آدم باید زندگیکردن را یاد بگیرد. من هر روز تمرین میکنم. بزرگترین مانع کار این است که خودم را نمیشناسم. کورمال راه میروم. اگر کسی مرا آنطور که هستم دوست داشته باشد؛ ممکن است بالاخره جرئت کنم نگاهی به خودم بیندازم.
اینگمار برگمان، فیلمنامة سونات پاییزی؛ از: مینیمالهایی برای زندگی
خیلی تکاندهنده است؛ اینکه گاهی به خودت بیایی و ببینی مبهوت شدهای از اینکه خودت را نمیشناختهای، این وجه خاص خودت را که در این موقعیت رو کردهای نمیشناختهای؛ حتی شاید زمانی انکارش کرده باشی. مبهوتکننده و گاهی غرورآفرین و گاهی هم مچالهکننده است. شاید گاهی همزمان هم خودت را برای خودت رو کرده باشی و هم برای دیگری/ دیگران و دچار دو بازتاب از مبهوتشدگی باشی؛ خودت و آنها. ثانیه به ثانیه خودت را برای خودت تحلیل میکنی و احیاناً از نگاه دیگران هم.
اینکه آدم هر روز یک اتم به خودش نزدیکتر شود کم از شناخت دنیا ندارد؛ کشف جزیرهها و قارههای درون، سیاهچالهها و قلهها، غارها و راههای مالرو یا هموار و گسترده، ...
دشتهایی چه فراخ،
کوههایی چه بلند!