بعله، از زمانبندی معهود عقبم و این بار از مواردی است که تقصیر من نیست چون از اول گفته بودم کارم زیاد است و تلویحاً پذیرفته شده بود اما میدانم همچنان عجله دارند؛ عجلهای عجلهآمیز! ولی پاسخ من هم در آستینم است.
رسیدهام به صفحههای آخر «این یکی» که متن آراسته و خوبی داشت و امیدوارم چندتای بعدی هم همینطور باشند.
هری، هری عزیزم!
یکی از فیلمها را میگذارم در پسزمینه پخش شود و با یک گوشم آن را میشنوم.
فیییش فییش! صدای تبدیلشدن مکگونگال از گربه به انسان است؟ نباید باشد چون بیش از یک صداست... نگاهی از گوشهی چشم و دامبلدور است که دارد روشنایی چراغها را یکییکی به خورد خاموشکن جادویی میدهد.
مسلماً فیلمهای آخر را نمیتوانم با این شیوه بگذارم پخش شوند چون حواسم را پرت میکنند و تأثیر معکوس دارد؛ با آن همه اشک قلبی و آه ذهنی که هر دفعه باید روانهشان کنم!
الآن از باغوحش برگشتهاند و چقدر حتی این ورنون درزلی بانمک است و لحن صحبتکردن جالبی دارد.
از همان ابتدای شنیدن موسیقی هیجانزده شدم و دلم پر کشید برای هاگوارتس. فکر کردم یعنی در سریال جدید هم از همین تم موسیقی استفاده میکنند؟ به نظرم منطقیاش همین باید باشد و اینکه حسابی آن را بسط بدهند؛ کمی مثل فیلمهای آخر.
جغدها دارند پتونیا را دیوانه میکنند. فکر کنم نسخهی بدون حذفیات را دارم میبینم!
از قبل عید تا یکیـ دو روز پیش که اپیسودهای پایانی سریال سالهای دور از خانه (اُشین) پخش میشد [1]، چندتای اندک را دیدم. دیروز هم با دیدن اولین اپیسود سریال گرگها، به این نتیجه رسیدم آهنگ تیتراژ این دو سریال، در آن سالهای دور سرد، برایم حکم موسیقی تیتراژ Game of Thrones این سالها را داشتهاند؛ همانقدر حماسی، امیددهنده و همراه با واقعیت و رؤیا.
[1]. از امروز بهجایش سریال قصههای جزیره شروع شد! و من چقدر خوشحالم! [2]
[2]. اولینبار که سریال قصههای جزیره پخش شد، یک شب سرد زمستانی بود؛ فردایش اولین امتحان ترم اول را داشتم و فکر کنم شیمی بود. شاید هم اولی نبود یا اصلاً شیمی نبود و یکی از درسهای منشعب از تعلیمات دینی بود (اسم کتابش یادم نیست). بین همین موارد مشکوکم. انگار منتظر بودم موهایم، که شسته بودمشان، خشک شوند و همه خواب بودند و فقط من بیدار و خوشحال از کشف سریال جدیدی که واقعاً با همهی آنها که تا آن روز دیده بودم متفاوت بود؛ بهطرز قشنگ و جذااابی متفاوت بود و مرا بندهی پرنس ادوارد دوستداشتنی کرد که، تا مدتها بعد، اصلاً مکان درستش را هم نمیدانستم.
رفتم سر کشوی پارچههام و برای چندتاشون نقشه کشیدم و قربونصدقهشون رفتم و قشنننگ یک جون به جونهام اضافه شد!
اما یک چیزی:
یکیشون رو دقیقاً 10 سال پیش خریده بودم و انقدر عاشقش بودم که تا حالا نتونستم راضی بشم بدوزمش. زمینهی آبی جذابی داره با گلهای درشت بنفش. حتی دلم نیومد به اقلیما هدیهش بدم و بعدش رفتم از همون واسهش بگیرم که این رنگش تموم شده بود و منم زمینهی بنفشش رو خریدم و اون سال کلاً نرفتیم اونوری و بعدشم من هدیهش دادم به اکرم.
خلاصه اینکه الآن که بیرونش آوردم و بازش کردم، دیدم اصلاً جلوهی قبل رو نداره و فقط یه پارچهی قشنگ معمولیه. البته خودم حدس میزدم اینطوری بشه بالاخره ولی دست خودم نبود، هرچی فکر میکردم، فقط با خودم میگفتم «نه، این مدل لایق اون زیبا نیست» ولی راستش بد نشد. این چند سال اخیر انقدر یهویی یه عالمه پارچهی قشنگ و متنوع و خوشرنگ اومده خدا رو شکر که گنجینههای من واقعاً دارن کمی عادی میشن. بجنب سندباد!
اما درمورد اون قرمزمشکی بهشدت جذابم که خیییلیساله دارمش امیدوارم چنین اتفاقی نیفته؛ هیییچوقت! وگرنه احساس میکنم یه نصفهجون ازم کم میشه!
الآن هم دارم یه دستی به سروروی این فایل گندهم میکشم و آهنگهای قدیمی شااااد گوش میدم همراهش؛ اندی و کوروس و شهرام شبپره و شهره و... وااای بلا، یاسمن، طلوع، دلبر، ... که دیرکرد این کار و اون دوتا کار روزهای آینده رو سبک کنه.
ـ لابد «قدری نوشیده بودیم از آن جام»!
چون یادم افتاد که یک زمانی فکر میکردیم ریتم بخشی از آهنگ «عشق الهی» علیرضا عصار خیلی شبیه آهنگ «لیلی» از گروه بلککتس آن زمان است. هنوز هم میتوانم با آن بخش بخوانم «لیلی مال من، لیلی مال تو،...» ولی واقعاً چرا شعرش اینطور بود؟
ـ برایم سؤال بود چرا گاهی یکهو هوس میکنم هرررچیزی به ذهنم میرسد اینجا ثبتش کنم. به این نتیجه رسیدم که احتمالاً چون دورههایی پیش میآید که مدتهای مدیدی با کسی صحبت نکرده باشم و یکمرتبه دلم بخواهد حرف بزنم. چون کسی نیست، با خودم حرف میزنم.
ـ میدانم که در پاسیوی کنار آشپزخانه (انبار کیسههای پلاستیکی من) یک مارمولک زندگی میکند. دو روز پیش، ادامهی دمش را دیدم که وقتی در پاسیو را میبستم، تابخوران زیر یکی از سبدها پنهان میشد. اسکار!
ـ والد نمونه!
دیشب هم، به دنبال فضولیها و استاکربازیهای گاهبهگاهم، توانستم کشف جالبی بکنم.
اتفاقی متوجه شدم یکی از سریالهای خاص سالهاااااا پیش پخش میشود؛ کجا؟ آیفیلم.
و از امروز صبح، مشتری شدهام!
باجناقها، در نقش پدر و پسر :)
آواز تیتراژ پایانی
یک چندباری تصنیف «قلاب» محبوبم را گوش دادم و دیگر داشت چیزش درمیآمد که یکهویی «پرنده»ی گوگوش جان شروع کرد به خواندن!
عجیب گوشدادن به این دو پشت هم بهم چسبید! تکرارشان کردم!
ـ دلم میخواهد در جزءجزء آن بخش آهنگ، بعد از بیت آخر، حل شوم؛ غبارم هم در آن قسمت آهنگ دومی، وقتی گوگوش میخواند (شوخی ذهنی من: «جغد قدیمی») :)))
دیروز صبح، توی کانالی، آهنگ «دلخوشم» از داریوش جان را پیدا کردم و آهنگی از دوران جوانی حمیرا، «همزبونم باش». چند دور پشت هم بهشان گوش دادم؛ گاهی یکیشان را چندبار پیدرپی، و بعد سراغ آن دیگری رفتم. ترکیب جذاب و انرژیبخشی بود. از همه بیشتر، آن بخشهای ترانهی داریوش جان را دوست داشتم که ردیف «مکن» داشت. ترکیبی چنان جالب که امروز هم گوش دادم و مثل دیروز، کارهایم را در حد پهلوانی رویینتن، به سرانجام رساندم.
اتاق انتهایی، به تعبیر من، عرشهی اولیس چنان جذاب و قشنگ و خوشبرورو شده که واقعاً توان ترککردنش را ندارم. کنج امن قلعهام، نازنینجایگاهم، آغوش داغ و تند نورهایم، حجم بیانتهای آسمان و ابرهایش، حتی وقتی میغرد و میبارد، میلیونها برگ سبز رقصان در باد که، حتی وقتی نیستند و درختان را برهنه رها میکنند، خاطرهشان در جان من است،... کابین مسقف قالیچهی پرندهام، برج هاگوارتزیام، همهچیز من،... هرچه دوست داشتهام در آن است: کلی کتاب با قفسههای زیبا، دار گلیم (هرچند نیمهکارهـ که باید اصلاحش کنم)، کامپیوتر و دنیای بیپایان صفحهی نمایشگرش، قلمها و کاغذها، فیلمها و سریالها، کمد خانوم ووپی،... همه و همه اینجایند.
*قطعهی «اسفند» از آلبوم ایران من (همایون و سهراب): دیوانهکننده!
شاید هم کل آلبوم!! خدایا! «قلاب» را هم که قبلاً شنیده بودم و عاشقش شدم! الآن هم که «نوروز» بعد از «اسفند»؛ عالی است!
آهنگی که مرا به گریه میاندازد «لاجورونا» از آنخلای خوشکلم است. اصلاً همینطوری هم که فقط به خواندنش گوش کنم دلم میخواهد گریه کنم. یک گریهی محض در دنیایی موازی و با فضایی اثیری. از همین بازیهای ذهنی؛ چون فکر میکنم توانایی گریهکردن در دنیای واقعی را بهکل از دست دادهام.
نکتهی دیگرش این است که وقتی با آن صدای جوان زیبایش میخواند، یاد آندرومدا و دو جوجهی آن سالهای دور میافتم. یاد نقشههایی که برای فرار میکشید و با من مطرحشان میکرد؛ طوری زنده بودند که در خیالم من هم همراهشان میرفتم؛ میگریختم و کمکشان میکردم؛ به همدیگر کمک میکردیم. آن سالها در ذهنمان طوری فرار میکردیم که هیچکس نمیتوانست پیدایمان کند و قهرمان ناتوانیها و بداقبالیهایمان میشدیم. هیچ آیندهای در آن نقشهها نبود؛ فقط گریختن بود و دورشدن.
ــ برای اینکه یادم باشد:
ـ به چه حرفهای مشغولید؟
ـ نودرمانگری در سنتمانگو هستم؛ برخی ساعتهای فراغتم را در پستوی پشت کارگاه چوبدستیسازی پدربزرگم درمورد این صنعت رازآلود مطالعه میکنم و گاهی چیزهایی میسازم. البته حواسم هست که زمانی را هم به سرزدن به مجموعهی شکلات و شیرینیسازی پدر آن یکی پدربزرگ در درهی گودریک اختصاص بدهم و نظرهایم را درمورد طعمهای جدید و قدیمی در فضا بپراکنم. جدّم از نظردادن مداوم و در نتیجه، ایجاد تغییرهای برقآسا در محصولاتش بسیار استقبال میکند. اما باید خیلی مراقب باشیم این نقدونظرها خطرناک نباشند چون همیشه اولین بستهی محصولات را برای عدهای از دانشآموزان هاگوارتز یا بچههای فامیل و همسایه میفرستد. نمیخواهیم آه کودکی دامنمان را بگیرد! اخلاق جدّمان را هم نمیتوانیم عوض کنیم.
****
[1] چند روز پیش، سریال مدیچی را تمام کردم؛ خوب بود، خوب بود. دنیل شارمان، پیر که شود، به احتمال خیلی زیاد شبیه عموکوچکهام میشود.
+آهنگ «رسوای زمانه» با صدای علیرضا قربانی.
«راستی لذت تنهابودن را چشیدهای، قدمزدنِ تنها، درازکشیدنِ تنها توی آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذابکشیده، برای قلب و سر! منظورم را میفهمی! آیا تا به حال مسافت زیادی را تنها قدم زدهای؟ قابلیتِ لذتبردن از آن دلالت بر مقدار زیادی فلاکتِ گذشته و نیز لذتهای گذشته دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها ماندم اما آنها بیشتر بهزورِ شرایط بود نه بهانتخاب خودم اما، حالا، باشتاب به طرف تنهایی میروم؛ همانطور که رودخانهها با شتاب به سوی دریا سرازیر میشوند.»
از نامههای کافکا به فلیسه
+ آواز «زیر سقف خیال» با صدای همایون شجریان/ ریتم و موسیقی و صدای خواننده. شعرش البته برای من سانتیمانتال، اما زیبا و کامل است.
+ آواز «دلارام» با صدای طاهر قریشی.
این را هم یادم رفت بگویم:
چندسالهی اخیر، میگویند هرکس سازی یاد میگیرد موسیقی تیتراژ گیم آو ترونز را مینوازد. چندین سال پیش هم میرفتند سراغ «اگه یه روز» آقای اصلانی. اما حتماً یکجاهایی در دنیا کسانی هم بودهاند که به نینوای حسین علیزاده فکر کردهاند.
اصلاً ایدهآلهای من، که در دنیای موازی مینوازمشان، اینهایند:
ـ نینوا
ـ آهنگهای یانی؛ مخصوصاً Until the Last Moment و مخصوصاًتر اجرای ویلونی سمول یروینیان
ـ بعضی سهتارنوازیهای جلال ذوالفنون
ـ بعضی آهنگهای فلامنکو و امریکای لاتینی و ... این دسته خییییییییلی گسترده و پروپیمان است! اصلاً حتی بعضیشان را هم نمیشناسم!
1. بخشهایی از فیلمی را دیدم که دختر بلوند خوشکلی در آن بود و با پیرمرد شَل و شلختهای در زیرزمین دنج بانمکی زندگی میکرد و فلان و این حرفها. از آنچه گذشت و گفته شد، حدس زدم ساختهی وودی آلن باشد و درست بود. دختره هم بدجور آشنا میزد. بعدتر فهمیدم دلورس خانم سریال وستورد است. البته آن آشنایی اولیه ذهنم را سمت دیگری میبرد و راستش تعجب کردم وقتی فهمیدم این همان است؛ مخصوصاً از لحاظ تن صدا. خلاصه باید وقت بگذارم و کامل ببینمش.
این خانم، چقدر وقتی موهایش این مدلی است (بالازده،همراه با اندکی چتری) خوشکلتر است!
وقتی پدره هم در آستانهی خانه به زانو افتاد و شروع کرد دعاکردن، پیرمرده شاکی شد که: چرا هرکی دعا و استغاثه داره پا میشه میاد درِ خونهی من به زانو میفته؟ (نقل بهمضمون) که جای بسی غشکردن از خنده داشت!
هههههه! اینجا!
2. آلبوم بهشتی و جاودانهی نینوا را گوش میدهم و باید یادم بماند موقع مردن به آن فکر کنم.
جالب اینجاست در فیلم هم، به موسیقی اشاره شده بود!
ــ داستان امروز از آنجا شروع شد که، اتفاقی، اجرای بخشی از نینوا را با گیتار الکتریک دیدم و شنیدم که برگرقصانی [1] بود برای خودش! تازه امروز فهمیدم چرا از این ساز خوف نمیکنم و دوستش دارم. به نظرم تقلیدی زمینی از صدایی است که مرا یاد نواهای بینستارهای و کهکشانی و این چیزها میاندازد. حالا این سازْ نینوا را اجرا کرده! چه شود! چه شده!
چقدر خوشبختم که در کودکی، این موسیقی با تارهای قلب و ذهنم عجین شد؛ حتی اگر خودخواسته نبود. خیلی دوست دارم بدانم احساس خود حسین علیزاده در قبال این اثرش چیست، توصیف و بیانش نه؛ اینکه اگر آدم بتواند، درون ذهن و روحش رسوخ کند و آن را با روح خودش درک کند. میشود؟ شاید باید روحی با کیفیتی مشابه آن روح داشته باشی تا بفهمی. شاید هم نه، همان اشتراک ازلی روحی کفایت میکند.
بعضی وقتها جای حضرت داوود را خالی میکنم.
[1]. شبیه همان پشمریزان و مشابهاتش؛ منتها والاتر و مقبولتر.
بله، دیروز صبح چند دقیقهای درمورد مارکز و صد سال تنهایی صحبت شد (برنامهی تماشا) و من باز هوس کردم این کتاب را بخوانم و احساس کردم چقدر باید بفهممش! و اینکه باید نقد خوب بخوانم و خودم را گول نزنم.
بخشی از صحبتهای مارکز را پخش کردند، تکههای از مصاحبهها یا سخنرانیاش هنگام دریافت نوبل، و در کمال تعجب من، صدایش با آنچه در ذهن داشتم فرق داشت چقدر! یادم نیست صدایش را قبلاً شنیده بوده باشم. همیشه فکر میکردم صدایش، با آنهمه سیگاری که میکشیده از جوانی، چیزی مثل لوئی آرمسترانگ باشد (آرمسترانگ را تازه شنیدهام و فکر نکنید خیلی خفنم و با آهنگهایش دمخورم و...)؛ از آنها که هر آن انتظار داری سرفههای عمیق بزنند و دوست داری دمبهدقیقه نوشیدنی داغ دستشان بدهی تا گلوشان را بشوید. ولی جناب اینطور نبود! صدای نرم قشنگی داشت که دوست داشتم کاش خودش یکنفس کتابش را میخواند. الآن هم دارم ویدئوی کوتاهی درمورد ایشان و با حضور گاهبهگاه خودشان میبیـشنوم.
یکی از شانسهای من این است که بارانهای سیلآسا در ذهنم ناخودآگاه به صحنههایی از این رمان تشبیه میشوند و ترس احتمالیام میریزد.
این هم از معجزات ادبیات!
آراکاتاکا، چقدر قشنگ است این کلمه! چقدر قر دارد در کمرش!
منزل پدربزرگ و مادربزرگ گابو، جایی که مارکز در آن بزرگ شد و بعدها در ذهنش تبدیل شد به خانهی بوئندیاها.
ـ کنسرت همایون جان در پسزمینه پخش میشود و وسط این یکی آهنگ، صداش را کم کردم چون هنوز همهجا آرام و ساکت و یک سرصبحی ماکوندووار است اما آهنگ بعدی که شروع شد، دلم نیامد و صدا را قدری بالا بردم؛ کیست که با «عشق از کجا» اذیت شود، با شعر مولانا و آن ریتم و موسیقی که حسابی به شعر میآید؟ یادم است آن روزگار آهنگ محبوبم در این آلبوم بود.
ـ نهیب درون (بعد از حدود نیمساعت): بیااا بیرووون از یوتیوب! از مارکز رسیدی به بورخس و چشمان و دلت گوگولیمگولی شد و بعد هم چشمت افتاد به فوئنتس و یوسا و... اگر دنبال آنها بروی معلوم نیست تهش به کجا میرسد!
ولی اگر تهش به خانهی بوئندیا یا تروئبا برسد، راضیام!
خوشبختی یعنی ...
دوستی داشته باشی که مدام کتاب بخواند و فیلم و سریال و انیمیشن ببیند و از استیکرهای بانمک تلگرام استفاده کند و از همه مهمتر، پرکلاغی باشد؛
دوست وروجک تازهجوانی داشته باشی که کنسرتهای قشنگقشنگ را بهت اطلاع بدهد و انگیزه در تو تزریق کند که گوش و دل و جانت را با آنها بنوازی؛
دوست تازهجوان دیگری داشته باشی که مصمم و جدی است و کتابهای خوبخوب میخواند و اسمهای قشنگقشنگ برای خودش انتخاب میکند؛
حتی نیلوی دورِ شورایی هم شمهای از خوشبختی است که این روزها فرت و فرت کتاب میخواند و آمارش چندینبرابر من است و دلم لبریز شادی میشود که «تا کتابِ خواندنی هست؛ زندگی باید کرد»؛
ـ ولی خودمانیم؛ آدم وقتی برای روزش برنامههای خفنخفن هیجانانگیز داشته باشد، خوابیدنش بعد از طلوع سخت میشود!
داشتم نقشه میکشیدم که بهتر است، چند ساعت دیگر، ماشین بگیرم تا کتابها را از قایق ببرد برای توتوله؛ دیدم نمیشود و تقدیر چنین است که خودم راه بیفتم و همان پیادهروی شیرین مبسوطم را انجام بدهم و تهش هم کار را با دست و «پای» خودم انجام بدهم چون چشمم افتاد به دفترش و چسبی که قرار بود، برای کاردستیهاش، برایش ببرم و قطرهی مامانم.
جذابنوشت: تکنوازی سهتار کیهان کلهر، که هفتهی پیش زنده پخش شد و جانان خبرش را داد، برای دانلود آمد و دیروز از حضورش در فضای خانه حظ وافر بردیم. اعتیادآور است از بسِ آرامشبخشی و ارجاع به آرزوهای خوب دورودراز که انگار، نهتنها در پس سالها، که همیشه و همچون ارثیهای ازلی، در ذهنم شناورند.
خوشخوشانکنوشت: کنسرت آنلاین چند شب پیش همایونمان را هم دانلود کردم و منتظرم ببینم کنسرت علیرضا قربانی هم در دسترس قرار میگیرد یا نه.
هیمهیمنوشت: و البته چند هفتهای است دفتر روزانهی قشنگم را خوشکلسازی نکردهام و لذا چیزی در آن ننوشتهام! اژدها جان، کمک!
چند روز پیش، وصف حالی خواندم که مشتاق شدم آلبوم مورد نظر را گوش کنم، و الآن دارم مینیوشم:
شجریان میگه، قبل از اجرای «عشق داند»، لطفی یه دعوایی کرده و عصبانی بود و تو اجرا جوری با خشونت ساز میزد که انگار میخواست ساز رو تو دستش تیکهپاره کنه.
نه تنها ساز بلکه آدم هم، وقتی این اجرا رو میشنوه، تیکهپاره میشه.
ـ باید بگوییم تا باشد از این دعواها!
از آنجا که بهجز مواقع کمرنگی به صرافت مرتبکردن آهنگهای گوشی نیفتادهام، یکجایی ترتیبشان اینطور میشود:
«باغ مولُوی» (امید حاجیلی/ بندری)؛ دو نسخهی متفاوت از «تا آخرین لحظه»ی یانی؛ «شمس الضحا»ی حسامالدین سراج!
یعنی قشنننگ سِیر مختصر و مفیدی دارم از سفر مرغان منطقالطیر: اولش عیش و طرب در بارگاه خدایگانهای زمینی است، آن وسطهاش آرامگرفتن و تعمق در خود و تجدید نظر؛ و آخر هم فنا فی الله!
روز خلاصی بین دو مشغلهمندی است! البته دو کتاب برای بررسی عجلهای دارم و چندین ساعت وقت میگیرد اما چندین بار را به مقصد رساندم و هین هین [1] رفتهام سراغ تحویلگرفتن بعدیها.
آسمان از پنجرهی من عجیب و جادویی و هیجانانگیز است؛ بعد از بارشی درشت و پرسروصدا، شلوار طلاییاش را بالا کشیده ولی بازم هم نرمنرم میغرد. بیشتر آسمان خاکستری کمرنگ است و آن ته، روبهرو، سفید خاکگرفته. بالای سر مزرعهی آموزشی، بین این خاکستریها یکهویی سفید پنبهای سهبعدی و حجیم است از ابر و حفرهای به آبی پسِ پشتش باز شده که دلم میخواهد هرطور شده از آن بالا بروم و همهچیز را در این پهنهی پایینتر از خاکستری ترک کنم. دوست دارم بعد از مردنم روحم چنین مسیری را بپیماید (بعد از 120 سال!). از گوشهی سمت راست حفرهی قشنگ، پارهابرهای خاکستری جذابی آویزاناند و آنقدر این بخش از آسمان نزدیک به نظر میرسد که، طبق آن کلیشهی قشنگ قدیمی، میتوانم دست دراز کنم و بگیرمشان. آنقدر زیباست که ناگهان یاد خواب دیشبم میافتم. خواب آن پسکوچهی پرپیچوخم که با کاشیهای طرحدار محبوبم تزئین شده بود. در خوابم هم داشتم به زمان هواپیماسواری فکر میکردم که گم شده بود و اصلاً یادم نمیآمد. کرونا هم توی خوابم بود و در قالب چند زامبی اسپانیایی، که سرفه میکردند، سر گذاشت دنبالم. ولی با پناهگرفتن در فروشگاهی بزرگ و با استفاده از سبدهای خرید چرخدار، جلویش درآمدم. بعد هم ماجرای بستنیهای اسکوپی، که داشتند آب میشدند، در اقامتگاهمان و... دیگر زمان بازگشت بود.
راستی، چرا همیشه گریهکردن توی خوابهام این همه لذتبخش و گواراست؟ دارم مشکوک میشوم نکند توی این مورد هم خوشاقبالی ذاتیام پارتیبازی کرده؛ مدتهاست در بیداری گریه نکردهام (مگر برای آهنگ Llorona با صدای آنخلای جذابم و آن بازآفرینی ربنا با سنتور که چند روز پیش گوش دادم)؛آنها هم اشکهای بیاختیار بودهاند و کوتاه و آرام. لابد دل فورچونایم برایم سوخته و گااااهی در خواب این عطیه را با این لذت به من میبخشد.
بله، عزیز دلم همین که من قصد بیرونرفتن دارم دوباره تنگش گرفته! جیشت را بکن، دیرتر میروم.
[1]. صدای اسبم است.
لاناتی! سهتا کار مهم دارم که کوچولوی کوچولویند و هی از ذهنم میپرند:
1. کتاب فلان را در فیدیبو پیدا کنم و اگر بود، الکی بگذارمش توی لیست خریدم!
2. عکس لباس خوشکلها را برای مامانم بفرستم.
3. لینکتولینک، بروم به این کانالها ببینم کدام بامزهاند و عضوشان شوم و ...
ـ ولی باز هم بود! بیشتر از سهتا بود! یادم بیا، یادم بیا!
ـ ـ اوهوع! افتخاری هم «وای جونُم، وای دلبر» خوانده! بفرستم برای مامانم و آن یکی رفیق قدیمی که افتخاری دوست داشت!
ولی برای لایککردن آهنگ جبر جغرافیایی نامجو که برایت فرستادهاند، یکی از معدود استیکرهایی که بسیار مناسب است، لایک ولدمورتی است و بس.
پسنوشت: اصلاً فکرش را هم نمیکردم که اولین مطلب سال جدیدم،99، این باشد!