گم‌شدن/ پیداشدن

ـ تک‌تک روزهای بهاری این امکان را دارند که بیشتر تصمیم‌های مهم و قشنگ دنیا در دل آن‌ها گرفته بشود.

دلم می‌خواهد دفترچه‌ای برای نوشتن چیزهای متفاوت کنار بگذارم؛ یک دفترچة کوچک و در کنارش برچسب‌های خوشکل و دوست‌داشتنی متنوع، تا در آن فقط از همین بهاریه‌های شخصی و انرژی‌بخش و دوست‌داشتنی بنویسم.

یکی‌شان که از هفتة پیش خارخارش در ذهنم افتاده این است که مثلاً از همین جلسات پنج‌شنبه صبح‌ها، ساعت 9، شروع کنم.

یکی دیگر هم که همیشه هست و گاهی جرقه‌ای می‌زند و باعث تاول‌زدن وجدانم می‌شود خواندن کتاب‌های جدی و مهم و عمیق و ... خیلی-مطلوب‌تر-برای-من است؛ از ادبیات قدیم و تاریخ و .. خودمان گرفته تا آثار غیر ایرانی.

یکی دیگر که دارد سخت‌تر می‌شود، فهمیدن بهتر جمله‌های نوشته‌هایی است که به‌گونه‌ای برایم اهمیت دارند.

یکی دیگر که قبلاً هم به فکرم رسیده بود اما فراموشش کرده بودم، موضوعی است که باید با استاد جان مطرح کنم.

این‌ها را اینجا می‌نویسم تا یادم بماند. باید به‌زودی آن دفترچة بهاری را تهیه کنم.

ـ باز هم دارم با جسی کوک عزیزم پرواز می‌کنم، در دشت‌ها می‌تازم و زه‌زه هم آن دورتر با زوروروکا همراه است.

طلا در مس

یک مدت خوراک جدید نداشتم (موزیک برای توی راه گوش‌دادن) و پناه می‌بردم به سنتی‌ها یا بی‌کلام و چند خط مطالعه. اما پریشب دیگر مصمم شدم 7-8 آهنگ جدید پیدا کنم. چندتا از ترانه‌های حجت اشرف‌زاده؛ که فکر می‌کردم از مهدخت بیشتر خوشم بیاید ولی فرداش دیدم عاشق برف آمد شدم. ترانة جدید گوگوش و شماعی‌زاده جان، اینجا چراغی روشنه از داریوش جانم (آهنگ جادویی من)، به قصه گوش کن فرامرز جان اصلانی که به‌راحتی سمتش نمی‌روم اما اگر گوش کنم حسابی مرا در خود غرق می‌کند، .. و نصفه شب عجیب اصراری داشتم یکی از آهنگ‌های قدیمی ابرو رو پیدا کنم (تو لطف خدایی، نور چشمانمی) و چقدر هم سخت پیدا شد! آخرین آهنگی بود که حتی از برداشتنش هم منصرف شده بودم ولی وقتی پیدایش کردم همان نیمة شب 10 بار یا شاید هم بیشتر آن را گوش دادم. من در زمینة موسیقی روشنفکر و ... نیستم فقط ریتم و زیر و بم موزیک و طرز خواندن خواننده اگر مرا جادو کند حتی ممکن است به معنای شعر هم کاری نداشته باشم! نمونه‌اش یکی از همین بالایی‌هاست: در ترانة مشترک گوگوش و شماعی‌زاده، آن دو خط که شماعی‌زاده می‌خواند،‌شعرش را دوست ندارم ولی طرز خواندنش تارهای قلبم را می‌لرزاند!

کتاب بالینی و توراهی این روزهایم هم اثر شاهرخ جان مسکوب است: در حال‌وهوای جوانی. هر چند خط که ازش بخوانم راضی هستم و ارزش خواندن و فکرکردن درموردش را دارد. قبل از خواندنش، فکر می‌کردم با روزنوشت‌های فردی فرهیخته و بااحساس روبه‌رو می‌شوم که چون به‌شدت کنجکاو (و بیشتر فضول) بودم درمورد درونیاتش و شاید بعضی دیدگاه‌های خصوصی‌اش بیشتر بدانم، با خوادنش دلم خنک می‌شود و ... اما حالا می‌بینم علاوه بر این‌ها، که تا توانسته سخاوتمندانه در اختیار خواننده و منِ فضول گذاشته، آن دید انتقادی و ژرف‌بین و نتیجه‌گیر عالی مسکوب چقدر خوب و آموزنده است! خدایا، مسکوبم کن! چقدر ما و دنیا به این آدم‌ها و نگاه‌ها احتیاج دارد! هی می‌خوانم و هی گوشه‌های کتاب را تا می‌زنم. حتی اگر بعضی از قول‌هایش را نقل نکنم در گودریدز، دلم می‌خواهد آن تاهای کوچک بماند در گوشه‌های کتاب و بعدها باز هم حتماً این کتاب را بخوانم.

کتاب‌ها فقط برای خوانده‌شدن نیستند [1]

اسم لاست را بردم، به‌طرز عجیبی دلم خواست دستگاه نمایش دی‌وی‌دی را از نهانگاهش بیرون بیاورم و به تلویزیون وصل کنم؛ اصلاً سریال محبوبم را در صفحة بزرگ ببینم. سری اول که سریال را می‌دیدم، این تلویزیون را نداشتیم. برای همین قدری بیشتر هیجان‌زده‌ام. تا ببینیم چه می‌شود.

امیدوارم ویژه‌برنامة امشب دربارة هری عزیزم ارزش این انتظار و هیجان را داشته باشد.

برای تغییر حال‌وهوا، در حالی‌که ته ذهنم آهنگ‌هایی مثل امون از دل مو و ترانه‌های داریوش پخش می‌شد، چندبار دسپاسیتو گوش کردم و حتی متن آهنگش را جستم و سعی کردم سطر به سطر برای خودم بخوانمش و درمورد معنای ترانه، حدس‌هایم را با معنای انگلیسی‌اش مقایسه کنم. این وسط، عارف و علیرضا گوش‌کردن هم کلی انرژی‌بخش بود.

علیرضا خیلی بادیسیپلین و باانرژی پیش می‌رود در کارش و امیدوارم سطح کارهاش هی بالاتر برود. تن صداش برای من انرژی‌بخش است. انگار آن مصمم‌بودنش را به شنونده هم انتقال می دهد که این برای من به درمان مؤثر و کوچکی می‌ماند ...

[1]. گاهی برای این استفاده می‌شوند که بگذاری‌شان کنار بالش تا از نزدیک‌بودن شخصیت‌ها به خودت انرژی بگیری و حالت بهتر شود.


جوانه‌های امیدواری

ـ چند روزی است به‌شدت هوس کرده‌ام کتاب‌های تکراری بخوانم. برای همین، از 2-3 روز پیش، خورشید را بیدار کنیم را کنار تخت گذاشته‌ام و شاید قدری بیشتر از 50 ص، با زه‌زه جانم در ابتدای نوجوانی‌اش، همراه شده‌ام. امروز هم که دلم اوا لونا خواست. سریع کتاب را برداشتم و نزدیک قبلی گذاشتم تا شیرجه‌زدنم شیرین‌تر بشود.

با تشکر از جسی کوک عزیز.

ـ با خودم قرار گذاشته بودم با زنان عزیزم که خداحافظی کردم، بروم سراغ لاست و یک‌بار دیگر ببینمش. اما امروز هم، در همان زمان کوتاه استراحتم، گیج می‌زدم. فکر کنم به‌خاطر همان یک فصل و نیم باشد که  ندیده مانده. هنوز مراسم خداحافظی کامل نشده.

سلطان قلب‌ها

تا حالا فکر می‌کردم فقط داریوش جانم بوس‌واجب باشد از طرف من. ولی با دیدن کلیپ «کی بهتر از تو» با صدا و حضور درخشان عارف جان جانان، باید یک بوس محکم ویژه هم برای ایشان کنار بگذارم. (مخصوصاً لحن خواندنش، این‌جا، که می‌گوید «بوسیدنی بود» ووووووووووی!!!)


آهنگ و شعر و ... همه‌چیز عالی! خانوم دوست‌داشتنی توی کلیپ هم بسیار زیبا و تحسین‌برانگیز!


همیشه یقین دارم این تکه‌های هنری و آفریده‌های دنیای الهی و بشری از محکم‌ترین چنگ‌زدنی‌ها برای من به‌شمار می‌روند.

نصفه‌شب باران بارید :)

در گوشه‌ای

از آسمان

ابری شبیه سایة من بود

...

مخصوصاً آهنگی با نام خود آلبوم!

تقریباً همة آهنگ‌های این آلبوم به‌درد مدیتیشن و عاشق‌شدن و داستان‌ساختن می‌خورند:

Secret Garden 2002- Once In A Red Moon

لابه‌لای نت‌ها

موردی که خیلی پررنگ یادم می‌آید گوش‌دادن به آلبوم بی‌کلام  شبگرد کولی باد (اثر سهراب پورناظری گرامی) است که زمستان نجاتم داد. هنوز هم گاهی بهش پناه می‌برم (پناه‌بردن در درجات مختلف، و خدا را شکر، نه به آن شدت زمستان مخوفم). دو روز پیش که از پیچ‌های ـبه‌زعم من‌ـ ترسناک جاده می‌گذشتیم، آلبوم عبور (علی قمصری؛ با صدای محمد معتمدی) را گوش دادم و معجزه کرد! حواسم چنان پرت شد که ترسم به زیر 30٪ رسید!

از همة عوامل کمال تشکر را دارم.

مورد خاص آقای همایون ش.

بعضی ها خاصند؛ ازشان یکی در دنیاست. مثلاً خود من سالهاست وقتی می گویم «همایون»، منظورم فقط همایون شجریان است. اصلاً توی خانه بهش می گوییم همایون. درموردش که حرف می زنیم از او با همین اسم همایونِ همایون یاد می کنیم، بدون هیچ پیشوند و پسوندی. فکر کنم این کلمه و این اسم بالاخره بهترین و مناسبترین مسمایش را در دنیا پیدا کرده و بعد از این باید اعلام بازنشستگی کند!

از آن یگانه هایی است که آدم دوست دارد بنشاندش روی تاقچۀ قلبش، هر روز صبح برش دارد لپش را ماچ کند و به آرامی بگذاردش سرجاش تا روز خوب و آرامی داشته باشد.

مردادنوشت

به «حال ندارم تو وبلاگ بنویسم» ِ عجیب و کشداری دچار شده‌ام؛

با اینکه حرف زیاد است.


سریال: Legends
با حضور پادشاه شمال (شان بین). از خانم جوان موکوتاه خوش‌صدای بامزة تیمشان خیلی خوشم می‌آید.


تازه بعد از اپیسود 7 از کریستال خوشم آمد؛ آن هم نسبتاً. باید ببینم بعدتر چطور رفتار می‌کند.

خانة مارتین اودوم! عالییییییییییییییییی!!!!!!!!! در ذهنم به مجموعة خانه‌های محبوبم اضافه شد.


(اولی از سمت چ‍پ)

(عنتر خان! اینجا اسم شخصیتش اگان بود!)

خوشمزه‌ترین لهجة بریتیش را که شنیده‌ام دارد. تو این سن‌وسال وقتی با آن لحن و آهنگ صدا حرف می‌زند دقیقاً احساس می‌کنم بابابزرگم دارد حرف می‌زند! یک احساس قدیمی دوست‌داشتنی آشنا از صدایش به گوشم می‌رسد.


آهنگ: اتفاقی امروز صبح. از چند روز پیش گویا داشتمش و تازه به‌صرافت شنیدنش افتادم.

«مریض» از سینا حجازی جان. و خصوصاً آنجاش که می‌گوید: «عشق بدون رحم» و خب خیلی جاهای دیگه‌اش! آهنگش، لحن خواندنش، همه‌چیز عالی!


توتوله خانوم امسال برای تولدشان لباس دیوودلبر سفارش داده بودند. چندتا لباس زرد جیغ با این تم برایشان پیدا کردم و وقتی نشانشان دادم، از یک مدل خیلی باحال کوتاه فانتزی خوششان آمد. ماجرای پیداکردن پارچه، دقیقاً به همان رنگ، خیلی جالب و بامزه بود! هرجا می‌رفتیم، اگر رنگ موردنظرش نبود، خیلی راحت می‌چرخید و بیرون می‌رفت .. تا اینکه ...! (حوصله ندارم بنویسم).

و مهم‌ترین و هیجان‌انگیزترین اتفاق مردادی امسال باید عروسی پرنسس خوشکل، سارا جان، باشد! خوشبخت باشی نازنین!

مهر 89

در آغوش امن زمین

از دیروز عصر که تصاویر نجات معدن چی های شیلی رو دیدم ، ناخودآگاه بهشون فکر می کنم . یعنی بیشتر به شرایطشون . این که توی معدن گیر افتاده بودن و بالاخره روزای زیادی اونجا بودن ... اول هاش که حتما مطمئن نبودن می تونن نجات پیدا کنن ... تازه بهترین لحظاتش همین ساعت های آخر بوده که کپسول می فرستادن پایین و دونه دونه شونو می کشیدن بالا ...

حتما اولی که می خواسته بره بیرون ، همه _‌حتی بقیه ی مردم دنیا هم اگه تمرکز می کردن روی اون لحظه _ یکی از تصوراشون می تونست این باشه که اگه خدانکرده اوضاع یه جور دیگه پیش بره ، مث ریزش دیواره ی تونل نجات ، یا هر چیز دیگه ای که عملیات رو متوقف کنه ...

یا اصلن روزای قبل ترش ... وقتی داشتن عملیات نجات رو شروع می کردن ... امید / نا امیدی ... خانواده های نگران ...

اونایی که گیر افتاده بودن به چیا فکر می کردن ؟‌اکسیژن ؟ غذا ؟ آب ؟‌افسردگی ؟‌خونواده هاشون که بیرونن ؟‌گذشته ؟‌برنامه های آینده ؟ فرصتای از دست رفته ؟‌قول و قرارهاشون با خودشون و بقیه ؟ ... و خیلی چیزای دیگه ...

همه ی اینا بدیهیه . وقتی همچین اتفاقی میفته ، این فکرا خیلی راحت به ذهن همه مون هجوم میاره . می شه ساعت ها در مورد هر کدومشون فکر کرد .

اما چیزی که من از دیروز بیشتر از همه بهش فکر می کردم ،‌خود حس گیر افتادن تو یه تونل بوده . چون دقیقا می دونم از همچین وضعیتی خوشم نمیاد ؛ بدم میاد ، می ترسم . عکس العمل هام می تونه شدیدتر از حالت عادی ش باشه . من کلاً نسبت به رفتن توی تونل و جایی که زیر ِ زمین باشه ، حس خوبی ندارم . احساس امنیت نمی کنم . چند بار هم که از این فیلمای گیر افتادن توی تونل دیدم ، اصن حس خوبی نداشتم .

خلاصه این خودش به کنار ، از یه طرف آدم با خودش فکر می کنه ۶٩ روز تو یه وضعیت نا امن بودن و نداشتن توانایی لازم برای انجام کارایی که دلت می خواد _ حالا هر کاری _ بدجور ذهن آدمو به بازی می گیره.

*بعدش یکی شون بود که می گفتن هم زمان دوتا همسر داشته یواشکی از همدیگه ! می گفتن حتما اون فرد دوست داره آخرین نفری باشه که پاش به روی زمین می رسه !

خب اون چی شد ؟

** ایزابل آلنده هم اونجا بوده . می شه آدم منتظر نباشه که یه داستان یا رمان از توی این حادثه درنیاره ؟



احوال مادر استبان تروئبا پیش از مردنش

« در حالت نیمه درازکش بود. تکه ای گوشت جامد بود ، هرمی مهیب از چربی و پارچه های کهنه که در بالای آن کله ای طاس و دو چشم ملیح ، آبی ، معصوم و به نحو حیرت آوری زنده قرار داشت . بیماری ورم مفاصل او را به صورت یک تکه سنگ در آورده بود . دیگر نمی توانست هیچ یک از مفاصلش را خم کند و یا سرش را بچرخاند. انگشتهایش به شکل چنگال جانوری سنگواره درآمده بود . برای آن که بتواند روی تختخواب بنشیند می باید متکایی پشتش قرار می دادند و متکا را با تیرکی چوبی مهار می کردند و یک سر تیر را هم به دیوار می زدند . گذشت زمان را می شد در آثار تیر بر دیوار دید ؛ که کاغذ دیواری ها را کنده بود و راهی پر رنج بود و خطی پر درد ».

 

*خانۀ ارواح ؛ ایزابل آلنده / ترجمۀ‌حشمت کامرانی ؛ نشر قطره / ص ١٣٢


"رفتم که رفتم"

مرضیه برای من به شکلی غیر مستقیم خاطره باقی گذاشته . اون روزایی که سکوت خیلی ممتد بود ، زمزمه های مادرم دنیای اطرافم رو موسیقیایی می کرد . و معمولاً هم ترانه های مرضیه رو می خوند . صداش نرمتر از مرضیه بود ( اصن خونواده ی مادریم صدای خوبی دارن . همیشه فکر می کنم نصف بیشترشون می تونستن دوبلور ، گوینده یا یه چیزی مث اینا بشن ) و موقع خوندن اگه حواسش به من بود ، یه جوری نگام می کرد انگار یه تحسین از پیش ابراز شده رو دریافت کرده . واسه همینا من خیلی از ترانه ها و آهنگ ها رو تا سال ها ، با صدای خواننده ی اصلی شون نشنیده بودم .  

آوازی که یادمه بیشتر از همه تکرار می شد ، این بود که مرضیه خونده بودش :

« از برت دامن کشان / رفتم ای نامهربان

از من آزرده دل / کی دگر گیری نشان

رفتم که رفتم »

این ترانه ، هم مال اوقات خیلی خوشمون بود هم مال اوقات سکوت ممتد و کمی اندوه و ... چون توش همش از بی وفایی و رفتن داره و مامانم انقدر این آهنگ رو خوند تا بی وفایی و رفتن و حسرت ، از سر کنجکاوی یه سرکی هم تو زندگی ما کشیدن .

مال اوقات خوشمون بود ؛ چون هر موقع مامان سرحال بود و می خواس یه چیزی بخونه که غمگین نباشه ( خیلی از آهنگایی که بلد بود و می خوند ، غمگین بودن آخه ) اینو می خوند . دلیلشم سوتی معروف دایی بزرگه م بوده که گویا یه بار موقع خوندن این آواز ، یادش می ره چی می خواد بگه و اینجوری ادامه ش میده :

« از برت دامن کشان / رفتم ای دیم دام دارام » 

یادمه هر وقت حوصله ی آوازای غمگین و نداشتم ، می پریدم وسط خوندن مامان م و می گفتم : « دیم دام دارام بخونیم »

هر بار هم می پرسیدم : چرا می گی دیم دام دارام ؟

و هر دفعه م داستان تعریف می شد ...

خلاصه حضور بانویی به این خوش صدایی در زندگی من ، اونم به شکل غیر مستقیم ، بیشتر از « بوی جوی مولیان » و « حبیبم رو می خوام » و شاید خیلی از ترانه های خوب دیگه ، با رفتن و نامهربانی و آزرده دلی همراه بود.



ژانر / پست شماره دار

١_ چن روزه همش منتظرم فرداش بشه تا من بیام این گوشه ی دنج م برای خودم یه چن خط از « خوشی های کوچک با عمق های متفاوت » م بنویسم .

٢_ گلوی استرپتو کوکی ! خدایا ، یه هفته مقاومت کرده بودما !

٣_ خاک تو سر اون کسی که سایت سریال فروشی محبوب منو ف.ی.ل خیس کرد ... جدی می گما . حالا فحشه ، یا هرچی که هس !

پ. ن : به کوری چشم همون شخص ، ایشالله هاردمون بیاد با یه عالمه فیلم و سریال که توشه ... اون وخ بیبینم چی چی و می خوای ببندی !

۴_ اگه دعا کنین من برم ویستریا لین زندگی کنم ، قول قول قول که هر هفته چایی-بیسکوییت و آش رشته دعوتتون می کنم . با کیک و شیرینیای بری وَن دی کمپ/هاج هم می تونم ازتون پذیرایی کنم !

۵_معلوم نیس من دوباره دارم « خانه ی ارواح » رو می خونم ؟ خب باشه ، وقتی ازش نقل قول کردم معلوم می شه .

۶_ یه دوستی مجازی یه طرفه دارم با یه نونوش خانومی ، که از خوندن روزانه هاش خوشم میاد .

٧_ دیشب یه خواب نوشت داشتم ... تازه داشتم تحلیل و اصلاحش هم می کردم . یه نظریه ی عرفانی شخصی بود .

*

 ١٠- ١٠- ١٠  

١٠ اکتبر ٢٠١٠

http://www.recordonline.com/apps/pbcs.dll/article?AID=/20101010/NEWS/10100333


آخر و عاقبت کله ای که با یه لیوان نسکافه ی فوری گرم می شود

این سیستم نظردهی ( کامنت گذاری ) توی ورد پرس هست ... همی الان داشتم یه وبلاگ و می خوندم ، به بخش نظردهی ش _ اون پایین _ که رسیدم ، نه که توی پست مورد نظر حرف مشروب و گرم شدن کله و ... اینا بود ، جو منو گرفت . فکر کردم توی یکی از گزینه های بخش نظر دهی نوشته : نام پدر !

حالا معلوم نیس اگه می خواستم نظر بدم ، نام پدر و درست می نوشتم یا از اسم مجازی استفاده می کردم !


گزارش یک خواب نوشت شخصی

_ گاه صیاد در دامی که برای صید می نهد گرفتار می آید ؛ چنان که تمام آن دام نهادن ها و در کمین نشستن ها ،‌خود بهانه ای بوده برای شکار صید گشتن .

و در این داستان ،  رابطه ای دو سویه بود بین صید و صیاد ؛ از آن رو که در دام افتادن شکارگر ، دامی شد برای شکار صید.


خوشحالی بابت نوبل ادبی و این حرفا ...

نویسنده ای که رئیس جمهور نشد

اون سال نهایت آرزوی من پیدا کردن فرصتی برای خوندن رمان « جنگ آخر زمان » بود. چند ماه صبر کردم و بالاخره تونستم خودمو در روایت هایی از زوایای دید مختلف غرق کنم .

قبلش م « مـردی که حـرف می زنـد » بود و پیاده شدن اساسی مخ من ! فهمیدم که جدی جدی بدون آشنایی با اساطیر و فرهنگ قدیمی امریکای لاتین ، ارتباط درست برقرار کردن با این کتاب سخت ممکنه .

و بعد همه ی اینا « زنـدگی واقـعی آلخاندرو مایتا » و تردیدهای به یقین نانشسته ی راوی ها و زباله های همچنان باقی اطراف پرو

 تلاشم برای خوندن « مرگ در آنـد » بی نتیجه موند البته . یوسا از اون نویسنده هایی بوده برای من ، که دست گرفتن کتاباش ، در پی یک حس و آمادگی جدی باید پدید بیاد. برای همین بازم باید منتظر بمونم ... و دلم خار خار « گفتـگو در کاتـدرال » رو گرفته تازگی ها .

نوبل ت مبارک آقای پرویی . قلم ت پرتوان و آثارت ماندگار @};-



نوستالگیا

فکر می کنم در حس نوستالژی که برای آدمها رخ میده ، یک وجه خیلی قوی وجود داره که اغلب نادیده ست ؛ به طور ناخودآگاه بیشتر همون باعث خیلی از نوستالژی ها می شه .

بیشتر اوقات که فردی میگه : « بله ، دوران قدیم بهتر بود ... فلان سالها صفای بیشتری داشتن ... همه به هم نزدیک تر بودن ... » و یا زمانی که یک نفر دوست داره مدام _ در واقعیت یا در ذهنش _ به مکان های مربوط به سالهای اغلب کودکی اش سفر کنه و از تغییرات ظاهری شون گله مند و افسرده بشه ، به نظرم میرسه به این خاطر باشه :

گذشته ی آدم ها بیشتر دورانیه که در اون برنامه ریزی می کنن ، آرزو پروری می کنن ، هزار نقشه برای آینده دارن ، ... یعنی امروز همون آینده ی رنگارنگ و پر از ایده و موفقیت و تغییر هست برای اون گذشته ها . به خصوص دوران کودکی ،‌دوران بی مسئولیتی و خوش بینی مطلق و امیدواری برای تغییر ِ حتی هر واقعیتِ تثبیت شده در زندگی آدمهاس. وقتی به اون روزا رجوع می کنیم ، همون حس امید به آینده ، نقشه ها و برنامه های در پیش رو ، ایمان به تغییرات و ... تمام اهداف بلند مدت و چه بسا دور از دسترس دوباره در ذهنمون جون می گیرن . با این تفاوت که احتمالاً در این روزگار به خیلیاشون نرسیدیم و خیلی چیزا عوض نشدن .

برای همینه که همش حسرت روزای گذشته در آدم هست . چون گذشته یعنی هنوز آینده ی به تحقق نپیوسته رو در پیش رو داری و امید به خیلی چیزا ...

و برای همینه که دقیقا از نوستالژی بازی خوشم نمیاد . من همیشه تغییر و پیشرفت ، بدون بازگشت به گذشته رو دوست دارم و می دونم این من ، هزار بار هم که به گذشته برگرده ، خمیر مایه ش همونیه که امروز داره اینجوری زندگی میکنه . ضعف ها و قوت هایی که در سرشت من هستن ، منو در هر لباسی به همین نتایج می رسونن که امروز رسیدم و خیلی تفاوت خاصی پیش نمیاد .

چون یک مسأله ی مهم وجود داره  : تضمینی وجود نداره که هر بازگشت به گذشته ، با همین حافظه و تجارب امروزی برامون امکان پذیر باشه تا بتونیم ازشون استفاده کنیم !

 

توبه شکن رطب خورده

کی بود دو روز پیش می گفت « من تا کتابای نخونده مو نخونم ، دیگه کتاب جدید نمی خرم » ؟

کی بود امروز دوباره رفت توی اون کتاب فروشیه پلاس شد ؟ کی آویزون اسم کتابا و مترجم ها و نویسنده ها شد ؟

کی دنبال چند تا عنوان می گشت و پیدا نکرد ؟‌ ( و البته دست خالی هم برنگشت !)

نکته ی پائولوئی : « هیچ وقت با قطعیت تصمیم خودتو اعلام نکن . چون اولین کسی که با بیشترین نیرو زیرش می زنه خود تو خواهی بود »

راعی درون : « خب البته حماقته که بره های گمشده ، خودشونو از نعمت خوشی های کوچک اما عمیق محروم کنند »

پس به سلامتی همه ی کتاب هایی که لا به لای صفحاتشون گم شدیم ...



بسیار نظر باید ...

آخر فصل پنجم بود که تااااااازه از سوزان خوشم اومد

 

و وسطای فصل ششم ، شخصیت تام رو پذیرفتم !


به یاد ایامی که " الف " بودیم ...

« از همه ی اسرار ، الفی بیش بیرون نیفتاد و باقی هر چه گفتند ، در شرح آن الف گفتند و آن الف البته فــهـم نشد »

آلبوم روی در آفتاب

آواز : علیرضا قربانی

دکلمه : پرویز بهرام


"اتاقی از آن خود" / Niki Nana

سال هایی بودند سرشار از آرزوی فانوس دریایی ، از بوی گیاهان ناآشنایی که تنها در سرزمین خیالی من می روییدند ، از نواهای ناشناخته ای که در یک جزیره ی دور متعلق به هیچکس و تنها من جولان می دادند ...

روزهایی هستند که در اتاقک آرام فانوس دریایی م سپری می شوند ؛ با منظره ای از تنهایی یک جزیره ی دور از همه و نزدیک به من .

برای فتح قلمرو خوشبختی باید هر روز ریشه ی یک گیاه جدید در ذهن جوانه بزند و نوای ناشناخته تری به گوش برسد .

 


از دست رفته های من

پارکر اسکاوو بزرگ شد ...

parker scavo

 

هنرپیشه ی نقش خاله هتی مرد ...


و آیدا گرین برگ در طوفان گم شد

تیر 89

این آدم شادی خودش از یافتن موزیک های دوست داشتنی شو ثبت می کنه در گوشه ای از تاریخ ، باشد که شخص دیگری خوشش آید :

دانـلود کنید :

 [ Yanni/ November sky (Bajo en el cielo de Noviembre) / Ender thomas ]

[Ritual de Amor (Desire) / Ender thomas & Yanni ]

[ Mi todo eres tu (Hasta el ultimo momento) / Chloe & Ender & Yanni ]

November sky / music ]

Ritual de Amor (Desire) / music ]

Until the last moment / music ]

« ویــرانی ، نه از بیان حقیقت ؛ بلکه از کتمان حقیقت روی می دهـد . »

دل سگ ؛ میخائیل بولگاکف ؛ ترجمۀ مهـدی غبرایی ؛ نشر تندیس ؛ ص ١٧٣

( مقالۀ انتهایی رمان / نوشتۀ شمس لنگرودی )

 

نوستـر اختـاپـوس

علی عمادی می گفت :

٨ پائه ، ٨ تا پیشگویی کرده و تیم اســپـانـیـا با ٨ گل پس از ٨٠ سال ، هشتــمین کشوری بود که جام جهانی رو برد !



هی ی ی ی ی ی ی ی ...

puyol سرت درد نکنه !

تشکر ویژه هم از Casillas بابت حفظ چارچوب دروازه

 راستی یادم نره از [ هش پائه ]هم تشکر کنم .غذای ٨پا چیه براش بگیرم ببرم ؟


A mis Rojas queridas

اسپانیا جان !

حتماً حواست هست که الآن دیگه جزو ۴ تیم برتری .

یه امشبو جلوی آلمان جان ( سلام عرض کردیم آقای آلمان ) تاب بیار.

واسه فینال م یه فکری می کنیم ؛ دعایی ، انرژی مثبتی ، سوتی ،‌تشویقی ، هیجانی ، ...

٢ سال پیش رو یادته دیگه ؟

 اول شدی توی اروپا ، ... یادته چقد کیف داشت ؟ ...

آفـــــــــــــــــرین ! خوب بازی کن امشب باشه ؟

گراسیاس

 * مرتبط : [ واسه فینال ، اسپانیا رو بخور !‌]


ستیغ کوه آتوس

می شه گفت همیشه این طوری نیست که سیمرغ ، یهویی سیمرغ بشه ... گاهی باید آشیانه شو عوض کنه ... چند بار شاید .. بیش از یک بار کلاً .

هی بشینه از بالاهای هر جایگاهی ، دور دست ها رو دید بزنه ... چشم بدوزه ... منتظر بشه ... بیینه افق مورد نظرش از کدوم زاویه بهتر دیده می شه .. اصلاً کدوم مکان به افق های ناممکن بیشتر راه داره ... دید داره .

بعضی آفاق هم که فتح شدن ، دیگه درنگ جایز نیست . باید کندن و رفتن . ...اما دور دست هایی هستند که همیشه باید درنوردیده بشن . هر مولکول هواشون با مولکولای دیگه متفاوته ... باید تا می شه تو هواشون نفس کشید ... تا بی نهایت درشون مأوا کرد ، موندن ؛ انگار از آغاز اون جا بودی و هیچ به رفتن  فکر نخواهی کرد ... مثل بهشت .

* تقدیم به : گزارش به خاک یونان و کازانتزاکیس و ترجمۀ صالح حسینی / Yanni و پرواز خیال انگیز ش

** درست دَه سال پیش ... گیریم ٣-۴ ماه زودتر .



چنین گفت شرلوک هلــمـز

« می دانی ، به نظر من مغز انسان در واقع شبیه یک انباری کوچک و خالی است و آدم باید اثاثی را در آن انبار کند که خودش انتخاب می کند . آدم احمق هر جور تیر و تخته ای که پیدا کند آن تو می گذارد . طوری که برای دانشی که ممکن است به کارش بیاید جایی باقی نمی ماند یا ، در بهترین حالت ، با کلی چیز دیگر قاطی می شود و به زحمت دستش به آن می رسد . خب ، کارگر ماهر البته خیلی دقت می کند که چه چیزهایی را در انباری مغزش جا می دهد . چیزی نگه نمی دارد مگر ابزاری که ممکن است برای انجام کارش به دردش بخورد ، ولی این مجموعۀ ابزارش بسیار متنوع است و خیلی هم مرتب و منظم . اشتباه است اگر تصور کنی که این اتاق کوچک دیوارهای انعطاف پذیری دارد و هر اندازه که بخواهی بزرگ می شود. یقــین داشته باش زمانی می رسد که در مقابل هر اطلاعاتی که اضافه می شود ، چیزی را که قبلاً می دانستی فرامـوش می کنی . بنــابراین بی نهــایت اهمـیـت دارد که اجـازه ندهی واقعـیـت های بی فایده واقعیت های مفید را بیرون برانند ». ( صص ١٨_١٧ )

اتود در قرمز لاکی ( مجموعه داستان های شرلوک هلمز ) ؛ سر آرتور کانن دویل ؛ ترجمۀ‌مژده دقیقی ؛ نشر هرمس .



ِِِ هارلی ِ درون

منم یه بولمیای خفته دارم که هر از گاهی بلند می شه ، چرخی میزنه ، دلی از عزا درمیاره ... بعد با خیال راحت بدون عذاب وجدان ، در حالی که ضربه های کوچیک به شکمش می زنه ، به خواب زمستونی ش فرو میره

 

* الآنم رفتم براش یه قوطی شکلات مغزدار گرفتم !


از نگفــته ها

در زندگی م همیشه نامه های ننوشته ای وجود داشته اند که دوس داشته ام بذارمشون تو یه بطری و بفرستم برا گیرنده



چنیـن کرده اند بـزرگان

معلّمی هم داشتیم به نام غلامحسین آهنی که در همین اواخر فوت کرد . همۀ کسانی که شاگرد او بودند می دانند او عاشق درس دادن بود و عجیب است که از تابلو نویسی دکان به استادی دانشگاه رسید . مدرک او هم تصدیق مدرّسی بود . برای این مدرک امتحانی در دانشگاه منقول و معقول می گرفتند ... آهنی به کسانی که علاقه به درس خواندن داشتند ، رایگان در مواقع قبل از شروع مدرسه ، وسط زنگ های تفریح و بعــد از تعطیــل مدرسه ، هنــگام ظهــر و پس از تعطیــلی مدرسه می ایستاد و درس می داد . گاهی رئیس دبیرستان به او اعتراض می کرد که چرا خستگی در نمی کند. اما این تدریس ها را دوست داشت . مثلاً مدرسه ای بود به نام جدّه ، از مدارس قدیمی اصفهان ، من و یکی دو نفــر دیگر صبــح های زود می رفتــیم آنجا و در حجــرۀ او درس می خواندیم تا ساعت ٧:٣٠ . بعد از آنجا می رفتیم مدرسه . در آنجا پیش او متون قدیمی می خواندیم . اکثر این متون هم کتاب هایی بزرگ با جلدهای چرمی بودند . کتاب ها شکل و شمایل نامتعــارفی داشتنــد که من در مدرسه جایی آنها را مخفــی می کردم تا دانش آموزان نبینند و مسخره ام نکنند . این معلّم بیشترین تأثیر را بر من داشت و خیلی هم آدم سلیم النفسی بود ... ( صص ٧-۵۶ )

 

[ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران: ضیاء موحد ]


هنرمند خارستان

Now, in Shattered Love, he poignantly recounts his lifelong struggle to find happiness

[ این کتاب ] از این آقا :

( هنرپیشۀ نقش پدر رالف در مینی سریال پرندۀ خارزار )

 اینم آدرس سایت شخصی شون :

richard-chamberlain.com

و اینم آدرس نقاشی هاشون :

http://richard-chamberlain.com/gallery.html


کورسویی در تاریکی

« مرگ از بین رفتن روشنایی نیست

خاموش کردن چراغ است ،

آن گاه که

سپیده دم پدیدار می شود »

 

* دیشب با شنیدن این شعر تاگور از برنامۀ کتاب ۴ ( شبکۀ ۴ ) غافلگیـر شدم

اردیبهشت 88

این همانی

توصیه ای به دوست داران پر و پا قرص آثار ژوزه مارو دِ واسکـُنسِلوش*

اگر احیاناً کتابی از ایشان دارید با عنوانبَـنانا براوا ** ، دیگر موز وحشی *** شان را تهیه نفرمایید . چون اگر این را دارید ، خوب است بدانید که این همان است و اگر آن را دارید ، ...

* این نام به صورت ژوزه مائورو دِ واسکنسلوس هم برگردان شده به فارسی . اما گویا تلفظ درست ( پرتغالی ) ش ، آن یکی است .

** ترجمه ی قاسم صنعوی / نشر علم .

*** ترجمه ی عباس پژمان / نشر مرکز .

_ خیلی غمگین است ، خیلی . از آن معدود آثاری که بدون اندکی لبخند و امید ، فقط می توان برای قهرمانش گریست و با گرفتگی ِ درون دست و پنجه نرم کرد ، بیرون رفتی پیدا کرد ؛ به هر قیمتی ، به هر دست و پا زدن و خراشیدن و از پا ننشستنی .

_ این یعنی امیدمان بر باد شد دیگر . چه خیال ها در ذهن نبافتیم که : ای جان ! ژوزه واسکنسلوش هایمان قرار است بشود شش تا . ...

_ ولی چقدر دوست تر می دارم این گول خوردن های خوش بینانۀ آنی را که تا مدت ها پر شور و جستجوگر نگه م می دارد ؛ حتی به قیمت دماغ سوختگی های بعدش . که اصلاً بهم خوش نمی گذرد وقتی از قبلش می دانم " این ، اونه " و نباید درخششی باشد در نگاه و نقشه ای شکل نگیرد در سر برای رفتن و رسیدن . ...

_ این همان است ؛ همان موسی ِ جان است که از چوپان شدن دست می کشد و قصد بالا رفتن از طور را می کند ، حتی اگر به قله ای ، مأمنی نرسد ، سنگ هایی از زیر پاهایش در بروند ، جایی برای پنجه انداختن و اطمینان نیابد ... مهم این است که در زمرۀ طور نوردان ش بیاورند ، که چوپانی نکند بیش از این و گله را بگذارد به حال خودش ... بالأخره که صدایی ، نوری ، شعله ای می بیند ...

.

.

این همانیدر اصل به معنای تشبیهاست و اتفاقی که در ذهن می افتد تا تشبیه به صورت یک هنر متجلی شود . اما در واقع این جا ربطی به مطالب پست ندارد و تنها از ظاهر این واژه ها استفاده شده است ...



« دردم از یار است و درمان نیز هم »

ای کوفت بگیرند این مرض را که آدم هر وقت پُستی را در ذهنش بنویسد ، باید آرزوی مکتوب شدنش را به ...

لا اله الّا الله !

معمولاً محال است دیگر بتواند روی کاغذ بیاوردش .

خب این درد ( ای درد بگیری ای درد ) ... دارویی دارد که استفاده از آن خودش به ریاضت و هشیاری خاصی نیاز دارد . به عنوان پادزهر ، آدم می تواند هر گاه نوشتنش گرفت و در موقعیت مناسبی نبود ، از پرورش و نوشتنش در ذهن جلوگیری کند . خدا وکیلی جواب می دهد !

پ. ن. : آدم باید یادش باشد اگر موفق شد از انتشار این ویروس در ذهن جلوگیری کند ، حداقل به خودش یک مرحمتی بکند ؛ نمی میرد اگر بردارد ایدۀ مورد نظر را در جایی ثبت کند تا وقتش برسد .


حلالیت گرفتن به سبک تک گویی درونی

آقای سلین عزیز ؛

شما به بزرگواری خودتان این بار را ندید بگیرید . با این حال ، آخِر خون شما از خون نابُـکف مان رنگین تر نیست که خنده در تاریکی اش بعد از چندین صفحه رها شد و نسخۀ شخصی آن تنها در کنار دعوت به مراسم گردن زنی جا خوش کرده ... پنین اش خریداری نشده ... باز هم بود ... چشم ... آخ آخ .. لولیتا را که دیگر نگویید که از « ل » تا « ا » اش گیر و گره دارد ...

یا همین گابوی نازنین مان ؛ سر ِ ساعت شوم و زیستن برای باز گفتن اش همین بلا آمد ..

حالا شما دل نگران مرگ قسطی نباشید ؛ دست کم مترجم اش ( مهدی سحابی ) این آدم را آن قدر مدیون کرده که کلاً ، به زودی زود ، پرونده ای برای سلین خوانی باز کند _ مگر نه این که گفته اند ترجمۀ خودشان از این اثر شما را چهار / پنج بار خوانده اند ؛ بس که خوب برگردان شده و بس که کتاب نازنینی ست ؟

اوه اوه ... یادش نبود این آدم که سفر به انتهای شب شما یه گوشه کناری منتظر است . این را دیگر به مرحوم فرهاد غبرایی هم مدیون است کلاً !


مولانا به روایت این وبلاگ

ای موسی ِ جان ، چوپان شده ای !

بر طور برآ

ترک ِ گــَله کن !

.

.

.

ای بابا !

« در کشش افتی روش گم گرددت »

 می گویم ، همان نوای آغازین تصنیف دود عود کافی ست تا دل آدم از بیخ و بن بلرزد و کلاً احوالات شخص کـُن فــَیـَکون شود ؛ بعد از آن دو دقیقۀ نخست برای من که دیگر فرقی نمی کند یوسف خوشنامی بر بام دل خوش خرامیده باشد ؛ ... برود دولت ِ منصور دیگری ای باشد اصلاً .

 ای وای ِ دل ، ای وایِ ما !

 *********

[ اسطوره ها اشتباه نمی کنند ]  

 


گور به گور

 

صالح حسینی _ مترجم کتاب « خشم و هیاهو » _ در انتهای این کتاب و در مقاله ای به نکات عمدۀ آثار ویلیام فاکنر اشاره کرده . یکی از این نکته ها ، توجّه فاکنر به متون قدیمی مثل کتاب مقدس و اُدیسۀ هُمر هست . فاکنر اثری داره با نام « As I lay dying » که توسط نجف دریا بندری با عنوان گور به گور ترجمه شده . مدت ها پیش در یه سایت خوندم که این معادل فارسی نمی تونه برای نام کتاب درست باشه . البته خوب ، معنای لفظ به لفظش می شه « جان که می دادم » ( نگاه کنید به خشم و هیاهو ؛ ترجمۀ صالح حسینی ؛ نشر نیلوفر ؛ چاپ پنجم ؛ ١٣٨۴ ؛ ص ٣۶۶ ) و شاید هم بشه عنوان « رو به موت » رو برای معادل لاتینش در نظر گرفت . امّا با توجه به متن خود داستان که در اون افراد یه خونواده دارن جنازه ای رو از یه نقطه به نقطه ای دیگه می برن تا دفنش کنن، نام گور به گور خیلی هم مناسب به نظر می رسه .

نکتۀ اصلی که داشتم بهش اشاره می کردم این بود که ، این نام (As I lay dying ) رو فاکنر از کتاب ادیسۀ هُمر و با توجه به بخشی از گفتگوی آگاممنُن و اُدیسه ، در دنیای مردگان ، برای کتابش انتخاب کرده . آگاممنُن در حال توضیح دادن لحظات پیش از مرگش، این طور میگه :

« من که روی شمشیرم افتاده بودم و جان می دادم ... » و اشاره می کنه که کسی چشمان و دهانش رو هنگام مرگ برهم ننهاده . صالح حسینی شخصیت Darl در داستان رو با آگامِـمنُن مقایسه می کنه که او هم با چشمان و دهانی باز ، در تیمارستان جکسن ( دنیای مردگان ) می میره . ( منبع پیشین ؛ صص ٧_٣۶۶ ) .

فاکنر در مورد نوشتن این رمان میگه :

« در تابستان ١٩٢٩ که در نوبت شبانۀ کارخانۀ برق آکسفورد مشغول کار بودم ، از ساعت ۶ بعد از ظهر تا ۶صبح ، زغال را از انبار تا کورۀ بخار با چرخ دستی حمل می کردم . حدود ساعت ١١ شب که فراغتی حاصل می شد و می توانستیم استراحتی بکنیم ، در مدّت شش هفته ، بین ساعت 12 تا 4 صبح این کتاب را نوشتم »( تفسیرهای زندگی ؛ ویل و آریل دورانت ؛ ترجمۀ ابراهیم مشعری ؛ نشر نیلوفر ؛ ص ٢۶ )*.

به طور خلاصه افراد خونوادۀ مورد اشاره در این رمان ، در مسیر تشییع جنازۀ طولانی مادر خونواده ، « ده ها مصیبت و بدبختی به سرشون میاد »(١) . خود فاکنر به این موضوع اشاره می کنه و میگه :

« به همۀ بلایای طبیعی که امکان دارد بر سر خانواده ای فرود آید ، فکر کردم و گذاشتم همه چیز اتفاق بیفتد »(٢)( ١ و ٢ : کتاب پیشین ؛ ص ٢٧ ) .

در انتها : گور به گور رو نشر چشمه منتشر کرده .

* جالب این جاست که مترجم تفسیرهای زندگی عنوان « در بستر مرگم » رو برای این کتاب فاکنر در ترجمه ش ذکر کرده . 

بهمن 87

Teddy bear

چرا تدی بــِر ؟

« تئودور روزولت _ که رفقاش اونو تدی صدا می کردن _ به شکار خرس علاقۀ زیادی داشت . اما یه روز از شکار خرسی که در دام افتاده بود ، منصرف می شه . از اون روز به بعد در کاریکاتورهایی که از روزولت می کشن ، همیشه یه خرس هم حضور داره . به همین دلیل خرسای عروسکی به teddy bear معروف می شن ؛ یعنی خرس روزولت » .

* تاریخچۀ ساخت خرسای عروسکی به حدود سال 1904 ( آلمان / خانوادۀ Steiff ) بر می گرده .

« شبکۀ 4 ، برنامۀ موزه های صنعتی »


بر تپه های جلجتا

روی سنگ چینی نشستیم و کلیسا را نگاه کردیم . باز هم پطروس بود که سکوت را شکست :

_ می دانی باراباس یعنی چه ، پائولو ؟ بار - Bar- یعنی پسر و آبا –Abba- یعنی پدر .

او خیره به صلیب بالای برج نگاه می کرد . ... با صدایی که در میدان خالی طنین انداخت ، گفت :

_ چقدر مقاصد خداوند حکیمانه است ! وقتی پیلاتوس* از مردم خواست که انتخاب کنند در واقع انتخابی وجود نداشت . او مردی را نشان داد که شلاق خورده و درهم شکسته بود و دیگری را که سربلند بود و انقلابی یعنی باراباس** . خداوند می دانست مردم آن را که ضعیف تر است به سوی مرگ خواهند فرستاد تا عشقش را ثابت کند .

و نتیجه گرفت :

_ با این حال انتخاب هرچه بود ، نهایتاً پسر ِ پدر مصلوب می شد .

( سفر به دشت ستارگان ؛ پائولو کوئلیو ؛ ترجمۀ دلارا قهرمان ؛ ص 70 )

* نام حاکم رومی « یهودیه » در سال 29 میلادی که بسیار ظالم بود . او بود که مسیح را به یهودیان تسلیم کرد . ( فرهنگ فارسی معین ؛ ج 5 )

** نام دزدی که قرار بود هم زمان با مسیح ، مصلوب شود . پیلاتوس انتخاب را به مردم واگذار کرد تا از آن دو ، یک نفر را آزاد کنند و دیگری را به مجازات برسانند . در نهایت مردم به آزادی باراباس و تصلیب مسیح رأی دادند .


اینم یه جورشه

١

 درهم شدن تصویرهای ذهنی « بی گناهان » رو خیلی دوست دارم :

دوربین دستای لیلا رو نشون میده که داره کتاباشو بر میداره ، رو جلدشونو نگاه می کنه ، جا به جاشون می کنه ... یه لحظه دستا ثابت می مونن و این هم زمان هست با صدای باز و بسته شدن یه در . انگار دستا دارن گوش میدن و منتظرن ...

 فروغ یه استکان چایی ( چای نه ؛ دقیقاً همون چایی _ چون خودم نوشیدن چایی رو بیشتر از چای دوست دارم ) ریخته برای خودش و پشت میز نشسته . چشماشو که می بنده همهمۀ گنگ حاکی از یه درگیری و شلوغی به گوش می رسه . اول آدم خیال می کنه دوباره یاد روزای پر هراس و حادثۀ خیلی قبل افتاده . اما این یه درگیری واقعیه بیرون از خونۀ فروغ که ... دقیقاً می تونه یه پیش درآمد واسه شکل گیری یه تعلیق باشه . فروغ از خونه میره بیرون و ته کوچه ، جلال رو می بینه که آروم و منتظر وایستاده ...

در انتها چندتا تلفن هم زمان ؛ موضوع همه شون جلال هست و همۀ اونایی که با هم صحبت می کنن یه جورایی اضطراب دارن . دوربین در خلال این گفتگوها چهرۀ جلال رو نشون میده که آروم تر از اونای دیگه ؛ انگار منتظر یه سرنوشت محتوم هست . نمیگم پیش بینی می کنه که الآن پلیس میاد بگیردش . انگار به این اطمینان رسیده که اگه بازداشت هم بشه ، ترس و نگرانی خاصی نداره . بوق اشغال یکی از تماس ها روی چهرۀ جلال شنیده می شه که یه کمی تو فکره و از پنجره بارش تند و بی وقفۀ بارون رو نگاه می کنه . ...

٢

* خودم به طور ویژه خیلی خوشحالم که داریوش فرهنگ در نقش جلال بازی می کنه ؛ با همۀ ریزه کاری های موجود ...

 ٣

؟ امیر آقایی نقشفریدرو با شباهت های نزدیکی به پیمانِ«اولینشب آرامش» ارائه کرده . پیمان تا حالا بین نقش های پذیرفته شده توی ذهن من ، جاشوخوب باز کرده بود . اما این کار ، به جای این که طبق معمول بازی دوم رو در سایۀبازی اول قرار بده ، داره کم کم نقش پیمان رو همون جا ( توی ذهن من ) ‌می برهزیر ذره بین . البته شاید طی هفته های آینده این گره باز بشه .

۴

* گوش دادن به موسیقی تیتراژ « بی گناهان » برام خیلی لذت بخشه !


لولیــتا

1_

او « لو » بود ؛ « لو » _ واضح و روشن در صبح گاه . . .

« لولا » بود ؛ با لباس راحتی اش ،

در مدرسه « دالی » بود . . .

و ( در نهایت ) « دُلورِس » بود .*

لولیتا

 

در آغوش من ، او همیشه « لولیتا » بود . . .

نور زندگی ام ،

آتش تمنای جسمانی ام ،

روح من . . . و گناهم .

لولیتا . . .

2_

کودکی که دوستش داشتم از دست رفته بود .

اما تا مدتهای مدیدی که خود ، کودکی ام را واپس نهاده بودم ؛

همچنان در پی اش بودم .

این زهر در زخم بود

و زخم شفا نمی یافت .

3_

سپس آن چه شنیدم ، آواز کودکانِ در حال بازی بود ، لولیتا

و دیگر هیچ .

و می دانستم آنچه نا امیدانه گزنده و سخت می نمود ،

نبود ِ لولیتا در کنار من نبود . . .

بلکه عدم حضور صدای او در میان آن هم آوایی بود .

*She was “ Dolores “ on the dotted line

مرتبط : ( این دوتا لینک باید با هم خونده بشن )

[ یواشکی های دوست داشتنی ]

[ لولیـــتا ]


« هیش - کی - تو - این - دُن - یا لولیتای من نیس »

Lolita

 

Lolita

 


گاهی آدم تو خواباش می خواد از یه جایی ، یه موقعیتی فرار کنه ، دور بشه . اما انگار به پاها سرب بستن ؛ کند و سنگین ... انگار دارن درجا می زنن ؛ در حالی که ضربان قلب چیز دیگه ای می گن ، می گن که « کیلومترها دویدی » ...

یه حالت دیگه هم مث این هست ؛ این که خواب ببینی داری یه شماره ای رو با تلفن می گیری اما بعضی شماره ها اشتباه می شن ؛ دستت اشتباهی می خوره به یه رقم نادرست ، یه عدد رو جا میذاری ، یا قبل از اتمام شماره گیری بوق های پی در پی می شنوی ...

این درست مث همون حالته که ضربان قلب بالا رفته و مطمئنی که کیلومترها دویدی ؛ ولی از اون موقعیت نامطلوب فاصله ی چندانی نگرفتی ...


ناپلئون ، جشنواره ی فجر و درد جاودانگی(1)

1_ حدود یک ساعت پیش برنامه ای از شبکۀ 4 سیما پخش شد به نام « سفر از مرکز زمین » که در مورد ارتباط رنگ ها با کانی های موجود در طبیعت و کشف رنگ های جدید در چند صد سال گذشته بود . در بخشی از این برنامه گفته شد که :

محققان در موهای ناپلئون ، آثار ارسنیک پیدا کردند . اونا متوجه شدند که رنگدانه های سبز موجود در کاغذ دیواری اتاق خواب ناپلئون ، در شرایط مطلوب با هوا ترکیب می شدن و ارسنیک آزاد می کردند . این ماده ی سمی به تدریج باعث مسمومیت و مرگ ناپلئون شده .

2_ خدا رو شکر که در برنامه ی اختتامیه ی جشنواره ی فجر امسال ، قرار نبود من اسم نامزدها و برنده ها رو بخونم ؛ وگرنه نام خانوادگی « صابر اَبـَر » رو می خوندم  « ابــر » ( با ب ساکن ) و اسباب تفرج خاطر حضار و بینندگان رو فراهم می آوردم !

خب آخه اولین بار که اسمشونو دیدم ، به نظرم اومد خیلی قشنگه که فامیلی آدم ابر باشه ! واسه همین توی ذهنم موند .

3_ بعضی وبلاگ ها در بعضی وبلاگ های دیگه جاودانه می شن :

اشاره م به لینک دادن به وبلاگ های دیگه س ، در حین نوشتن متن خودمون ؛ وقتی احساس می کنیم که یکی دیگه هم چیزی گفته که می تونه به صورتی مرتبط به حس و مطلب مورد اشاره مون باشه .

دقیقاً احساسم اینه که وقتی آدم یه کتابی رو می خونه ، گاهی نویسنده یا مترجم میاد تو پاورقی یه اشاره ای می کنه به یه کتابی ، یا مجموعه آثار یه نویسنده ای ، یا نقل قول و بیان عقیده ای از یه نویسنده ، ... که با اون بخش از کتاب اصلی ِ در حال مطالعه ارتباط داره. اون وقت آدم در حین خوندن ِ ( یا حتی مغازله با ) کتاب مورد نظر ، می بینه که عاشق یه وجه ثالث شده ... میره اون کتاب یا مکتوبات اشاره شده رو پیدا می کنه و بُعد جدیدی براش پدیدار می شه .* ...

گاهی دنبال کردن لینک های مورد نظر ، در بطن وبلاگ اصلی ، آدمو میبره به یه فضای جدید. وقتی وارد میشی و مطلب اشاره شده رو می خونی ، تازه ماجرا شروع میشه ؛ میری به صفحۀ اصلی وبلاگ ، پست های اخیر رو می خونی ، صفحه که تموم شد چندتا آرشیو باز می کنی ، ... و گاهی هم کل آرشیو رو می خونی و بعضی مطالب رو _ و در موارد نادری هم کل آرشیو رو _ ذخیره می کنی .

* یکی از شیرین ترین نمونه هاش که خیلی اوقات توی ذهنمه اینه :

داشتم « روزینیا ، قایق من »(٢) رو با علاقه و تمرکز زیاد می خوندم که به اینجا رسیدم :

" می خواهی قسم بخورم ؟ خوب . به پنج زخم قدیس فرانسیس آسیزی قسم می خورم " ( ص 14 )

مترجم در مورد قدیس ِ نام برده ، به عنوان توضیح ، در پاورقی نوشته :

" به فرانسه : سن فرانسوا دِ اسیز (٣)  1182 ؟ - 1226 ، مؤسس فرقه ی فرانسیسیان و یکی از بزرگترین قدیسین مسیحی ؛ متولد آسیزی ایتالیا ... گویند در عالم مکاشفه زخم هایی مطابق زخم های مسیح مصلوب بر تن او ظاهر شد  ( به اختصار ، به نقل از دایرة المعارف مصاحب ) " .

...

یه همچین موقع هاییه که آدم دیگه دست خودش نیست . دوس داره بره بگرده و مطالبی در مورد زندگی نامۀ این فرد پیدا کنه ... و اون وقت شیفتۀ یه دنیای جدید میشه ...

(١) نام کتابی از میگل دِ اونامونو ؛ فیلسوف اسپانیایی .

(٢)  اثر ژوزه مارو دِ واسکُنسِلوش ؛ ترجمه ی قاسم صنعوی .

(٣) Saint Francois d' Assise

دی 87

عناصر مهم مسیر سلوک در منطق الطیر ، دمیان و پیغام آن برای خانم نویسنده !

 میس دانر برای من همانند خضر بود. سال‌ها بود که راه دلم را برای رویت او آب و جاروکرده بودم. برای یک سال، به عنوان مهمان، به دانشگاه دریک آمده بود. روزی کهمی‌رفت، گریه می‌کردم و انگشتر عقیق‌ام را به او هدیه دادم. . .

زمانی که نویسنده ای ، کتابش را معرفی می کند و در باره انگیزه نوشتن آن ، چنین زیبا می گوید ؛ راحت تر می توان باور کرد که آن را با تمام روح و  اندیشه خود نوشته است . نقطه های درخشانی که این طور « نوشتن » ها در ذهن باقی می گذارند ، گاه بیشتر از آن چیزی است که خود کتاب برایمان به ارمغان می‌آورد .( گویا باید رو خط قرمزای بالایی کلیک کنید تا کل ماجرا دستتون بیاد . نمی دونم چرا نمی شه زیر خط دارش کرد ـ اصطلاح پرشن بلاگی ! ) با تشکر از [ جیره کتاب ] !

عناصر مهم مسیر سلوک در منطق الطیر

1_ یکی از این عناصر ، عدد هفت است . عدد هفت تواناترین همۀ اعداد رمزی است و از جملۀ اعدادی است که از زمان های بسیار دور در امور مذهبی ، غیر مذهبی و روزمرّه با بشر همراه بوده و البته بیشتر در امور مقدّس کاربرد داشته است . در نجوم قدیم یا نجوم بطلمیوسی برای هر یک از سیاره های هفت گانه _ قمر ( ماه ) ، عطارد ، زهره ، خورشید ، مریخ ، مشتری و زحل _ یک آسمان یا فلک قائل بودند که جمعاً هفت آسمان را تشکیل می دادند . به نظر قُدما این اجرام آسمانی به ترتیبی که ذکر شد ، از زمین فاصله داشتند . بنابراین عقیده ، نزدیک ترین سیاره به زمین ، ماه و دورترین آنها زحل بودند . « سومریان که از قدیمی ترین اقوام بشر به شمار می رفتند ، به عدد هفت اعتقاد داشتند و بنی اسرائیل نیز این عدد را به تقلید از بابلیان مورد توجه قرار دادند » ( نقش و تأثیر عدد  هفت  ؛ رسول تواضعی ؛ ماهنامۀ ادبستان ؛ ش 4) . از موارد تقدّس این عدد می توان به این ها اشاره کرد :

« هفت پروردگار هندوان که ادی تیا نام داشتند .

هفت امشاسپندان در مذهب زرتشتیان ایرانی که بسیار مورد احترامند .

اعتقاد به هفت مقام و درجه مقدّس در آئین مهر پرستی ، هفت الهه در مذهب مانوی ، هفت سیاره در آئین صابئین ، هفت نماز در آئین مزدکیان ، ... » ( منبع پیشین )

در دین اسلام نیز این عدد از روحانیّت ویژه ای برخوردار است : هفت عضو بدن که هنگام سجده باید بر زمین قرار گیرند یا مواردی که مستقیماً در قرآن ذکر شده اند مانند هفت آسمان و زمین ، اعداد اصحاب کهف که به روایتی هفت تن بوده اند ، هفت دوزخ ، هفت گاو فربه که هفت گاو لاغر را خوردند ( داستان یوسف ( ع ) ) ، ...

در شاهنامه هم به عنوان یکی از آثار گران سنگ ادب فارسی ، سی مورد ِ هفت گانه ذکر شده که می توان به این ها اشاره کرد :

هفت خوان رستم ، هفت خوان اسفندیار ، هفت بخشش کیخسرو ، هفت جام می کبروی ، هفت زنی که شاه شدند ، هفت رؤیا ، ...

2_ سفر : سفر در اصطلاح عرفا توجّه دل به سوی حق است . وقتی سالک مدارج ِ خاصی را طی می کند تا به مقام وصل و فنا برسد ، این حرکت وی را سلوک می نامند . سلوک هم می تواند در عالم ظاهر باشد و هم در عالم باطن که در اصطلاح به سیر آفاق و انفُس مشهور است .

پیشینۀ سفر عارفانه در مکاتب درویشی و فرهنگ صوفیان ، به آئین مهر پرستی باز می گردد . در این آئین سالک ( راز آموز – سر سپرده ) باید هفت زینه را پشت سر می گذاشت و هفت آزمون دشوار را می گذراند تا به مرحلۀ نهایی و هفتمین زینه می رسید . گاه هر یک از زینه ها خود دارای مراحل درونی بودند و هفت آزمون را به دوازده مرحله نیز می کشاندند . در آئین مهری فرد برای دستیابی به بالاترین مرتبه بایستی مرگی نمادین را پشت سر می گذاشت ؛ یعنی آزمودن مرگ در زندگی* . برای او آئین سوگواری و مرگ برپا می کردند تا به نظر برسد که واقعاً مرده است و پس از آن ، او با آغاز زندگی نوین انسان دیگری می شده ؛ گویی برای دومین بار به این دنیا قدم گذارده است ، آن چنان که حتی نام دیگری برای خود بر می گزید . اعتقاد انها چنین بود که تنها با مردن می توان به روشنی جاوید رسید . این مرگ در زندگی ، همان است که صوفیان به آن فنا فی الله می گویند و زندگی دوباره پس از مرگ نیز بقا بالله است . شاید بتوان چنین تجربه ای را یکی از تجارب عارفانۀ جهانی قلمداد کرد .

بازتاب هفت ردۀ مهری در افسانه های پهلوانی ، هفت خوان را پدید آورده و در آئین های درویشی ، هفت وادی طریقت را  ( از گونه ای دیگر ؛ دکتر میر جلال الدین کزّازی ؛ ص 186 ) . پهلوان حماسه با درنوردیدن هفت خوان ، در مقابله با نیروهای اهریمنی نقاط قوّت خویش را نمایان می سازد و پهلوانی می شود برتر از دیگر پهلوانان . سالک هفت وادی نیز با پیمودن این مسیر از اسارت تن و آلایش جسمانی می رهد و به رستگاری و پاکی روحانی می رسد . برای او پیروزی به منزلۀ شناخت خویش و به واسطۀ آن ، شناخت خداوند است ( : مَن عَـرَفَ نَـفسَه ، فَـقَد عَـرَفَ  رَبـَـّه ).

آن چه عطّار در منطق الطیر و سفر عارفانۀ مطرح شده در آن بیشتر بدان توجه دارد ، آفات سلوک و موانع طریقت است که سالک باید در پی نهد و به عالم بی خبری و بی نشانی برسد .

. . .

ادامه دارد 

* پائولو کوئلیو در کتاب « سفر به دشت ستارگان » از چنین تجربه ای به عنوان مرحلۀ آخر سلوک خویش تحت تعالیم شخصی به نام پترس سخن گفته است .

]مراسم یادمان ابراهیم منصفی در تهران / روز ناصر ، روز هرمزگان[



365 ،

6 ،

7 ،

... یک _ دو روز بیش و کم !

چه فرق می کند ،

به جز گذر ثانیه ها ؟

همان " سیصد و شصت و پنج حسرت "* ، غنچۀ شکفته بر قلم نازنین شاعر خودمان بهتر است ! .....

گاه حادثه ای در قلب زمان می شکند که تهی بودن نقطه ای را در چرخش بیست و چهار ساعتۀ روزها ، هر روز ، احساس می کنی . نقطه ای که دیگر روشن نخواهد شد ، هرگز ! مشعله ای که آن را برافروزد ، از جنس ما نیست . برای برافروختنش ، همچنان که فرو مردنش ، _ فرو کشتنش _ را ، باید در انتظار ِ _ در حسرت ِ _ حادثه ای بود .

نقطه ای که فراتر از یک انسان است .

همیانی از زمان را به دوش می کشم ، همیانی آن چنان فراخ که هر روز ِ بعد از این را باید همچون ستاره ای از شاخسار شب بچینم و در دل آن پنهان کنم  . این ، گاه شمار ِ روی دیگر زندگی من است .

مرکز حادثه ای که سرآغاز این تقویم بود ، به طرز غریبی شایستۀ ستایش با واژگانی این چنین فاخر و رسا است :

چه مردی ! چه مردی !

که می گفت

قلب را شایسته تر آن

که به هفت شمشیر عشق

در خون نشیند

و گلو را بایسته تر آن

که زیباترین نام ها را

بگوید .

و شیرآهنکوه مردی از این گونه عاشق

میدان خونین سرنوشت

به پاشنۀ آشیل

در نوشت . _

رویینه تنی

راز مرگش

اندوه عشق و

غم تنهایی بود .

« آه اسفندیار ِ مغموم !

تو را آن به که چشم

فرو پوشیده باشی ! »**

 * محمد علی بهمنی

** احمد شاملو

سوگ سهراب؟ سوگ ناصر؟


هفت وادی در منطق الطیر

تعداد ، نام و توضیح وادی ها _ آن طور که در منطق الطّیر آمده _ چنین است :

1_ وادی طلب _ وادی نخست است و اولین قدم در تصوّف و سلوک به سوی حق . در اصطلاح به معنای « جستجو کردن مراد و مطلوب » است ( فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ؛ سید جعفر سجادی ؛ ص 553 ) . در این مرحله رهرو باید از مادیات و نفسانیات برهد و از کثرت به وحدت برود . مطلوب را باید در خود بطلبد نه خارج از خود . این منزل ، اگرچه نخستین منزل است ، در میان هفت وادی مشکل ترین آنهاست ؛ زیرا سالک نباید دمی آسوده بماند ، باید مدام در حرکت باشد . 

2_ وادی عشق _ سهمناک ترین وادی ؛ آتشی که دل طالب را می سوزاند و مهم ترین رکن طریقت در مسیر رسیدن به حقیقت است . عشق نزد اهل عرفان ، در مقابل عقل در نزد فلاسفه قرار می گیرد و تعریف کامل و کافی نمی توان از آن به دست داد . سهروردی از آن به درختی به نام عَشَقه تعبیر کرده که در پای درختان می روید و هنگام رشد بر بدنۀ آنها می پیچد و تمام آن را فرا می گیرد و شیرۀ جان درخت را خشک می کند . عشق حقیقی که به وصال حق ختم می شود ، در سایۀ معرفت به دست می آید که خرد را می سوزاند و تمام وجود عارف را فرا می گیرد .

3_ معرفت _ نزد عارفان ، شناخت خداوند است ؛ شناخت او به اسماء و صفات . سالکی که از پلیدی ها و غیر او پاک شده در همۀ حالات خدا را بر خود ناظر می داند . در رسیدن به این وادی ، سالک به اصل و بطن توجّه می کند و از ظاهر بیرون می آید .

در انوار التّحقیق آمده :

" غرض از آفرینش ، عبادت حق است و عبادت بی معرفت ، عبث مطلق است . اول معرفت او حاصل کن ، پس طاعتش را از جان و دل    کن ." ( اندیشه های عرفانی پیر هرات ؛ علی اصغر بشیر ؛ ص 103 )

4_ استغنا _ ( استغنا به معنای بی نیازی است ) در این وادی همه چیز برای سالک ، قدر و بهای خود را از دست می دهد . هشت بهشت و هفت دوزخ ناپدید می شوند و آن چه باعث خود بینی و خودپرستی انسان شده ، درهم می ریزد . همه چیز به قطره ای در دریای هستی و حضور حق بدل می شود .

5_ توحید _ عُرفا توحید را چنین معنا می کنند : جدا شدن ذات الهی از صفات و تصورات و تحقّق ِ بنده به حق . چون کسی به این مرحله برسد ، همه چیز برایش یک می شود و با حق یگانگی می یابد . در این یگانگی ِ حاصل شده ، بد و خوب در نظر سالک یکی می شوند و از دو عالم روی بر می گرداند .

" توحید آن نیست که او را یگانه خوانی ، توحید آن است که او را یگانه دانی . توحید آن نیست که او را بر سر زبان داری ، توحید آن است که او را در میان جان داری . توحید نه آن است که یک بار گویی و یگانه باشی ، توحید آن است که از غیر او بیگانه باشی . " ( اندیشه های عرفانی پیر هرات ؛ علی اصغر بشیر ؛ ص 115 / برگرفته از " مقولات " خواجه عبدالله انصاری )

6_ حیرت _ وادی ششم ، سرگردانی است . هنگام تأمل و حضور و تفکر بر قلب عارفان وارد می شود و مانع و حجاب آن تأمل و تفکر می شود . روزبهان در « شرح شطحیّات » می گوید که حیرت در آن زمان که بر دل عارف وارد می شود ، او را در طوفان معرفت می افکند ؛ به طوری که هیچ چیز را باز نمی شناسد .( فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ؛ سید جعفر سجادی ؛ ص 333 ) در منطق الطّیر ، سالکی که به این مرحله می رسد همواره در درد و حسرت است زیرا مراحل پیش و پس خود را نمی شناسد . « به حکم حیرت ، هیچ گونه خبر و اثری نمی توان از او یافت » ( شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطّار نیشابوری ؛ بدیع الزّمان فروزان فر ؛ ص 387 ) .

7_ فقر و فنا _ منظور صوفیان از فقر ، نبود و عدم حضور آن چیزی است که بدان نیاز دارند و حقیقت ِ آن احتیاج است . فنا نهایت ِ سلوک به سمت حق است و بقا ، ابتدای سیر فی الله . زیرا با پایان گرفتن سفر به سوی حق ، سفر در حق میسّر می شود . سالک که در فنای مطلق ( دوری از هر چیز مادّی و بشری ) بود ، به عالمی می رسد که در آن دارای صفات و اخلاق الهی می شود . با فنا یافتن ، سالک از مرتبۀ عقلانیّت فراتر می رود و برای رسیدن به این مقام باید ریاضت های فراوان را متحمّل شود . این مرحله آخرین مرحلۀ  سلوک است که در آن ، سالک از هستی خود فارغ و بی خبر می گردد . ذهن او تمامی به مشاهدۀ صفات حق مشغول می شود و در نهایت از مرتبۀ وصول خویش به مقام فنا نیز بی خبر می شود . بقای پس از این فنا ، در حکم زندگی دوباره ای است برای سالک که در آن تحت سلطۀ خرد الهی و حکم خداوند است و خارج از سلطۀ عقل دنیایی و مصلحت اندیش . وادی یی که عین فراموشی و بیهوشی است . دیوانگی که در آثار عرفانی و به ویژه آثار عطّار بدان اشاره شده ، همین عالم نفی خرد و بقای پس از فناست که خردِ دنیایی را می ستاند .

. . .

ادامه دارد

فروردین 87

آینه ها و آفتاب

۱ـ

« ما هم باید زهرابه تلخ دوره خودمان را در گلوی خودمان نگاه بداریم و بگذاریم آن دیگران که می آیند با زهرابه های خودشان گلو را تر کنند »                 

                                                آینه های در دار/ هوشنگ گلشیری

راوی ، احوالات نویسنده ای را بازگو می کند که در سفرش به چند شهر اروپایی ، در هر شهر داستانی از نوشته های خود را می خواند . در هر جلسۀ خوانش ، حضوری اندک اندک رنگ می گیرد و از سایه به نور می آید ؛ صنم بانو _ عشق دوران نوجوانی نویسنده . اما اکنون هر دو _ هم نویسنده و هم بانو _ زندگی های جداگانه ای دارند ؛ همسر و فرزندانی ، و محیط زندگی ، ایده و هدفشان با هم متفاوت است . نویسنده زبان ارتباط خود با انسان ها را در خاک خود می جوید و صنم ، در غربت آثار او و دیگران را می خواند و سعی در جمع آوری آنها دارد . نویسنده آن چه را که برای او عزیز و مهم بوده ، در داستان های خود گنجانده است . در ذهن خود در پی زن اثیری _ یک تکیه گاه عاطفی _ است ؛ بنابراین هر یک از ویژگی های چهره و ظاهر صنم بانو یا مینا / همسرش را در داستان های خود به یکی داده است . بیش از همه به خال توجه دارد که مظهر وحدت و جمعیت خاطر است ؛ گاه بر گونه ای می نشیند و گاه در چاه زنخدانی قرار می گیرد . اما هیچ یک تشویش فکری و پریشان خاطری او را درمان نمی کند و مردِ داستان او ، همچنان دو پایش در آب جوی ، دو دست بر زانو ، نشسته است . این مرد می تواند تمثیلی از خود نویسنده باشد و احوال او . همچنان که خصوصیات زنهای داستان هایش را از زنهای واقعی به وام گرفته است . روایت پیش تر که می رود ، گاه حرف از باختن به میان می آید ؛ انگار که هر فرد ، اگر نیمۀ راستین گمشدۀ خود را ندیده و نیافته باشد _ در گزینش آن به خطا رفته باشد ، باخته است . اما واقعیت فراتر از این هاست : در افسانۀ شخصی ِ هیچ کس نیست که همه چیز را با هم داشته باشد . خلاف آن نیز درست نیست که اگر کسی همه چیز را با هم نداشت ، باخته است .

« همیشه همین است . هیچ چیز یا همه چیز حرف پرتی است ، نمی شود هم خواند و هم انتظار داشت که قو بماند » .  

 ۲ـ

آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند . هفت دریا در راه پیش آمد . بعضی از سرما هلاک شدند و بعضی از بوی دریا فروافتادند . از آن همه ، دو مرغ بماندند . « منی » کردند که : « همه فرو رفتند ، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ » .

همین که سیمرغ را بدیدند ، دو قطره خون از منقارشان فرو چکید و جان بدادند . آخر این سیمرغ ، آن سوی کوه قاف ساکن است ؛ اما پرواز او از آن سو ، خدای داند تا کجاست .
این همه مرغان جان بدهند تا گـَردِ کوه قاف دریابند .

آلبوم : روی در آفتاب

آواز : علیرضا قربانی

راوی : پرویز بهرام


مقیاس

۱ـ چارلتون هستون* توی ذهن من همیشه برابر بوده با « بن هور » ، « میکل آنژ » و بعدها « موسی » ی ده فرمان . زمانی که کتاب « رنج و سرمستی » ایروینگ استون رو یواشکی ، توی جامیز ، سر کلاس باز می کردم و می خوندم ، با اسمش رو به رو شدم . توی این کتاب ، که زندگی نامۀ زیبایی از میکل آنژ هست ، چند عکس از فیلمش رو با بازی همین هنرپیشه گذاشته بود . اون موقع به نظرم میومد هستون گزینۀ مناسبی برای بازی در نقش میکل آنژِ یک دنده و پر سودای توصیف شده در این کتاب بوده .

 کتاب بن هور رو هم ، روزگاری می خوندم که ماجراجویی های قهرمان های کتاب ها ، خیلی برام جذابیت داشت . یادمه تصویر روی جلد اون کتاب هم ، برگرفته از چهرۀ چارلتون هستون بود .

 * نام اصلی ش :  John Charles Carter

۲ـ گاهی یکی پیدا می شه که وقتی بهش لطف می کنی* ، یه چیزایی توی ذهن خودش می بافه و می بینی که کنه شده ، یا داره می شه ! انگار همیشه باید یه ریموت کنترل دستت باشه .... توی هر کار و موقعیّتی ... یکی ش همین که گفتم .

 یه آدمی مث دکتر قمشه ای ، در چنین مواردی عقیده داره که آدم « باید عاشق باشه . اون وقت دیگه حواسش به این نیست که کی چی کار کرد و چی گفت یا چه توقّعی داشت . وقتی عاشق همه چی باشی ، خودت دوست داری به همه چی لطف کنی و محبت کنی . یعنی این که می بینی مورد لطف خدا واقع شدی ، اون وقت دوست داری تو هم به بقیه این لطف رو انتقال بدی » . خب این خوبه و خیلی هم قابل قبول . اما جنبه می خواد . من خودم می گم برای آدمی با روحیّات من خیلی وقتا یه خط کش لازمه . برای ......... تـنظیم و حفظ فاصله .

 البته بگم من مسئول اون وقتایی نیستم که خودم مث کنه به یکی یا نیرویی چسبیدم ها ! اتفاقاً واسه اون موارد هم بیشتر بیشتر اوقات خط کشه دستمه . حساب می کنم ؛ روی جنبۀ اون مورد یا انتظارات خودم و توقعاتی که اون موقعیت از من داره .... دیگه !

 من می گم یه وقتایی روابط باید با هشیاری کامل باشه . مگر زمان های اندکی که به واسطۀ یه فیضی ، داری کم کم اوج می گیری و مطمئنی هیچ اشارۀ بی جا و بی موقعی نمی تونه یه گوشه از تو رو بگیره و یهو بکشدت پایین . وقتی یه سطح بالاتر باشی ، می تونی با یه لبخند ملیح به همه لطف کنی !

* توضیحش توی ستاره آخری همین پست هست .

۳ـ  بعضی وقتها هست که یه نیرویی ، لذّت کشف دوباره _ نگاه دوباره و بازبینی نوین _ از یه سوژه رو بهت* هدیه میده :

این روزها آلبوم « جان عشّاق » استاد شجریان بر ذهن و روان من حکومت می کنه !

* این « ت » که مخاطبِ راوی ِ بعضی داستان ها یا متن ها هست ، خیلی وقتها دلالت بر خواننده نمی کنه . حالا سوای تعاریفی که در مجموعۀ عناصر داستانی از اون ارائه شده ؛ به نظر من لطفی هست که از طرف نویسنده ، شامل حال خواننده می شه . وگرنه این نیست که تا من توی یه متنی ، می بینم راوی از دانای کُل یا اوّل شخص تبدیل شده به مخاطب ، یه جور دیگه روی خودم حساب کنم ! این فقط منو آگاه می کنه به این که مواظب باشم ؛ مراقب این که ممکنه منم یه روزی _ به همین زودیا ، در همچین موقعیّتی قرار بگیرم .


فرصت دوباره

 لینک ها :

۱ـ { نمایش چوق الف های آقای شهریر ( بابای "جیرۀ کتاب " ) . اگه حوصله داشتین با استفاده از اون فلشهای چپ و راست ، همه شونو ببینید }

و

{ و کلّاً ماجرای چوق الف به روایت مانی شهریر }

کتاب هایی که مرگ منو به تعویق انداختند :

1_ بیگانه _  آلبر کامو

2_ ربه‌کا _ دافنه دو موریه

3_ تصویر دوریان گری _ اسکار وایلد 

4_ بلندی‌های بادگیر _ امیلی برونته

5_ جین ایر _ شارلوت برونته

6_ ناطور دشت _ جی. دی. سلینجر

7_ شیطان و دوشیزه پریم _ پائولو کوئلیو

8_ ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد _ پائولو کوئلیو

9_ گوژپشت نوتردام _ ویکتور هوگو

10_ بینوایان _ ویکتور هوگو

11_ تیمبوکتو _ پل استر

12_ سلاخ‌خانه شماره 5 _ کورت ونه‌گات

13_ گهواره گربه _  کورت ونه‌گات

14_ خانه ارواح _ ایزابل آلنده

15_ آخرین وسوسه مسیح _ نیکوس کازانتزاکیس

16_ جلال و قدرت _ گراهام گرین

17_ موشها و آدمها - جان استاین‌بک  ( : قبول نیست . باید دوباره بخونم . سنّم واسش خیلی خیلی کم بود ! )

18_ خشم و هیاهو _ ویلیام فاکنر

19_ گتسبی بزرگ _ اف. اسکات فیتز جرالد

20_ آنا کارنینا _ لئون تولستوی

21_ صد سال تنهایی _ گابریل گارسیا مارکز

22_ داستان دو شهر _ چارلز دیکنز

23_ کنت مونت کریستو _ الکساندر دوما

24_ رابینسون کروزوئه _ دانیل دفو

25_ حکایتهای ازوپ – ازوپ

از این جا به بعد توی لیست فارسی جیرۀ کتاب نبود و از روی لیست انگلیسی ش دیدم :

26_ جهالت _ میلان کوندرا

27_ هوای تازه ( Coming up for air ) _ جورج اورول

28_ تَرکه مرد ( The thin man ) _ دشیل هَمـِت

29_ مرد نامرئی _ هربرت جورج ولز

30_ بن هور _ لیو والاس ( + فیلمش )

*

1_ اینا رو فیلمشونو دیدم :

معمای آقایریپلی _ پاتریشیا های اسمیت

خاطرات یک گیشا _ آرتور گلدن

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

دکتر ژیواگو _ بوریس پاسترناک  ( : هنوزم موندم چرا خیلی ها از این یکی خوششون میاد ! خداییش هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم !)

The Cider House Rules  _ جان ایروینگ                 

2_ بعضی از کتابای این لیست رو دارم اما هنوز نخوندمشون :

بازمانده روز - کازوئو ایشیگورو

مرشد و مارگاریتا _ بولگاکف

امپراطوری خورشید - جی.جی. بالارد

نام گل سرخ _ اومبرتو اکو

زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی _ لارنس استرن

3_ اینا از اونایی اند که خلاصه شونو خونده بودم :

اولیور تویست _ چارلز دیکنز 

 بابا گوریو _ اونوره دو بالزاک

**

نمی دونم اینو از کجا آوردم یا کی برام نوشته بود ... اما قشنگه :

یک روز رسد غمـــی به اندازه ی کوه

یک روز رسد نشــــاط اندازه ی دشت

افسانه ی زندگی چنیــن است عزیز

در سایه ی کوه باید از دشت گذشت

*

دکتر قمشه ای در سخنرانی شون خوندن :

مرغکی اندر شــکار کـرم بود

گربه فرصت یافت آن را دررُبود

(همین )! 


آبان 86

پایان دیگری برای عشق

بعد از « دوستت دارم » ناصر و قیصر برایم با یک معنای متفاوت به هم گره خوردند ؛ اولین بار قیصر را شنیدم . شعر « سربلند » به عمق ترَک های همان گلدان پشت پنجره ، که پاییز را انکار می کند ، در خاطرم حک شد . شور آغاز این ترانه ، همیشه حکم قاطعی برای سربلند بودن است . صدایی که صلابت واژه های شعر را به نرمی اما ژرف در دل می نشاند . حنجره ای که به سزا و به جا ، در میان آواز فریاد می کند ؛ انگار باز هم واژه ها کم آورده اند در مقابل شور ناصر و قیصر .

در احوال درک موهبت نام ، یک بار شنیده بودم . این نازنین تازه مسافر هم ارج نام خود را می داند :

و قاف

حرف آخر عشق است

آن جا که نام کوچک من

آغاز می شود !

به گونه ای اتفاقی اما ، حروف می گویند انجام ِ کار هر دو یکی ست ؛ خرامیدن در احوالی که همواره بالاتر از درک ما بوده و پروازی متفاوت .

یک بار دیگر جام عشق ما تهی شد ! نالۀ نیاز ما سوزناک تر باد تا ساقی ازلی ترحم آورد و جرعه ای در آن بریزد .

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز ..............

پاییز باز هم فصل وصل شد !



من و کتابام

این که دعوتت کنن _ یا ازت بخوان _ در مورد کتاب حرف بزنی ، بهانۀ خوبیه برای نوشتن و آپ کردن . کتاب برای من همیشه بهانۀ خوبی بوده ؛ برای نوشتن ، دیدن چیزایی که می خواستم ، دور زدن یه مسیرهایی و راه پیدا کردن به مسیرهای دیگه که بیشتر هم ناشناخته بودن و بهتر و وسیع تر و قابل تأمل تر از اون چه که تا اون موقع در موردشون فکر می کردم .

اگه بخوام از کتابای مورد علاقه م بگم ، باید یه جوری باشه که در حقّ هیچ کدوم اجحافی روا نشه و هیچ کدوم از اونایی که می خوام ، نادیده گرفته نشن. شاید سخت باشه ؛ اما اگه دسته بندی شون کنم ، بهتر و راحت تر می شه .

_ اول از همه دنیای نویسندگان امریکای لاتین مورد پسند منه که بخش زیادی از اون شامل رئالیسم جادویی می شه . در واقع جادوی واژه های این افراد  هست که منو به خودش جذب می کنه . در بین اونا هم فعلاً ایزابل آلنده و ماریو بارگاس یوسا رو بیشتر دوست دارم .

_ بعضی از کتابای ردۀ سنی کودک و نوجوان _ نه به این دلیل که از سال های دور باهاشون خاطره دارم _ به خاطر این که همین حالا از خوندنشون لذّت می برم . نمونه شون ماجراهای هنک ک ک ک ک .... ! همون هنکی جون خودم ( سگ گاوچران ) ! مجموعه داستان های بچه های بدشانس ( از لمونی اسنیکت دوست داشتنی و ناقلا ) ، کتاب های رولد دال هم برام جذّابن ؛ گرچه خیلی کم خوندم ازش . داستان های چارلز دیکنز و مارک تواین از دنیای بچه ها و نوجوون ها  هم شامل این دسته می شن . و ... شاید خیلی از کتابای دیگۀ اینطوری .

_ از همون اولش هم شعر رو به نسبت رمان و داستان ، کمتر می خوندم . الآن هم باید اون شعر ، خیلی شعر ! باشه که بخونمش . معمولاً سراغ شاعرایی میرم که از قبل به آثارشون ارادت داشتم ، یا این که شخص مطّلع و اهل فنّی معرفی شون کرده باشه ، یا نقد قوی و مساعد بر آثارشون نوشته شده باشه ، ... خلاصه بیش از نود درصد سراغ اونایی که از پیش آزموده شدن میرم . خیلی کم شده که خودم کشف کنم . کلّاً به همۀ درخت های تناور و  ریشه دار دنیای شاعری علاقه دارم .

_ کتابایی که به طور تخصّصی ، پُر مایه و جون دار در حوزۀ نقد ادبی ، نظریات ادبی و موارد مشابه باشن خیلی خیلی با توجه و الطاف خاص من مواجه می شن . حتی اگه در دوره و بازه ای از زمان هم سراغشون نرم ، از علاقه م بهشون کم نمی شه  منتظر فرصت می مونم تا بهترین ها رو تهیّه کنم .

_ از ترجمه های مهدی غبرایی ، عبدالله کوثری ، نجف دریابندری ، صالح حسینی ، پرویزشهدی ، قاسم صنعوی ، علی اصغر بهرامی ( حتماً چندتای دیگه هم هستن که الآن خاطرم نیست ) خیلی خوشم میاد و معمولاً اگه از یه کتاب ترجمه های متعدّدی _ بیش از یکی _ در بازار باشه و من بدونم یکی شون مال این عزیزان هست ، سعی می کنم اون ترجمه رو بخونم .

در این راستا حدود 2 هفته پیش قصد داشتم « هرگز رهایم مکن » ( کازوئو ایشی گورو ) رو با ترجمۀ مهدی غبرایی بخرم ، اما یه ترجمۀ دیگه رو نشونم می دادن . حالا قرار بوده کتاب مورد نظر من ، چند هفته بعد از نمایشگاه بین المللی کتاب امسال _ توسط نشر افق _ روانۀ بازار بشه ! بعدش بالاخره یه فروشنده لطف کرد و گفت ترجمۀ آقای غبرایی هنوز مجوز نگرفته ! خب دیگه ، منم صبر می کنم ببینم چی می شه . اصلاً نثر مهدی غبرایی خیلی قابل توجه و متفاوته . واقعاً خوندنی و تحسین برانگیزه .

اما غیر از این که کلّاً دوست دارم چی بخونم و موضوع و محتواشون چی باشه ، برای تحقق یافتن اهداف بازی مورد نظر ، ترجیح میدم جهت فلش بازی رو در اینجا به این سمت متمایل کنم که در مورد چند کتاب تأثیر گذار در زندگیم بگم . کتابایی که به من به طور خاص کمک کردن ، تغییرات اساسی در نوع نگرش و طرز فکرم دادن و به تصمیم گیری هام کمک کردن و کتابایی که به دلایلی باهاشون خیلی احساس یگانگی کردم و تا مدتها ورق می زدمشون و دوست نداشتم از خودم جداشون کنم :

1_ چیزی که خیلی برام جالب ، عجیب و هنوزم باور نکردنیه ، تأثیریه که « کیمیاگر » این شعبده دوست داشتنی ( پائولو ) بر من و زندگیم گذاشت . دقیقاً سال 76 بود که خوندمش . بدون هیچ شناخت قبلی و فقط به این دلیل که بهترین دوست اون روزهام ، اونو به من امانت داده بود . نمی تونم بگم به کلّی زیر و رو شدم یا خیلی دچار تحول گردیدم و ... اما یه اموری در من تثبیت شدن و چندتا پنجره به افق های جدید برای من باز شد .

دو سال بعدش یه درس خیلی بزرگ هم از « کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم » گرفتم. اما کیمیاگر یه چیز دیگه بود . برای من نوع بسط داستان و روش بیان مهم بود؛ چشم های سانتیاگو و اون هوش و درکش از زندگی ، حکایت اون یه قاشق روغن ، ...

2_ منم « پرندۀ خارزار » رو خوندم ؛ سال دوم دبیرستان و یه سال و نیم بعدش هم دوباره خوندمش . انتخاب پدر رالف ، سرسختی مگی و آگاهی ش نسبت به چیزی که عایدش شد ، سکوت و آرامش ِ سپری شدن زمان ، چیزایی هستن که همیشه یادآوری شون باعث می شه بازم بهشون فکر کنم .

3_ سال 79 برای من بیشتر سالِ کازانتزاکیس بود . بیش از همه « گزارش به خاک یونان» ش رو دوست دارم که اون سال ها در بازار موجود نبود و من امانت گرفتمش . هفتۀ اول مهر من بودم و « پرواز خیال انگیز » یانی و صفحات تکان دهندۀ این زندگی نامۀ خود نوشت . البته برای من تکان دهنده بود ، وگرنه مورد خطرناکی توش پیدا نمی شه . حدود 2 سال پیش در کمال خوش وقتی چاپ جدید این کتاب رو با همون ترجمه ( صالح حسینی _ نشرنیلوفر ) در یه کتاب فروشی دیدم و برای خریدش درنگ رو جایز ندونستم .

4_ و هولدن ، هولدن ِ نازنین و دوست داشتنی ، هولدن کالفیلد با اون روح بزرگش ، اون درک عمیق و توصیف های ساده و روانش از زندگی ، که از عمق « ناتور دشت » بیرون اومد و تا صفحۀ آخر کتاب همراهم بود . نمی تونم بگم مث خیلی از شخصیت های دیگه ای که باهاشون آشنا شدم ، همراهم بوده یا هنوزم هست . من احساس می کنم هولدن از اون شخصیت های اندکیه که با تموم شدن کتاب ، به میون صفحات اون           بر می گردن . مسأله فراموش شدن و کمرنگ شدن ، یا بی اهمیت بودن و ناموفق بودن این جور شخصیت ها نیست. یه تفاوت کوچک در زاویۀ نگاه اونا به مسایل دور و بر باعث می شه تا دنیای بزرگ خاص خودشونو داشته باشن . واسه همین یه زمان های خاصی هست که شبیه هولدن فکر می کنم یا بیش از مواقع دیگه یادش می افتم . اما همیشه مورد تأیید منه و بهش با تمام قوا حق میدم .

5_ چیزی که اوج زیبایی و درد رو می تونه با هم و به یکباره وارد قلب من بکنه ، یه عنصر تقریباً دست نیافتنیه که در « درخت زیبای من » وجود داره . ژوزه مائورو د ِ واسکونسلوس در برگ برگ این اثرش آن چنان منو خندوند ، متعجب کرد ، به گریه انداخت و قلبمو به درد آورد که هیچ وقت فراموش نمی کنم . اون قدر که ، به من جسارت داد بارها و بارها این کتاب رو بخونم . خبر خوش این که 3 یا 4 سال پیش این کتاب هم بعد از مدتها تجدید چاپ شد . یک سال بعد از این که با این کتاب آشنا شدم ، فرصتی به دست آوردم تا اثر دیگۀ این نویسنده رو هم مطالعه کنم . اما این کارو نکردم . من کتابو کنار گذاشتم ، اون هم منو ؛ کتابم رو گم کردم ! اولش نفهمیدم . بعد به صرافت این افتادم که ببینم چنین نویسنده ای دیگه می تونه چی و چطور بنویسه . تلاش من زمانی که بعد از 7 سال جدی تر شد ، تونستم یه نسخه از اون رو در کتابخونۀ شهر پیدا کنم . این بود که با زه اوروکو همراه و وارد دنیای « روزینیا ، قایق من » شدم . چطور بگم که حتی بعد از اون و با خوندن دو کتاب دیگه هم از این نویسنده ، نتونستم قلبمو در اختیار بگیرم و تماماً تحت سلطۀ واژه ها بودم . ( این دوکتاب : « موز وحشی » و « خورشید را بیدار کنیم » هستن . دومی ادامۀ ماجراهای زه زه _ قهرمان « درخت زیبای من » هست . )

6_ نمی تونم « خانۀ ارواح » ایزابل آلنده رو نادیده بگیرم . گرچه آلنده با « از عشق و سایه ها » وارد دنیای من شد و « پائولا » ی اون منو دیوونه کرد ؛ این کتاب اول و آخر همۀ اون آثاری هست که من ازش خوندم .

7_ در نهایت کریستین بوبن هم در لیست اونایی قرار می گیره که با « رفیق اعلی» و « فراتر از بودن » ش باعث شده همیشه نگاه متفاوتی بهش داشته باشم . اصل قضیۀ من با بوبن به پیش از شروع خود کتاب بر می گرده ؛ همون صفحۀ اول ؛ گوشۀ دنجی که نویسنده اگر بخواد کتابشو به کسی تقدیم کنه ، اونجا رو برای این کار در نظر می گیره . نامی که « رفیق اعلی » به اون تقدیم شده بود ، برای من هیچ جنسیتی رو مشخص نمی کرد ( معمولاً نام های فرانسوی برای من اینطورند ) . و بعد از چند سال، وقتی « فراتر از بودن » رو با خاطری آسوده و در پی یافتن آسوده خیالی بیشتر در دست گرفتم ، این آرزو با همون نام نقش بر آب شد . فهمیدم که باید مرگ ناگهانی فردی فراتر از یک دوست ، فراتر از یک معشوق رو تحمل کنم . کسی که درست مثل یک بوتۀ گل ، هر روز غنچه ای رو در شمایل عشق و زندگی و شادی به عزیزانش تقدیم می کرد . اون غروب برای من خیلی سخت و سنگین بود . حسرت و اندوه این فقدان رو خود بوبن ، به آرامی برای من ِ خواننده قابل تحمل کرد . به طوری که در انتهای کتاب دلیلی برای اعتراض و شکوه نداشتم .

حتماً حرف ها و اشارات ناگفته ای باقی مونده . من برای جبران این سهل انگاری باید کسی رو دعوت کنم تا در مورد کتابهاش حرف بزنه . تصمیم دارم فقط از اسب چوبی بخوام از این جا ، این مسیر رو ادامه بده .

فکر کنم باید یه فراخوان هم با این عنوان داد : « بهترین راه برای اتمام سخن گفتن در مورد کتاب چیه ؟ » و به عبارتی دیگه : « منظورمون این بود که اگه کسی شروع کرد به حرف زدن در مورد کتابای مورد علاقه ش ، چطور می شه از این هزارتو بیرونش آورد ؟ »