قرار نیست رازی را با شما در میان بگذارم؛
فقط قصد دارم یکی از طنابهای ابریشمی رهاییام از بن چاه را معرفی کنم:
خمرهی کوچک اسطخدوس که هر چند دقیقه، بدون تصویری در ذهنم، در آن نفس عمیق میکشم و آلبوم خانم النی.
اتفاقی: جالب است! خالهام رفته و بدون دیدنش در لحظهی آخر، در هوای این باد-آفتاب بازیگوش اسفند که از پنجرهی باز و پشت گلیم نیمهکاره به عرشهی اولیس دستاندازی میکند، با این یکی آهنگ اشک بر لبهی چشمانم میلرزد! کی فکرش را میکرد سندبادکم؟ و اسم آهنگ هم Closed Roads است. والسلام!
حالوهوا-نوشت: تصور قشنگ جادههای خاکی و کویری سالهای دور و دلخوشیهای کوچک گرم.
ـ پیرو تمرین «روز زندگی تجملی»، همان گزینهی «دیدن فیلم مورد علاقهتان» چشمم را گرفت! بلافاصله به این فکر کردم آقای باردم چه فیلم غیرناراحتکنندهای ممکن است بازی کرده باشد که دلم بخواهد ببینم؟ پاسخ من برای این سؤال «تقریباً هیچی» است. آنها هم که غیرناراحتکنندهاند یک عنصر نچسب دارند که حوصلهام نمیشود. تناقض اینجاست که یکی از گزینههایم فیلمی درمورد یک نوجوان مبتلا به سرطان است! واقعاً که! با این انتخابهایم!
ولی واقعاً دلم یک فیلم خندهدار میخواهد. شاید حتی اپیسودی تکراری از HIMYM.
ـ تازه یادم افتاد که یادم رفته اتمام پروژهی نارنجی آتشینم را ثبت کنم. همان دو-سه روز بعد شروع تمام شد! چقدر هم جذاب و خوب شده! خیلی دوستش دارم.
ـ با پنج پا فاصله، تا صفحهی صدم و حتی قدری بعد از آن، ارتباط برقرار نکردم. اما یکسوم انتهایی کتاب خوب شده؛ از این رو که به احساس مسئولیت استلا اشاره میکند و این فعلاً مهمترین لولوخورخورهی ذهنی من است. حتی اگر پایانی کوبنده هم داشته باشد، نچسببودن صد صفحهی اولش را نمیشود فراموش کرد.
ـ چنان آهنگ «مگه میشه»ی شهرام صولتی تو ی ذهنم فتانهوار قر میدهد که ناگزیر شدم از شنیدنش! خداوند مرا قرین رحمت کند!
- ئه، راستی! دوتا نکتهی خفنگ هم درمورد خاوییر باردم خواندم اتفاقی که پشتم تیر کشید! البته به من مربوط نمیشود، ولی آخر چراااااااااااااا؟؟ هاع هاع! ولی از حق نگذریم، دومی بهش میآمد! (خندهی شیطانی) ولی باز هم چراااااااا؟؟
ـ بهمن قشنگمان هم که تمام شد!
یکی از تواناییهای رشکبرانگیزم این است که، سر هر کاری، کاغذی برمیدارم برای یادداشتبرداشتن. اوایل کار، موارد جداشده و مرتباند. بعدش بهمرور، چنان میشود که دیگر برگهی یادداشتم به برگهی دعانویسها میماند.
حمله به قرمز روباهی نازنینم آغاز شد! تمام که شد، ثبتش میکنم.
پوشهی جادویی موسیقی: فیلم عشق در زمانهی وبا، با صدای شکیرا، بعدش هم همخوانی او و مرسدس سوسا، حتی آهنگهای فیلم همه میدانند هم بعدتر پخش میشوند.
بدجور ایزابللازم شدهام؛ کتابی حجیم، پر از عشق و شور و وحشت زندگیهای روزمره؛ مثل خانهی ارواح.
و موسیقیای گوش بدهم با صدای شاخص و عمیق، مثل هایده، و شعر و ترانهی عالی.
عکس تزئینی است و به نظرم آنی نیست که الآن میخواهم.
چه ترجمهی قشنگی از اسم این کتاب!
این کتاب ایزابل را خواندهام؛ با ترجمهی دیگری (منهای عشق) که حتماً برداشت مترجم از محتوای داستان بوده. ترجمهی دیگری هم از این کتاب هست که برگردان نامش خیلی لفظبهلفظ به نظر میرسد: چهرهای به رنگ سپیا! داستانش جالب است ولی مسلماً در چشم من در رتبهی دوم یا سوم کتابهای این نویسنده قرار میگیرد. قلم خلیل رستمخانی را هم در ترجمهی اوا لونای محبوبم دیدهام و به نظرم خوب است. اگر بخواهم بار دیگر بروم سراغ آن، این ترجمه را انتخاب خواهم کرد.
بهترین مکان برای پنهانشدن، آقای ریس، که شما هم خووب میدونی، جلوی چشم همهس.
هارولد فنچ؛ فصل 1، اپیسود 1
1. جالب است! متوجه شدهام در مسیر چشماندازم از دریچهی رؤیایی اولیس، چند درخت قرار گرفتهاند که شاخوبرگشان دیگر اجازه نمیدهد، مثل سال اولی که آمدیم اینجا، باغ مهگرفتهی آلمانی زمستانیام را بهخوبی ببینم. یعنی آن موقع این درختها نبودند؟ کوچک بودند؟
2. بالاخره بعد از چند سال، تصمیمم را برای دوبارهدیدن یکی دیگر از [سریالهای محبوبم] عملی کردم. الآن هم اپیسود دوم را تمام کردم.
[دیدیدین، دیدیدین، یو هَو بین واچد. د گاورنمنت هز ئه سیستم؛ ئه مشین...] با صدای نگران و مهربان جناب فنچ.
بله،موسیقی جذاب آن هم کار آقای رامین جوادی است!
خب، وقتی هنرپیشهی نقش مستر ریس شروع میکند به حرفزدن و از نگاه و زبان بدن استفاده میکند تازه یادت میآید چرا آنهمه از او خوشت میآمده. چون خیلی خوب نقش محافظان قدرتمند کاربلد مورد اعتماد را بازی میکند. و اعتراف میکنم نقطهضعف من تمایل شدید به حمایتشدن بوده؛ حتی بیشتر از دوستداشتهشدن جذبش میشدم. مثل لحاف گرم زمستانی که طی بارش برفی سنگین میپیچی دور خودت؛ همین اندازه سکرآور و تسلیبخش و شفادهنده. بله، آقای ریس، جلوی چشمان من، همقد تریسای زیبا خم میشود، در چشمان او نگاه میکند و میگوید: «حالا بهم اعتماد کن. باید به یکی اعتماد کنی».
آخخخ از مأمور کارتر نگویم که چقدر خوشهیکل و وظیفهشناس و بهدور از آلودگی است. نقش جاستین کارتر را حاضر بودم با کمال میل بازی کنم. البته بعدتر، بیشتر از آن، عاشق نقش شاو شدم که سارا شاهیِ خوشهیکلتر و زیبارو بازیاش کرده.
در کل سریال هم عاشق عملیات دروکردن نابهکارها بهدست مستر ریسام که مثلاً با خونسردی اما خشم پنهانی، با ماشین میکوبد به ماشین آدمبدها و خودش مثل ترمیناتور پیاده میشود و با سلاح میرود بالای سرشان. بله تریسا، به او اعتماد کن، لامصصب!
بروم در زندگی بعدیام هنرپیشهی نقشهای خاص بشوم.
یادش بهخیر! وقتی سریال پخش میشد من و شیده چقدر طرفدار جان بودیم و شیما طرفدار فنچ بود. وقتی سریال تمام شده بود من هم از فنچ بیشتر خوشم آمده بود. اما حماسهآفرینیهای جان ریس را هیچوقت نمیشود فراموش کرد؛ حماسههای همراه با سلاح و حماسههایی که با تن صدایش میآفرید.
[1] تکههایی که فاسکو به زوج فنچ/ ریس میانداخت.
بعضی موسیقیها، که در وقتهای خاصی از زندگیام گوش میدهم، حسوحال همان موقعهایم با آنها میماند؛ مثل حافظهای که خیلی چیزها را در خود ذخیره میکند.
مثلاً آلبوم آسمان شب از جف ویکتور برایم همراه شده با خستگی سرشبِ یک روز سنگین [1] که در متروی مسیر برگشت، با ریلکسیشن و هندزفری در گوش و کتاب دردست، به نسیم نامرئی فراموشی میسپردمش و البته از بین کتابها،نمیدانم چرا پسرخاله وودرو زودتر و پررنگتر از همه میآید جلوی چشمانم؛ شاید به خاطر اسمش و تکرار آن از زبان کسی که مهم است. در این صورت، بهتر است بگویم پسرخاله وودرو با تهرنگی از اسکلیگ (به جای اسم خود نویسندة کتاب دوم).
[1]. از جهت ذهنی و درتردیدبودن و همیشه آن دید انتقادی را به قضیه داشتن و کاملاً دلنسپردن اما خیلی امیدواربودن.
موسیقی تیتراژ سریال Narcos چقدددر دوست داشتنی است!
چند سال پیش نوشته بودم کاش شهناز، یکی از بهترین دوستانم، وبلاگ داشت! آن روزها خیلی هیجان داشتم که ممکن بود چهها بنویسد! این روزها با تلگرام در ارتباطیم و بخشی از آن هیجان خاصم به نتیجه رسیده است.
الآن که آواز دولتمند خالُف را گوش میکنم، یاد یکی از دوستان مشترکمان، س، افتادم که حدود بیست سال پیش یکبار، چنان پرشور و کوتاه، از آواز دولتمند تعریف کرده بود. آرزو کردم کاش با او هم در ارتباط بودیم تا این آواز را برایش میفرستادم. و البته، اگر حال و حوصلهمان را داشت و افتخار میداد، چه چیزها که از او میآموختیم.
خب در واقع، چنین آدمی بود که گفتم؛ معمولاً افتخار نمیداد.
https://soundcloud.com/thesepanta/to-kafardel
آواز «کمانابرو» [1]، با صدای شجریان جان جانان، آنچنان ملکوتی و مدهوشکننده است که به مراسم نیایش و عبادت در گرگومیش شیرین صبحگاهی میماند؛ تنِ تنها بر سر تپهای رو به آسمان و ابدیت، در خنکای نسیم.
حتی اگر ساز الافور آرنالدز همراهش نباشد.
و آنچنان است که دیگر نمیخواهی بعد از آن به هیچ موسیقی دیگری گوش دهی؛ حتی از همایون شجریان؛ مگر بارها تکرار همان نوای مسیحایی باشد.
[1]. گویا مال فیلم دلشدگان است.
ای جانم! ای جانم!
آلبوم بالة شهرزاد کامکارها فوقالعاده است!
«افسانة پارسی«اش یک ماچ گندة خاص دارد؛ با اینکه ریتمش تکراری است؛ از آن تکرارهای ایرانی اصیل و کامکاری دارد و حتی آن تکنوازی کمانچهاش چند ثانیهای مرا میبرد به دل آلبوم شب، سکوت، کویر. با این حال، حرف خودش را دارد؛ بهتر است بگویم افسانة شیرین شنیدنی خودش را.«والس شهرزاد» هم عالی و رؤیایی است. یک تراک هم دارد به اسم «بولرو»! چقدر آشناست!
گویا همان «دوری و احترام» بس بود.
توی آینه، وقتی ماسک صبحگاه صورتم را میشستم، جویدهجویده در دلم میگفتم: آخر تو فلانی هستی؟ بهمانی هستی؟ پس چرا در جوابم میگویی خواستی مثل آنها باشی ـ که دوستان صمیمیات هستند؟ صرف اینکه همدیگر را میفهمید دلیل تقلید نمیشود. آنها، دستکم از یک رو، مثل تو نیستند؛ سرِخر ندارند. تو، با این سرِخرهایت که در طول زندگیت علم کردهای و موظفی بهشان جواب پس بدهی، چرا گاهی هوا برت میدارد که میتوانی مثل فلانی و بهمانی عمل کنی؟ تو هنوز هم باید به گذشتهات، حالت، و بخشی از آیندهات پاسخ بعضی عملکردهایت را بدهی؛ به مسئولیتهایت و بعضی نقشهایت هم همینطور. تو هنوز در سایة «گذشته»ات هستی؛ باقی موارد بماند. گذشتهات بدجور تو را «تربیت» کرده و با هربار گریزت، لگدی به ماتحتت زده و گوشة میدان پرتابت کرده؛ مِیدانی که توقع دارد مثل اسب عصاری، آن چوب ناساز متصل به مرکز گذشته را مدام بچرخانی.
این را بدان، خودِ واقعیات را با محدودیتهایش ببین. خواستههایت را بشناس و با توان واقعیات و تبعات هر پاآنسونهادن از خط بسنج. همة اینهای مربوط به خودت را از آن سرِخرها مجزا کن ولی فراموششان نکن. در کنار محدودیتهات، برساختة منقایی از خودت بیرون بکش و عجله هم نکن؛ ذره ذره بنایش کن و سر حوصله، هرسش کن و از نو بساز.
دقت کن!
آهنگ روز: «میخواهمت»، آواز: مهرشاد حاجیلو، آهنگساز: مهیار علیزاده، شعر: علیرضا کلیایی
تو روان به خواب شهری، من از این خیالْ ترسان
مگریز از خیالم، مگریز رومگردان
+ «در انتظار باران»؛ کیهان کلهر و بروکلین رایدر
این هم، شاید[1] ، تفأل تقریباً همزمان، از نینوچکا:
بس کن و چون ماهیان
باش خموش اَندر آب..
..مولانا.
[1]. لااقل مدتی؛ تا تحلیلهایت درست از آب دربیایند.
وای آرمیک، تو چقدر خوب بودی!
سالهای قبل، جسی کوک و نوای گیتارش دلم را برده بود و سالها قبلتر هم آهنگهای اتمار لیبرت بزرگوار ذهنم را تسخیر کرده بود. با اینکه ریتم آهنگهای آرمیک چیزی بین اینها و در کنار اینها بود (به لیبرت نزدیکتر)، نتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم و گذاشتمشان کنار. بیشتر به سمت آواهای کولیانه کشیده میشدم از همان ابتدا؛
و از چند هفتة پیش، انگار آهنگهای آرمیک هم قلبم را لمس میکنند.
هیمائیل-نوشت: هیم! طی ماه گذشته، یکی از آهنگهایش را اتفاقی گوش دادم و از آنها بود که، بیش از یکبار، بیوقفه شنیدمش و توی ذهنم چنان شعفناک با آن میرقصیدم که در گوشم از بهترینها آمد. ولی الآن چیزی از آن یادم نمیآید! و اینکه چرا خبط کردم و نامش را به خاطر نسپردم! شاید دوباره بین آهنگها پیدایش کنم.
وااای آرمیک تو چقدر خوب بودی و من نمیدانستم!
هیجانزده-نشو-نوشت: اگر بخواهم منطقی باشم، هنوز هم جسی کوک و نواهای کولیوار برای من مقام اول را دارند ولی دیگر نه آنطور که بعضی آهنگهای خوب گوشنواز متفاوت را بهکل بگذارم کنار. شنیدن آهنگهای جدیدتر آرمیک انگار انصاف در قبال بخش موسیقیطلب وجودم را در من بیدار کرد.
خب امروز!
امروز خوشحالم؛ خوشحالتر از روزهای قبل؛ بهخصوص دیروز که توی بلوارک باصفای خوشکلم راه میرفتم و در ذهنم گلایه میکردم و داشتم سعی میکردم یکی از درهای ناامیدی را ببندم (داشتم توی ذهنم از عشق و حمایت کلارایی، که شامل حال بلانکا میشد، در برابر عقاید خوسه ترسهرو دفاع میکردم و مخاطب ذهنیام را مغلوب میکردم).
میاننوشت/ اتفاقی-گوش-دادنها: صدای حامی و شیوة خواندنش چقدر قشنگ است («نارنج و ترنج» گوش میدهم).
بله، فکر میکنم ورزش دیروز عصر خیلی کمک کرد؛ هم بهلحاظ جسمی مؤثر بود هم کلی شوق در دلم برانگیخت.
فکر کنم همان دیروز صبح بود که فهمیدم دو اتفاق شیرین قرار است رخ بدهند و توی ذهنم داشتم فکر میکردم: خب، کدام؟ کدام؟ فقط میشود در یکیشان حضور داشت... و من اولی را انتخاب کردم. تا ببینیم چه میشود!
عکس همهچیخوبِ دوستفرست
یکی از قشنگترین «حال»ها برای من وقتی ایجاد میشود که قطعة «خانة مادری» [1] را گوش میکنم.
تماماًـمرتبطـنوشت: چقدر هم به این گرما و این موقع سال میآید! تصور حوض نقلی تمیز پرآب وسط حیاط آن خانه، خانة آرام بهدور از هیاهو در دل شهری شلوغ، خنکای آن تصویر و جادوی سکوت و صداهای دوستداشتنی که توی آن خانه وجود دارند. کافی است کتابهای محبوب امریکای لاتینیام را بردارم و بروم توی آن خانه و همة آن شخصیتهای فیلم هم حتی باشند!
[1]. ساختةارسلان کامکار؛ بخشی از موسیقی متن فیلم مادر (علی حاتمی).
باید بگویم که یکشب، خیلی خوشخوشان و سرمست از بادة پیروزی که هنوز به دستم نداده بودند اما مرا در دور نوشیدنش نشانده بودند، رفته بودیم شهر کتاب باهنر (نیاوران). ماجرای موزیک انتخابکردن برادرم بماند، که ختم شد به آلبومی از میشل ژار و نغمههای سکوت آندرهآ باوئر، موسیقیای که در فضا پخش میشد دقایقی مرا سحر کد. رفتیم جلو و اسمش را پرسیدیم. گفتند آفیسیوم و البته برای فروش نبود؛ شخصی بود، مال خودشان.
چیزی بود شبیه موسیقیهای آرام کلیسایی که در دستة سلیقة من جای میگرفت و آن روزها هنوز این همه موسیقی به گوشم نرسیده بود.
پس ذهنم ماند و بعد از مدتی، هرجا میرفتم، سراغش را میگرفتم و با چشمهای اندکی گردشده و چهرههای «نه نمیشناسم، نداریم» روبهرو میشدم. از طرفی، چنین غریبانگیای داشت جادوی ابرشهر تهران را در نظرم باطل میکرد. خلاصه که آن سالها پیدایش نکردم و چند دقیقة پیش، دیدم توی کانالی یک تراک آن را گذاشتهاند با چند سطری توضیح.
ــ گذاشتهام دانلود شود گوشش بدهم!
دلم هوای دیدن سریالهای خیلی قدیمی را کرده؛ مثل سربداران و بوعلی سینا یا سلطان و شبان. آن روزها که غولهای بزرگواری مثل فرهاد فخرالدینی برای تولیدات سیما موسیقی متن میساختند و صفحة کوچک و اغلب سیاهسفید تلویزیونها پر بود از نگاهها و حرکات بدن استادان بازی و لحن و بیان.
دیشب دلم میخواست گوشی تلفن را بردارم و به دُن زنگ بزنم و با صدایی جدی و کمی ضخیم، با او بگویم: «سیبیلت رو بزن...» و بعد از چند جملة اینطوری، دوتایی با هم از ته حلق دم بگیریم: «آآآآآآآآآآخخخخخخخخ به تو چه ای حبیب! واااااااااااعی به تو چه ای صنم!»
بهبه! چه تقارنی با پایان سریال! روی لباس ولشدگان هم که جملة «هولد د دُر» نقش بسته!
آخخ این آهنگ Faint Image از Adam Hurst چقدر حالوهوای موسیقی متن فیلم لئون را دارد! دقیقاً همان 45 ثانیة اول آهنگ.
به صدای سازی به نام hang گوش میدهم و به من کمک میکند آرامتر باشم و آرامش پس از بیدارشدنم را همچنان حفظ کنم و بتوانم، درمورد کتابی که خواندم، چیزهایی را یادداشت کنم که دوست دارم در یادم بمانند.
پدر: مادرت رفت؛ برای اینکه میخواست برود
سال: ما باید جلویش را میگرفتیم
ـ آدم پرنده نیست که بشود در قفس نگهش داشت
ـ او نباید میرفت، اگر نرفته بود...
ـ مطمئنم او قصد داشت برگردد
بابا گفت: تو نمیتوانی چیزی را پیشبینی کنی. آدم نمیتواند آینده را ببیند؛ تو هرگز نمیفهمی...
به دوردست نگاه کرد و من احساس کردم که چقدر هردو درماندهایم. بهخاطر لجبازی و اذیتکردن او معذرتخواهی کردم. او دستش را دور من حلقه کرد و روی ایوان نشستیم؛ دو انسان قابل ترحم و سرگردان. ص 126
پدر فیبی با دستمال آشپزخانه مشغول پاککردن یک بشقاب بود. بعد یکمرتبه دست نگه داشت و به بشقاب خیره شد. من بهوضوح پرندههای اندوه را، که به سرش نوک میزدند، میدیدم اما فیبی سرش به ضربههای پرندههای اندوه خودش گرم بود. ص 142
(فیبی موقع خواب گریه میکند)
احساس بدی به فیبی داشتم. میدانستم باید بلند شوم و سعی کنم با او خوب باشم اما یاد زمانی افتادم که احساسی مثل او داشتم و میدانستم بعضی وقتها آدم ترجیح میدهد با پرندههای اندوهش تنها باشد. بعضی وقتها آدم باید در تنهایی خودش گریه کند. ص 148
تنها چیز خوب داخل جعبة پاندورا امید بود و برای همین است که با وجود تمامی چیزهای بد و اهریمنی، هنوز کمی امید هست... بودن امید در جعبه جای خوشبختی بود. اگر اینطور نبود، ... [چیزهای بد دنیا] باعث میشدند پرندههای اندوه برای همیشه درمیان موهای آدم آشیانه بسازند. حتماً باید جعبة دیگری هم وجود داشته باشد؛ جعبهای پر از چیزهای خوب مثل آفتاب، عشق، درختها. آیا ته این جعبة خوب، چیز بد وجود داشته؟ شاید این چیز بد نگرانی باشد؛ حتی در زمانی که همهچیز خوب و درست به نظر میرسد، من نگرانم که اتفاقی بیفتد و همهچیز دگرگون بشود. ص 3-152
ما با کفشهای همه راه میرفتیم و اینطوری چیزهای جالبی کشف میکردیم. یک روز متوجه شدم که سفر ما به لوئیستون هدیهای از طرف مامانبزرگ و بابابزرگ به من بوده است. آنها این موقعیت را برای من فراهم کرده بودند تا با کفشهای مادرم راه بروم؛ تا چیزهایی را که او دیده بود ببینم و احساس او را طی سفرش حس کنم. ص 238
وای لعنتی! تا صفحههای خییلی نزدیک به آخر، نتوانستم واقعیت را حتی حدس بزنم. همهش همراه سال، من هم عجله داشتم تا از صداها عقب نمانم. متأسفانه موقع بدی غافلگیر شدم و آنقدر تحت تأثیر واقعیت ناراحتکنندة برملاشده در انتهای کتاب قرار گرفتم که احتمالاً ترس و بیداری نیمهشبم بیشتر به همین علت بوده است. به حساب خودم، داشتم موقع خواب کتاب خوبی میخواندم که درِدنیای هیولاها به روی خوابم باز نکند!
البته کتاب خوب است؛ در واقع، عالی است! پیرنگ خیلی خیلی خوب و قویای دارد و روایتش هم با انسجام لازم پیش میرود. پرداخت شخصیتها و تعدادشان و بود و نبودشان در صحنهها هم مناسب است. مسئله این است که با چنین گرهگشاییای، خیلی عالی میشود که کتاب را یک بار دیگر هم بخوانم. فرقی همنمیکند بلافاصله یا با فاصله باشد اما ارزش بیش از یکبار خواندهشدن را دارد.
کتابی که من خواندم چاپ اول است و طرح جلدش با چاپهای جدیدتر، که فقط دوتا پا با کفش بنددار را نشان میدهد، فرق دارد. توی گودریدز هم طرح جلد کتابم را به همینی برگرداندم که روی کتاب در دستم است:
نام اصلی کتاب فرق میکند و راستش هنوز منظورش را متوجه نشدهام؛ دو ماه! گفتم که بهتر است کتاب را دوباره بخوانم.
کتاب برندة نشان نیوبری و جایزة پروین اعتصامی (1378؛ در حوزة ادبیات نوجوانان) شده است.
حتی از این طرح جلد هم کمی بیشتر از قبلی خوشم آمد:
اما همان بالایی به نظرم واقعیتر است.
با کفشهای دیگران راه برو، شارون کریچ، ترجمة کیوان عبیدی آشتیانی، نشر چشمه (کتابهای ونوشه).
Walk two moons, Sharon Creech