1. یکی دیگه از کرمهای ذهنیم اینه که وقتی اینجا چیزی مینویسم، دوست دارم یه تصویر مناسب باهاش پیدا و آپلود کنم؛ حتی گاهی تصویری که ظاهراً مرتبط نباشه ولی در لحظه به من احساس خوب و مرتبط و مناسبی بده یا من رو یاد چیزی بندازه که، موقع نوشتن و انتشار اون مطلب، برام مهم بوده و خواستم اینطوری یادم بمونه؛ مث یه کلید یا راهنما برای سفر در دنیایی دیگه.
ـ خب طبیعتاً این کرم باید الآن بگه: بدو برو واسه این دو خط هم یه تصویر سفر در دنیای دیگه سرچ کن بچسبون اینجا. و من بهش میگم: کرم جان! خودت هم میدونی اگر این رو بلندتر بگی یا اصلاً بهش فکر کنی، از چشمم میفتی و دیگه کرم ذهنیم محسوب نمیشی و از دستت راحت میشم. پس از اونجا که «کرم» هستی و کرم داری، مطمئنم خیلی زرنگی و نمیخوای از دستت راحت شم و متأسفانه مراقب اون دهن گشادت هستی!
سورزدن به کرم: از حق نگذریم، کرم بدی نیست. گاهی همین گشتن تو تصویرها باعث تفرج خاطرم میشه.
2. کرم بعدی رو بهتون معرفی میکنم: ایشون مراقب و ناظرن که من به زبان محاوره ننویسم مگر در جایگاه واقعی خودش. مثلاً برای این مطلب و مطلب قبلیش قراره با خطکش بزنه کف دستم. اما من پام رو با دمپاییم، به نشانة تهدید، بلند کردم و فهمید اگر پرروبازی دربیاره با یه حرکت لهش میکنم. قراره با هم مسالمتآمیزتر از این حرفها برخورد کنیم.
بیا!
همینو میخواستی؟
فهرست کتابای «میخوام بخونمشون»م تو گودریدز از فهرست کتابایی که تا حالا خوندم جلو زد!
ـ ولی اصلاً گودریدز به آدم وسواس عنایت میکنه ها. مثلاً هر سال این برنامة چالش کتابخونیش یه کاری میکنه بیشتر اوقات به تعداد صفحههای خوندهشده/ نشده فکر کنم تا محتوا یا چیزای مهم دیگه از کتاب. هر کار هم بکنم باز اون کرم صفحهشمار تو ذهنم هست؛ حتی حالا که دارم بینهایت از خوندن کتابا لذت میبرم. یکی دیگهش هم همینه که تا حالا سعی میکردم اون دوتا فهرست بالا به نفع خوندهشدهها باشن که خب، بهسلامتی و بهقول هاگرید و اسلاگهورن: پوووووووففففففففففف! طلسمش باطل شد.
خب حالا مهم نیست.
مسئله اون وسواسه که مهمه. یه جورِ شیرینیه! حتی همین حالا هم، که دارم تقبیحش میکنم، ازش خوشم میاد! دوست دارم باشه این چیزها اصلاً! خودم باید یاد بگیرم جنبههای مهمش رو پررنگتر کنم.
آها! بعد، یه چیزی:
من نمیدونم چطور میشه از بخش بلاگنویسی گودریدز استفاده کرد. دیدم بعضیا میان گاهی یه چیزایی مینویسن ولی من هرچی گشتم گزینهای برای این کار نیافتم.
دیروز تا توانستم، گشتم و متأسفانه نیافتم! کتاب محبوبم چاپ سال 91 است و گویا تجدید چاپ نشده و نسخهای از آن را نتوانستم پیدا کنم.
باید راههای بیشتری را امتحان کنم.
دیوید آلموند عزیز،
هفته پیش مینا بودم و برای کتاب اسکلیگ از شما تشکر کردم.
این هفته بابت کتاب زیبای قلب پنهان سپاسی بزرگ تر به سمتتان می فرستم و جو ما... مالونی می شوم.
با فین فین و ارادت،
سندباد دلباخته
آریا: وقتی اسم شخصی رو بهت بگم،چقدر طول میکشه بکشیش؟
جکن هگار: یک دقیقه... یک ساعت... یک ماه ... کشتن به عهدة منه نه تعیین زمانش.
آریا: پس بهم کمک کن فرار کنم. بهم قول دادی کمکم میکنی.
جکن: کمک برای فرار توی قولمون نبود؛ فقط کشتن.
آریا: خب .. اگه اسم کسی رو بگم، میکشیش؟ اسم هرکی که باشه؟
جکن: قسم به خدایان جدید و خدایان قدیم که نمیشه شمردشون این کار رو میکنم.
آریاک بسیار خب، .. جکن هگار!
جکن: دختر اسم خود مرد رو بهش میگه؟ خدایان مسخرهبازی سرشون نمیشه! باهاشون شوخی نکن!
آریا: شوخی نیست. مرد باید خودش رو بکشه!
جکن: اسمم رو پس بگیر!
آریا: نه!
جکن: خواهش میکنم!
آریا: خیلی خوب! اسمت رو پس می گیرم. به شرطی که کمک کنی من و دوستام فرار کنیم.
جکن قبول نمیکند.
آریا: جکن هگار!
جکن: دختر شرافت نداره!
آریا شانه بالا میاندازد و خونسرد نگاهش میکند.
جکن: اگر این کار رو بکنم، دختر باید فرمانبردار باشه.
آریا: دختر فرمانبرداره.
دختر و دوستاش نصف شب میتونن ازدروازه رد بشن.
فصل دوم؛ اپیسود 8
دیروز (اواخر فصل 3) بهنظرم آمد شکم هنرپیشة رابین خیلی غیرعادی قلمبه است؛ طوری که از زیر تونیکهای گشادش هم مشخص میشود! اصلاً چرا رابین دارد تونیکهای آستیندار گشاد میپوشد؟ نکند هنرپیشهاش حامله است؟
بله، طبق جستجوی بنده، در می 2009 (زمان پخش همین فصل) ایشان اولین فرندش را بهدنیا آورد!
راستش همیشه اسم کوچکش هم برایم عجیب بود، ولی به صرافت گشتن درموردش نیفتاده بودم. سر همین ماجرای شک در بارداریاش، متوجه شدم اسمش (cobie) مخفف Jacoba است. از دید من، جیکوبا خیلی زیبا اما سخت است!
وااای وااای! هنرپیشة لیلی هم همینطور! در همان زمان! راستش شکم لیلی و لباسهایش (که مثل رابین بود) مشکوکم نکرد! انقدر حواسم پیش رابین بود که لیلی را فراموش کردم!
1. وی فراخی را کنار گذاشت و به آبنمک متوسل شد.
بدینترتیب، از نصف شب تا حالا، گلویش اوضاع بهتری دارد و تصمیم گرفته، با وجود سردرد اندک و احساسی شبیه آدمهای تا حدی تبدار، دکتر نرود و با آبنمک و دمنوش حالش را بهتر کند؛ و البته استراحتتتتتتت!
راستش فکر کنم گرفتن آنتیبیوتیک، برای این مقدار بیماری، هنوز زود است. شاید 1-2 روز به آن وقت بدهم ببینم بهتر میشود یا نه.
نمیدانم چطور حاضرم دهجور دمنوش آماده کنم ولی بهراحتی دست و دلم به آبنمک قرقرهکردن نمیرود! نمیفهمم کجایش سخت است؛ تازه، تأثیرش اینقدر خوب و سریع است.
2. کتاب دردسرساز خیلی خوب نوشته شده و احساسات درونی نوجوانی خشمگین و آزرده و ناسازگار با اجتماع را بهخوبی نشان میدهد. توی گودریدز، بهنظرم آمد کتابی که من میخوانم شامل دو جلدِ کتاب اصلی است در یک مجلد. باید ببینم نام بخش دوم کتاب با جلد دوم کتاب اصلی یکسان است یا نه.
[1]. در چند سطر از این کتاب، به گنجشکی با جوجههایش اشاره شده. بدم نیامد از این عنوان که همیشه برایم شیرین است اینجا استفاده کنم.
نیم ساعت پیش که پا شدم آب نمک قرقره کنم، یکهویی خشکم زد!
یا همه حضرات!!
یادم افتاد که خواب امواتم را دیدهام!
یکیشان بدجور با من دعوا و دادوبیداد داشت؛ گفته بود فلان مانتو/ بارانی اش را برایش یواشکی پست کنم و من انجام داده بودم. حالا حضوری آمده بود به دعوا که من منظورم این نبوده و آن بوده و تو برنامه های مرا خراب کردی. البته من هم هی دلیل میآوردم که خودت گفتی این و ... آخرش هم گفتم اصلاً به من چه! پیش آمده دیگر! میخواستی به کس دیگری بسپاری یا خودت راه بیفتی بیایی برش داری؛ مثل حالا که آمدهای به شکایت.
بعد هم رفتم پیش آن یکی متوفا، که در حیاط نیمهتاریک خانهشان،روی صندلی، در مرز تاریکی و روشنایی و پشت به نور نشسته بود. خیلی کوتاه داشتم ماجرا را برایش توضیح میدادم. انگار برایش مهم بود علت این دادوبیدادها چیست و اصلاً یادم نیست چه گفت یا بعدش چه شد!
انشالله که خیر باشد.
اه، گندش بزنند!
گلویم چرکی شده و انگار ته حلقم صخره های نوک تیز چندتنی نشانده اند.
1. از طرز زیرنویسنوشتن برای سریال آشنایی با مادر خیلی خوشم میآید! مثلاً به هم میگویند:
ـ بلیط گرفتم بریم کنسرت علیرضا عصار
ـ فلانی توی ماشینش جواد یساری گوش میکرد
ـ بعدش رفتم فری کثیف ساندویچ خوردیم
ـ شبکة شما امتیازش از اون شبکة کرهای که همهش جومونگ و ققنوس پخش میکنه پایینتره
حالا ممکن است جملههایی که نوشتم عین عین همانهایی نباشند که دیدم ولی مضمونشان خیلی شبیه است. غرضم این بود تا جایی که یادم مانده شبیه باشند و یادم بماند منظورم چه بود!
2. آه ...، ای بارنیِ عاشق!
بارنی هم که عاشق میشود نگاههاش معنادار و احساساتبرانگیز میشود. راستش تا این لحظةعمرم، تنها شخصیت مهمی که از نگاههای عاشقانهش خوشم نیامد دکتر هاوس بوده. چقدر وحشتناک است آدم بدجور شکسته پکسته باشد و بدترتر اینکه نتواند خودش را درستحسابی جمعوجور کند! نخواهد و نتواند و همة اینها!
من میخواهم و دلم میخواهد که بتوانم.
دستکم امتحانش ضرری ندارد.
بهتر است یک قدم بردارم تا خیلی چیزها روشن شود و تصمیمگیری هم راحتتر.
دیشب، برای حالخوبکنی و دورنماندن از فیلمبینی، اسکلیگ را دیدم. با اینکه بهنظرم داستان را خراب کرده بودند؛ از دیدنش خوشحال شدم و تا حدی لذت بردم؛ بهخصوص برای منظرههاش.
ولی هرچه فکر میکنم این مینا (حتی اگر به ظاهرش کار نداشته باشم) آن مینای توی کتاب نبود که فکر کنم نویسنده برایش کتاب جداگانهای نوشته و نگاهش آنقدر نافذ است که باعث شد توصیفش را برای خودم یادداشت کنم. نقش توکاها و جغدها خیلی کمرنگ بود و ... اصلاً خود نویسنده این فیلم را دیده؟!
اما از حق نگذریم، گریس خیلی خوب بود؛ خیلی دوستش داشتم. آن جملهای را که توی فیلم میگفت (یادت باشه، اونا اگر میتونن راه برن باید راه برن؛ اگر میتوننب رقصن باید برقصن؛ اگر میتونن پرواز کنن باید پرواز کنن) بهخاطر ندارم کجای کتاب نوشته شده بود. اصلاً بود توی کتاب یا نه.فقط آن ایدة برج مخروبة توی فیلم، بهجای خانة موروثی و متروک توی کتاب، کمی جالبتر بود.
داشتم دنبال فیلم کریسمس مبارک، خانم کینگ میگشتم (فعلاً نیافتمش) که خیلی غافلگیر شدم! [این سایت] کل سریال اونلی را برای دانلود دارد! اول از همه، قسمت آخر سریال را که چند شب پیش پخش نکردند! دانلود کردم. ابتدای آن، گاس میگوید: داریم میرسیم. بوی دریا رو حس میکنم و هوا و فضا تابستانی و خوشکل و پرنس ادواردی است. خیلی چیزها دارد تغییر میکند؛ از جمله مدل موهای ژانت و ریچل لیند. سارا هم برای این رویداد بزرگ برمیگردد و خیلی خوشکل و خوشلباس است. دلم برای استوارت خیلی سوخت؛ برخلاف 20 سال پیش که دلم میخواست با ضربههای نیمبوس 2000 از جزیره بیندازمش بیرون!
الآن هم خوشحالم که میتوانم از روی سایت IMDB خلاصة اپیسودها را بخوانم و آنها را که برایم جالبتر بودند، برای یادگاری، دانلود کنم. این هم پروژة جدید که میشود بهانة شیرین سحرخیزی.
و دارم فکر میکنم اگر همت کنند و نسخةجدیدی برای این سریال بسازند چقدددددر دیدنی میشود!
فکر کردم هیچوقت نمیشود فقط با نگاهکردن به دیگران فهمید به چه فکر میکنند یا چه اتفاقی در زندگیشان افتده است.حتی دربارة آدمهای مست یا احمق؛ آنهایی که کارهای احمقانه میکنند یا بلندبلند حرفهای مزخرف میزنند یا سعی میکنند همهاش دربارة خودشان با تو حرف بزنند هم نمیشود چیزی فهمید
...
به همة صورتها نگاه میکردم و وقتی که اتوبوس میپیچید، به عقب و جلو میرفتم. میدانستم اگر کسی به من نگاه کند؛ او هم چیزی دربارة من نخواهد فهمید.
ص 18
وااای خدا! انقدر از فضای کتاب خوشم آمده که تصمیم گرفتم حتماً برای خودم بخرمش و بار دیگر هم بهزودی بخوانمش و با هایلایتهای رنگی، بعضی جاهاش را حسابی رنگی و خطخطی کنم.
راستش باید اعتراف کنم چند ماه پیش، کتاب چشم بهشتی را، از همین نویسنده (دیوید آلموند) امانت گرفتم اما بیشتر از چند صفحه نتوانستم بخوانم. فضاش برایم تلختر از این یکی بود. البته آن هم، مثل اسکلیگ، یکجور پلشتی واقعی محیطی داشت که کمی چندشآور بود. چون چیزی درمورد نویسنده نمیدانستم، بیتلاش دوباره برای رسوخ به کتاب، خیلی راحت پسش دادم. اما الآن اسکلیگ را با لذت میخوانم چون توصیه شدهام به خواندن همة کتابهای آلموند جان و باید درصدد باشم دوباره آن کتاب قبلی را بگیرم و بخوانم.
مینا آستین کتش را از دستهایش پایین کشید و کت را از تنش درآورد. آنچه هردو ما آرزو میکردیم ببینیم؛ دیدیم. زیر کتش، بالهایی بود که از پارگیِ پیراهنش بیرون زده بود. وقتی بالها آزاد شد، آهسته از کنار کتف باز شدند. بالها نامرتب و کجوکوله و پوشیده از پرهای درهمبرهم و چینخورده بود. بالها موقع بازشدن میلرزید و صدا میداد. از شانههایش پهنتر و از سرش بلندتر بود
...
مینا آهسته پرسید:چه میکنی؟
جواب دادم:میخوام مطمئن بشم واقعاً دنیای بیرون وجود داره
ص 103
مایکل و مینا را خیلی دوست دارم و اگر در دوران نوجوانی این کتاب را میخواندم، حتماً دوست داشتم خودِ مینا باشم. اسکلیگ فوقالعاده است. همزمانی حضورش در خانة مایکل (بهتر است بگویم همزمانی کشف او از سوی مایکل در خانه) با بیماری خواهر کوچولو و مقایسة بدن و پوست این دو در ذهن مایکل و از طرف دیگر، اشاره به نظریة تکامل و تغییر شکل استخوانبندی انسانها، توجه به اسکلت موجودات که در نقاشیهای مینا و درسهای مایکل و مینا نمود پیدا میکند خیلی خیلی برایم جالب است. انگار میخواهد این را بگوید که اسکلیگ فرشتهای راندهشده است یا حتی با توجه به این جمله که دو بار تا اینجا تکرار شده: «کتفها جایی است بالهایمان بوده و بعدهاهم درمیآید» انسانی است که در مسیر تبدیلشدنش به فرشته شکست خورده یا هنوز مرحلة دگردیسیاش کامل نشده.
خب، حالا که کتاب تمام شده حدسهای بالا هم میتوانند درست باشند و هم نه. بهنظرم نباید درمورد اسکلیگ خیلی قطعی حرف زد. بهخصوص که گویا به او مرد جغدی هم میگویند (موقع دانلود فیلمش متوجه این نکته شدم و در خود کتاب هم، فقط به شباهت تغذیهاش با جغدها اشاره شده و اینکه در آخر داستان هم جغدها در خانة متروکه بچهدار میشوند و ...).
نکتة جالب دیگر هم خوابدیدنِ مادر و بعدش نقاشی مینا و تعجب مادر بود و هم احساس یگانگی مایکل با خواهر کوچولوش و آن بخشهای کتاب که به ضربان قلبش اشاره میکرد یا دنبال ضربان قلب دیگری میگشت که نشانة حضور خواهرش در این دنیا بودند.
در آن صفحاتی که به دوستان مایکل و ارتباط او با آنها و از طرفی با مینا اشاره میکرد (بیان تقابل این دو رابطه) نشان داد مینا هم مثل کوت و لیکی ممکن است سریع قضاوت کند، از دوستان مایکل خوشش نیاید و روی آنها اسم بگذارد. اما نه مینا لزوماً آدم سطحی و دوست بدی است و نه آن دوتا. چون مایکل از این تقابل ناراحت نشد و حتی خیلی دوست داشت این ماجراهایش با مینا را روزی برای آنها هم تعریف کند.
خلاصه اینکه من هم خیلی مشتاق شدم روزی، در وضعیتی درخور و ضروری، اسکلیگ را ببینم و یادم باشد برایش 27 و 53 و آبجوی سیاه و شهد خدایان ببرم! اگرچه از رفتنش حتماً ناراحت میشوم، میتوانم پرهایی را که برایم به یادگار میگذارد در ساختن یک رؤیاگیر خاطرهساز بهکار ببرم.
[1] یادم باشد آن نسخهای که میخواهم برای خودم بخرم با ترجمة نسرین وکیلی باشد.
جالب شد! موقع جستجوی تصویر برای کتاب اسکلیگ، متوجه شدم جزیرهای به نام اسکلیگ مایکل در ایرلند وجود دارد که انگار به آن لبة دنیا هم میگویند (؟) و البته ارتباطش را با جنگ ستارگان متوجه نشدم! حوصله هم ندارم بیشتر بگردم.
تأکید-نوشت: از مدل لباسپوشیدن در عکسی که طوسی- مشکی است خییییلی خوشم میآید
دیوید آلموند عزیز،
واقعا که چقدر کتابهایتان خواندنی و دوست داشتنی اند!
اسکلیگ را آخر شب تمام کردم و خیلی دوستش داشتم. دیروز ظهر، موقع استراحت، داشتم به آن فکر میکردم و توی خواب و بیداری، بهنظرم آمد من هم مثل مینا دارم زیرلب اسم اسکلیگ را صدا میکنم.
پشت جلد قلب پنهان را هم خواندم و تنم مورمور شد! بینهایت مشتاق شدم خیلی زود خواندنش را شروع کنم. مطمئنم اگر نویسنده میشدم دلم میخواست چندتا کتاب مثل کتابهای شما بنویسم.
مخلص شما و قلم سحرآمیزتان،
سندباد
نمی دانم چرا وقتی داشتم به اینجا می آمدم، فکر می کردم باید در مقابل او از خودم دفاع کنم. اصلا به ذهنم نرسیده بود که قرار است بیایم و از او چیزی بیاموزم.
ص 345
پوففف! ما تمامش میکنیم را تمام کردم! 100 ص اول بهکندی و با فاصله خوانده شد؛ طی دو هفته. اما پریروز که کتاب را با خودم بردم، توانستم خیلی سریع بخوانمش و افتاد روی غلطک. دیدم کتاب سبکی است و از طرفی، دارد روی دستم میماند و بالاخره باید پاسخ آن کنجکاوی درونیام را بدهم که هی میپرسد «ماجرای این کتاب چیست و داستانش چطور است؟» همین سؤالها باعث شده بیش از یکسال دلم بخواهد بخوانمش و حتی چند ماه پیش داشتم وسوسه میشدم که آن را بخرم. شانس آوردم که دو هفتةپیش، در کتابخانه، آن را دیدم و بلافاصله برداشتم. همین که وارد کارتم شد، شک به جانم افتاد که نکند از آن عامهپسندهای نخواندنی باشد؟ نکند مثل دختری در قطار، بعد از 10-20 ص ادامهاش ندهم و از برداشتنش پشیمان شوم؟ به هر صورت، باید امتحانش میکردم. راستش تا 80 ص ابتدایی داشتم قانع میشدم اصلاً برایش وقت نگذارم. اما بعدش، چون همسفرم شده بود، سرم را با خواندنش گرم کردم و خب، بد هم نشد!
نه، بههیچوجه نمیتوانم خودم را قانع کنم کتاب خوبی بوده. بهنسبت شخصیتپردازی و طرح داستان، تعداد صفحههاش خیلی زیاد بود و لحن جذابی نداشت. خدایا! نهایت احساساتبهخرجدادن رمان این بود که رایل هر 50- 100 ص برگردد بگوید «اوه لیلی! خیلی دوستت دارم» یا «تو چقد دوستداشتنی هستی!» خاکتوسرِ ندیدبدید!
اصلاً هم از لیلی خوشم نیامد، حتی از الیسای ناناز مهربان حامی با آن سبک زندگی مکشمرگمایش .. داستان برای من در شخصیتپردازی خیلی کم داشت و حفرههای نابخشودنیاش زیاد بود. تنها، تنها قسمت تأثیرگذار کتاب آن صحبت لیلی و رایل توی بیمارستان و در حضور امرسون کوچولو بود. نمیتوانم از آن بگذرم. گرچه اگر پای مقایسه در میان باشد، خیلی معمولی است. و اینکه بالاخره ته داستان، لیلی کار خوبی انجام داد.
موردِ دوستداشتنی داستان، برای من، اتلس بود که او هم بهدرستی نشان داده نشده توی کتاب. چون می توانم خودم شخصیتش را کامل کنم، جای ارفاق دارد! مادر هم میتوانست دوستداشتنی خوبی باشد ولی فکر کنم حیفومیل و حرام شد!
طبیعی است نمیتوانم از لیلی خوشم بیاید: نسبتاً چلمن نشان داده شده و نقاط قوتش خیلی مؤثر و پررنگ نیستند در حالی که همان چلمن یا حتی شکنندهبودنش هم خوب روشن نشده! البته شکنندهبودن بههیچوجه بد نیست فقط یک ویژگی انسانی است و چون آن را کنار «چلمن» آوردهام، منظورم این نیست که ویژگی بدی باشد. آدمی مثل رایل و حتی بخشی از اتلس هم جذب چنین آدمهایی میشوند؛ دوست دارند شکستهها را جمع کنند و طوری که دلشان میخواهد از نو بسازند و بهصورتی حاکم آن شوند. حتی حتی اتلس هم که نیتش خیر است بعید نیست جاهایی حاکمیت به خرج دهد؛ مثلاً اولین برخوردش با رایل توی رستوران.
نکتة مثبت دیگر داستان اشاره به مادر در صفحات پایانی بود و نتیجهای که لیلی از مقایسة خودش با مادرش گرفت.
از ترجمه خیلی راضی نیستم (در حد حق و حقوق خوانندهای معمولی و زبانندان و محتاجـ بهـ مترجم) و البته خود داستان هم طوری نبود که ترجمة خیلی خوب واقعاً برازندهاش باشد. شخصیتها معمولاً خیلی علاقه داشتند در لحظات حساس، دستشان را جلو دهانشان بگیرند! ای خدا! از دست این نویسنده! و لیلی هم گاهی دوست داشت خودش را «رو زمین سُر بدهد». الیسا هم دیگر داشت از شدت خوبی و بینقصی شبیه پریهای فضایی میشد! کلاً نویسنده بهخوبی و آنطور که شایسته است با زبان بدن کار نکرده و گاهی هم خیلی اصرار به بیان جزئیات دارد (مثلاً وقتی لیلی نوجوان کنار باغچه نشسته و علف هرزی را در دستش ریزریز میکند یا مادر که دستمال کاغذی را در دستش خورد میکند و بهشکل گلولههای کوچک درمیآورد) اما این توصیفها بهکارش نمیآیند و عقیم میمانند.
فکر کنم ساحت اتلس و مارشال هم به این دلیل بهدور از آلایش لوسشدن ماند که بهشان خیلی پرداخته نشد. اما خب، در مقام مقایسه، معرفی شخصیت اتلس تا حدی بهتر بود. ولی باز هم باید بگویم از رمانی با حدود 400 ص بیشتر از این انتظار میرود.
فقط من یوخده داشتم حدس میزدم نکند اتلس برادر رایل و الیسا باشد!
هممم.... زیاده غری نیست!
داشتم فکر میکردم از یکطرف اصلاً نمیتوانم تصور کنم هر چیزی/ کتابی که ازش خوشم بیاید لزوماً باید داشته باشمش؛ مخصوصاً از لحاظ جایی که اشغال میکند و بهعلاوه از این جهت که کاربرد هرروزه ندارد و کمکم ممکن است حکم دکوری پیدا کند. شکل مطلوبش این است که بتوانم آن را هی امانت بدهم. چه خوب میشد اگر زمینهای برای این کار بود! از طرف دیگر هم، بعد از مدتی، جزئیات ماجراها یادم میرود. برای همین فعلاً تصمیم گرفتهام بعضی جزئیات جالب کتابها را برای خودم بنویسم تا ازیادرفتنیها کمتر بشوند.
پیشدرآمد: از آن وقتها نیست که بگویم «کلی مطلب توی ذهنم نوشتم» ولی نشده اینجا بنویسمشان؛ فقط از آن وقتهایی است که تو ذهنم «بهشان اشاره کردهام». هم حوصلة نوشتن ندارم هم دلم میخواهد حتماً برای خودم جایی یادداشتشان کنم ـ همین روزمرههای خیلی عادی و معمولیام راـ تا هروقت خواستم، بتوانم بهشان رجوع کنم و یادم باشد کِی چهکاری کردهام.
آن کتابی که نمیدانستم میخوانمش یا نه ما تمامش میکنیم [1] است. راستش نمیدانستم از این کتابهای عامهپسند یا بدتر از آن، بیمحتواست که الکی پرفروش شده یا حرفی برای گفتن دارد. حتی تا حدود 100 ص هم طوری پیش رفت که خیلی خیلی کند و کمرغبت میرفتم سراغش و مدام با خودم میگفتم «50 ص دیگر بخوانم ببینم ارزش ادامهدادن دارد یا نه». دیروز برای زمان نشستن در مترو، برداشتمش چون برخلاف قطرش، خیلی سبک است. 100 یا بیشتر از آن را توی رفتوبرگشت خواندم و با اینکه موضوعش مهم است جای مطرحشدن دارد؛ خیلی سریع از روی جملهها رد میشوم و فقط دوست دارم تا ته بخوانمش اما آنچنان کمارزش هم نیست که راحت، نخوانده، کنارش بگذارم. قلم نویسنده جذاب و گیرا نیست و ترجمه هم این اثر را دوبرابر کرده. معنا ممکن است بهخوبی منتقل شده باشد اما جملهها و کلمات کاملاً بیروح هستند؛ انگار کنار هم قرار گرفتهاند تا، بعد از اتمام وظیفهشان، کولهپشتیشان را بردارند و با خداحافظیای سنگین و زیرلبی، تکتک و بینگاهی به هم، راهشان را بگیرند و بروند. مثلاً در این حجم از صفحات که تا حالا خواندهام (280ص) نویسنده دیگر باید حسابی خواننده را در لایهلایة ماجراها و احساسات شخصیتها قرار میداد اما طوری پیش رفته که با یک اشاره ممکن است بند نازک طرح داستان برای خواننده نچسب جلوه کند و شخصیتها هم جذاب نیستند. تنها شخصیت جالب اتلس است که، بهگمان من، بهدلیل درابهامماندنش به این مقام دست پیدا کرده. شاید اگر بعداً توضیحات بیشتری درموردش داده شود از چشمم بیفتد!
وااای رایل را دقیقاً با چهرة آن هنرپیشه توی فیلم Love, Rosie مجسم میکنم (تو فیلم من پیش از تو هم بوده) و دلم میخواهد موقع ابراز احساساتش با چکمة میخدار بزنم تو دهنش! وای خدا! حتی تعریفهای رایل از جذابیتهای لیلی قانعکننده و برانگیزاننده نیست، احساساتشان طوری بیان نشده که من را درگیر خودشان کند یا بتوانم خودم را جای یکیشان قرار بدهم، کلا! این 280 ص و بهیقین کل صفحات کتاب، از لحاظ مقایسة تعداد صفحات با اختصاصدادن تکینیکهای داستاننویسی یا ایجاد جذابیت، هرز رفتهاند. وگرنه هنوز هم میگویم، در کل کتاب چندان بدی نیست و حتی از اینکه دارم یکدور میخوانمش ناراحت نیستم. بیشتر بابت ارضای احساس کنجکاویام البته که از بیش از یکسال پیش همهاش فکر میکردم «یعنی بخرمش؟ نخرمش؟» و این تجربة گرانبها باز هم ثابت کرد نام بعضی انتشاراتیها و تعداد صفحات کتاب باید آژیر قرمزی برای تأیید نخریدن کتاب باشد و حتی اگر از کنجکاوی برای خواندنش نفسم بند بیاید،بهتر است مثل این مورد، از روی خوشاقبالی، تو قفسة کتابخانه پیداش کنم.
[1]. از کالین هوور، ترجمة آرتمیس مسعودی، نشر آموت.