ماجرای من و بنبست نورولت در ادامة معجزات کتابی شیرین و فندقی زندگیام است. اگر بخواهم از اولش بگویم:
یادم است که از زمانهای خیلی دور، هر وقت به گنجینة چشمگیری از کتابها میرسیدم، دوست داشتم به من نظر لطفی داشته باشند و من هم بتوانم از آنها استفاده کنم. گذشت و تابستان منتهی به سال سوم راهنمایی رسید. جرقة برآوردهشدن این آرزو در ویترین کتابفروشی بسیار کوچک محبوبم خورد؛ من به پدر پیشنهاد دادم مسئله را با فروشنده مطرح کند و او حدس میزد فروشنده قبول نکند اما خودش رفته و پرسیده بود و سر مبلغی هم به توافق رسیده بودند. اولین کتاب را هم خودش برایم امانت گرفته بود: لالة سیاه از الکساندر دوما. کمکم خودم برای برگرداندن و گرفتن کتاب جدید به آن پیرمرد آرام کمی سختگیر مراجعه میکردم. یکبار شاکی شد که «اینطور که امانت میگیری و تندتند میخوانیشان، کتابهایم طاق شدند!» لابد منظورش این بود که همین خریدار بالقوه (من) را با این کار از دست داده است. ولی خب من که جای کافی نداشتم تا همة آن کتابها را طی سه ماه بخرم و نگه هم بدارم.
سال بعدش که به شهر جدید برای زندگی رفتیم، بعد از مدتی، خیلی اتفاقی متوجه شدم یکی از معدود کتابفروشیهای شهر قرار است همین کار را بکند؛ با پرداخت مبلغی، کتاب را هفتگی کرایه بدهد برای خواندن. جالب اینجا بود که چند ماه قبل از این اتفاق، خودم این کتابفروشی را نشان کرده بودم توی ذهنم و دلم میخواست به سرشان بزند و شروع کنند به امانتدادن کتاب. از آنجا که درسها سخت و خیلی زیاد بود، فقط تا حدود میانترم، یا شاید هم اندکی بیشتر، توانستم ازشان کتاب بگیرم و بعدش در دیگری به بهشت به رویم باز شد؛ کتابخانة دایی وسطی.
...
از شش ماه پیش هم پایم به کتابخانة فوقالعاده و پروپیمانی باز شده که حالا حالاها باید در آن غلت بخورم و بعد از عید هم جای دیگری شروع کرده به امانتدادن تعداد انگشتشماری کتاب. کماند اما عالیاند! حتی اگر پنجتا هم بتوانم از میانشان بخوانم خیلی خوب است. البته امید دارم بهتدریج این کتابخانة کوچک تکقفسهای، اما سخاوتمند، گسترش هم بیابد.
بله، بنبست نورولت را از همین آخری امانت گرفتهام.