اکسپکتوپاترونوم

دیروز تصادف کردم.

توی راه برگشت بودیم، با توتوله. ماشین بزرگ‌تری از پشت زد به ماشینی که ما سوارش بودیم و باعث شد ماشین ما بیش از یک دقیقه قیقاج برود وسط بزرگراه و راننده مدام «ئه...ئه...» بگوید و فرمان را بپیچاند و آخرش هم از سمت راست، ماشین رفت توی سطح شیب‌دار چمن‌های وسط بزرگراه.

و ما سنگ شده بودیم!

این فکر مدام می‌آید سراغم که چرا من توتوله را بغل نکردم یا دستش را نگرفتم (البته یادم نیست؛ احساس می‌کنم آن موقع دستش را گرفتم یا دستم را جایی روی بدنش گذاشتم) و به این فکر می‌کنم من این‌همه جان‌دوستم که دیگران را راحت فراموش می‌کنم؟ البته چندان آزارم نمی‌دهد فقط دلم می‌خواهد عملکرد بهتری داشته باشم.

راستش ترسیده بودم! هنوز هم فکر می‌کنم عزرائیل با پرهای بلندش دیروز از روی اتوبان رد شده بود! از بیرون که به ماجرا نگاه می‌کنم چیز خطرناکی نبود؛ یا دست‌کم خیلی خطرناک نبود. ولی این فکر آمده سراغم که حالا، که مطمئن شده‌ام این ماجراهای دوسالة اخیر، تا خودم نخواهم، مرا نمی‌کشد، قرار است با این واقعیت روبه‌رو شوم که مرگ همه‌جا هست؛ چه سواره باشی، چه پیاده؛ سالم یا بیمار؛ خوشحال/ ناراحت/ آماده/ ناآماده...

دلم می‌خواهد مسئلة اصلی‌ام با این موضوع مهم را، این‌ور مسیر، حل کنم. بعدش می‌تواند سفر هیجان‌انگیز جدیدی باشد حتی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد