«من فکر نمیکنم این پایانی باشد که مردم نیاز داشته باشند تا از آن برداشت مشخصی کنند، پیامهای زیادی دارد راجع به اینکه شخصیتهای داستان چه کارهایی کردند و چه تغییراتی در آنها رخ داد.
شما میتوانید به هر روشی در آن عمیق شوید، شگفتی بازی تاجوتخت در داستانگویی انسانی است که دارد، و شما میتوانید هر برداشتی از آن بکنید. آدمهای متفاوت و قصههای گوناگونی درون آن وجود دارد، که هر کدام به بخشهای مختلف و پیامهای مختلف میپردازد. مهمتر از هر چیزی، سریالی است که برای تماشا عالیست. و گزینهای عالی برای این که بنشینید و در برابر چیزی که میبینید واکنش نشان دهید.»
آیزاک همپسند رایت؛ بازگر نقش برندون استارک
1. اینکه یک نفر، با فاصلة خیلی کم، نقش دو نویسندة متفاوت را در دو فیلم بازی کند از دید من یکطوری است! اولش سلینجر و حالا هم تالکین. بیشتر بهخاطر لیلی کالینز و تالکین دوست دارم این فیلم را ببینم. هنرپیشة اصلی احساس بچهپرروبودن را به من القا میکند؛چیزی مثل جنیفر لارنس.
2. آخرشب اتفاقی دیدم فیلم دختری در دام عنکبوت شروع شد. چون ابتدایش بود، نشستم برای دیدنش. چند دقیقه که گذشت، به نظرم آمد باید ادامة دختری با خالکوبی اژدها باشد. ولی خب، به جای رونی مارا و دنیل کریگ، هنرپیشههای دیگری بازی میکردند که چون دوتای اولی را خیلی دوست دارم، نتوانستم این دوتا را خوب هضم کنم. لیزبت سلندر با چهره و گریم خاص رونی مارا خیلی خیلی خیلی خوب نشان داده شده بود. وای، بعضی جاهای فیلم که رسماً دقت نمیکردم چه خبر است یا پا میشدم راه میرفتم. گفته بودم که نمیتوانم یکسره «بنشینم » و فیلم ببینم. شخصیتپردازی لیزبت توی فیلم اول خیلی بهتر و توجهبرانگیزتر از اینجا بود. در این فیلم، ماجرای خانوادهاش را جزئیتر مطرح کرده بودند که برای من اصلاً جذابیت نداشت؛ با آن خواهر وحشی ترسناکش! تا جایی که خاطرم است، نویسنده سه کتاب بر اساس شخصیت لیزبت نوشته و احتمال دارد فیلم سومی هم بعداً ساخته شود.
هنرپیشة اصلی این فیلم خیلی خوشکلتر است (خب طبیعی است؛ مثل رونی مارا که خیلی خیلی خوشکلتر از لیزبت بود). از آگوست خیلی خوشم آمد. کوچولو! دلم خواست اسمم آگوست باشد و با آن حال و هوای تابستانی، صدایم بزنند گوست؛ مثل دایرولف سفید یخی جان اسنو. تضاد قشنگی میشود!
1.
یکی از قشششششششششنگترین و باشکوهترین صحنهها که خب، به نظرم آنقدر دیر نمایش داده شد که شکوهش درخور دنی خانم نبود و اصلاً به چشم نیامد!
2. سم، پسر! داشتم از دیدنت ناامید میشدم. عالی بودی همیشه.
3. برندون، بهترین گزینه. یادم هست وقتی اوایل فصل/ کتاب دوم همه افتاده بودند به جان هم و ادعای استقلال یا پادشاهی داشتند، میگفتم آخرش میزنند همدیگر را لتوپار میکنند و همین پسرک ناتوان از راهرفتن مجبور است بشود پادشاه. گاهی هم حتی به سانسا فکر میکردم. میگفتم شاید کمی رنگولعاب فمینیستی بگیرد مثلاً. یا نوعی ساختارشکنی در اندیشة شاه/مرد.
4. ولی توی شورای شاهی، جای لرد وریس نازنین بدجووور و بیشرمانه خالی بود! بابت این قضیه تیریین را نمیبخشم.
5. یکجاهایی از موسیقی متن سریال، که خیلی آرام و غمگین و احساسی بود، مرا یاد ابتدای آهنگ ترانة «من و گنجشکای خونه» میانداخت. خیلی خیلی هم قشنگ!
6. زیرزمین و دخمههای زیر تخت شاهی را خیلی دوست دارم؛ بابت استخوانهای اژدهایان و سیروسلوک بچگیهای آریا برای رقصندةآبشدن.
پیام سوفی ترنر، بازیگر نقش سانسا استارک، برای پایان سریال:
«سانسا، ممنونم که به من نیرو، شجاعت و قدرت واقعی را یاد دادی. ممنونم که به من مهربانی، صبوری و رهبری با عشق را یاد دادی. من با تو بزرگ شدم. سیزدهسالگی عاشقت شدم و حالا پس از ده سال، در بیستوسهسالگی، تو را پشت سر میگذارم، اما نه آن چیزهایی که به من یاد دادی. برای مجموعه و سازندگان فوقالعادهی آن، ممنونم که بهترین درسهای زندگی رو به من دادید. بدون شما، من کسی که امروز هستم، نبودم. ممنونم که این شانس رو در طول این سالها به من دادید. و شما طرفداران، ممنونم که عاشق این شخصیتها شدید، و در تمام این سالها از ما حمایت کردید، این چیزی هست که بیشتر از همه دلم برایش تنگ خواهد شد.»
از کانال وستروس
یاااااااا همة مقدسات!
دارم قسمت سوم از آخرین فصل Game of thrones رو داغ داغ و تنوری از خود شبکة لامصصب HBO میبینم!!!!!
اولین تجربهمه! عین پخش مستقیم فوتبال!
وووی، شخصیتا همه ساکتن و خیره به تاریکی!
انگار نبرد منه که قراره شروع بشه.
برای تیمّن و آغاز، عرض کنم که یه بشکه تف اژدهایی تو روح نایتکینگ! لااقل دلم خنک شه!
نمیخوام همهش رو ببینم. دانلود میکنم شب با همدیگه ببینیم. چون تنهام، فکر میکنم منصفانه نیست. فقط حدود یکربعش رو برای تجربهش می بینم تا ناکام از دنیا نرم.
این زنیکة قرمزی هم اومده، از هرررر معجزه و ژانگولربازیای، حتی مسخره و کشکی هم که باشه، برای نمردن شخصیتا استقبال میکنم.
آقا خاموشش کردم! من طاقت ندارم یه خش به ناخن انگشت کوچیکة پای یکی از اژدهایان بیفته!
لامصصبا! عاشقتونم! بفهمین! زنده بمونین! همهتون!
از استارکها گرفته تا تورمند و هاوند و دونهدونة وحشیا و آنسالیدها، حتی کلاغا و جکوجونورای وینترفل! حتی تکتک برگای درختای جنگل خدایان!
همین که کلمة «کلاغ» رو تایپ کردم، یه کلاغ بیرون قارقار کرد! این رو به فال نیک میگیرم!
من حقم است و تقریباً حتم دارم که در زندگی بعدیام آریا استارک خواهم بود.
از بچگی، آریای درونم محسوس و رها و در حال رشد که بود که ناگهان شاه رابرت و ملکه سرسی او را به چشم سانسا دیدند و در قفس بزرگی با چندین جافری، که میآمدند و میرفتند، انداختند. بعد از چند سال، متوجه هیکل کمرنگ تیرهای شدم که در خودش مچاله شده و گوشة قفس نشسته بود. ثیون گریجوی بود که از پارههای ریختهشدة سانسا به گوشهکنار قفس شکل گرفته بود. خودش میترسید اما مصمم بود مرا نجات دهد. در لحظهای که دیگر انگار زمانش بود، هر دو دل به دریا زدیم و از میان میلهها خودمان را بیرون انداختیم. زیر پایمان بلندای مخوفی بود که به تپههای برفی ختم میشد. همان برفهای سوزناک با نرمیشان ما را نجات دادند.
بله در زندگی کنونیام بیشتر سانسا هستم ولی گاهی آریای کمرنگ درونم را در آغوش میگیرم و به داستانهایش از سیریو فورل و خدایان بیچهره گوش میدهم و حسابی غبطه میخورم.
خطر لورفتن داستان [سریال]
قشنگترین صحنه برای من ملاقات آریا و جان بود؛ از جهتی بهترینهای خانواده. با این حال، عشق اول و آخر من سانسا و برن محسوب میشوند؛ با این ماجراهایی که پشتسر گذاشتند و تغییراتشان. من از همان اول هم چشمم به ایندو خیلی روشن بود. جان هم، هر اسمی که داشته باشد، عضو مهم خانواده است و شبیهترین فرد به ند؛ در واقع، نسخة تکاملیافته و مطمئنتر ند استارک. حتی در سرداب هم چندبار نیمرخ سنگی ند با نیمرخ جوان و نگران جان همزمان نشان داده شده است. بعله! حلالزاده به کی میرود؟
آخرش هم خیالم راحت شد بابت جیمی.
با اینکه مرگومیر طی این هفت سال زیاد دیدم در این سریال، دلم به مرگ هیچکس دیگری راضی نمیشود؛ حتی هاوند یا بریک دندارین یا چهمیدانم، دخترعموی تحسینبرانگیز سر جورا؛ چه برسد به تیریین یا آریا! خدا نیاورد!
اما، اما از مردن سرسی و کوه و یورن گریجوی و شاه شب و لشکرش خیلی خیلی هم خوشحال میشوم! لطفاً خدایان سریال این را لحاظ کنند.
بران هم که راه افتاد دنبال دستور ملکه. امیدوارم چشمش که به جیمی و تیریین میافتد فیلش یاد هندوستان بکند و در کنار آنها بایستد. دیگر جمع خوبان جمعتر میشود!
آقا، آقا، آقا! ما هرچه امیلیا کلارک را کمکم داریم دوستدار میشویم، از نقشایفاکردنش در سریال ناراضیتر میشویم! نگاه و چشمهای هنرپیشة سانسا برای مادراژدهابودن خیلی مناسبتر است.
ولی یک چیز اصلی بود که میخواستم بنویسم و دوستش هم داشتم. همان را یادم رفته!
عزیز دلم سانسا!
تو وینترفل برفی نشسته، این پتایر ورپریده هم زیر گوشش هی وزوز میکنه، اون وقت از درودیوار خواهر برادر می ریزه و سانسا با قلبی سوزان بغلشون می کنه.
عاشقشم من!
و کمتر از پنج روز دیگر:
وینتر ریلی ایز کامینگ و حتی از رگ گردن هم نزدیکتر!
این جوراه پیرکفتار حسود میخواد هرجور شده دنی و جان رِ از هم دور نگه داره؛ ولی تیرش به سنگ خارا میخوره:
جوراه: با اژدها پرواز کن.
دنی: با کشتی میرم
خاررررپپپپپپپپپ!
دوسش دارم ولی :)))
آریا: وقتی اسم شخصی رو بهت بگم،چقدر طول میکشه بکشیش؟
جکن هگار: یک دقیقه... یک ساعت... یک ماه ... کشتن به عهدة منه نه تعیین زمانش.
آریا: پس بهم کمک کن فرار کنم. بهم قول دادی کمکم میکنی.
جکن: کمک برای فرار توی قولمون نبود؛ فقط کشتن.
آریا: خب .. اگه اسم کسی رو بگم، میکشیش؟ اسم هرکی که باشه؟
جکن: قسم به خدایان جدید و خدایان قدیم که نمیشه شمردشون این کار رو میکنم.
آریاک بسیار خب، .. جکن هگار!
جکن: دختر اسم خود مرد رو بهش میگه؟ خدایان مسخرهبازی سرشون نمیشه! باهاشون شوخی نکن!
آریا: شوخی نیست. مرد باید خودش رو بکشه!
جکن: اسمم رو پس بگیر!
آریا: نه!
جکن: خواهش میکنم!
آریا: خیلی خوب! اسمت رو پس می گیرم. به شرطی که کمک کنی من و دوستام فرار کنیم.
جکن قبول نمیکند.
آریا: جکن هگار!
جکن: دختر شرافت نداره!
آریا شانه بالا میاندازد و خونسرد نگاهش میکند.
جکن: اگر این کار رو بکنم، دختر باید فرمانبردار باشه.
آریا: دختر فرمانبرداره.
دختر و دوستاش نصف شب میتونن ازدروازه رد بشن.
فصل دوم؛ اپیسود 8
دیروز (اواخر فصل 3) بهنظرم آمد شکم هنرپیشة رابین خیلی غیرعادی قلمبه است؛ طوری که از زیر تونیکهای گشادش هم مشخص میشود! اصلاً چرا رابین دارد تونیکهای آستیندار گشاد میپوشد؟ نکند هنرپیشهاش حامله است؟
بله، طبق جستجوی بنده، در می 2009 (زمان پخش همین فصل) ایشان اولین فرندش را بهدنیا آورد!
راستش همیشه اسم کوچکش هم برایم عجیب بود، ولی به صرافت گشتن درموردش نیفتاده بودم. سر همین ماجرای شک در بارداریاش، متوجه شدم اسمش (cobie) مخفف Jacoba است. از دید من، جیکوبا خیلی زیبا اما سخت است!
وااای وااای! هنرپیشة لیلی هم همینطور! در همان زمان! راستش شکم لیلی و لباسهایش (که مثل رابین بود) مشکوکم نکرد! انقدر حواسم پیش رابین بود که لیلی را فراموش کردم!
مشخص نبود، ولی ته دلم حدس میزدم این چرخش را؛ این چرخش زیبا و این چیزی که بین تو و سانسای عزیزم اتفاق افتاد. ولی آندفعه آنقدر از دستت عصبانی بودم که ترجیح دادم حدس و پیشبینی خودم را دخیل نکنم و همچنان امیدوار بمانم.
«وینترفل بهیاد میآورد!»
بعدش هم که سریال Legends را با حضور هنرپیشه ارباب شمال (ند استارک/ شان بین) دیدم و با آن احساساتی که بهخصوص در فصل دوم به خرج میداد بیشتر یاد استارکها افتادم. الآن دلم برای این سریال کوچک هم تنگ شده و نمیدانم به چه زبانی فحششان بدهم که بعد دو فصل (20 قسمت) کنسلش کردند! چیزی که مشخص بود ادامه دارد و خب، حیف شد دیگر! جالب اینجاست که از روی کتاب جایزهبردهای هم ساخته شده! کاش لااقل کتاب را ترجمه کنند.
برسد بهدست آریا استارک، وینترفل یا هرجای دیگری که ممکن است یکهو هوس کند برود؛
این گوسالهبازیها چیست؟؟
از بیچهرهها انتظار خیلی خیلی بیشتری داشتم. مراعات کن لطفاً!
یک لحظه چنان قاتی کرده بودم که یادم رفت چی به چی است؛ فکر کردم لیتلفینگر جزجگرزده چهرة تو را پوشیده. بعدش یادم آمد تو ممکن است همچین کاری بکنی ولی او نه، ظاهراً نمیتواند.
خلاصه اینکه در خانة پدری شر درست نکن. بگذار جان بیاید، شاید بتواند جلویت را بگیرد یا دستکم مراقب سانسا باشد. همین مانده آن دختر دیگر هم دیوانه شود!
پینوشت غمناک: اژدها سبزه! اوهووع اوهوووعع!
پینوشت فنفیکشنی: من زوج سانسا- جان را به جان- دنریس ترجیح میدهم!
پینوشت محتوایی: از آن ایدة ارتباط برن استارک با وایتواکر اولیه که در شبکههای اجتماعی پست شده خیلی خیلی خوشم آمد.
راستی این برن نمیخواهد بیشتر با سانسا و آریا صحبت کند؟ کمی هم اینجا در سرنوشت دخالت کند خب!! کلاً بعد از مرحوم ند، استارکها از هم پاشیدند. ند مثل نخ تسبیح بود واقعاً. نور به استخوانهایش در سرداب بتابد!
1. فکر میکنم کمی بیشتر در مسیر برنامهریزیبهترداشتن قرار گرفتهام. میتوانم همچنان به آن توصیة «گاهیاوقات رهاکردن خود در میان مولکولهای زمان» [1] پایبند باشم و همچنان با یکدست بیشتر از یک انبه [2] بردارم.
2. فصل اول سریال Legends را دیدیم. خوبیش این است که بعد فصل دوم (و کلاً طی بیست اپیسود) تمام میشود. البته بدیش هم این است که باید دنبال سریال خوب و خاص دیگری باشم بهمحض تمامشدنش!
آنقدر از صدا و حرفزدن شان بین و نشاندادن آن حجم سنگین احساسات متناقض و درهمشکننده در چهره و رفتارش خوشم آمد که یکی از فیلمهایش را دانلود کردم و تا حالا کمتر از نیمیش را دیدهام. Black Death که از بخت خوبم داستانی قرونوسطایی دارد و ادی ردمین هم در آن بازی میکند. فیلم دیگری هم از شان بین پیدا کردهام به اسم Black Beauty. فکر کنم ماجرای معروف اسب سیاه باشد. دلم میخواهد مینیسریال Extremely Dangerous را هم پیدا کنم! آشنایی من با این هنرپیشه به این سریال برمیگردد که عید 14 سال پیش پخش شد و یکی از اسمهای او در این سریال یکی از اسمهای من بود: اسپانیایی!
3. خیلی خیلی کند با اُوة پیرمرد پیش میروم و قلم نویسنده را دوست دارم. «نزاع شاهان» (کتاب دوم «نغمة یخ و آتش») را هم گوش میدهم و رسماً به فصلهای پایانی رسیدهام و باید به فکر دانلود کتابهای بعدی باشم.
4. سه سال پیش، سال تولد بچهها بود؛ بین اقوام و دوستان چند بچةنو بهدنیا آمد که شاید بیشترشان را هنوز از نزدیک ندیهام! اما امسال گویا سال عروسی است. خوبی عروسی به این است که احتمال «دیدن» در آن بیشتر است! مثل تولد بچهها نیست که فکر کنی خب، یک عمر برای دیدنشان و اشنایی باهاشان وقت داری.
5. این لاک سبزآبی را که امروز زدهام به ناخنهایم، یکسالونیم پیش خریدم. بعد از آن چند لاک آبی کمرنگ و فیروزهای دیدم که باعث شد به خودم بگویم: «این چی بود دیگر خریدی؟!» ولی امروز، حالا که دیگر دارد خشک میشود و کیفیتش افت کرده، بهنظرم یکی از بهترین رنگها را برای لاکبودن دارد و چیزی است که خیلی دوستش دارم. نتیجه اینکه باید یکی همین رنگی ولی با کیفیت بهتر حتماً بخرم؛ حالا شاید نه به این زودی.
[1]. اسمش این نیست ولی چیزی است که برای من همین مفهوم را دارد. یادم نیست چه کسی رسماً و جدی و ... این قضیه را مطرح کرد. روانشناسی که صدا و توضیحاتش را در یکی از کانالهای تلگرام شنیدم و با خودم گفتم: «ایول سندباد! همان کاری که خودت انجام دادهای بارها و بارها! پس اینکه احساس خوبی داری بعد از آن و قدری هم وجداندرد نمیگیری، بابت لزوم و مزایایش است!».
[2]. فعلاً درحد دوپینگ با چند انبهام و هنوز به مرحلهای نرسیدهام که بلند کردن چند هندوانه با یکدست را تأیید کنم و فکر کنم حتی اگر گاهی مجبور به این کار شوم، همچنان بهنظرم بهدور از منطق باشد.
حال آریا وقتی روی سطح شیبدار برفپوش وسط آن فضای آشنا نشسته بود (من اگر بودم، چشمم که به پرچم میافتاد، نشان دایرولف را میبوسیدم).
حال سانسا؛ وقتی طوری دو خواهر همدیگر را در آغوش گرفتند که تا آن زمان در عمرشان اینطور هم را بغل نگرفته بودند؛ آن هم در سرداب، مقابل تندیسی که شبیه صاحبش نبود ( اگر من بودم، جای سانسا از آریا میپرسیدم: من هم توی لیستت هستم؟).
حال برن، وقتی خنجر را به آریا داد (کلاً برن چون همهچیز را میداند، بیشتر حالهایش کرکوپری ندارد. فقط نمیدانم درمورد لیتلفینگر و آن خنجر چه چیزی در سر دارد).
حال جان، وقتی ملکه با او درمورد غرور حرف زد و وقتی بعد خودش با اژدهایش رفت (ای خااک تو سرت دنریس! اژدهای قرمز خوشکل مرا به فنا دادی که!)
حال ویریس، ...
حال تیریون، وقتی بالای تپه ایستاده بود؛ دلش یکجا و عقلش جای دیگر بود.
با اینکه حرف زیاد است.
سریال: Legends
با حضور پادشاه شمال (شان بین). از خانم جوان موکوتاه خوشصدای بامزة تیمشان خیلی خوشم میآید.
تازه بعد از اپیسود 7 از کریستال خوشم آمد؛ آن هم نسبتاً. باید ببینم بعدتر چطور رفتار میکند.
خانة مارتین اودوم! عالییییییییییییییییی!!!!!!!!! در ذهنم به مجموعة خانههای محبوبم اضافه شد.
(اولی از سمت چپ)
(عنتر خان! اینجا اسم شخصیتش اگان بود!)
خوشمزهترین لهجة بریتیش را که شنیدهام دارد. تو این سنوسال وقتی با آن لحن و آهنگ صدا حرف میزند دقیقاً احساس میکنم بابابزرگم دارد حرف میزند! یک احساس قدیمی دوستداشتنی آشنا از صدایش به گوشم میرسد.
آهنگ: اتفاقی امروز صبح. از چند روز پیش گویا داشتمش و تازه بهصرافت شنیدنش افتادم.
«مریض» از سینا حجازی جان. و خصوصاً آنجاش که میگوید: «عشق بدون رحم» و خب خیلی جاهای دیگهاش! آهنگش، لحن خواندنش، همهچیز عالی!
توتوله خانوم امسال برای تولدشان لباس دیوودلبر سفارش داده بودند. چندتا لباس زرد جیغ با این تم برایشان پیدا کردم و وقتی نشانشان دادم، از یک مدل خیلی باحال کوتاه فانتزی خوششان آمد. ماجرای پیداکردن پارچه، دقیقاً به همان رنگ، خیلی جالب و بامزه بود! هرجا میرفتیم، اگر رنگ موردنظرش نبود، خیلی راحت میچرخید و بیرون میرفت .. تا اینکه ...! (حوصله ندارم بنویسم).
و مهمترین و هیجانانگیزترین اتفاق مردادی امسال باید عروسی پرنسس خوشکل، سارا جان، باشد! خوشبخت باشی نازنین!
نمیدانم چرا مدتی است فکر میکنم مارتین کپل نتوانسته شخصیت دنریس تارگرین را خیلی خوب و تقریباً کامل دربیاورد!
جای برخی جزئیات درمورد دنریس در داستان خالی است انگار.
درست است من فقط دو کتاب را کامل خواندهام، اما بهنسبت هم که در نظر بگیریم، چیزهایی کم است؛ محو و بیرنگ است. حتی کمرنگ هم نه. اگر کمرنگ بود میگفتم قرار است بعداً روشنتر شود یا اصلاً روشن نشود، خودمان برای خودمان ببافیمش و کاملش کنیم. ولی اژدها جانم میگوید مارتین نتوانسته خودش دنریس را بهدرستی کشف کند و باهاش کنار بیاید تا بتواند ارائهاش کند.
چطور توی همین دو کتاب (حالا چون بقیه را نخواندهام، در نظر نمیگیرمشان) تیریون و حتی ند با آن حضور اندکش، یا آریای فسقلی و برن عجیب غریب شخصیتها طوری مطرح شدهاند که می توانم پوست و گوشتشان را لمس کنم. ولی دنریس همیشه مثل مشتی مه و غبار است. هرچقدر مارتین از او میگوید کافی نیست انگار از گذر اشتباهی رد شده و با گردن خیلی کج میبیندش و خودش هم مطمئن نیست ولی با زیرکی نمیخواهد این بیاطمینانی را به خواننده منتقل کند.
شاید هم بهکل من اشتباه میکنم.
ولی دنریس دنریس نشده برایم هنوز.
ـ یکی از نکات نهچندان خوب این است که هنرپیشة نقش دنی در سریال زیاد برایم دلچسب نیست. تنها نکتة قوی و مثبتش موهایش است؛ رنگ موهایش بهخصوص. چیزی که در او مرا جذب میکند همین است. وگرنه بهنظرم امیلیا کلارک هم مثل مارتین دارد تلاش میکند مخاطب نفهمد او دنریس واقعی نیست.
ـکلاً-گفت: امیلیا کلارک اصلاً خیلی هم ناز و بامزه است. ولی از آن نازهایی نیست که من دوست داشته باشم. بیشتر بهدرد بازی در نقش آدمهای سادة حوصلهسربر میخورد. برعکس او، سوفی ترنر در نقش سانسا عااالی شده! انگار طی این سالها قوام آمده! خوشحالم روسفید شدم در دوستداشتن سانسای عزیزم.