خرداد 94

نمایشگاه کتاب امسال

از «نمایشگاه رفتن» امسالم نوشتم، اما از کتابهایی که مرا به چنگ آوردند، نه. طفلکها! شاید چون تعدادشان خیلی کم است و فکر کردند به چشم نمی آیند.

غیر از مجموعۀ «راکت» (اسم یک سگ بامزه است با نقاشی های خوشکل) برای برادرزاده جان، این کتاب ها را گرفتم:

_ آن ها کم از ماهی ها نداشتند، خانم شیوا مقانلو <3، ثالث.

_ برج بلور (مجموعه داستان امریکای لاتین)، ترجمۀ اسدالله امرایی، کتابسرای تندیس.

این مجموعه گویا مجموعۀ مردانۀ این سری داستان هاست و مجموعۀ زنانه هم دارد که من آن موقع نمی دانستم وگرنه زنانه اش را هم می گرفتم.

_ پیترپن سرخ پوش (نخستین دنبالۀ قانونی پیترپن)، از Geraldine McCaughrean، نشر گیسا.

1. اسم نویسنده  روی جلد کتاب و در شناسنامه اشتباه نوشته شده!

2. طبق معمول برای داشتن چنین کتابی هم دودل بودم هم مشتاق. ولی فهرست بندی جذابش و تصاویر فوق العادۀ توی کتاب تکلیف را روشن کردند.

3. الآن فهمیدم جایی به اسم [Neverpedia] هم هست! :)

تا حال که فقط چند داستان از برج بلور خوانده ام، ترجمه اش خوب است و مهم تر این که خدا را شکر، سعی شده تلفظ درست نام های اسپانیایی و امریکای لاتینی لحاظ شود. مثلاً دیگر ننوشته اند «میگوئل»، نوشته اند «میگل»، یا «پاس» را به جای «پاز» همیشگی به کار برده اند. خدا خیرشان دهد!

البته اشکال املایی وجود دارد، باز هم مثلا درمورد اسم ها. می شود امیدوار بود بعدها رفع شوند.


به سوی تو 2

ای جانم!

علی الحساب موزیک را با صدای مهران زاهدی دانلود کردم و گوش دادم و حالش را بردم ^_^

ویدئو هم دانلود شده دارم می بینمش... واه واه چه آغاز موسیقایی دلگدازی دارد! فکر کنم عاشقش شوم! فقط کاش موزیکش هم بود! گوش دادن به موزیکش بهتر است!


از اتفاقات پشت پنجره

این تریلی که دیروز عصر حدود 10-20 ماشین سفید_ شبیه پژو (ماشین شناس نیستم)_ بار زده بود و از چپ به راست می رفت، دقیقاً همین حالا، سر ظهر، با همان ماشین ها از راست به چپ رد شد!

یعنی چه؟

خب دل من که با دیدنشان چندان ضعف نرفت، حالا اگر پاترول مشکی بود، می شد کارد بردارم خودم را شقه شقه کنم. بعله خب، هنوز هم ته دلم برای پاترول مشکی می لرزد!

مثلاً رانندۀ تریلی پیاده شده، زنگ در را زده، کسی جواب نداده. بعد هم کاغذی، قلمی از یه جایی گیر آورده، رویش نوشته: «آمدیم، نبودید» گذاشته لای در. ماشین ها را هم مجبور شده برگرداند.


به سوی تو، از اتاق زیرشیروانی

_ ماندانا خضرایی روی کلیپی می خواند، خوب هم می خواند؛ موزیک و ترانه و اجرا توجه آدم را جلب می کند_ البته خود من همچو تصاویری برای چنین آهنگی انتخاب نمی کردم! مثل خیلی از ترانه های دیگر. انقدر که همه چیز آشناست یادم نمی آید این ترانه به چه چیزی ربط دارد. برای چند دقیقه یادم رفته بازخوانی ترانه ای است که من بازخوانی دیگری از آن را شنیده بودم، با صدای؟؟؟ باید می جستم تا یادم می آمد! مهران زاهدی. روی تیتراژ پایانی سریال محبوبم «اولین شب آرامش».

فوری_نوشت: گویا علیرضا قربانی هم نسخه ای از آن را خوانده! ببینیم چطور از آب درآمده :)

اصل ترانه از کورس سرهنگ زاده است و من همان اجرای مهران زاهدی را خیلی دوست دارم. همان لحظه که کار ماندانا خانم را می شنیدم هم ترجیحم با مهران زاهدی بود، باز. چقدر زمان گذشته از وقتی دیگر نشنیدمش! هنوز هم می شود آن را آهنگ محبوبم بدانم؛ گرچه خیلی گوش ندهمش، یا وقت هایی اصلاً.

__ دلیل نمی شود وقتی آهنگی محبوبت باشد دم به ساعت گوشش بدهی! فقط دوستش داری و معنا و مفهوم خاصی برایت دارد. ولی اصلِ آهنگ گوش دادن به حس و حال ربط دارد. مثل کتاب خواندن و فیلم دیدن. خیلی از فیلم/ کتاب های محبوب من آنقدر انرژی زا نیستند که مدام  ور دلم باشند. همه را دوست دارم و در جعبۀ خاطره انگیز دوست داشتنی هام، یک جا در ذهنم، کنار هم نشسته اند. گاهی هم یک یا چندتاشان شیطنت می کنند و از دید پنهان می شوند، ولی باز پیدایشان می شود و تمام احساس های خوب گذشته را با خود می آورند و حتی گاهی احساس های خوب جدیدی در لحظه به من می بخشند.

___ این زیرشیروانی ذهنم را خیلی دوست دارم، که در چند جعبه دوست داشتنی هام را در آن نگهداری می کنم. تقریباً تاریک است و با نور روز روشن می شود، حدود 2-3 پنجره در ضلع های بیش از 4تای آن هست (اتاقی پنج ضلعی، یا چهارضلعیِ نامنظم در ذهنم مجسم می شود) و پشت هر پنجره ای درختی بلند و قطور و پر شاخ و برگ به شیشه ها چسبیده. از کنار شاخ و برگ ها گوشۀ آسمان آبی پیداست و آن دورتر باید دریایی، اقیانوسی باشد و نور آفتاب و گیاه های متنوع که از زیر پای پنجره ها در زمین شروع می شوند و ...

اتاق من چندان بزرگ نیست ولی دنج و خلوت است و ساااکت. بیشتر آن از چوب است و مرموز به نظر می رسد چون معمولاً بیشتر چیزهایی را که درون خود نگه داشته در یک لحظه آشکار نمی کند. به قوانین سخت خود پایبند است، هر زمانی چیزی برایم دارد. بسته به این که من یاد چه چیزی افتاد ام یا درخشش لحظات روزمره چه چیزی را از توی جعبه ها بیرون کشیده اند.. فقط همان را و چند چیز محدود دیگر را آشکار می کند.

____ فکر می کنم اگر من را درخود پنهان کند آیا پیدا می شوم؟


My blueberry nights_5

از همان ابتدای تماشا دست به قلم شده ام و جمله ها را با کمک سایت خاصی، یادداشت می کنم. حساب می کنم این چند خط برای زمان کوتاه دیدن فیلم زیاد است، شاید وسواس گرفته ام. گرچه بدم نمی آید، اگر فرصتش بود، حداقل یک دور از روی کل فیلم می نوشتم. واقعاً بعضی جمله ها قشنگند، حیف است نوشته نشوند. نه، وسواس ندارم.

:Jeremy

I'm sorry
I don't know anyone by that name
I get about a hundred customers a night
I can't keep track of them all.
well tell me what he likes to eat
Cause I remember people by what they order
Not by their names

 


سندباد کشف می کند!

هاهاها!

یکی از فیلم های آلمودووار با بازی آنتونیو باندراس، ساخت 1988!


My blueberry nights_4

هیچ وقت جود لا را اینطور ندیده بودم؛ با موها و کُرک های طلایی آشفته و لهجۀ بریتیش، که او را خودمانی تر می کند. تقریباً همیشه صدای بسیار زیبا و اتوکشیدۀ دوبلورهای نازنین خودمان را روی چهره اش شنیده ام که او را با ظاهر جذابش دور از دسترس قرار می داد.

البته بعدتر درمورد شخصیت و اخلاقش که خواندم، دیگر آن طور شخصی دوستش ندارم.


My blueberry nights_2

ای بابا!

فیلم آرام و قلپ قلپ نوشیدنی ای که آن روز می خواستم همین بود!

حالا چند ساعت است که حلزون در هزارتو لم داده و خوش خوشانش می شود،
می خواهد تلافی آن روز را دربیارود و فیلم آن قدر مایه دارد که کمکش کد.


My blueberry night_3

اگر واقعاً این اتفاق می افتاد، که موهایم مث موهای ریچل وایس و ناتالی پورتمن این فیلم بایستند، همین فردا می رفتم کوتاهشان می کردم.

البته به من اطمینانی نیست، حالا فردا نه، در پروژۀ مو کوتاه کردن های بسیارم این دو مدل را هم گنجاندم.

البته یکی بود زیبایی چهرۀ ریچل را هم به من می داد بد نبود! دعایش می کردم!

_ دخترک نقش اصلی چه همه شبیه ترانه علیدوستی بود! حتی برق گاه گاه نگاهش، لب بر هم فشردن هاش، چهره اش، تُن صداش، .. فکر می کنم عمدی در کار است!


My blueberry nights_1

من و این فیلم چند ماجرای کوچک  داریم:

_ بعد مدت ها پیدایش کردم و الآن که گذاشتمش برای تماشا، می بینم از همان کارگردانی است که چند روز پیش یکی از رفقای جدید فیلم شناس، فیلم دیگری از او را معرفی کرده برای دیدن.

__ و اما پیدا کردنش: دقیقاً زمانی یافتمش که نمی خواستمش. نه آن «نخواستن» که ردش کنم؛ به آن معنا که دنبالش نمی گشتم. اصلاً از یاد برده بودم چنین فیلمی را، که چه با حسرت نوشته های دیگران_ اغلب هرمسیان_ بر آن را می خواندم و تصویر کوچکی را همیشه نگاه می کردم، چه اسم خوشمزه ای داشت، و همیشه تجسم می کردم چطور باید آن را به دست آورم.

چند روز پیش، خیلی اتفاقی همان سایت چند پست پیش را بالا و پایین می کردم که با آن رو به رو شدم. فیلم دیگری هنوز توی تنور بود. فقط اسمش را ته دفترم نوشتم، بین لیست انبوه فیلم هایی که از همان سایت یادداشت کرده بودم، با سه تیک صورتی پررنگ فشرده درهم، که یادم بماند این یکی نوبت نمی خواهد، باید بلافاصله آمادۀ دیدن شود.

___ ماجرای بعدی ما به زمان بر می گردد. تاریخ ساخت فیلم 2007 است و من چیزی قدیم تر به یاد داشتم. انگار پس پشت ذهنم مانده و جاافتاده و خودم خبر نداشتم، برای همین از پیدا کردنش و دیدن تاریخش متعجب شدم. همیشه فکر می کردم فیلمی بوده که سال 94 خودمان یا نهایتا 95 چیزی درموردش خوانده بودم.

____ و فکر کنم همان موقع هم نمی دانستم چندتا از هنرپیشه های دوست داشتنی آن روزها و تقریباً این روزهام در آن بازی کرده اند؛ جود لا و ناتالی پورتمن و ریچل وایس.


تا فرصت هست با او حرف بزن!

فیلم با او حرف بزن (Talk to her/ Hable co ella) محصول 2002 اسپانیا، ساختۀ پدرو آلمودووار است و در 2003 اسکار بهترین فیلم نامه را برده.

داستان آشنایی دو مرد را روایت می کند که معشوق هر دوی آن ها زنانی هستند که به کما رفته اند.

نخستین دیدار مارکو و بنیگنو هنگام تماشای تئاتر رقم می خورد؛ نمایشی که پر است از صندلی های چوبی و دو زن با چشمان بسته، همراه موسیقی، حرکات موزون دارند. مردی در صحنه حضور دارد که انگار می کوشد حرکات این دو زن را آسان کند.

به نظرم این نمایش پیش درآمد داستان اصلی فیلم است؛ زنانی که در کما هستند و ارتباط محبوبشان با آن ها. همان طور که مردهای فیلم تلاش می کنند به زنان چشم بستۀ زندگی خود کمک کنند.

تنهایی و از دست دادن مضمون های اصلی فیلم هستند.

بنیگنو،  دوست داشتنی ترین شخصیت فیلم، با انسان های عادی تفاوت هایی دارد. انگار  وجه زنانۀ شخصیتش بیشتر رشد کرده. ارتباط او با معشوق خفته اش هم عجیب است؛ پیش از به کما رفتن آلیسیا فرصتی پیش نیامده بود که عشقش را به او ابراز کند اما اکنون چهار سال است که در کلینیک، در حرفۀ پرستار، از او به دقت مراقبت می کند و مدام با او حرف می زند. به دیدن آثار هنری گوناگون می رود که مورد علاقۀ آلیسیا هستند، و همه چیز را برای اون تعریف می کند.

ملاقات های مرد دوم، مارکو، در کلینیک با بنیگنو، باعث شکل گرفتن رابطه ای دوستانه بین آن دو می شود.

ریتم فیلم آرام است، چون زن ها بیدار نیستند و تنها فلاش بک هایی از زندگی گذشتۀ آن هاست که به ما می شناساندشان. تکان دهنده ترین لحظۀ فیلم از ماجرای فیلم صامتی بر می آید که بنیگنو برای خوشایند آلیسیا دیده و بر بستر او بازگو می کند.

تا اینجا به نظر می رسید بازی های فیلم، برخلاف دو فیلم قبلی که از آلمودووار دیدم، برعهدۀ مردان است و زن ها فیلم را پیش نمی برند. اما بعد از ماجرای فیلم صامت یاد شده، این طور به نظر می رسد که مردان محوری فیلم، هر یک به شکلی، در زنان جذب شده و شخصیتشان با آن ها کامل می شود. انگار از بطن زن محبوبشان آمده اند یا در آن زندگی می کنند.

فیلم، همچنان که در آغاز، با صحنه ای نمایشی در سالن تئاتر به پایان می رسد؛ صحنه ای شاد و آهنگین از رقص هماهنگ دسته ای مرد و زن.جایی که باز هم مارکو حضور دارد، بنیگنو نیست اما گویی رابطه ای جدید قرار است شکل بگیرد.

*بیشتر در مورد این فیلم:

[+] و [+] و [+]و [+]


کتاب نیمه کاره و بیشتر از مکس

_ شیطان در گوشم زمزمه می کند «برای این که خواندن کتابت را تمام کنی، سفری دیگر با مترو داشته باش».

__ دختران بدبخت ورشکسته رسیده اند به فصل سوم ماجرایشان. اپیسود گربۀ گم شده از چند جهت جالب بود؛ پررنگ تر شدن علاقۀ مکس به گربه_ این بشر روابط بسیار بد و ناقصی با آدم ها دارد ولی عاشق حیوان هاست، حق هم دارد_ واکنش سوفی به گربه و هان! هان لی هم در نوع خودش شخصیت بامزه ای شده!

___ مکس در طول زندگی از آدم ها خیری ندیده برای همین خیلی بدبین است. درعوض، عاشق حیوانات است. اوایل که کرولاین هم خانه اش شده بود، بی نهایت به اسب او محبت می کرد، حتی می بردش بیرون برای قدم زدن، و با او حرف می زد. اما کرولاین را مدام دست می انداخت. هرچه کرولاین در اینترنت دنبال راهی برای استفاده از تحصیلات و تخصص هایش است، مکس مدام دنبال ویدئوی گربه ها و سگ ها می گردد!


خانوادۀ پردردسر

«بی نظمی این روایت را به بزرگی خودتان ببخشید. چون به جای روال عادی وقایع، دنبال جای پای آدم ها می گردم.» ص55

برای سفر غمگین دیروز با مترو، کتابی برداشتم که از پیش می دانستم روحیه ام را بهتر نمی کند. درآمدی که جناب غبرایی،برادر گرانقدر مترجم مرحومِ کتاب، بر آن نوشته هم در این چند سال مرا محتاط تر کرده بود؛ طوری که میوۀ خوانده شدنش تا حالا نرسیده بود.

اما دیروز، از روی عجله و تنها بابت قطع کتاب_ که جیبی و ظریف است و در کیفم جا می شد_ آن را برداشتم و پیه بار سنگین آن را به تن مالیدم و به جای موسیقی و سریال، بعد از مدت ها در مترو کتاب خواندم. با وجود «جنگل چاقو و خون و پلشتی*» و «فجیع ترین وضعی»* که نویسنده برای انتقال مفهوم موردنظرش انتخاب کرده، از نوع روایت ماجرا و زبان آن بسیار خوشم آمد. ترجمه هم نسبتاً خوب و خوش خوان است و این شد که در رفت و برگشت، اندکی بیش از نیم این کتاب جیبی 193 صفحه ای را خواندم.

نمونه ای از توصیف های بدیع و توجه برانگیز کتاب، گرچه شاید بیش از حد تلخ باشد:

«مدتی بی هیچ اتفاق ناگواری برای ماریو گذشت. اما برای کسی که سرنوشت دنبالش کرده هیچ راه گریزی نیست، حتی اگر زیر سنگ هم مخفی بشود؛ بنابراین زمانی آمد که گم شد و هیچ جا نتوانستیم پیدایش کنیم و بالاخره از توی خم روغن دمر بالا آمد. رُساریو پیدایش کرد. در وضعی پیدا شده بود شبیه جغدی درحال دزدی که وزش تندِ باد چپه اش کرده باشد. با سر رفته بود توی خم و دماغش به لجن ته خم فرو رفته بود. وقتی بیرونش کشیدیم، رشتۀ باریکی از روغن از دهنش بیرون می ریخت، مثل نخ طلا که کلافش انگار داشت از توی شکمش باز می شد. موهایش، که در تمام عمر همیشه رنگ خاکستری کدری داشت، چنان برق زنده ای گرفته بود که انگار موقع مرگ احیا شده است. از عجایب مرگ ماریو کوچولو یکی هم این بود.» ص 62

به نظرم رسید جناب غبرایی سعی کرده اند در بازبینی شان بر متن قدیم ترجمه، تنها آن را بپیرایند چون نثر فقط یک دست و خواندنی است وگرنه امضای نثر خودشان را ندارد (که خب، کار درست همین است). از جهتی، گاه موقع خواندن متن، انگار بعضی اجزای جمله سرجای خودشان نیستند. اما این مسئله خلل و ضعفی در کار ایجاد نکرده. به نظر می رسد سبک روایت راوی_ اول شخص_ به این ترتیب لحاظ شده و سایۀ حضور او را همیشه پشت سر خودمان احساس می کنیم. دست آخر این که، کدام جزء زندگی پاسکوآل سرجای خود بوده که واژه های زندگی نامه اش باشند؟!

* از درآمد کتاب، به قلم مهدی غبرائی

_خانواده ی پاسکوآل دوآرته، کامیلو خوسه سِلا، ترجمۀ فرهاد غبرائی، نشر ماهی.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد