خانه عناوین مطالب تماس با من

قالیچه پرنده

قالیچه پرنده

ابر برجسب

شخصیت‌های داستانی کتاب فیلم و سریال جادوی واژه‌ها جادوگر خوب فیسبوک فانوس دریایی موسیقی وبلاگ قدیمی مونولوگ‌های یک بره‌ی گمشده از میان صفحات کتاب‌ها حدیث دوست خوشکل‌ها، جذاب‌ها هنرمندان نویسندگان، مترجمان و شاعران

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • «نیک‌»مردان
  • ای جون
  • دیگه چه خبر؟
  • بله، مشخص است امسال تابستان زودتر رسیده! *
  • تاوان فراموشی
  • یور اِ ویزد، هری!
  • موجی که کوچک بود
  • صدای ما
  • باعزی‌های روعزگار
  • مخاطب: خودم

بایگانی

  • خرداد 1404 13
  • اردیبهشت 1404 11
  • فروردین 1404 9
  • اسفند 1403 2
  • بهمن 1403 10
  • دی 1403 13
  • آذر 1403 11
  • آبان 1403 12
  • مهر 1403 16
  • شهریور 1403 3
  • تیر 1403 2
  • خرداد 1403 7
  • اردیبهشت 1403 5
  • اسفند 1402 1
  • بهمن 1402 3
  • دی 1402 7
  • آذر 1402 8
  • مهر 1402 5
  • شهریور 1402 10
  • خرداد 1402 2
  • اردیبهشت 1402 1
  • فروردین 1402 3
  • اسفند 1401 7
  • بهمن 1401 2
  • دی 1401 1
  • شهریور 1401 1
  • فروردین 1401 2
  • اسفند 1400 2
  • بهمن 1400 1
  • دی 1400 2
  • آذر 1400 5
  • آبان 1400 2
  • مهر 1400 9
  • شهریور 1400 12
  • مرداد 1400 6
  • تیر 1400 8
  • خرداد 1400 6
  • اردیبهشت 1400 6
  • فروردین 1400 3
  • اسفند 1399 2
  • بهمن 1399 2
  • دی 1399 6
  • آذر 1399 4
  • آبان 1399 8
  • مهر 1399 15
  • شهریور 1399 20
  • مرداد 1399 16
  • تیر 1399 17
  • خرداد 1399 13
  • اردیبهشت 1399 22
  • فروردین 1399 13
  • اسفند 1398 8
  • بهمن 1398 10
  • دی 1398 5
  • آذر 1398 12
  • آبان 1398 17
  • مهر 1398 24
  • شهریور 1398 30
  • مرداد 1398 31
  • تیر 1398 49
  • خرداد 1398 36
  • اردیبهشت 1398 51
  • فروردین 1398 39
  • اسفند 1397 40
  • بهمن 1397 40
  • دی 1397 24
  • آذر 1397 39
  • آبان 1397 50
  • مهر 1397 36
  • شهریور 1397 17
  • مرداد 1397 27
  • تیر 1397 17
  • خرداد 1397 42
  • اردیبهشت 1397 27
  • فروردین 1397 13
  • اسفند 1396 11
  • بهمن 1396 2
  • دی 1396 6
  • آذر 1396 17
  • آبان 1396 23
  • مهر 1396 8
  • شهریور 1396 10
  • مرداد 1396 14
  • تیر 1396 5
  • خرداد 1396 17
  • اردیبهشت 1396 24
  • فروردین 1396 7
  • بهمن 1395 5
  • دی 1395 6
  • آذر 1395 8
  • آبان 1395 7
  • مهر 1395 8
  • شهریور 1395 14
  • مرداد 1395 22
  • تیر 1395 15
  • خرداد 1395 15
  • اردیبهشت 1395 6
  • فروردین 1395 8
  • اسفند 1394 4
  • بهمن 1394 13
  • دی 1394 19
  • آذر 1394 18
  • آبان 1394 34
  • مهر 1394 39
  • شهریور 1394 5
  • مرداد 1394 5
  • تیر 1394 5
  • خرداد 1394 5
  • اردیبهشت 1394 2
  • فروردین 1394 3
  • اسفند 1393 1
  • بهمن 1393 1
  • دی 1393 5
  • آذر 1393 2
  • آبان 1393 12
  • مهر 1393 8
  • شهریور 1393 21
  • مرداد 1393 44
  • تیر 1393 10
  • خرداد 1393 12
  • اردیبهشت 1393 9
  • فروردین 1393 4
  • اسفند 1392 8
  • بهمن 1392 5
  • دی 1392 7
  • آذر 1392 6
  • آبان 1392 2
  • تیر 1392 1
  • خرداد 1392 1
  • اردیبهشت 1392 1
  • فروردین 1392 1
  • اسفند 1391 1
  • بهمن 1391 1
  • مهر 1391 1
  • شهریور 1391 1
  • خرداد 1391 1
  • اردیبهشت 1391 1
  • فروردین 1391 1
  • اسفند 1390 1
  • بهمن 1390 1
  • دی 1390 1
  • آبان 1390 1
  • مهر 1390 1
  • شهریور 1390 1
  • مرداد 1390 1
  • تیر 1390 1
  • خرداد 1390 1
  • اردیبهشت 1390 1
  • فروردین 1390 1
  • اسفند 1389 2
  • بهمن 1389 1
  • دی 1389 1
  • آذر 1389 1
  • آبان 1389 1
  • مهر 1389 2
  • شهریور 1389 1
  • مرداد 1389 1
  • تیر 1389 1
  • خرداد 1389 1
  • اردیبهشت 1389 1
  • خرداد 1388 1
  • اردیبهشت 1388 1
  • فروردین 1388 2
  • اسفند 1387 1
  • بهمن 1387 2
  • دی 1387 1
  • مهر 1387 2
  • شهریور 1387 2
  • مرداد 1387 1
  • تیر 1387 2
  • خرداد 1387 2
  • اردیبهشت 1387 2
  • فروردین 1387 1
  • آذر 1386 2
  • آبان 1386 2
  • شهریور 1386 2
  • مرداد 1386 1
  • تیر 1386 1
  • خرداد 1386 1
  • اردیبهشت 1386 1
  • فروردین 1386 1
  • مهر 1385 1
  • شهریور 1385 1

جستجو


آمار : 83700 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • سبزینه باش با فصل بد و پیرم جمعه 10 فروردین 1397 08:12
    خواب می دیدم گویا دانشجو شده ام و بینایی سنجی می خوانم. در خوابم به شدت راضی بودم از شرایط و به این فکر می کردم که بعد از فارغ التحصیلی، می توانم بلافاصله کار کنم و مادرم از این شغل و رشته تحصیلی ام بسیار خوشحال است. حتی به لباس کارم هم فکر می کردم: مانتوی سفید ساده و آرامش بخشی که مقبول و مطلوب است. اما بیدار که شدم،...
  • بوس به سریال عزیزم یکشنبه 27 اسفند 1396 10:26
    رأی من، برای خوش‌تیپ‌ترین و جذاب‌ترین و خوش‌اخلاق‌ترین و ... ترین مرد سریال می‌رسد به : بن، اون یارو اُسیه! (به‌قول کارن مک‌کلاوسکی) و اینکه گاهی آدم باید 8 فصل منتظر باشد تا: «بهترین» از راه برسد [1]، این پیام منتقل شود که همه بهترین و بدترین نیستند؛ آدم‌ها، به‌مقتضای زمان و شخصیت و توانشان، عوض می‌شوند؛ چه در میانة...
  • شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد یکشنبه 27 اسفند 1396 10:20
    فکر کنم تنها جایی که دلم خواست بری را بغل کنم و مراقبش باشم همان اپیسود 10 فصل 8 است؛ وقتی رفت به آن متل معلوم نیست کجا و رنه بغلش کرد. همراه با روایت مری‌آلیس، داشتم فکر می‌کردم اینجا باید آن چندتای دیگر باشند نه رنه که هیچ‌کس چنین انتظاری ازش نداشته. و همراهی این صحنه با حرف‌های مری‌آلیس چه تناقض و طنز تلخی در خودش...
  • آفتاب پشت پنجره‌ها، بعد از یک روز خیلی سرد یکشنبه 27 اسفند 1396 10:15
    __ اوووه! تو بند تموم کتونیامو درآوردی؟ __ آره, و تازه چاقوها و تیغای اصلاح و پردة حموم رو هم کنار گذاشتم. ـــ پردة حموم چرا؟ آخه فکر کردی چجوری با اون خودکشی می‌کنم؟ ـــ چمیدونم! فقط به نظرم زشت بود. ـــ می‌بینی؟ واسه همینه نمی‌خوام تو پیشم باشی. آخه دیوونه‌م می‌کنی. ـــ خب منم ترجیح می‌دم تو لباس دیوونه‌خونه ببینمت...
  • نیمة آخرین ماه سالِ تقریباً وسطِ دهة آخر پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 20:10
    می‌پذیرم که هرچه سعی می‌کنم از این الهام پیامبرواردور باشم انگار نمی‌شود. از راهی خودش را وارد ذهنم می‌کند. یک‌بار با سلام و صلوات، یک یادداشت خداحافظی هم برایش نوشتم؛ فکر می‌کنم حدود 2 سال پیش بود. اما زهی خیال باطل! شده مثل کش تنبان، هی برمی‌گردد ور دل خودم. امیدوارم از این خان جان سالم به‌در ببرم؛ همان‌طور که خدا و...
  • سه‌شنبة هفتة پیش که یانی گوش می‌دادم و کنستانسیا همراهم بود؛ در آن نقطة دور آن کشف و شهود را داشتم پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 07:48
    فکر می‌کنم عالیجناب فوئنتس بدجوری به شخصیت‌های روح‌وار و دچار تناسخ و آفریدنشان در آثارش علاقه‌مند بوده. این را پس از خواندن آئورا و در میانة رمان کوتاه کنستانسیا می‌گویم. ـ از تمثیل عروسک‌های روسی و ارتباطش با اتفاقی که برای کنستانسیا افتاده و حضور بازیگر روس در داستان و تشبیه اندلس زیبا به روسیه خوشم آمد. البته مورد...
  • صداهای شب در ویستریا لین پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 07:43
    ـ گاهی وقت‌ها که در معرض انتقادهای این‌چنینی قرار می‌گیرم یابا احساسات خاصی خودم را تحلیل می‌کنم، اژدها جان از درون سیخونک می‌زند که: گبی درون داری. خیلی راحت خودم را جای گبی قرار می‌دهم و برای هردومان متأسف می‌شوم! البته این درست نیست ولی اولین واکنش به احساسی نامنتظره است. ـ از خیلی چیزهای این سریال خوشم می‌آید؛ یکی...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 15 اسفند 1396 16:07
    December 27, 2014 · من و مترو و جورابای رنگی! *حتی با طرح جوجه و بابانوئل!! :
  • اشاره ای کوتاه به «شرح اشتیاق» شنبه 12 اسفند 1396 00:09
    5شنبه با توتوله رفتیم تا نزدیکهای انتهای شیب خیابان که تا آن زمان فقط روبه بالا بودنش را می دیدیم و انگار همیشه دلمان می خواست بدانیم ایستادن در آن شیب چه احساسی دارد. بعد از الاکلنگ بازی و ادای پرش با اسب از مانع را درآوردن (هنوز هم پاهایم بابتش درد می کنند) رفتیم خیابان خوراکی های خوشمزه و بستنی خریدیم؛ چه بستنی ای!...
  • ماجرای فیلم ناگهانی یکشنبه 6 اسفند 1396 22:30
    با این اندک گیجی، عهد کردم روی کارم متمرکز شوم؛حتی اگر نتیجه اش اندک باشد. ناگهان منظره شگفت انگیز حیاط بزرگ و پر از گیاه خانه ای نیم متروک توجهم را جلب می کند و مرد جوانی که خسته و با لباس خیس از عرق، دروازه را برای ورود می گشاید؛ کسی به پیشوازش نمی آید، سگی تشنه را آب می دهد. وای چه عمارتی! وسایل اتوکشی را می آورم....
  • دس پا سیتتو جمعه 4 اسفند 1396 13:09
    امروز دلم خواست یک ماه هم که شده زندگی گربه ای اشرافی را تجربه کنم؛ یک سبد بزرگ تمیز نرم پف پفی داشته باشم برای استراحتم. کنار شومینه باشم، هروقت دلم خواست بروم گشت و گذار و کنجکاوی هایم را بکنم، کسانی که دوستم دارند از بیشتر کارهایم سردرنیاورند و فقط نازم کنند و چیزهای خوشمزه بهم بدهند. نصفه شبها هم به اینترنت و فیلم...
  • بهمن تمام شد، فوریه هم رو به پایان است جمعه 4 اسفند 1396 13:04
    از آن وقتهایی شده که حسابی هوس نوشتن دارم ولی طی چند ساعت چت کردن و نظر دادن درمورد بعضی چیزها و آپ کردن گودریدز، حس نوشتن رفته؛ هوس همچنان باقی است. «سندباد خوب سندبادی است که کتابهایش را بخواند؛ نه خیلی دیر، و نگذارد تو کتابخانه خاک بحورند و کمرنگ بشوند».. در راستای سندبادخوب بودن، دوتا کتاب لاغر 100و خرده ای صفحه...
  • طوفان یکشنبه 15 بهمن 1396 14:29
    لینت: کرن! ولش کن گربه رو! کرن: اون گربه تنها کسیه که آیدا داره. باید برم بیارمش. این همون کاریه که دوستا واسه هم انجام میدن! فصل 4 زنان خانه‌دار
  • روز آخر ژانویه چهارشنبه 11 بهمن 1396 10:07
    ـ در اولین فرصت که این یخ‌بندان امکان بدهد، می‌دوم می‌روم برای کوتاه‌کردن دمب موهایم. یک‌طوری که دوباره دیگر نشود بستشان. جلوش را می‌گذارم بلند بماند. امروز قرار است خیلی سریع جای دیگری بروم برای همین فرصت ندارم. قرار هیجان‌انگیز بعد یخ‌بندان من و موهایم می‌ماند شاید برای فردا یا هفتة بعد. ـ یک کیلو شیرینی خوشمزه تو...
  • خورشید می‌دمد چهارشنبه 27 دی 1396 15:43
    امروز، بعد از مدت‌ها، با احساس نچسب تسلیم‌شدگی، رفتم دکتر. تا حالا خودم را در روند درمان خاصی می‌دیدم که طی این ماه‌ها به آن تا حدی اعتماد کرده بودم و قصد داشتم همان را ادامه بدهم (البته الآن اعتمادم از آن سلب نشده ـتقریبا‌ًمطمئنم بیشتر هم شده‌ـ ولی موقت، آن را کنار می‌گذارم تا از این روش عادی اورژانسی استفاده کنم)؛...
  • ورق یار کجاست؟ شنبه 16 دی 1396 20:50
    «این را یاد دارید که ورق خود را می خوانید، از ورق یار هم چیزی فرو خوانید.شما را این سود دارد. این همه رنج‌ها از این شد که ورق خود می‌خوانید، ورق یار هیچ نمی خوانید.» شمسْ جانِ تبریزی فکر می‌کنم ورق یار را گم کرده‌ام! انگار ندانم کجا گذاشته‌ام آن را؛ می‌دانم هست، داشتمش. ولی اگر بخواهم، نمی‌توانم دست دراز کنم و آن را...
  • پیدرای من، قلب کوه [1] جمعه 15 دی 1396 09:09
    خواب دیدم رفته‌ام کردستان. آن‌قدر شهری که در آن بودم در خوابم زیبا بود، که همان‌جا وسط خیابان نشستم و از شدت شوق گریه کردم! خیابان‌هایش به‌خاطر واقع‌شدن شهر در دل کوه، پستی بلندی‌های قشنگی داشتند ... [1]. برای‌خودم‌نوشت: بعضی اسم‌ها را برای پست‌هایم طبق احساسی انتخاب می‌کنم که موقع نوشتنشان یا وقوع اتفاق‌هایشان در...
  • سلطان قلب‌ها پنج‌شنبه 14 دی 1396 15:34
    تا حالا فکر می‌کردم فقط داریوش جانم بوس‌واجب باشد از طرف من. ولی با دیدن کلیپ «کی بهتر از تو» با صدا و حضور درخشان عارف جان جانان، باید یک بوس محکم ویژه هم برای ایشان کنار بگذارم. (مخصوصاً لحن خواندنش، این‌جا، که می‌گوید «بوسیدنی بود» ووووووووووی!!!) آهنگ و شعر و ... همه‌چیز عالی! خانوم دوست‌داشتنی توی کلیپ هم بسیار...
  • سندباد کوچک آن خانة بن‌بست باید این‌ها را ببیند پنج‌شنبه 14 دی 1396 10:18
    آنجا که برای بار دوم دارم سریال محبوبم را می‌بینم، وقتی در موقعیتی قرار می‌گیرم که از ابتدای فصل 4 تا انتهای فصل 5 را فعلاً ندارم، بعد از فصل سوم، سراغ فصل ششم می‌روم. جدا از اینکه در داستانشان طبعاً باید سه سال گذشته باشد، یک دورة پنج‌ساله هم سازندگان به این گذشت زمان اضافه کرده‌اند. و خدای من! چقدر زن‌های داستان...
  • نویسنده‌ای در اعماق پنج‌شنبه 14 دی 1396 10:00
    انقدددددددددر دلم می‌خواهد چیزی بنویسم! بتوانم، وقتش را داشته باشم، وقت بگذارم برای نوشتن. کتاب سوم سداریس را (بیا با جغدها ...) امروز صبح در رختخواب تمام کردم. دوست داشتم بخش‌های بیشتری از متن کتاب را یادداشت کنم برای یادگاری. اما موقع خواندنش در موقعتی نبودم که بتوانم جاهای موردعلاقه‌ام را علامت بزنم. اصلاً این...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 27 آذر 1396 22:26
    «جای یک کف آب خنک و یک دم سکوت خالی است. من سکوت را دیده‌ام. یک سال زمستان، طرف‌های عصر از اردستان می‌رفتیم به نائین. با دو تا دوست و چند بطری شراب، سرحال در یک جعبه با صفا - دست چپ کویر بود، تا چشم کار می‌کرد، و دست راست کوه. جاده در حاشیه‌ی کویر و پای دامنه دراز کشیده بود. پرنده‌ها از سرما به سرزمین‌های دور فرار...
  • دشوار است اما ... حتماً به امتحانش می‌ارزد! شنبه 25 آذر 1396 20:27
    «آیا قلبی را که عشق می ورزد ولی رام نمی شود، و می سوزد اما هرگز نرم نمی شود می پذیری؟» جبران خلیل جبران این شعر خیلی شاهرخ مسکو‌ب‌ وار سروده شده! ــ کتاب دیگری از دیوید سداریس می‌خوانم ( بیا با جغدها دربارة دیابت تحقیق کنیم ) و هم قهقهه می‌زنم و هم می‌گویم: عجب! چه شبیه! چه درست! و گاه غمگین می‌شوم و در ذهنم راهکاری...
  • «او توی بغل من بود»؛ آبان‌ماه خیلی سال پیش! پنج‌شنبه 23 آذر 1396 07:48
    آمده‌ام به لندن... برای دیدن حسن... فقط دیدن، چون این دو روز حتی ده دقیقه هم با هم گفت‌و‌گوی دوستانه یا خلوتی نداشته‌ایم. این‌بار مصاحبت بصری است. احتیاجی هم به گفت‌و‌گو نیست. یاد مولانا افتادم: حرف و گفت و صوت را بر هم زنم تا که بی این هر سه با تو دم زنم دم زدن با هم. در مورد حسن بسیار حس کرده‌ام که هیچ کدام حرفی...
  • برداشت ویژه یکشنبه 12 آذر 1396 18:58
    امروز فکر کردم فهمیدم که چرا همیشه دوست دارم در زندگی دیگران سرک بکشم؛ هم آن آرزووارة ماجرایی دوران کودکی ـکه دوست داشتم یک روز مردم همه بخوابند، خوابی عمیق، و من بروم تک‌تک خانه‌هایشان را سر فرصت ببینم و بگردم و...ـ هم این تمایل خاص به خواندن زندگی‌نامة افراد و همراه شدن با گذشته‌هایشان و تلاش برای درک و چشیدن غم و...
  • خدای درونم یکشنبه 12 آذر 1396 18:52
    من برای عودهایی که بویشان مطابق میل و خواستم نیست سرنوشت ویژه‌ای رقم می‌زنم: آن‌ها را با بی‌رحمی به سرزمین توالت تبعید می‌کنم! ـ آخر عود اسطخدوس باید آن بو را داشته باشد؟
  • روزگار سپری‌شدة شیرین یکشنبه 12 آذر 1396 18:50
    1. از آن زمان‌هایی است که در حد شوالیه‌های جدی و مصمم کار دارم! ـ تازه خوب شد از اواخر آبان عقلم را آوردم وسط تا هی نروم از توی وانت هندوانه بردارم! 2. من اگر جای سازندگان سریال دسپرت هاوس فلانز بودم، یک جاهایی از هنرپیشة مری‌آلیس استفاده می‌کردم؛ اینکه همینطوری سرش را بیندازد پایین و توی محله قدم بزند یا بخشی از...
  • نامه پَر! پنج‌شنبه 9 آذر 1396 08:45
    خواب دیدم وسط ماجرایی هستم و دوتا از دوستانم مرا تشویق به کاری می‌کنند و برایم توضیحاتی می‌دهند (کار مربوط به کتاب و چیزی حول‌وحوش آن بود). بعدش فردی از دوستانشان که در این کار خبره بود برایم نامه‌ای فرستاد و باید می‌خواندم و طبق آن عمل می‌کردم. ولی آن وسط چیزهای دیگری پیش آمد مثل عروسی‌ای که قرار بود برم و هنوز موها...
  • غزاله چهارشنبه 8 آذر 1396 21:34
    بالاخره، به لطایف‌الحیل، عکسی از این سال‌های غزاله پیدا کردم. عجیب و شگفت‌انگیز! همان قدوبالا، همان پیشانی فراخ اطمینان‌بخش، همان برق چشم‌ها ولی لبخند نه به بی‌پروایی لبخندهای او، کمی محتاط‌تر و دخترانه‌تر. اما در نهایت، بسیار شبیه به او در سن‌وسالی خیلی نزدیک به غزاله در عکس.
  • کتابی که ممکن است نجاتمان دهد چهارشنبه 8 آذر 1396 06:50
    «بعضی زخم‌های کهنه هیچ وقت واقعاً بهبود نمی‌یابند و با کمترین حرفی به خونریزی می‌افتند.» «اگر قرار بود تنها باشد، تنهایی را زره خودش می‌کرد» نغمة یخ و آتش؛ جلد 1 «جنگی که نجاتم داد» خیلی خوب بود؛ عالی بود! بهترین شخصیتش سوزان بود؛ طوری که یکی از گزینه‌هایم است برای دورانی که بعدتر خواهد آمد ـو شاید بعضی رفتارهایش حتی...
  • روح‌دانی یکشنبه 5 آذر 1396 08:18
    به غزاله یاد داده‌ام که صورتش را بر صورتم بگذارد آن جور که من دوست می دارم. وقتی که می‌گذارد، تردی و طراوتش مثل نسیم توی خانه‌ی تنم می‌وزد و در من راه می‌یابد، سختی و شکنندگی مغز استخوانم را درمان می‌کند. بوی نا و هوای مانده، هوای بیات، هوای فرسوده‌ی دل‌مرده از پستوهای جانم می‌گریزد و پاکی و سبکی و دوستی از پنجره‌ها و...
  • 1686
  • 1
  • ...
  • 34
  • 35
  • صفحه 36
  • 37
  • 38
  • ...
  • 57