اواخر مهر امسال، خواب میدیدم (از ابتدایش یادم نیست) در فضایی هستم که شبیه خانهام است (خانهای که توی خواب مال من بود) جایی که نور چندان مستقیم نمیگرفت و راهرویی دراااز داشت و از سویی هم، مکانی عمومی بود؛ جایی که آدمهایدیگر هم رفتوآمد داشتند. احتمالاً توی خوابم از خانهام به آن مکان میپریدم و برای حذف بدیهیات و بیخودیات، ذهنم پرشها را بریده است. میدانستم مجموعه داستان خیلی باریک و لاغری نوشتهام که قرار است نشر چشمه، با جلد طوسی کمرنگ، چاپش کند. یادم نیست داستانهایم درمورد چه بودند اما از قوتشان مطمئن بودم. بعدش که ظاهر خانهام را با وضوح بیشتری دیدم، احساس امنیت به من میداد اما هنوز بهشدت مستطیلی و باریک و کشیده بود و حتی دیوار اتاق انتهایی آن را میشد با دست از پایینش گرفت و جابهجا کرد!
بیدار که شدم،اسمش را گذاشته بودم خانة با دیوار زپرتی.
پریشب اما ته خوابم، میدیدم دارند خانة قدیممان را مرتب میکنند؛ بازسازی و تمیزکاری بعضی جاهاش. کمی نقشهاش فرق داشت؛ معقول نبود اما من دوستش داشتم. طبق معمول، زاویه زیاد داشت و کمی پیچاپیچ بود. سرامیکهای هال را بزرگ و به شکل تختههای شکلات قهوهای عوض کردند و بعد، بلافاصله، اتاقی کوچک اما دنج و مرتب و با چینش و بیشتر وسایل مطلوب من مهیا کردند که عاشقش شدم. روتختی آن ضخیم و شبیه بافتههای امریکای لاتینی بود.
چه خواب خوبی.
امیدوارم اون مجموعه داستانت در واقعیت هم چاپ بشه. با رنگ زرد البته
ممنووووووووون چه آرزوی قشنگی!
یادم باشه اگر به حقیقت پیوست حتماً زرد رو توش لحاظ کنم