مهر 87

ای کاش ...

١_ « روزی بود ، روزگاری بود ؛

این فرمول ، جادویی است مرسوم در تمام دوران ها و در تمام فرهنگ ها برای گشودن ذهن و دل کسی که می خواند و یا اغلب بیشتر گوش می کند . دعوتی است  برای گذشتن از مرز ناپیدای قصّه های شگرفی که تمام روایت هایشان به ما می گویند که آنها حاوی حکمتی ، رازی و رمزی هستند که فقط کودکان می توانند درک کنند و نیز تمام کسانی که دلِ کودکانه را حفظ کرده اند » .

مقدمه ی Cecile Tricoire ، مترجم فرانسوی کتاب کاخ ژاپنی ؛

نوشته ی ژوزه مائورو دِ واسکونسلوش

٢_ « کاش یکی بود یکی نبود / اوّل قصّه ها نبود » ...

یغما گلرویی

3 _ پریشب خواب دیدم تو یه ایستگاه خلوت نشستم . یه سالن که هیچکی توش نبود و فقط چندتا نیمکت برای انتظار داشت . دوتا پنجره ی سالن کوچک ، رو به خیابون بود . خیابون که نه ؛ همون مسیر و جاده ای که اینجا به صورت یه تقاطع کم رفت و آمد خودنمایی می کرد و من باید از یکی از همون تقاطع ها می رفتم به ...

آره ، منتظر بودم یه وسیله ی نقلیه که دقیقاً نمی دونستم چیه ؛ ارابه ، ماشین ، قطار ، ... بیاد تا باهاش برم ماکاندو . یکی از همون سرزمین های جادویی و واقعیت های ملموس . هوا هم یه کم حال و هوای طوفانی شدن داشت ؛ یعنی دلش آشوب بود اما انگار نمی خواس به روی خودش بیاره . چون آفتاب کم رنگی هم می تابید .

من دوبار خودمو توی اون سالن انتظار دیدم : آخه یه بار در میانه ی انتظارم ، یه دفعه تغییر مکان دادم . یه جای خیلی بزرگ و پیچ در پیچ بودم . یه ساختمون بزرگ بزرگ با راهروها و پله های زیاد و رنگ سرد دیواراش . پر از آدم . هیچ کس هم به من نگاه نمی کرد و کاری بهم نداشت . اونجا یه دیوونه خونه بود . من دنبال یه چیزی بودم . پیداش نکردم ؛ اما یادمه به یه نتیجه ای رسیدم که خواستم دوباره همون سفر قبلیمو ادامه بدم . بعدش بازم توی اون ایستگاه خلوت نشسته بودم و می خواستم برم ماکاندو . اما تا وقتی من اونجا بودم فقط باد بود که می وزید و تنها موجود زنده ی غیر از من ، درخت نخلی بود که وسط اون تقاطع ، توی باد به یه سمت کشیده می شد .

4_ بی ارتباط با عنوان :

این فیلم Disturbia ، سرشار از هیجان و تعلیق های کوچولوی جالب بود برای من ؛ خیلی منو یاد کتاب استخوان های دوست داشتنی ( نوشته ی آلیس سبالد ) انداخت . یعنی تنها شباهتش خصوصیات و رفتارای اون قاتله بود و کارایی که برای مخفی کردن جسدها می کرد . خُل بازی های رونالد _ دوست Kale_ خیلی بامزه بود . بهترین بخش فیلم که بازم مربوط می شه به رونالد ، اونجایی بود که Kale رو گذاشت سر کار و اون بیچاره هم فکر کرد دوستشو کشتن و اون همه دیوونه بازی راه انداخت و توجه ترنر ( قاتل ) رو به خودش جلب کرد . اما بعدش فهمید رونالد توی کمد خونه قایم شده .



تنهایی ابدی بشر

« آنچه بوده است ، همان است که خواهد بود . آنچه شده است ، همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه یی نیست » . ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ ص ٣۴۴ )

فضای داستان های پس از مشروطه ، آرام آرام اجتماعی - سیاسی می شود و از حوزه ی تخیّل و محدود شدن به مسایل مربوط به طبقه ی اشراف خارج می شود . امّا فضا هنوز به اندازه ی کافی باز نیست ؛ بنابراین شخصیت ها از تاریخ ( گذشته ) انتخاب می شوند  تا از تله ی سانسور بگریزند. به این ترتیب ادبیات نمادین در این سالها شکل گرفت .

تقی مدرّسی ( ١٣١١ - ١٣٧۶ ) « یکلیا و تنهایی او » را در ٢٣ سالگی نوشت که جایزه ی مجله ی سخن را برد و بهترین رمان ایرانی در سال ١٣٣۵ شناخته شد . این اثر ، داستانی اسطوره ای است که نویسنده  با بهره بردن از داستانی در کتاب مقدس ، زمینه ای برای طرح مشکلات بنیادین جامعه ی روزگار خود فراهم آورده است .

یَـکُـلیـا ، دختر شاه اورشلیم ، عاشق چوپان پدرش است و چون نمی تواند به وصال او برسد ، خانه را ترک می کند . شیطان در هیأت چوپانی پیر بر او ظاهر می شود و در بحث و جدل هایی که با او دارد ، داستان میکاه شاه را برای او باز می گوید . میکاه شاه نیز دچار درگیری درونی نفس بوده و سرگذشتی همچون یکلیا داشته است . او دلباخته ی زنی به نام تـامار می شود و با توجه به وسوسه های اطرافش نمی تواند بر خواست دل خود فائق آید . تامار به دستور او و علی رغم خواست کاهنان ، به قصر راه می یابد و شاه دچار خشم یهوه می شود . او در نهایت از این عشق دست می شوید اما اسیر تنهایی جاودانه می شود . زیرا تمام کوشش هایش برای بازگشت دوباره به ابدیت و دامان یهوه نافرجام می ماند .

با وجود مضمون قابل تأمل و داستان پردازی دارای کشش آن ، سیر داستان در جاهایی کند و کسالت آور است . زیرا شخصیت ها به دام فلسفه بافی های خسته کننده افتاده اند . و به جای این که جلوه ی بارز و مستقلی داشته باشند ، بیشتر بازگو کننده ی نظریات نویسنده اند .

نویسندگان این سالها ( دهه ی ١٣٣٠ و ١٣۴٠ )  سرخورده از اوضاع موجود ، به رمانتیسم و مطرح کردن شخصیت های افسانه ای - اسطوره ای گرویدند و بهشت گمشده ی خود را در جهان اسطوره ای جستجو کردند . انسان در این آثار مستقل از تاریخ و تابع قوانین ابدی طبیعت _ مانند انزوا ، گناه ، عشق ، اضطراب و مرگ _  است و نویسنده که قصد رسیدن به کلیّتی فلسفی و ادبی را داشته ، با خلق تجربه های راز آمیزی همچون ملاقات با شیطان ، دنیایی فراسوی این جهان را می آفریند . در واقع اسطوره ها هنگام بازسازی شدن ، به اقتضای زمانه معنای جدیدی پیدا می کنند و رنگ عواطف و آرزوهای روشنفکری هر دوره را به خود می گیرند .

* با این که خودم دو سال پیش این رمان رو خوندم ؛ به این دلیل که الآن کتابشو ندارم ، نتونستم به جز بخش های اندکی از این نوشته رو از خودم بنویسم . بخش زیادی از این نوشته ، از مقاله ی دوستی برداشت شده که متأسفانه به منابعش اشاره نکرده . با این حال به نظر میاد مهم ترین منبعش برای نوشتن ، کتاب صد سال داستان نویسی ایران از حسن عابدینی ( نشر چشمه ) باشه .


یه وقتایی هست که آدم عجیب حالش خوب می شه ...

مث وقتی که بعد از یه درد کشنده و آزار دهنده و به هم ریزاننده ، قرصی ، دارویی ، آمپولی ، ... اثر می کنه و ... یهو کرختی بی دردی و سبکی خالی بودن جای اون درد مهیب رو می شه با تمام سلول ها حس کرد ...

مث وقتی که انگار ساعت ها و لحظه های یه روز که همین طور دارن می گذرن ، برای تو نمی گذرن . کش نمیان ، نه ! اصن انگار اون روز و بعضی لحظه هاش قرار نیس پای عمرت حساب شن ...

یه وقتایی آدم عجیب دوس داره موذیانه و هیجان زده به یه معجزه های کوچولویی که می بینه ، بخنده ...


« و پدر و مادر را بر تخت نشاند و ( برادرانش ) بر او سجده بردند و به پدر گفت :

این تعبیر خوابی بود که پیشتر دیده بودم و خدای من آن را محقق فرمود و در حق من نیکی فراوان نمود ... » ( یوسف / ١٠٠ )

شهریور 85

زوزه افقی

اندکی درباره یک مکتب ادبی که اوایل قرن بیستم و پس از جنگ جهانی نخست پدید آمد ؛ درست پس از فجایع و ویرانی های یک جنگ خانمان سوز . در میان ویرانه های عواطف و اندیشه های تار و پود از هم گسیخته ، بشر باز هم طغیان می کند ، بر می آشوبد و زشتی و نابسامان ـ  کاری خویش را قی می کند . ببینید ! انبوهی از اشعار و واژه هایی که به صورت تصادفی و بدون معنا و هدف در کنار یکدیگر چیده شده اند . رخوت ، بی ثباتی ؛ آن قدر که جای اعتراض برای این چینش نوین باقی نمی گذارد .

 

نمایی از یک کافه ـ کافه « تراس » ـ در شهر زوریخ سوییس را پیش رو داریم . گاه شمار ، روز هشتم فوریه سال ۱۹۱۶ را نشان می دهد . یک چاقوی کاغذ بری ، طغیان گر ، سر در میان برگه های فرهنگ لغات کوچکی فرو می برد و از صفحه ای که در آن موقع کسی نمی دانست کدام صفحه است ، کلمه ای را ـ که آن هم در آن موقع ناشناس بود ـ می بُرد و با خود بیرون می آورد . فرزندی متشکل از چهار حرف در سرمای آن روزگار زاده شد که اکنون دیگر نامش را تا همیشه بر خود داشت . سر بر آورد و نام خود را زمزمه کرد : دادا Dada 

 

کلمه ای که هیچ ربطی به حاملش ـ مکتبی ادبی با همین نام ـ ندارد ! تریستان تزارا ، اهل رومانی ، با چند تن از همراهانش ( مارسل یانکو ، هوگو بال ، ریشارد هوئلز برگ ، هانس آرپ ، ... ) با انجام این کار متولی پدید آمدن مجموعه ای از آثار بی معنی شدند و نام دادائیست را به خود بستند .

 

دادائیسم قرار بود همه چیز را نفی کند ، همه مکتب ها و سبک های ادبی پیش از خود را ؛ اگر پیام و محتوای انبوهی از آثار ادبی در طی قرن ها نتوانسته عنان گسیختگی ضد انسانی انسان ها را مهار کند ، دیگر چه نیازی به ادامه آن ؟ پس دنیای درهم و برهمی شکل می گیرد که در آن هرج و مرج حرف نخست را می زند . دنیایی که با همه قیل و قال هایش دیری نپایید ( ۱۹۱۶ ـ ۱۹۲۱ ) و اوج آن در ۱۹۱۹ بود .

 

اساس دادائیسم بر نفی همه چیز قرار داشت ، پس ناچار بود خود را نیز نفی کند ! کسی نباید انتظار داشته باشد پایه گذاران این مکتب ، بیانیه قابل فهم و معنی داری در مورد شیوه نوشتن خود ارائه داده باشند . زیرا در صورت صدور بیانیه ادعای خود ـ مبنی بر نفی همه چیز ـ را زیر سوال می بردند .

 

خاستگاه اصلی دادا ، سوییس و امریکا بود و سپس به اغلب کشورهای اروپایی گسترش یافت . این فرزند خلف ویرانگری و عصیان ، با شمشیری در دست ، هرگونه چارچوب نظام مندی را در ساحت هنر و ادبیات در هم می شکند و بر مرزهای موجود بین این دو خط بطلان می کشد . « شعر بیانیه ، تابلو بیانیه ، شعر همراه سرو صداهای اضافی ، کولاژ ، مونتاژ عکس و غیره با استفاده از انواع موادی که به نظر می آید بیگانه با هنر باشند ( از قبیل سیم آهنی ، چوب کبریت ، زبان عامیانه ، عکس ، شعارهای روزنامه ای ، اشیاء دست ساز و غیره ) و سرهم کردن آنها خارج از هر نظامی ، به جز تناسبی که خاص خودشان بود و نپذیرفتن هرگونه انتقادی مگر از دیدگاه خاص خود ». ( ص ۷۵۰ )

 

با این که سخنان تاثیر گذار در مورد بیهودگی همه چیز نقش مهمی در این زایش عجیب داشت ؛ این ثمره غریب مقدمه ای برای شکل گیری تمامی جریان های ادبی و هنری زمان خود شد . تناقض ، نفی ، . . . تا آن جا که در مراسمی نمادین پیکره ناپیدای دادا توسط هوادارانش تشییع و به خاک سپرده شد ! تزارا صراحتا ً گفت که شعر برای آنها همان زندگی بوده و دادا یک یاغی علیه همه آن چه تا آن روز تحت لوای ادبیات گرد آمده بودند ، به شمار می رفت . اما این یاغی به مدد حیله و نیرنگ ، برای این طغیان در همان مسیرهایی طی طریق کرد که ادب و هنر از اعتبار افتاده پیموده بودند . دادا واقعاً می خواست چه چیزی بگوید ؟ دور انداختن قراردادها برای دادا به معنی یافتن سرچشمه آفرینش اثر ادبی در خود است نه در آثار گذشته . این مکتب سعی کرد شعر را از ویترین تزئینی واژه ها به رهگذار عمل و آمیزش با اجتماع آورد و آن را وادار به زندگی کند .

 

درست است که جنگ در شکل گیری چنین جریانی موثر بود ؛ اما تنها عامل و یگانه بهانه پدید آمدنش نیز نبود . چرا که هیچ یک از دادائیست ها ، به عنوان فردی خواستار صلح ، مستقیماً مخالفت خود را با جنگ ابراز نکرده اند . آنها فقط پوچی منتشر شده در فضای اطراف خود را می دیدند و آن را انعکاس می دادند .

 

فرمول سرودن یک شعر دادائیستی از زبان تزارا ( بخش هشتم از بیانیه دادا ) :

 

« برای ساختن یک شعر دادائیستی‌ :

 

روزنامه ای بردارید

 

یک قیچی هم بردارید

 

در آن روزنامه مقاله ای را انتخاب کنید که طول آن معادل شعری باشد که می خواهید بگویید .

 

مقاله را از روزنامه جدا کنید .

 

بعد هر یک از کلمات آن مقاله را با دقت ببرید و در کیسه ای بریزید .

 

کیسه را آهسته تکان دهید .

 

آن وقت هر یک از کلمات بریده را تک تک بیرون  بیاورید

 

با دقت رونویسی کنید

 

به همان ترتیبی که از کیسه بیرون آمده اند .

 

شعر شبیه شما خواهد بود .

 

اینک شما نویسنده ای هستید بسیار تازه و بی سابقه و با حساسیتی جذاب هر چند که عوام الناس چیزی از اثرتان نخواهند فهمید . » ( صص ۲ـ۷۷۱ )

 

با نگاهی به این دستورالعمل دیگر از دیدن نوشته های منسوب به این مکتب که با حروف بزرگ چاپ شده اند یا نقطه گذاری و فاصله بین کلماتشان نیست ، چندان متعجب نخواهیم شد .

 

نمونه ای از نوشته های دادائیستی :

 

« بلوری از فریاد مضطرب می اندازد روی صفحه ای که خزان . خواهشمندم نیم بیان مرا به هم نزنید . غیر ذی فقار ، شامگاهان آرامی حسن و جمال دوشیزه ای که آب پاشی راه پوشیده از مرداب را تغییر شکل می دهد » . ( ص ۷۷۲ )  

 

* با نگاهی به « مکتبهای ادبی / ج ۲ » ؛ نوشته رضا سید حسینی



آلاچیق چلچله ها

آلاچیق چلچله ها برگزیده شعر چین و ژاپن با  برگردان دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور ، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی تهران ، است . کتابی به غایت زیبا و لطیف ، هم در ظاهر و هم محتوا . در گزینش شعرها دقت و سلیقه فراوان لحاظ شده و اشعار دارای برگردانی روان هستند . پیش  گفتار گنجانده شده نیز مفید و خواندنی است . کتاب توسط نشر اسطوره ، در قطع جیبی منتشر شده با برگه هایی به رنگ گلبرگهای نیلوفر صورتی !

در مقدمه کتاب به آمیزش شعر با فرهنگ چین اشاره شده است و این که : « شعر در باور چینی های اصیل به گونه یک مذهب تلقی می شده و پالاینده روح انسان بوده است تا به واسطه آن ، زیبایی و راز هستی را بیان کنند . از این رو ، مضامین آیینی و مذهبی در گنجینه شعر چین کم رنگ است . چه شاعران چینی بیش تر زیبایی طبیعت ، اندوه عشق و راز زندگی و مرگ را در اشعار خود تصویر کرده اند . » ( ص 18 )

 شعر چین دارای دو سویه عاشقانه و انعکاس ناب طبیعت است . زبان و شعر در ادبیات چین ، به دلیل کاربرد خط زیبا و تصویری چینی ، پیوندی خاص و عمیق دارند که راز و رمز بسیار در آن نهفته است .

در بخش دیگر مقدمه ، درباره گونه ای شعر ژاپنی به نام هایکو چنین آمده است : « هایکو راوی نگرشی عرفانی ، بودایی است و از ذن بهره می گیرد ؛ نگرشی که می گوید حقیقت تنها از راه شهود به دست می آید و از این نظر به نگرش اشراقی و کشف و شهود عرفانی ایران نزدیک است . بودا در سحرگاه بود که به ستاره ای روشن نگریست و به گونه ای شهودی بودا ( روشن و آگاه ) شد . الهام شاعر هایکو سرا کاملاً آسمانی و علوی است ، نه انسانی و زمینی . در واقع ، شعر چون پیکی پرنده وار به شاعر می رسد ، نه آن که شاعر به قصد شعر بسراید و در این رهگذر ، راستکاری ، صداقت ، پاک دلی و شیفته جانی از نخستین شرایط گام سپردن است .» ( ص 205 )

 چند شعر از متن کتاب :

 

( چین : )

به ماه بنگر

 و در آرزوی کسی باش که در دور دست هاست

( جانگ جیولینگ 673 _ 740 م )

 

ماه می درخشد

                                 بر دریا

نگاهش می کنیم از دور دست ها

گلایه از شب دراز گیسو ؟

بر می خیزی

و غم عشق در قلبت

                                      چه سنگین !

شمع را فوت می کنم

اما هنوز نور هست

قبایم خیس

                   از شبنم سپیده دمان

این مهتاب شیری را

نتوان به دستت سپرد

به بستر می روم

غوطه ور

                             در رؤیای شیرینت !

  *******

  گل ارکیده

( چیان چیانی 1582 _ 1664 )

 

نه در کنار هم

که دل در دل هم

چه خوشبو این چمن

                              به سان گل ارکیده !

برعکس علف های کنار دریاچه

چشمان شبنم زده اش

هر لحظه می نشیند

در قلب دلدار .

  *******

 

خورشید

( آی چینگ 1910 _ 1996 )

 

از گورهای عهد قدیم

از اعصار ظلمت

از جویبار مرگ انسانیت

کوهساران بیدار خواب

به سان چرخ آتش بر تل روشن

خورشید می غلتد به سوی من ...

با پرتو شکست


روزها

روزهایی هست که در ذهن خود به گردش می روم و دلتنگی هایم را با

 اندیشه ها جبران می کنم‌ ؛ زیرا که مجالی  برای پر و بال دادن بیشتر

به آنها  ندارم .‌‌‌ تنها می مانم ، تنها می روم ، به تنهایی می اندیشم و

در سکوت به صداهایی که بر می خیزند تا چیزهایی بگویند ، گوش می

دهم . هر صدا چیزی می گوید ؛ چیزهایی می شنوم که گاه قادر به

درکشان نیستم . صدایی همیشه هست که آهنگ سرزنش دارد ؛

صدایی دیگر نیز ، شیطنت آمیز و فرمانروایانه ، به بی حسی و خلاْ

دعوت می کند . صداهایی گنگ و تیره ـ روشن ، از جایی که نمی دانم

کجاست ، گاه سر بر می کشند و راه به جایی نمی برند . نمی توانند از

حصار چنبرین زمان که مرا تنگ در بر گرفته و مدام بر من نهیب می زند ،

عبور کنند و خود را به من نشان دهند . صدایی اما هست . می بینمش

در پس ابرها ، در تابش ذرات آتشین خورشید و در همه جا ، پژواکی

شیرین ، همان چیزی که مدت ها گم کرده ام . هر چه گوش می سپارم ، فهمش نمی کنم . صداهای دیگر پر رنگ می شوند و مرا به هر سو می برند ، اما آن صدای همیشگی جاری را نمی شنوم ، نمی شنوم ، نمی شنوم . . .

کسی هست که می خواهد همراه من باشد اما من ، خود من ، نمی خواهم ؛ او را نمی بینم .



« زمان که مراقب همه چیز است به رغم خواست تو راه حل همه چیز را به دست داده است . »

( سوفوکل )