امروز فصل اول دسپرد هاوسوایوز عزیزم تمام شد.
هربار که مریآلیس در موقعیت جدید جدی زندگیاش قرار گرفت، فکر کردم که باید اینجا این کار را میکرد نه آن کار را. حتی میتوانست همان شب اخر، دینا را به مادرش بدهد. کاری که در لحظات ابتدایی سریال کرد، کاملاً درک میشود؛ نمیتوانست، بیشتر از این، بار به این سنگینی را تحمل کند! مخصوصاً وقتی روی دستهای دیادرا اثری از جای سوزن پیدا نکرد! برای همین هم پل یانگ، وسط آن صحرای برهوت، به مایک گفت «تمامش کن!» برای او هم سخت بوده، چه بسا سختتر. چون علاوه بر بار این چند سال، باید باری را که از ابتدای سریال روی دوشش گذاشته شده بود به دوش میکشید.
ـ این ماه، این کتابها را خواندم:
پری فراموشی، فرشته احمدی. ازش خوشم آمد. شاید اگر کتاب دیگری از این نویسنده پیدا کنم، بخوانم. البته سلیقة من پایانبندی داستان را اصلاً تأیید نمیکند. قبولش خیلی برایم سخت و سنگین بود. دلیل روشنی برایش ندیدم. البته میتوانم درک کنم چنین اتفاقی میافتد. شاید به این دلیل که هنوز بابت این تصمیمهای آدمها شوکه میشوم.
اینکه من راوی را با آن رفتوآمد میان دنیاهای ذهنیاش درک میکنم و برایم طبیعی است یعنی ممکن است اسکیزوفرنیک باشم؟ بهتر است خوشبینانه اینطور فکر کنم که نویسندهای هستم که از تواناییهایش استفاده نمیکند!
تاریخ ادبیات شفاهی (شمس لنگرودی). خیلی خیلی از خواندنش خوشم آمد. البته خیلی جاها ایشان کلی و بهصورت اشاره و گذرا درمورد زوایای زندگیشان حرف زدند. دیگر اینکه مصاحبه در سال 1380 انجام شده و دوست داشتم میشد بخشهایی درمورد این 16 سال هم به آن اضافه شود. اما در مجموع، خواندنش تجربة خوبی بود. فکر نمیکردم این شاعر دوستداشتنی چنین تلخیهایی از سر گذرانده باشد و هنوز هم در ذهنش باشند. دنیای واقعی! من همیشه فکر میکنم آدمها مثل خود من هستند و مکانیسم فراموشیشان خیلی فعال و قوی است.
یک کاری کردم و دختری در قطار را از روی قفسههای کتابخانه ربودم! فکر نمیکردم همچین کاری بکنم. همیشه در نظر داشتم «خب فیلمش هست. آن را میبینم و احتمالاً بعد هم پاکش میکنم». اما شاید از روی وسواس الکی برش داشتم. در واقع، همان لحظه چشمم به قفسة دیگری افتاد که کتاب اتاق نگاهم میکرد و شاید داشت فکر میکرد «تو مرا نخواندی!» و احتمالاً تهش میخواست بگوید «این را چطور میخوانی پس؟». شاید همان رد نگاه آن کتاب باشد که باعث شده امروز تصمیم بگیرم واقعاًنخوانمش. همان دیدن فیلمش بس است. بهویژه که امروز صبح چند صفحهای از آن را خواندم و خوشم نیامد. و اینکه مدام رو و پشت جلد اشاره شده رکوردفروش هری پاتر را زده! از روی تعصب هم شده نباید بخوانمش! و مهمتر اینکه هی با خودم فکر میکنم بهجای خواندن چنین چیزی چند صفحه مطالعة بهتر میتوانم داشته باشم؟
ـ آخر هفتة پیش، فیلم خوشکل Love, Rosie را دیدم خیلی حظ بردم. هنرپیشة رزی خیلی ماه و خوردنی است. الکس هم توگوشی مهمی از من طلبکار است. ولی گاهی فکر میکنم آدمی مثل الکس که نمیتواند تصمیم محکمی بگیرد (مخصوصاًحالت چهرهاش وقتی قرار بود با بثنی یا آن دختر امریکایی زندگی کند) شاید بهراحتی مطمئن نباشد! کمی متزلزل و دردسرآفرین میرسد بهنظرم.
بوس به بابای رزی و آن دوست موقرمزش!
تهماندة وفادار یکی از شمعهای سبز ملونیام را روشن کردم (سلام پرکلاغی جان! یکی از شمعهایی که اول تابستان همراهت خریدم)، عود لیمویی را هم، دوتا اتاق کوچک را جارو کردم و میخواهم آهنگ بگذارم تا بنشینم روی عرشة کشتی دزدان دریاییام (سلام خوخو!) و آن کلاسور خوشکل مربوط به 6-7 سال پیش را مرتب کنم.
چندروزی است که تکلیفم با بیشتر کاغذهای توی آن روشن شده. دیگر مردهاند. آخرین نفسها را هم مدتی پیش کشیدهاند. نباید جنازه دور خودم جمع کنم.
او اوع! الآن مامان جان زنگ فرمودند قرار است برویم بیرون.
کلاسور جان منتظرم بمان!
روزبعدشنوشت: اوه نه! دیشب کلاسور را باز کردم و متوجه شدم شاید همان 2-3 سال پیش، موارد اضافی دور ریخته شدهاند. بیشتر چیزهایی که در آن نگه میدارم خیلی ضروریتر از این حرفها هستند. دورریختن؟ فکرش را هم نباید بکنم!
یک سندباد کوچکِ دستورونشستة موشانهنکرده، با نگاه تیز، درون من نشسته که گاهی از جایش بلند میشود و از دریچة تنم به بیرون نگاهی میاندازد؛ همان وقتهایی که میخواهد مچم را بهدلیل بیتوجهی به خودش بگیرد.
مثلاً همین الآن که جاروبرقی درست سرراه بود، دوباره با آن نگاه تیزش گفت آن را دستکم یکوری بگذارم که اگر اتفاقی افتاد که قرار شد بدوم فرار کنم، از روی بیحواسی پایم بهش گیر نکند!
ـ امروز بهیقین بهم ثابت شد که از بچگی همیشه هراس موقعیتهای وحشتناک نامنتظره در من بوده و همیشه راهحل من فرار و قایمشدن و پاییدن ماجرا از دور بوده. دقیقاً مثل همان روزها.