این جوراه پیرکفتار حسود میخواد هرجور شده دنی و جان رِ از هم دور نگه داره؛ ولی تیرش به سنگ خارا میخوره:
جوراه: با اژدها پرواز کن.
دنی: با کشتی میرم
خاررررپپپپپپپپپ!
دوسش دارم ولی :)))
ـ یعنی من که وارد پینترست میشوم کاملاً نرمال و اتوکشیده و معقول و مطلوبم؛ وقتی میام بیرون شبیه دیوانهها شدهام!
ـ بعد از کلی غوطهخوردن در گرداب عکسها و تصاویر دوستداشتنی و رنگ و ... کشیدن انواع جنون و دیوانگیها، نوبتی هم که باشد نوبت پیادهروی زیر آفتاب بادناک آخر زمستان است؛ آن هم بعد از یکروزونصف نشستن و این حرفها.
ـ فکر کنم اگر قدری وارد وادی رنگ و نخ بشوم از میزان جنونم کاسته شود! واقعاً تپش قلب گرفتهام از هیجان دیدن این همه زیبایی! خدایا،قدری جنبة فراخ عنایت بفرما!
یکـ دو هفتة پیش، داشتم اتفاقی کانالها را بالا و پایین میکردم که چشمم به چهرة روبرتو کارلوس ثابت ماند. یادم نیست رنگ لباسش مشکی با ستارههای معروف طلایی بود یا سفید با خطهای مشکی که، در کسری از ثانیه، ذهنم جرقه زد: این یکی از بازیهای قدیمی رئال مادرید است که دارد پخش میشود، اگر کارلوس باشد، رائول هم هست! رائول!
و ذهنم درست خوانده بود؛ دقایقی بعد رائول و یکی از گلهای سرعتی قشنگش را دیدم و احساسات فوتبالی و قهرمانی و آرزوهای بزرگ آن سالها، در کنج خیلی کوچک و کمجان آن روزگارم، یک لحظه جان گرفتند.
این هنرپیشة مری پاپینز جدید در این تصویر از فیلم چقدر شبیه رائول است! طوری که بهنظرم آمد میشود در فیلمی نقش او را هم بازی کند. اما عجیب اینکه عکسهای دیگرش اصلاً و ابداً شباهت ندارند!
(اول آهنگ تیتراژ گات پخش میشود بعدش من مینویسم)
بلهههح بلهههححح! فصل ششم سریال جان هم تمام شد و از امروز وارد فصل هفتم میشوم. بعد عید هم که، به حول و قوة الهی و همت برادران HBO و دیوید و آن یکی همکارش و شاید هم خانوادة آقای هاشمی، فصل آخر میآید و تامامم!
بعد من دیروز فکر میکردم چقدر از ماجراهای فصل اول فاصله دارم! انگار نه انگار که همین چند ماه پیش دیدمشان! شاید چون اولین بار حدود هشت سال پیش تماشا کردمشان و همیشه ناخودآگاه یاد همان زمان میافتم! ولی خب، مشخص شد خیلی جا دارد و باید و .. که کتابها را هم بخوانم. آن هم با نثر زیبای مارتین و موشکافی شخصیتها و جزئیاتشان.
وقتی نوک بالهای اژدها میگرفت به سطح آب و شیارهای قدرتمندی ایجاد میکرد چقدر باشکوه بود!
دیروز دیدم متنی با عنوان «نامهای عاشقانه از دختری در عهد قاجار؛ نمونهای از نامهنگاریهای قدیمی» جایی درج شده و گویا دستبهدست میشود. جسورانه و شاید متفاوت بود. امروز شخصی نوشته بود که گویا واقعیت بیرونی ندارد و بخشی از داستانی است که بهتازگی منتشر شده. یادداشت خود نویسنده را درمورد کتابش هم ضمیمه کرده بود که خیلی از آن خوشم آمد و اینجا قرار میدهمش:
مجموعة پریدخت، با زیرعنوان «مراسلات پاریس طهران»، شامل نامههایی است که به زبان و نثر قاجار نوشته شدهاند و داستانهای عاشقانهای دارند. در این کتاب نامههایی بین شخصی به نام سید محمود، که در فرانسه درس طبابت میخواند، و پریدخت، که در تهران است، ردوبدل میشود. در میان چهل نامه، خردهقصههایی روایت میشود.
[نامههایی از تخیل نویسندة کتاب، نه پریدخت و سید محمود.]
این کتاب ۱۴۰ صفحهای بهتازگی درانتشارات قبسات، که همان مهرستان قدیم است، با تیراژ ۲۰۰۰ نسخه و بهای ۲۲ هزار تومان منتشر شده است.
در چکیدهی این کتاب آمده است:از عشق ناگزیریم و بدان محتاج، چونان تشنه از آب. اجدادمان در غارها آب مینوشیدند و بر دیوارة غارهای اساطیری، چشمهای دخترک قبیلة بالادست را در سوسوی نورِ کمرمقِ آتشی در میانة غار نقاشی میکردند. فرزندانمان هم در آینده در سفینههای فضایی آب مینوشند و دلشان برای یکی لک میزند و بر شیشههای بخارزدة سفینهشان ناخودآگاه، چشمهایش را شاید نه، ولی نامش را حتماً خواهند نوشت. این سیاهه روایتگر یکی از این عشقها است در برشی از تاریخ سرزمینی که بسیار دوستش دارم. راستش را بخواهید قصه از یک شب زمستانی شروع شد؛ همان شبی که آویشن مینوشیدم و از گرمای جوراب حولهایام لذت میبردم. ناگهان در سرم صدای گریههای پریدخت پیچید و آویشن را دو تا کردم و نشستم پای حرفهای پری. از سیدمحمود گفت و نامههایشان. رسول امانتداری بودم که مبعوثم کرده بودند برای روایت عشقشان.... آنها گفتند و من نوشتم. بخشهایی از آن را در صفحة مجازیام منتشر کردم و بسیار استقبال شد. پس از آن نوشتم و خط زدم، نوشتم و خط زدم تا دستآخر همین شد که میبینید. آلفرد هیچکاک جایی گفته بود: «زنهای قصههایتان را اذیت کنید، مردم دوست دارند» و بدینوسیله همینجا از پریدختخانم معذرت میخواهم. زندگی خودش بود و من فقط راوی بودم. دیگر فکر نمیکنم حرفی مانده باشد.
ایسنا
ولی من توی ذهنم یک هنرپیشه هم برای سریال نتفلکیس، از روی کتاب صد سال تنهایی، انتخاب کردهام:
فصل 6 GOT
در نقش بوئندیای بزرگ؛ بابای سرهنگ آئورلیانو
اما طوری نیایند که اولش هم شاد شویم و آخرش هم، با رفتنشان، شادتر شویم!
از تلگرام خوابگرد:
«نتفلیکس با خریدِ امتیازِ اقتباس از رمان «صد سال تنهایی» قصد دارد یک سریالِ تلویزیونی بر اساسِ آن تولید کند. این سریال به زبانِ اسپانیایی خواهد بود. تا به حال ۵۰ میلیون نسخه از این رمان در جهان به فروش رفته و به ۴۶ زبان ترجمه شده است.
رودریگو گارسیا، پسرِ گابریل گارسیا مارکز، و گونزالز گارسیا بارکا تهیهکنندگان اجراییِ سریال خواهند بود و بیشترِ صحنهها در کلمبیا فیلمبرداری خواهد شد. رودریگو گفته: پدرِ ما حاضر نشد حقِ ساختِ فیلم بر اساسِ #صد_سال_تنهایی را واگذار کند چون اعتقاد داشت با محدودیتِ زمانیِ یک فیلمِ سینمایی نمیتواند ساخته شود و تولیدِ آن به زبانی جز اسپانیایی عادلانه نیست. با این حال، خیلی از مارکزدوستان حدس میزنند این سریال، به هر ترتیب، اقتباسِ موفقی نخواهد بود.»
یک اینکه خوب شد عقل کردند و سراغ فیلم نرفتند و به نظر مرحوم احترام گذاشتند. دو اینکه، هرچه باشد، هیجان خودش را دارد و میشود امیدوار بود، بعد از این همه اقتباسبازی، نور امیدی در آن پدیدار شود. از طرفی، ورِ اسناب ذهنم میگوید کاش همچنان کسی جرئت نمیکرد گرد این کار بگردد. کاش دستکم مجموعة عوامل، تا جا دارد، عالی باشند؛ هنرپیشهها، لوکیشن، موسیقی، جزئیات، ... حتی چیزی از آب دربیاید که با گات پهلو بزند در نوع خودش!
اه، بدم میاد می نویسن 《زنده گی》《مادربزرگ ام》《بی هوده》 و بدتر از اون،《تن ها》!
خب منم دلم میخواد بهشون بگم 《 شاشوها》
پ. ن.: بله که تبصره داره. بعضیا هستن غلط دیکته ای هم داشته باشن بدم نمیاد! دلم میخواد خب!
دیروز دوست داشتم خواب شب قبلم را، مثل همیشه و با ذکر بعضی جزئیاتش، برای خودم یادداشت کنم که نشد. کمی که میگذرد، آدم از حس و حال خوابهاش بیرون میآید و به نظرش بعضی چیزها و جزئیات دیگر رنگ و بو و هیجان هرچه به خواب نزدیکتربودن ندارند. من اگر خوابهام را ننویسم بعضی قسمتهاشان همین بلا سرشان میآید ولی وقتی مینویسمشان، ارتباطم با آنها قویتر و خاصتر میشود و به هم متعهد میشویم؛ من متعهد میشوم مسخره نبینمشان و آنها هم متعهد به ماندن و فرارنکردن میشوند.
خواب پریشب فوقالعاده هیجان داشت و در ادامة سری خوابهای جهانگردیام بود: قرار بود بروم ایتالیا. پدرم زنگ زد (یا یکجوری بهم اطلاع داد) رانندة اسنپ منتظر است. من یادم افتاد مجله و کتاب و یادداشتی را در یکی از تقاطعهای فرعی یونان جا گذاشتهام (اسم هم داشت ولی الآن دیگر یادم نیست. توصیفش کردم چون وقتی رفتم و دیدمش به نظرم همینطور آمد) خلاصه اینکه قرار شد اول برویم آنها را برداریم بعدش برویم ایتالیا (با اسنپ). توی ماشین، از خیابانهای زیبا و عریض و خلوت رد میشدیم و من خودم را دیدم که دارم ساختمانهای زیبای رستورانها را، که بغل هم ردیف شده بودند، به توتوله نشان میدهم و ذوق میکنم (طبق شواهد، باید از احساساتم درمورد تصادف هفتة قبل چیزهایی در آن باشد: اسنپ، خیابان خلوت و امن، رستوران، توتوله). خیابانهای یونان خیلی خیلی زیبا بود و اصلاً یادم نیست چطور قبلش سر از آنجا درآورده بودم که بخواهم چیزی جا بگذارم و جالب این است که آن تقاطع را در ذهنم بهروشنی حاضر داشتم ولی وقتی قرار بود دقیقاً به همان محل برویم، بهواقع ندیدمش. انگار از آن صحنة حضور و برداشتن وسایلم پریده باشیم توی جاده یه سمت ایتالیا. چون بعدش مجله و یادداشت دستم بود اما یادم نیست در آن تقاطع بوده باشم! بعد از چند پیچ، آسمان خیلی گرفته شد که زیبایی و سکوت خاصی هم داشت (خاکستری عمیق ولی نهچندان پررنگ) و از سمت راست، رسیدیم به خیابان شیبداری که بندرگاه کوچک و خلوتی بود با ساختمانهایی که تا لب ساحل ادامه داشتند. راننده گفت: این هم میدان فلان ایتالیا. یعنی دیگر باید پیاده میشدیم. بعدش را یادم نیست.
دیشب هم خواب دیدم خانة بزرگ و بسیار قشنگی دارم که جزئیاتش را تا به حال تصور نکرده بودم. از آن مهمانیهای تعطیلات سالی یکبار است و قرار است ناهار درست کنم. آقای فلانی که خانمش درموردش فلانطور فکر میکند با برادرش آمده بود و وقتی آقای مورد نظر کنار خانم خوشکل و آرامی نشسته بود که خیلی خوب میشناختمش، خانمش آمد توی اتاق و با چشم و ابرو اشاره کرد برویم آن یکی اتاق. همة مهمانها خودشان را جمع کردند و رفتند توی نشیمن. خانم خوشکل هم رفت و موهایش بازتابی آبی کاربنی و زیبا داشت. خانمه شبیه عکسهای آشناهایمان در دوران قبل انقلاب بود و همانطوری هم لباس پوشیده بود؛ طوری که وقتی همان اول روی مبل نشسته بود و پاهاش را یکطرف جمع کرده بود، از زیر زانو به پایینش مشخص بود و من هی به مامانم میگفتم: این الآن شر میشه! چون آن آقای مورد نظر درست کناردست او نشسته بود و هی زیرچشمی ساق پای خانم را دید میزد! ولی خانم خیلی راحت و بیمنظور بود و این حسش به ما هم منتقل شده بود. از آنطرف، وقتی غذا را کشیدیم، متوجه شدم چقدددددددددر غذا کم است! یک بشقاب قیمة آبزیپو شده بود و یک دیس معمولی برنج و یادم نیست چه غذای دیگری بود ولی هرچه بود کم بود. الآن یکی از سلولهای مغزم یادآوری کرد این غذاها همه مال مهمانی پریروز خانة ما هستند که خدا رو شکر، در واقعیت، خوب برگزار شد. من که دیدم وضع ناجور است هیچ چارهای نداشتم جز بیخیالی. و دیگر سر سفره کسی را ندیدم؛ انگار در اتاق دیگری بودند، غذا خورده و پخشوپلا شده بودند، ... خلاصه کسی چیزی نگفت جز یک نفر (که انتظارش را نداشتم).
بعدش سوار ماشین بزرگی بودیم (مثل پاترولهای قدیم) ولی جادارتر و در میان درختهای برفگرفته و زمین برفی پیش میرفتیم، زیاد بودیم و خوشحال و انگار در جنگل یا جادهای اختصاصی بودیم که خیلی امن و زیبا بود. جلوتر، خانوادة دیگری با ماشینشان رسیدند که گویا برای یکیشان حادثهای پیش آمده بود ولی همه آرام و خوشبین بودند.
از این خواب دوم، جزئیات اصلاً برایم مهم نبود فقط نوشتمشان تا اینطوری شکل و شمایل زیبای خانه را در ذهنم بیشتر حفظ کنم.
نوشته:
آدم های فرزانه دنیا را سیاه و سفید نمی بینند ... افراد خردمند و فرزانه این قابلیت را دارند که به طور همزمان دو ایده متضاد را در ذهن خود بگنجانند و حتی قادر به درک همزمان آنها با هم باشند. به قول برتراند راسل: «آدم های متعصب خیلی از خودشان مطمئن هستند ولی خردمندان، سرشار از تردیدند.» ...
و من به واکنشهای مشابهم فکر میکنم که معمولاً از ترس برمیآیند؛ ابتدا ترس از پسزدهشدن بود و بعدها که نتیجة تردید را دیدم و پسندیدم، شد ترس از خطا و بستن راه بازگشت و ...
عباس کیارستمی پرکار بود؛ بدون اینکه واقعاً بخواهد چنین باشد.
نوعی فرم پیشرفتة "تنبلی" را تمرین می کرد، و اصلا و ابدا منظورم از بهکاربردن این کلمه از بعد نقادانه یا منفی آن نیست: برای او، هنر یا بهسادگی یافت میشد یا اصلاً به دست نمی آمد.
این رویکردْ تمرین یا شیوهای از زیستن در دنیایی است که او با دقت پرورش و تو سعه داد.
کیارستمی هرگز به یک راه تکیه نکرد؛ چه در صنعت سینما (داخلی و جهانی)، یا در دنیای هنر.
آزادیِ جَستن از فیلم کوتاه به فیلم بلند، از عکاسی به شعر، از تئاتر به چیدمانهای مفهومی، از پردة بزرگ سینما به قاب کوچک کامپیوتری را داشت.
آدرین مارتین، منتقد سینما و روزنامه نگار
ماهنامة فیلم، شمارة ۵۱۲
@cinkiarostami کانالِ «دربارة عباس کیارستمی»
خیلی ساده و راحت توضیح داده است؛ یکطوری که انگار بیشترش را میفهمم و «احساس میکنم» اما نمیتوانم همة ابعادش را خوب توضیح و شرح بدهم. انگار چیزی این میان جا میافتد؛ حق مطلب ادا نمیشود اما واقعیت هم از دست نمیرود. البته برای من اینطور است و خیلیها لابد تماموکمال میفهمند مطلب را.
بهنظرم، درمورد خودبودن است و تلاش کردن؛ نه بهمعنای موظفبودن روزمره و روتینوار که به کسی حساب پس بدهی؛ باید به خودت حساب پس بدهی و همیشه خودت را در پهنهای بیازمایی تا بخش کوچکی را درمورد خودت بفهمی، کشف کنی، خط بزنی، بهترش کنی، ...
یک شوق و خواست پرجوشوخروش درونی تو را به جلو میراند و ممکن است بارها شکفته شوی و جامه بدری و پوست بیندازی اما «خودت را جر نمیدهی»!
هیچجا احساس راحتی نمیکرد؛ حتی در جایی که برای افراد ناسازگار ساخته بودند. دوباره به کاغذش نگاه کرد. فهمید تنها داستانی که در آن هیچ اتفاقی نمیافتاد داستانی بود که اصلاً نوشته نمیشد. یک صفحة خالی. درک این باعث شد ناگهان احساس تنهایی و وحشت کند. گاه یهمین آرزو را داشت؛ آرزوی خالیبودن، هیچبودن، تهیبودن، به جایی تعلقنداشتن. گاهی خواستار زندگیای بود که در آن هیچ اتفاقی برایش نمیافتاد. گاهی آرزو میکرد مثل داستانی بود که هرگز آغاز نشده بود.
اسم من میناست و ...، دیوید آلموند، ص 288
کلاً دو روز گذشته اتفاقهای عجیب نادری برایم رخ داده که بهترینش دکتررفتن بود!
شکستن شیشة عطر (ارزانقیمت) توی فروشگاه و پاچهگرفتن آن خانم توی تاکسی از من و تاکسیگرفتن زیر باران و گرفتن شال آن یکی خانم چیتانپیتان به کیفم (شالش توی هوا بود؛ من که نچسبیدم بهش) (بعد از مدتها، مصدع اوقات افرادی شدهام) و آن شبهتصادف.
امیدوارم همة اینها ختم به خیر شود!
دیروز تصادف کردم.
توی راه برگشت بودیم، با توتوله. ماشین بزرگتری از پشت زد به ماشینی که ما سوارش بودیم و باعث شد ماشین ما بیش از یک دقیقه قیقاج برود وسط بزرگراه و راننده مدام «ئه...ئه...» بگوید و فرمان را بپیچاند و آخرش هم از سمت راست، ماشین رفت توی سطح شیبدار چمنهای وسط بزرگراه.
و ما سنگ شده بودیم!
این فکر مدام میآید سراغم که چرا من توتوله را بغل نکردم یا دستش را نگرفتم (البته یادم نیست؛ احساس میکنم آن موقع دستش را گرفتم یا دستم را جایی روی بدنش گذاشتم) و به این فکر میکنم من اینهمه جاندوستم که دیگران را راحت فراموش میکنم؟ البته چندان آزارم نمیدهد فقط دلم میخواهد عملکرد بهتری داشته باشم.
راستش ترسیده بودم! هنوز هم فکر میکنم عزرائیل با پرهای بلندش دیروز از روی اتوبان رد شده بود! از بیرون که به ماجرا نگاه میکنم چیز خطرناکی نبود؛ یا دستکم خیلی خطرناک نبود. ولی این فکر آمده سراغم که حالا، که مطمئن شدهام این ماجراهای دوسالة اخیر، تا خودم نخواهم، مرا نمیکشد، قرار است با این واقعیت روبهرو شوم که مرگ همهجا هست؛ چه سواره باشی، چه پیاده؛ سالم یا بیمار؛ خوشحال/ ناراحت/ آماده/ ناآماده...
دلم میخواهد مسئلة اصلیام با این موضوع مهم را، اینور مسیر، حل کنم. بعدش میتواند سفر هیجانانگیز جدیدی باشد حتی.
داخل آب توالت تف کردم و دوباره سیفون را کشیدم و تفم را به داخل جهان فرستادم. تف در جهان باقی نمیماند. بخشی از آن به اقیانوس آرام یا رودخانة نیل راه پیدا میکند. بخشی از آن از موجوداتی که در آینده به وجود میآیند سر درمیآورد. و این روند تا ابد، تا انتهای زمان، ادامه دارد.
فعالیت خارج از برنامه:
برو دستشویی. بعد از اینکه کارت تمام شد سیفون را بکش. به این فکر کن که ادرارت کجا میرود و به چه چیزی تبدیل میشود.اسم من میناست و ...، دیوید آلموند، ترجمة مریم رفیعی، ص 153
خیلی خیلی برایم جالب بود که چطور آلموند، مردی مسن، میتواند اینهمه بامزه و واقعی و جدی تصورات ذهنی دختری نوجوان را بنویسد و مرا یاد اوایل نوجوانی خودم بیندازد!
دیروز، مثل برقگرفتهها، یادم آمد چقدر شبیه کالوین در فیلم Then Came You شدهام! وقتی فیلم را میدیدم، خیلی خوشحال و ترسان، به همین شباهت فکر میکردم اما بعد یادم رفت. یادم رفته بود تا اینکه دیروز دوباره یادم آمد؛ حتی همة آن چککردنهای وسواسی و ترسناک را!
امروز هم دارم به این فکر میکنم که چقدر زمینة ذهنیاتم عوض شده؛ خیلی قبلتر، عادت داشتم به جزءجزء آرمانشهرهای زیبایم فکر کنم و چقدر از اندیشیدن به آنها شگفتزده و خوشحال میشدم. اما واقعاً دیگر به حدی رسیدهام که خشتها و سنگهای خیلی از آن فضاها اغلب ویران شده و فروریخته (و این نه خوب است نه بد؛ چون نشان از نزدیکشدنم به واقعیت هم دارد) و متأسفانه این وسطها جا برای نفوذ خردهفکرهای مخرب باز شده. این بخش دومش است که ناجور است.
ظاهراً کالوین وضعیتش بدتر از من بود ولی توانست به آن نقطة روشن برسد و من ماندهام با نقاط روشنی که مدام چشمک میزنند و خودشان هنوز در حل معمای وجودشان درماندهاند!
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ!...
ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ
ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ.
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠة ﺧﺎﻟﯽ ﺭﻭﯼ ﺷﺎنهﻫﺎﻳﻢ
ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ، ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪﺍﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ...
ناظم حکمت
شعر و عکس از کانال: [آنی که منم]
هربار یادم میافتد دلم میخواهد خرخرة لائورا را کمی فشااار دهم و از او بپرسم: چطور دلت آمد؟ آخر چطور؟ ایییین همه سااال!!!
آخر ببینش، بیانصاف
خاوییرشان چه با اصغرمان صمیمی شده!
دیگر به حد حسودی رسیده! از هر دو جانب: