی همراه میشود. مثلاً بخش «فرارکردن» از ترسها با صدای چکشزدن پل یانگ به تابلوی فروش خانه همراه شده و قبل از ظاهرشدن تصویر تابلو، با صدای چکشها، تصویر گبی و در موقعیت ترسناکی که خودش را در آن قرار داده دیده میشود.
مهمتر از همه وضعیت خود راوی است. مری آلیس شرایطش با همة آدمهای سریال فرق میکند! جور دیگری دنیا را میبیند. از جای دیگری!
2. از آخرهفتههای دوستداشتنی متشکرم. بالاخره عود لیمویی برای خودم خریدم و ازش خیلی راضیام. اما اتفاق جادویی کشف نکتة جدیدی در دنیای شیرینیها بود. اینکه دیگر تقریباً داشت به من ثابت میشد تا یک سطحی هرچه بگردم، شیرینیها معمولاً یکجورند و نمیشود روی غافلگیری با طعمهای متفاوت و لذتبخشتر حساب کرد. اما دیشب نونک جان عزیز پاتک خوبی به من زد. یکی از جذابیتهای آن استفاده از انجیر روی بعضی شیرینیها و دارچین در ترکیب کرم داخل بعضی دیگر است. این طعمها از محبوبترینهای من شمرده میشوند! باز هم باید به آنجا سر بزنم و از آن مدلهای اولین ردیف هم بگیرم؛ همانها که تیره و پرمغز بودند، و آن نان سبزیجاتش، و شاید کروسانهایش را هم امتحان کنم. و البته یادم نرود ببینم شیرینیهای تر چجورند!
ـ اما برعکس شیرینی، بستنی مرا اندکی ناامید کرد. بعد از سالها شعبة بسکینرابینز پیدا کردم ولی به این نتیجه رسیدم بیشتر چیزهایی که در دنیای بستنیها (فعلاً و در این سطح) میتوانم پیدا کنم همان ترکیبهای شکلاتی و نسکافهای هستند. غیر از آن را همان نعمت دارد و اهمیتی ندارد من بستنی فقط با اسم جدید بگیرم. اما آن نوتلای درست چسبیده با بسکین را باید حتماً امتحان کنم!
3. به این نتیجه رسیدهام که از جهت خوراکیها و شاید از اندکی جهات دیگر، این خیابان دور همان کوچه دایگن خودم است در دنیای غیرجادویی. کلی هدف کشف نشدة خوراکیایی هنوز وجود دارند!
موردی که خیلی پررنگ یادم میآید گوشدادن به آلبوم بیکلام شبگرد کولی باد (اثر سهراب پورناظری گرامی) است که زمستان نجاتم داد. هنوز هم گاهی بهش پناه میبرم (پناهبردن در درجات مختلف، و خدا را شکر، نه به آن شدت زمستان مخوفم). دو روز پیش که از پیچهای ـبهزعم منـ ترسناک جاده میگذشتیم، آلبوم عبور (علی قمصری؛ با صدای محمد معتمدی) را گوش دادم و معجزه کرد! حواسم چنان پرت شد که ترسم به زیر 30٪ رسید!
از همة عوامل کمال تشکر را دارم.
اول اینکه: خدایا! نام کاربریم رو یادم رفت! مطمئن هم بودم رمز ورود درسته ولی کمکم به نام کاربری مشکوک شدم و با اینکه مطمئن نبودم، چیز دیگه رو هم امتحان کردم. اشتباه بود! یهویی اون کلمة مسخرهای که انتخاب کرده بودم یادم اومد! نمیدونم کی بود اینجا رو ساخته بودم، یه جورایی خیلی نامطمئن و فقط برای ازمایش. نمیدونستم بعدها مجبور میشم بیام همینجا. برای همین اون کلمة مسخره و انتخاب کرده بودم. الآن هم مطمئن نیستم باید تغییرش بدم یا بذارم همینطور بمونه. یعنی احتمال داره باز هم بین نوشتنهام فاصله بیفته و من باز فراموشش کنم!
دوم؛ بگذریم از مسئلة خندهدار بالا:
این هفته (حدود 17 تا 24 شهریور 96) هفتة عجیب و خیلی خوبی بود. مجبور شدم کارهای اصلیم رو بذارم کنار و بیفتم دنبال کارهای ضروری که مربوط به وسط هفته میشد. تصمیمی که برای خیلیا عادی محسوب میشه ولی برای خرس قطبیای مث من واقعاً اتفاق متفاوت و غیرعادی و البته و صد البته بسیار خوشایندیه. رفتنش از جهتی سخت بود و برگشتنش از جهتی. آها! بعله! یه مسافرت متفاوت بود! رفتم عروسی میم خوشکل مهربون که خواهر میم وروجک (دوست میم اول) میشه. تا برگردم خونه، چند ساعتی بیشتر از 24 ساعت طول کشید. رفتنش از این جهت سخت بود که خب من این کوه عظیم درونم رو تکون دادم و خود ماشین شرایط مطلوبی نداشت (اینکه نظم ندارن و فلان و بیسار و چیزای اینچنینی که منو مصمم میکنه مسافرت نرم (میدونم تصمیم بد و بیمعناییه ولی خب روی من اثر داره این چیزا)) ... اما برگشتنش بهتمامی از جهت دلتنگی سخت بود. دلم برای هر دوتا میم عزیزم تنگ بود (هنوزم ترکشهاش در قلبم باقیه) و اینکه دوست داشتم میشد بیشتر ببینمشون و باهاشون راه برم و حرف بزنم. حتی دلتنگی برای اون خیابونای قشنگ و اون هوا و بوها و .... خیلی چیزا که در فضا بود و ..
یکی از قسمتهای خیلی خوب ماجرا هم این بود که من بالاخره تونستم یه لباس قرمز نزدیک به ایدهآل برای خودم بدوزم. خب باید واقعبین بود؛ کامل و 100٪ نبود اما برای من با توجه به همهچیز (زمان و نابلدیم و کمحوصلگیم تو خیاطی و اخلاق «ولش کن اینجاش خوبه گیر نده!») خیلی خوب محسوب میشه. خیلی دوستش دارم! مهمتر از همه اون رنگ عمیق قرمزش هست که بافت پارچه رو کمی شبیه چرم میکنه و اینکه یکشنبه، بعد از خرید پارچه، یه سگک عالی گندة طلایی پیدا کردم براش که اونم عاشقشم! بعدشم گفتم به نیت عروس میدوزمش. برای همین در حد رمبو پاش ایستادگی کردم و شب مسافرت تا 3ونیم بیدار موندم و صبحش هم باقیش رو تا قبل حرکت تکمیل کردم. هممم! یه چندتا کوک مونده که باید سر فرصت تمیزکاریشون کنم و خود کمربندشو تنگتر بگیرم و ....
عروسی هم فوقالعاده بود و البته پیشبینی میکردم خیلی خوب باشه و متفاوت با عروسیهای دیگهای که این سالها رفتم. البته عروسی سارا (یک ماه پیش) فوقالعاده بود و از خیلی عروسیای فامیلی بیشتر بهم خوش گذشت و احتمالاً طلسم همونجا شکسته شد!
خب عروسی توی شهرستان، جایی که مردم ذهن بازتر و آزادتری دارن (منظورم از نوع دغدغههای ابرشهریه) بیشتر به من خوش میگذره. غذاشون هم خوشمزهتره! اووووف لامصصصصب امان از اون چلو گووووشتتتتتتتتتتتتت! عشق من! که تازه توی سس آلو سرو شد! خدایااااااااااا! تالار هم فوقالعاده خوشکل و شاهانه بود با اون مرمرهای براق سفید و فضای باز قشنگ و نورپردازی بهقاعده و نشاطآور. میزبانها هم که نهایت نهایت محبت و لطف رو روا داشتن و کلی بهم انرژی دادن. از مامان مهربون عروس گرفته تا مامان میم اول که خیلی برامون زحمت کشید. خونة خوشکل میم جان که بهغایت خوشکلی و تمیزی بود و آدم توش احساس آرامش میکرد. اصن دلم خواست وقتی برگشتم، تو اولین فرصت یه دست متفاوتی به سروگوش خونهمون بکشم یهکم حس و حال صمیمانهتری باهامون پیدا کنه!
و اینکه اولینبار تو عمرم بود (نه، اولیش عروسی عمو کوچیکه بود که میشه خیلی سال پیش) تقریباً عین اسب رقصیدم! هی این فکر میومد تو کلهم که پسفردا فیلمو میبینن و با یه غاز قرمز روبهرو میشن که اون وسط داره شلنگتخته میندازه و شال سُرسُریش روی سرش و شونههاش لیز میخوره و اونم مذبوحانه سعی داره جمعوجورش کنه و ... اصن بگو اون شال اون وسط چیکار میکرد؟! خب، من معتقدم، هرچند بیخود، ولی مأموریتشو باید انجام میداد! ... آره، اونوقت میشم مایة خنده. ولی زود این فکر رو از کلهم بیرون میکردم و یه جوری خودمو با آهنگ هماهنگ میکردم. و اینکه مسافرت رو با مامانم و توتوله رفتم و تنها برگشتم.
دیگه دیگه دیگه ... همهچی خیلی خوبه و من باید خودمو کمی بالاتر بکشم و با اوضاع همراهتر بشم تا بیشتر بهم خوش بگذره و اون خط سبز رضایت کمی پررنگتر بشه.