-
پرتقالی از شرق دور
دوشنبه 3 تیر 1398 08:52
دیروز شش اپیسود انیمة Orange را دیدم. تا حدودی برایم جالب بود و اگر همینطور پیش برود، دلم میخواهد تا آخر ببینمش. سیزده اپیسود بیشتر نیست و لابد یکـدوروزه تمام میشود؛ البته یکـ دو روزی که برایش وقت بگذارم! از سوا خوشم میآید چون شخصیت قویتری دارد. دوستی نوجوانانة قشنگی بینشان هست که گاهی تا حدی غبطهآور هم...
-
هیولازادن
شنبه 1 تیر 1398 08:59
با دیدن [Split] ، سهگانة جناب شیامالان هم برایم به پایان رسید؛ گرچه بهترتیب ندیدمشان (برای من 3،1، 2 بود ترتیبش)، خیلی خوب بود و با اینکه درمورد این آخری پیشداوری کرده بودم و انتظار نداشتم مثل دوتای قبلی دیدنش را دوست داشته باشم، برعکس شد. در واقع، خیلی دوست دارم کتابی، چیزی داشته باشند این سه فیلم و با حوصله و...
-
«چون باد و چون باران»
چهارشنبه 29 خرداد 1398 08:30
آهنگ «سودای من»، محسن نامجو از 2:12 به بعدش!
-
قفل
سهشنبه 28 خرداد 1398 14:27
همممم الان چند هفتهس که آمار وبلاگ تکان نخورده؛ حتی بازدیدهای خودم را هم اضافه نکرده. یک چیزیش شده شاید.
-
فصل دوم؛ اپیسود دهم
سهشنبه 28 خرداد 1398 10:15
اَبی: عجب طلوع قشنگی! کیتی، دوربین داری؟ کیتی: بیست ساعته که یه فُک روانی ما رو گروگان گرفته، بعدش تو میخوای عکس بگیری؟
-
جوانی برومند
سهشنبه 28 خرداد 1398 09:01
وای که بیست سال پیش عجب سال عزیزی بود! چه سال عزیزی بود! سالی که با کتاب ناشناختة موسی (هاوارد فاست) و رودخانة پیدرا ی پائولو شروع شد و میانهاش لورکا بود و شکستن آن سد عظیم و چیزهای خوبی که مدتها ادامه داشتند.
-
Officium
سهشنبه 28 خرداد 1398 08:39
باید بگویم که یکشب، خیلی خوشخوشان و سرمست از بادة پیروزی که هنوز به دستم نداده بودند اما مرا در دور نوشیدنش نشانده بودند، رفته بودیم شهر کتاب باهنر (نیاوران). ماجرای موزیک انتخابکردن برادرم بماند، که ختم شد به آلبومی از میشل ژار و نغمههای سکوت آندرهآ باوئر، موسیقیای که در فضا پخش میشد دقایقی مرا سحر کد. رفتیم...
-
ای آشنای دور!
سهشنبه 28 خرداد 1398 08:28
هممم! خیلی دلم میخواست بتوانم این کتاب را بخوانم و الآن، در کمال مسرت، به صفحة 100 آن رسیدهام! ــ ققنوس و قالیچة جادو ، ادیث نسبیت (نزبیت)، ترجمة سارا رئیسی طوسی، نشر نی. گاهی نویسنده وارد داستان میشود و نصیحتهایی، بهطنز، از خود صادر میکند اما خوبیاش همان لحن طنزش است که اینطور القا میکند که خود او هم به این...
-
لامصصب!
یکشنبه 26 خرداد 1398 16:57
گر چه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش ــ حافظ جان اه، لامصصب! از آن لامصصبهای درست که یکهویی وسط راهت جرقه میزنند و با برق شیطنت و محبت در نگاهشان، انگار قلوهسنگ کوچکی رو با نوک پا هل میدهند درست جلوی پایت؛ که بهآهستگی بزنی به آن سنگ و نرمای گرد آن پهلویش را، که پایت را به آن زدهای، احساس کنی؛...
-
در آستانة تابستان
یکشنبه 26 خرداد 1398 14:59
آره،آره، آره! دوباره فصل و حالوهوای چنگزدن به ادبیات و دنیای وهمآلود امریکای لاتین برای من رسیده و من دلم همة شخصیتهای اوا لونا و صد سال تنهایی را میخواهد. دلم عمارت گوشهای ارباب تروئبا را میخواهد با همة کنجها و گیاهان وحشیاش که، تا سر برمیگردانی، از قد تو هم بالاتر میروند و جنگلی موهوم میسازند. دلم...
-
داستانهای عاشقانة پیرمرد درونم
یکشنبه 26 خرداد 1398 14:50
دلم هوای دیدن سریالهای خیلی قدیمی را کرده؛ مثل سربداران و بوعلی سینا یا سلطان و شبان . آن روزها که غولهای بزرگواری مثل فرهاد فخرالدینی برای تولیدات سیما موسیقی متن میساختند و صفحة کوچک و اغلب سیاهسفید تلویزیونها پر بود از نگاهها و حرکات بدن استادان بازی و لحن و بیان.
-
زیتونزاران اندلس
سهشنبه 21 خرداد 1398 20:37
[درخت زیتون] را دیدم و صحنههای زیتونزارش و آن درخت خاص، هیولا، دلم را برد. مطمئنم اگر آن زمان که تازه شعرهای لورکا را شناخته بودم چنین تصاویری میدیدم، هوش که هیچ، نیمی از نفسم هم میرفت! آنجا که سهتایی نشسته بودند روبهروی ساختمان بزرگ و بیهماهنگی قبلی شروع کردند به خندیدن، خیلی خوب بود. چقدر رافا خوب بود؛ خیلی...
-
این هم از جناب پدر!
سهشنبه 21 خرداد 1398 19:21
بابای پیپی، ناخدا افریم جوراببلند: غرق شده باشم؟ معلومه که نشدم! این همونقدر باورنکردنیه که یک شتر بخواد سوزن نخ بکنه. من بهخاطر شکمگندهام روی آب شناور بودم. ص 106 از این کتاب قشنگ، خیلی بخشها را دوست داشتم؛ مثلاً شناکردن پیپی در نهر آب، نظرش درمورد ککومکهایش، خریدن آبنبات و اسباببازی برای همة بچههای شهر،...
-
فکر میکنم عاشق پیپی شدهام!
سهشنبه 21 خرداد 1398 09:54
دلم میخواهد تصویرهای جالب پیپی را داشته باشم. بنویسم که یادم نرود: تامی و آنیکا، آقای نلسون (میمونش)، اسم اسبش در کتاب طوری بود که به نظرم آمد مؤنث است. ولی الآن آن را به خاطر ندارم! اینها را از ویکیپدیا برداشتهام. احتمالاً بعضیشان مال فیلم باشند چون، توی این دو کتاب، با آنها برخورد نکردهام. شخصیتهای داستان...
-
فاصلة عجیب
سهشنبه 21 خرداد 1398 08:41
ــــ ئیییییییییییی! قشنننگ یک هفته شده بود که اینجا چیزی ننوشته بودم! باورم نمیشد؛ در واقع، اصلاً بهش فکر نکرده بودم. فقط میدانستم یک چند روزی شده؛ چند روز. چند روز؟ نمیدانستم. اصلاً به صرافتش نیفتاده بودم که بخواهم روزها را بشمارم. الآن که پست قبلی منتشر شد، تاریخ دوتا پست پشتسرهم را دیدم و فاصلة بینشان دقیقاً...
-
باریکة نور روزن دخمه
سهشنبه 21 خرداد 1398 08:23
وااای که این اقلیم هشتم چقددددر خوب است! قشنگ یک سروگردن از آثار دیگر نویسنده (آن سهتا که تا حالا خواندهام) بالاتر و بهتر است. داستانی درمورد شیخ اشراق، شهابالدین سهروردی، و بخشی از زندگیاش، از دید نویسنده. خودشان گفتهاند که این کتاب حاصل نگاه ایشان به این شخصیت و شناخت شخصی خودشان از اوست. نکات خیلی خیلی جالبی...
-
قباد در سواحل هاوایی
سهشنبه 14 خرداد 1398 11:43
داشتم به این فکر میکردم که این قبادِ طفلک داشت یکجورهایی جوانه میزد در دامان شهرزادش؛ اما چه شد؟ شاید وقت آن رسیده این فرضیه را باور کنم که ما همیشه همانیم که بودهایم. از آنجا که هیچ بنیبشری کامل نیست، پس اگر مثال نقص عضو را درموردش به کار ببرم، ناامیدکننده و بدبینانه نیست؛ فقط مثال است و بیان و صورتی از واقعیت....
-
نمیدانم چرا دارم به این نتیجه میرسم انگلیسیها ژن قلدری در مدرسه دارند!
سهشنبه 14 خرداد 1398 10:49
اوع،آره آره آره! خلافم آنقدر سنگین شده که چندتا کتاب نیمهخوانده روی دست دارم [1] و دوتایشان را تحویل دادهام (قصد دارم، برای امیدواری هم که شده، یکبار دیگر امانت بگیرمشان و بخوانمشان) و دیروز هم کتاب جدیدی شروع کردهام. آه و این یکی، این کتاب تازه! عجب دنیایی دارد! آنیتای سیزدهساله، نشسته برایت ماجرای آن تابستان...
-
قشنگنوشت؛ خیلی خیلی خیییلی قشنگنوشت
دوشنبه 13 خرداد 1398 09:34
"گاهی ممکن است شرایط شما را به سمتی هدایت کند که درستترین راه کشتنِ طرف مقابل باشد ! " این جمله گرچه کمی ترسناک اما متأسفانه از ممکنانگیزترین احتمالات برخی رابطههای درهمتنیدة تیره و تار است ! گاهی برخی زنها، این سمبلیکترین حالات ظرافت در قالب انسانی، این احساسات مجسمشدة مسحورکننده، اگر اراده کنند...
-
ایزابل نازنینم
یکشنبه 12 خرداد 1398 09:16
گردنبندش و نارنجیِ چشمگیر اغواگر کتش! mi querida, Isabel Allende
-
پیپی من کو؟
شنبه 11 خرداد 1398 20:41
1. در نهایت تعجب، فهمیدم کتاب پیپی جوراببلند خوشکلم را در فهرست کتابهام نیاوردهام! 2. چرا در این کتاب و جلد دوم آن هرچه میگردم اسم تصویرگر نیامده؟ من تصویرگریهای نشر هرمس (کتابهای کیمیاـ کودکان) را دوست دارم. این هم از صحنههای معروف کتاب است که خیلی دوستش دارم.
-
بدانم؛ برای بعد به یاد بیاورم
شنبه 11 خرداد 1398 20:30
در متن، واژة جدیدی دیدم که دنبال تلفظ و کمی توضیح برایش گشتم؛ چون نمیدانستم باید به صورت جمع ترجمه شود یا مفرد. به این رسیدم: The English word "compound" referring to a development in a town is from the Malay word kampung گفتم شاید جایی مثل ویکیپدیا مرجع چندان مناسبی نباشد. ولی در جای دیگری هم چنین توضیحی...
-
تاجوتختنوشتـ سخن بزرگان
جمعه 10 خرداد 1398 14:57
«من فکر نمیکنم این پایانی باشد که مردم نیاز داشته باشند تا از آن برداشت مشخصی کنند، پیامهای زیادی دارد راجع به اینکه شخصیتهای داستان چه کارهایی کردند و چه تغییراتی در آنها رخ داد. شما میتوانید به هر روشی در آن عمیق شوید، شگفتی بازی تاجوتخت در داستانگویی انسانی است که دارد، و شما میتوانید هر برداشتی از آن...
-
کافهرفتنی که هنوز به ما نیامد
جمعه 10 خرداد 1398 11:28
فکر کن من در نهایت راحتی و آسودگی و در کمترین زمان، میتوانم خودم را برسانم به کافه سکو (کافة هری پاتری واقع در یکی از فرعیهای انقلاب) و نمیدانم منتظر چه جادویی هستم که هنوز پا نشدهام بروم آنجا؟! تا جایی که در خاطر دارم، از اولش که افتتاح شد، قرار ضمنی گذاشتم با خودم که با «جادوگرها» بروم. دوتاشان تنهاتنها...
-
سهتاییهای نفرینشده
پنجشنبه 9 خرداد 1398 20:46
از این فیلمهای «وسطی» حرصم میگیرد؛ حتی خوشم نمیآید! مثلاً همین جنایتهای گریندلوالد . یک حالت برزخی معمولاً ناجوری دارند. من یکی را ول میکنند توی عالمی که دلم نمیخواهد. شخصیتها یکلنگهپا ماندهاند و انگار قرار است مدتها، در قابی که بهشان تعلق ندارند، خشکشان بزند؛ که چه؟ که تعلیق داستان اصلی حفظ شود و ما هم...
-
ادوارد عکس گرگ و دارما را روی دیوار کلانتری میبیند
پنجشنبه 9 خرداد 1398 13:27
واااااااااای واااااااااااااااااااااااااااای!!!!!!!!!!!! خنگهای بامزة من! دارما بدون لباس تو خیابان میدود و خوشحال از گرفتن مجسمة اردک، جیغ میکشد! بعد هم در کلانتری والدین گرگ را میبینند: کیتی: خدایا منو بکش! گرگ: اول منو بکش! دارما مجسمه را به کیتی میدهد: «آه، ناخدا! ناخدای من!» فصل اول، اپیسود 22
-
تاجوتختنوشت ـ سلاحت را زمین بگذار
پنجشنبه 9 خرداد 1398 00:21
آقای شاه شب! شما، وقتی در انتهای فصل هفتم، این نیزة شوم را پرتاب کردی، از من یکی که خیلی فحش خوردی؛ حتی قدری بیشتر از نبرد وینترفل.
-
تاجوتختنوشت ـ دراکاریس
پنجشنبه 9 خرداد 1398 00:03
یکی از تناقضهای بامزة سریال ویسریون جان بود که بهمدد شاه شب، آتش یخی بیرون میداد و چهها که نکرد! هرچه فکر میکنم آتش یخی را نمیفهمم؛ خیلی شگفتانگیز است!
-
چگونه جنتلمن انگلیسی گوگولی تبدیل به قاتلی سنگدل شد
چهارشنبه 8 خرداد 1398 18:03
بعد از دیدن فیلم Lies we tell ، به تعارض در زمینة فرهنگ و گسست از سنتها و جایگیری در جامعة جدید و .. اینطور حرفها رسیدم و البته خیلی زود برای خودم نتیجهگیری هم کردم. کلاً از دید من، آن چیزی که مثلاً جومپا لاهیری در کتابهایش میچپاند توی ذهن شخصیتهاش و صفحات زیادی از کتاب میشود دغدغهشان و حتی بخشی از گرههای...
-
ملکههای ناکام
چهارشنبه 8 خرداد 1398 17:29
1. قبلاً گفته بودم که شخصیت دنریس استورمبورن (عجب اسم فوقالعادهای!) بهنظرم خیلی پخته و ملموس نمیرسد؛ انگار مارتین خوب درکش نکرده و نتوانسته او را خوب نشان بدهد و البته دوست داشتم بعد از خواندن کتابها، این نظرم را کامل و اصلاح بکنم (اگر لازم باشد). اما اگر فصل آخر سریال را جدی بگیرم، الآن میفهمم آن خامی و...