-
ماجرای هِدی
شنبه 4 آذر 1396 08:57
الآن که تصمیم گرفتم درمورد این قضیه بنویسم، میبینم این داستان دو آغاز دارد؛ یکی درمورد خود هِدی است و دیگری به عکسها مربوط میشود. دیشب گروه دوستی دوران دبیرستان یکهویی گستردهتر شد. البته باید همان ابتدا، به این هم اشاره کنم که گرامیان حدود 20 سال است در شهر نقلی باحالی زندگی میکنند و خبرداشتنشان از همدیگر به...
-
بعضی چیزها برای خوببودن انگار باید برعکس باشند
شنبه 4 آذر 1396 06:35
این کتاب خیلی خوب است. با خواندنش، گاهی وحشت میکنم و مو به تنم سیخ میشود! نه که داستانش وحشتناک باشد؛ از اینکه کسی توانسته به «این چیزها» اشاره کند چنین احساسی بهم دست میدهد. چطور توانسته برود تو کلة آدا؟ تصمیم گرفتم وقتی پیر شدم یکی بشوم مثل خانوم اسمیت؛ چقدر باکمالات و فهمیده و صبور! و فکر کن اگر خانهای مثل او...
-
«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این باشد/ که در افسون گل سرخ شناور ...»
جمعه 3 آذر 1396 10:22
مهدی خانبابا تهرانی از دوران معاشرت و دوستی خود با مسکوب خاطراتی دارد که کمتر جایی نقل و منتشر شده است: «با مسکوب در سلول هیچ وسیله ای برای وقت گذرانی و سرگرمی در اختیار نداشتیم، برای همین روی پتوی سربازی با نخ، صفحه تخته نرد درست کرده بودیم، و با مهره و طاس هایی که از جنس خمیر نان بودند، از بام تا شام با هم تخته نرد...
-
«دلبر که جان فرسود از او»
پنجشنبه 2 آذر 1396 18:09
دقیقاً به همین شکل: «کام دلم نگشود از او» و در کنارش: «نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند» و هرچه از دستش برآید، میکند گویا! و در همان ابتدای راه هم حتی میبینم که: «دلبر که جان بالید از او»! این دیگر آخر سخاوت و بزرگواری است! ـ میشود بعضی کتابها را، با پرداخت مبلغی به مؤسسة خیریه (هرچه باشد) و ارسال فیش آن...
-
انتهای فصل دوم
پنجشنبه 2 آذر 1396 07:41
آقا این سوزان خیلی انتر و خل وچل و دستوپاچلفتی و خرابکاره؛ ولی نمیتونم منکر این بشم که لباساش تقریباًهمیشه عالیان و مطابق سلیقة من. داشتم فکر میکردم چرا براش از «خوشلباس» استفاده نکنم؟ دیدم چون انقد چلمن بهنظر میرسه که میتونم فکر کنم خودش مستقیم تو انتخاب بیشتر لباساش اعمال نظر نمیکنه. مثلاً وقتی میره خرید،...
-
روی آن تصویر، نوای نی است همان «سلامعلیکم» معروف!
پنجشنبه 2 آذر 1396 07:15
«یک ساعتی قدمی زدم. هوا ابری بود و گاه بفهمی نفهمی نمنمی میبارید. جنگل پاییزی هزار نقش بود. از سبزی کاجها گرفته تا زرد طلایی درختهایی که نمیشناختم. درختها بر تپه و ماهور ایستادهاند و تا چشم کار میکند از دل خاک بیرون آمدهاند. ریشه در زمین و سر به آسمان بیخورشید و کدر. جنگل اندوهگین است. انگار آدمی است که...
-
نصفهشب باران بارید :)
چهارشنبه 1 آذر 1396 16:15
در گوشهای از آسمان ابری شبیه سایة من بود ...
-
برسد بهدست ش. م.؛ با تشکر و احترامات فائقه
سهشنبه 30 آبان 1396 18:51
تا به امروز، شما بهترین گزینهاید برای اینکه پرتغالی بنده باشید. بله، امروز در جایی خواندم که شما هم در پاریس درخت مخصوصی داشتهاید ( شاهبلوط ی تنومند) که گاه روبهرویش مینشستید، نگاه و تحسینش میکردید و خلاصه دوستش داشتید. یاد شارلوت (درخت مانوئل والادرس ) افتادم که خب البته او برای خوشامد زهزه جانم آن را درخت...
-
برسد به دست شم
سهشنبه 30 آبان 1396 14:34
«باران تندی میبارد. گاهی صدای چرخ ماشینهایی که در مونپارناس از روی آسفالت خیس میگذرند میآیند. دلم میخواست میزدم به خیابان و در دل تاریکی خلوت و سرد دم صبح شهر کمی راه میرفتم. امّا به عشق آبِ باران دل از نرمای گرم رختخواب کندن آدمِ دریادل میخواهد. ماژلان! من عطّار را ترجیح میدهم که از همان پستوی دکّان هفت...
-
خاطرة شیرین تشکیلشدن سپر مدافع من باش
سهشنبه 30 آبان 1396 07:34
«کمتر از دهسالی داشتم. با پدربزرگ بودم. او به دیدار سرزمینی که وقتی از آن فرار کرده بود، به سراغ جوانی فرسوده و قوموخویشهای عتیقهاش رفته بود؛ از سمساری خاطراتش گردگیری میکرد. پیرمرد مرا هم با خودش برده بود. تابستان بود و ما از مازندران رسیده بودیم. من بچة مازندران بودم؛ خیستر از باران. مغز استخوانم به طراوت نطفة...
-
آب و آرامش
سهشنبه 30 آبان 1396 07:20
ـ اوه! عجب آبانی شد امسال! انگار یکطورهایی در آن متولد شدم! و دقیقاً در روزهای آخرش این تولد رخ داد. کل این ماه هم به وضع حمل تقریباً سنگین و جانکاهی گذشت. اما قرائن میگویند میتوانم با خیال نسبتاً راحت به آیندة این فرزند نوزاده خوشبین باشم. فقط باید چهارچشمی مراقبش باشم و در تربیتش بکوشم! این از خود زایمان سختتر...
-
«شاه» ملک خود باش
سهشنبه 30 آبان 1396 06:53
اگر قرار بود به ماجرا اشاره شود, اینطور آغاز میشد: «در آن صبح یکشنبة پاییزی، تصمیم گرفت ...» ادامهاش؟ مثلاً: «خودش را از آن تنهایی خاص دربیاورد.» یا شاید: «یکی از ترسهایی که کنار میگذارد همین باشد» .. یا حتی هر چیز دیگری که توصیف بهنسبت خوبی داشته باشد و البته چه بهتر که بتواند آن احساس عمیق پیروزی، شجاعت و...
-
دریا رو به قلبم دادی/ تو قلبت بودن، یعنی آزادی [1]
چهارشنبه 24 آبان 1396 18:20
«من گمان میکنم هرکسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچکس از آنجا خبر ندارد، کلیدش فقط در دست صاحبش است. آنجا، آدم هر تصور ممنوعی که دلش میخواهد میکند. عشقهای محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش؛ هر چیز نشدنی آنجا شدنی است؛ یک بهشت ـیا شاید جهنمـ خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد. این باغ...
-
مخصوصاً آهنگی با نام خود آلبوم!
سهشنبه 23 آبان 1396 14:57
تقریباً همة آهنگهای این آلبوم بهدرد مدیتیشن و عاشقشدن و داستانساختن میخورند: Secret Garden 2002- Once In A Red Moon
-
رئالیسم جادویی خانوادگی
سهشنبه 23 آبان 1396 12:59
تو یکی از گروههای خانوادگی، حالتی پیش آمده که «محراب بهفریاد آید»! فلانی گروه تلگرام زد و چندتا از اعضای تلگراممند را، از بین اقوام درجة یک، عضو کرد. چند هفتة پیش، خودش گروه را لفت فرمود! الآن ادمین نداریم، حرف این است. چند روز پیش هم عمو بزرگه دستش لابد خورد و از گروه بیرون افتاد. حالا چه کسی قرار است ایشان را به...
-
تکههای بهیادماندنی از کتابی که خواندنش بخشی از مرا چلاند [1]
سهشنبه 23 آبان 1396 12:09
زانوهایم روی پلکان میلرزید.باران میبارید وبه سرورو شلاق میزد. مرد انگلیسی نیاز به کمک نداشت؛ با پای خود، پیلیپیلیخوران، از پلههای هواپیما پایین آمد،بر پلة آخر ایستاد،آخرین جرعة باقیمانده در بطری را سرکشید و در این اثنا چشمش به چیزی وسط علفهای باغچه افتاد. بیدرنگ خیزبرداشت، گلوگاه ماری را محکم بهچنگ گرفت.مار...
-
نور مایل پاییزی
دوشنبه 22 آبان 1396 10:55
گودریدز یکطوری شده! فیلتر شده یعنی؟ ـ حدیث نفس جناب کامشاد را 2-3 روز پیش بهپایان رساندم و احساس میکنم خروجم از مجرای واژههای آن با واردشدنم به آن فرق داشته!چیزی که ابتدای خواندن کتاب فکر نمیکردم رخ بدهد! یک کتاب خاص متفاوت هم دیروز از کتابخانه برداشتم که ترجمة چنگبهدلزنی ندارد ولی نمیخواهم آن را بهانه کنم....
-
«گلفروش ارکیدهها را حراج زده بود» [1]
دوشنبه 22 آبان 1396 10:47
دفعة قبل که سریال را نگاه میکردم، مایک همیشه در چشمم محترم و تاحدی هم دوستداشتنی بود. اما هیچوقت به یقین نرسیدم که بهترین مرد سریال باشد. در نهایت، نتیجه گرفته بودم، با کمی اغماض، کارلوس بهترین است و گبی و کارلوس هم بهترین زوجاند (البته خب «بهترین» بهمعنای ایدهآل و کامل نیست؛ با درنظرگرفتن ضعف و قوتهای همگی،...
-
ویرگول آکسفوردی کسی بودن
دوشنبه 22 آبان 1396 10:36
خیلی باکلاس و متفاوت ولی درعینحال بیادعا. حتی بعضیها از او انتظار بودن در آنجا را ندارند؛ شاید حتی نبینندش. بعضی هم نالازم بدانندش. ولی بودنش روند را قطعی میکند. تفاوت حضورش با یک نگاه به کسی که دنبال نشانه است کمک میکند تا آن جایگاه را زودتر پیدا کند. گاهی ویرگول آکسفوردی هم باشیم، ولی از این جایگاه دیگران هی...
-
خواب دمصبحی
دوشنبه 22 آبان 1396 09:01
از آن خوابهای جالب ماجرایی که نفهمیدم از کی شروع شد ولی طبق قرائن، مربوط به همان دم صبح است و احتمالاً تا حدود بیدارشدنم طول کشیده. خواب دیدم کسانی که شاید خانواده سیریوس بودند (سیریوس واقعی نه، دوستم) پیشنهاد دادند برویم جایی. من هم گفتم هرجایی که شبیه هاگزمید و هاگوارتز باشد؛ بیشتر از پریوت درایو نمیآیم! (منظورم...
-
جزئیات خوشکلی که باعث میشن عاشق این سریال باشم
یکشنبه 21 آبان 1396 10:04
سی: آه ه ه ه ه! این یه نشونهس. گریت جی: میشه خفه شی؟ سی: یه بچه رو از دست دادیم، بعدش فهمیدیم نمیتونیم بچهدار بشیم، حالام که تو دفتر فرزندخوندگی به هلن برخوردیم (و اون ماجراها رو به رخمون کشید و بعدشم قراره نذاره از جای دیگه هم بچه بیاریم). تابلوئه خدا داره سعی میکنه یه پیامی بهمون بده. گریت جی: ما کاتولیکیم، خب؟...
-
ردپای گذشته
پنجشنبه 18 آبان 1396 13:05
بین وسایل کاربردی تقریباًهرروزهام، چیزهایی هستند مثل قاشق چایخوری، کارد صبحانه، دو قاشق غذاخوری، یک قاشق سوپخوری، یک قاشق بزرگتر که هنگام غذاپختن از آن استفاده میکنم، ... اینها از دوران کودکیام در خانه پیش چشمم بودهاند. (حتی الآن، با وحشت به قاشق چایخوری خیره شدم و با گوشةناخن سیاهیهای نقشونگار دستهاش را...
-
پشت تبریزیها
شنبه 13 آبان 1396 12:49
درختان در هنگام کم آبی و خشکسالی وقتی با سختی بیشتر به وسیله ریشه هایشان آب جذب می کنند، صدای جیغ مانند مافوق صوتی تولید می کنند که با گوش انسان شنیده نمیشود . نمیدانم چقدر درست است. ولی درمجموع، درختان موجودات دوستداشتنی قشنگ عجیبیاند؛ انگار در گذشتههای پنهانشان انسان بودهاند یا قرار است به انسان تبدیل شوند....
-
حسبحال آقای ک.شاد
جمعه 12 آبان 1396 10:42
گذشتة من در من حضور دارد، بیدار است و حرکت او را در رگهایم احساس میکنم. تنها گذشتة من نیست وگرنه گذشته بود؛ حتی آیندة من است، بگذریم [1] شاهرخ مسکوب، یادداشتهای چاپنشده، 16 فروردین 1344 کتاب حدیث نفس را میخوانم که خاطرات و زندگینامة مترجم بزرگوار، حسن کامشاد ، است و گویا جلد دومی هم دارد. لحن و شیوة نگارش ایشان...
-
هیولابازی-1
دوشنبه 8 آبان 1396 07:35
«بیرونکشیدن هیولاها» سوزی: دلم میخواد شاد باشی، ایدی هم شاد باشه. ولی ... میخوام اول خودم شاد باشم! من و مایک قرار بود با هم باشیم. دیگه نوبت شادبودن من بود. (فصل 2، قسمت 2) از چند روز پیش، با توصیة تلویحی دن، دارم به روند رودرروشدن با هیولاها فکر میکنم. اما اینکه کار به کجا میکشد یا درصورت رویارویی، چه چیزی در...
-
چونی(؟)
یکشنبه 7 آبان 1396 08:31
چند روزی بود که فکر میکردم هربار حتی اگر شادی کوچکی سراغم آمد بهشدت ازش استقبال کنم. این بود گهگاهی نیشم از این گوش تا آن گوش باز میشد و وسطش احساس میکردم دارم مبالغه میکنم. اما راستش خیلی بهم میچسبید. توجیهم این بود که وقتی حال و اوضاع روزگار و خودم مشخص نیست و از قدیم هم گفتهاند فلان نمانَد به بیسار و ...،...
-
چه باک از شکستنم!
جمعه 5 آبان 1396 16:34
و فکر میکنم سالها بعد، روزی میآید که میگوید: دیدی مشکل نه فلان بود نه بهمان؟ اصلاً مشکل قابل عرضی نبود که، یه فلان ساده بود! آخرش هم نفهمیدم چرا اینهمه سخت میگرفتی! و او میفهمد حتی مردن هم بهموقعش اتفاق میافتد. ترس هم ندارد؛ نه برای میرنده نه برای مانندگان. و لازم نیست نگران چیزی باشد، نگران کسی باشد.
-
گزارشطور
جمعه 5 آبان 1396 11:33
امروز فصل اول دسپرد هاوسوایوز عزیزم تمام شد. هربار که مریآلیس در موقعیت جدید جدی زندگیاش قرار گرفت، فکر کردم که باید اینجا این کار را میکرد نه آن کار را. حتی میتوانست همان شب اخر، دینا را به مادرش بدهد. کاری که در لحظات ابتدایی سریال کرد، کاملاً درک میشود؛ نمیتوانست، بیشتر از این، بار به این سنگینی را تحمل...
-
دکترها اشاره کردند هنوز وقت جداکردن دستگاه نرسیده!
پنجشنبه 4 آبان 1396 10:31
تهماندة وفادار یکی از شمعهای سبز ملونیام را روشن کردم (سلام پرکلاغی جان! یکی از شمعهایی که اول تابستان همراهت خریدم)، عود لیمویی را هم، دوتا اتاق کوچک را جارو کردم و میخواهم آهنگ بگذارم تا بنشینم روی عرشة کشتی دزدان دریاییام (سلام خوخو!) و آن کلاسور خوشکل مربوط به 6-7 سال پیش را مرتب کنم. چندروزی است که تکلیفم...
-
دسپیکبل میییی!
پنجشنبه 4 آبان 1396 10:24
یک سندباد کوچکِ دستورونشستة موشانهنکرده، با نگاه تیز، درون من نشسته که گاهی از جایش بلند میشود و از دریچة تنم به بیرون نگاهی میاندازد؛ همان وقتهایی که میخواهد مچم را بهدلیل بیتوجهی به خودش بگیرد. مثلاً همین الآن که جاروبرقی درست سرراه بود، دوباره با آن نگاه تیزش گفت آن را دستکم یکوری بگذارم که اگر اتفاقی...