همیشه یه نقشه ای برای داشتن « پائولا»
داشتم ؛ اون روح معصوم دختر باوقار خفته در اغمای بی بازگشت .. امیدها و
لابه های مادرانه و روزمره های عجیب ولی ساده و واقعی ... تاریخ و سرگذشت و
افسانه و خیال .. همه چی منو به سمتش می کشوند .
سال
85 یکی از بهترین دوستام در اقدامی غافلگیرانه این کتابو به من هدیه کرد و
منم بلافاصله شروع به خوندنش کردم . اون روزا یه جورایی بدترین روزام بودن
چون شدیدا معلق در بلاتکلیفی خودکرده و بی تحرکی و ... بودم اما اصرار به
نادیده گرفتنشون داشتم . توی پرانتز : اون روزا به بهترین شکل ممکن دراون
شرایط ، تموم شدن و الآن آزادم ! :)
بلای بدتری که همون روزا سر فرشتۀ من اومد این بود که « پائولا »
توسط یه کتابخور ( @#$%^&&*#@$% ) بلعیده شد . آخه هنوز من به 100
ص اولش هم نرسیده بودم! لال شود زبانی که .. و بشکند دستی که .. فقط همین !
خودم کردم اقا خودم کردم !
ولی
درس عبرتی گرفتم فراموش نشدنی .. این بلع بی بازگشت البته بعدها هم ادامه
داشت و بلا برسر کتابای عزیز دیگرمم نازل شد که فکر کنم توی همین ص بازم
اشاره کردم .. خب حالا !
یه
حاشیۀ کوتاه ولی مربوط هم بگم : برای تنبیه خودم و به یاد سپردن این قضیه،
مدتی پیش تقریبا همۀ کتابای خانمان سوخته رو دوباره خریدم به جز « پائولا »
که دردسترسم نبود . بعدش از خریدش منصرف شدم و دانلودش کردم . و یادم اومد
که « اسفار کاتبان » رو هم نیافتم هنوز . میگن چاپ نمیشه و ..
بهمن 91 « پائولا » دوباره خوندم و حس کردم اون حس قبلو بهش ندارم. نه اینکه دوسش نداشته باشم ، بلکه یه چیز متفاوت !
دقیقا یه جورایی منطبق باحسی که چند ماه قبل ترش بعد از بازخونی دوتا از کتابای « پائولو کوئلیو »
داشتم .. انگار بزرگ شدم برای این کلمات ؛ چیزی که باید ازشون می گرفتم رو
همون سالهای قبل گرفتم و باید الآن به درستی پرورششون بدم ، هرسشون کنم و
دنبال تجربیات بزرگتر و جدیدتر باشم . ( باید-نوشت : اینجور موقع ها فکر
میکنم دنیا و زندگی چقد زیبا و هیجان انگیزه و 10 ها بارمتولد شدن و از نو
زندگی کردن ، حتی باوجود همۀ تلخی ها و سختی ها و نداشتن ها و غلط
کردنها... کمه و .. خدا این آدما رو مخصوصا نویسنده هاشونو از ما نگیره )
یادم اومد سال 83 « پائولا » رو به عنوان دومین کتاب ایزابل و بعد از یه تجربۀ شیرین و متفاوت در عرصۀ کتابخونی _ بعد از خوندن « از عشق و سایه ها »
_ و با فاصلۀ 2 سال می خوندم . « پائولا » یه جورایی توضیح و رمزگشایی
کتابایی بود که ایزابل تا اون موقع ( دهۀ 90 م. ) نوشته بود . برای همین
برای منی که هنوز آثارشو نخونده بودم ؛ سرشار از شگفتی و افسون و غرق شدن و
پرواز بود. بعدش که خوندن آثارشو با حدود 4-5 کتاب دیگه ادامه دادم ، تمام
اینا یه جورایی در من نشست کرد و هضم شد و جذب شد و ... این شد که حالا «
پائولا » دیگه نه مث یه دختر جوون هیجان زده ، بلکه دقیقا مث همون پری به
خواب رفتۀ در انتظار یه نتیجۀ کلی محتوم ، رو به روم نشسته و این منم که
باید مطابق این روزام ، درست بخونمش و بدون دید و توقع روزای سابق.
چه معجزه هایی که آدم با فرو رفتن در کلمات ، در مورد خودش و حسهاش کشف نمی کنه و رو به رو نمی شه باهاشون !
ماجراهای محوری « نارنیا » از یک کمد شروع می شوند که از چوبی خاص ساخته شده و روزنه ای به دنیای جادویی است . نویسنده هربار به « داخل کمد رفتن بچه ها » اشاره می کند ، بلافاصله تاکید کرده « البته آنقدر نادان نبودند که در کمد را محکم ببندند ». حتما ته ذهنش می دانسته خوانندگان کتابش _ فارغ از سن و سال و خیلی چیزهای دیگر _ ممکن است داخل کمدی بروند و شانس خود را امتحان کنند . و پیشاپیش اخطار می دهد که :« اگر می روید ، بروید .ولی در کمد را نبندید که اگر در پس آن کمد دنیای جادویی نبود ، در دنیای عادی خفه نشوید و ناکام از دنیا نروید » .
" Extremely loud and incredibly close "
اوائل امسال این فیلم رو دیدم . درمورد حادثۀ 11 سپتامبر امریکا هست _ درواقع درتاریخ دوتا 11 سپتامبر معروف داریم تاجایی که می دونم ، این یکی که خیلی توی بوق و کرنا کردنش، باعث شده قبلیه درسایه قرار بگیره . در شیلی هم یک 11 سپتامبر پیش اومد و اون کودتای پینوشۀ دیکتاتور علیه سالوادرو آلنده بود که به مرگ اون و بلاهای زیادی ختم شد که سر ملت شیلی اومد ( دهۀ هفتاد میلادی ) .
در این فیلم ، پدر (تام هنکس) طی اون حادثه کشته میشه و پسر / اُسکار با بعضی خاطراتش دست و پنجه نرم می کنه . اول فیلم درمورد هشت دقیقه تفاوت زمانی ما با خورشید میگه :
« اگه خورشید منفجر بشه تا هشت دقیقه بعدش چیزی در موردش نمی فهمیم چون هشت دقیقه طول می کشه تا نورش به ما برسه . به مدت هشت دقیقه دنیا همچنان روشن باقی می مونه و گرما داره ..
یه سال از مرگ پدرم می گذشت و هنوز می تونستم حسش کنم و دقایقی که باهاش گذروندم داشت به پایان می رسید »
نیمۀ اول فیلم خیلی فضای سنگین و ناراحت کننده ای دشت . در نیمۀ دوم اُسکار که دنبال چیزی می گرده با یه پیرمرد ناتوان از سخن گفتن همراه میشه و کم کم اتفاق هایی میفته . با ترس هاش رو به رو میشه و ...
اُسکار اعتقاد داره تعداد مرده ها اونقدر سریع رو به افزایش هست که باید در زیر زمین برای اونا آسمانخراش هایی درست کنن . چون به زودی تعدادشون حتی از زنده ها هم بیشتر میشه و دیگه جایی برای دفنشون نمی مونه .
« چی میشه اگه یه آسانسور به سمت پایین باشه که باهاش به ملاقات اقوام درگذشته بری ؛ درست مثل وقتی که از روی پل به ملاقات دوستات در بروکلین میری یا قایقی که با اون به جزیرۀ استیتن میری »
1_ عنوان پست قبل ظاهرا توی متن مطلبی که نوشتم مشخص نمیشه . به این دلیل این اسم رو براش انتخاب کردم چون هم به طرح باز داستان اشاره داره هم ماجرای جالبی که در نیمۀ اول کتاب اتفاق می افته :
هندی ها رسم دارن که بزرگای خونواده برای فرزند تازه متولد شده اسم انتخاب می کنن . منتها چون آشیما و همسرش امریکا بودن ، می خوان که مادربزرگ اشیما در نامه ای اسم های مورد نظرش رو بنویسه ؛ هم دخترونه و هم پسرونه . اون نامه هیچ وقت دست آشیما نمی رسه و گم میشه . از طرفی مادربزرگ هم از دنیا میره و وقتی از دریافت نامه ناامید میشن ، آشیما و شوهرش دیگه نمی تونن حتی تلفنی هم ازش بپرسن که اسم های انتخابیش چی بوده ! همین مساله باعث یه تعلیف 6-7 ساله در انتخاب نام رسمی بچه شون هم میشه و سرآغاز تمام سردرگمی های اسمی و شخصیتی اون .
2_ قالب وبلاگمو عوض کردم ؛ گمونم بعد از بیش از یه سال
2/2 _ تغییر ظاهر پرکلاغی هم در این کار موثر بود
2/3 _ یه دونه قالب دیگه پیدا کردم که اونو بیشتر دوست دارم و همه چیزش خوبه فقط عنوان پست ها رو خوب نشون نمیده . یعنی به نظرم رنگ زمینۀ عنوان پست ها انقد جیغه که نوشته های عنوان خووب توی چشم نمیان . ولی واقعا باقی چیزاشو دوست دارم .
نمیدونم چرا لینکشو برای من نشون نمیده خب اینم عکسش :
لینکش : http://pichak.net/template/pichak/108/
می بینید ؟ اصلا اون بخش رو خوب طراحی نکردن کاش می شد پس زمینه رو کمرنگ تر کرد
3_ همین الآآآآن یه قالب مناسب پیدا کردم و عوضش کردم ! یعنی این پست در پوشش دو قالب نوشته شد !! اینی که الآن می بینین و آبیه رو اتفاقی دیدم و ازش خوشم اومد . اون قبلیه که تا چند دقیقه پیش بود هم اینه.
البته ملایم تر و چشم نواز تره . ولی چه کنم که وقتی این یکی جدیده چشممو گرفت ، گرفته دیگه !
« همنــام » / The Namesake ؛ نوشتۀ جومپا لاهیری
رمان فوق العاده ای که در ماههای اخیر خوندمش و خیلی روی من تاثیر گذاشته ؛ طوری که هرچند وقت یه بار مچ خودم رو می گیرم در حالی که دارم به بخش های از اون فکر می کنم . جز دو اثر چیز دیگه ای ازلاهیری نخوندم . « The lowland » ش هم با ترجمۀ [امیرمهدی حقیقت] گویا به زودی روانۀ بازار میشه . با این حال لاهیری رو می تونم از روی همین رمان و تنها یه مجموعۀ داستان _ « مترجم دردها » / « ترجمان دردها » _ که 9 سال پیش خوندم ، به راحتی قضاوت کنم . از نویسنده های محبوبمه که به جزئیات و احساسات پیچیده می پردازه و به خوبی و با تسلط شرحشون میده .
از بی ریشگی یا سست ریشگی مهاجران و فرزندانشون گرفته تا ناسازی های شخصیت ها با درون خودشون . به نظرم « همنام » بیش از یک شخصیت محوری داره و همین خوندنش رو جالب تر می کنه . « گوگول » پسری هندی هست که در امریکا متولد شده و غیر از سفرهای سالانۀ کودکی به هند و پدر و مادر و آشنایان هندی ش وابستگی دیگه ای با این کشور نداره . از طرفی به راحتی و چشم بسته هم نمی تونه با امریکا و مردمش کنار بیاد . بین برزخی مونده که خودش هم در به وجود آوردنش سهم داشته .
پدر و مادر گوگول و درگیری های ذهنی شون هم بخش های قابل توجهی از کتاب رو به خودشون اختصاص میدن . آدم می تونه به راحتی خودش رو جای هریک از این سه نفر قرار بده و تا حدی نقششون رو در ذهن بازی کنه .
" آشیما کم کم به این نتیجه رسیده است که خارجی بودن یک جور حاملگی مادام العمر است ؛ با یک انتظار ابدی ، تحمل باری همیشگی و ناخوشی مدام . یک جور مسئولیت مداوم و بی وقفه . یک جملۀ معترضه وسط چیزی که یک موقعی اسمش زندگی معمولی بوده ، فقط برای این که نشان بدهد از زندگی قبلی دیگر خبری نیست و جای آن را چیزی پیچیده و پرزحمت گرفته . به نظر آشیما خارجی بودن هم مثل حاملگی ، غریبه ها را به کنجکاوی وا می دارد و حس ترحم و ملاحظه شان را بر می انگیزد " .
ص 69
مسالۀ اصلی رمان ، نامِ « گوگول » هست که در زندگی پدر هم نقشی کلیدی داشته اما پیش از تولد پسرش ، به همون نسبت که پدر نمی تونه ارتباط زندگی ش با این نام رو برای پسر توضیح بده ، از برقراری ارتباط با پسرش هم ناتوانه . « گوگول » نام نامتعارفی هست که مثل بختک روی زندگی صاحبش افتاده ؛ مثل سرزمینش هند و فرهنگ قومش که پیش از تولد هم بهش چسبیده بوده و درواقع با او دوباره متولد شده اما نه می تونه باهاش کنار بیاد ونه ازش خلاصی پیدا کنه .
در جاهایی از داستان به نام هندی « نیکیل » اشاره شده که عادی تره . نامی که هم در زبان هندی معنایی مشخص داره ، هم می تونه به گوگول هویتی پذیرفتنی تر بده و هم با نام قبلی ارتباط داره ؛ بسیار شبیه « نیکلای » هست _ اسم کوچک گوگول نویسندۀ مشهور روسی که نام فامیلش شده اسم کوچک این پسر .
" این نویسنده ای که اسم او را برایش گذشاته اند ، اسم کوچکش « گوگول » نیست ؛ « نیکلای » است . « گوگول گانگولی » نه تنها اسم خودمانی اش تبدیل شده به اسم رسمی اش ، بلکه اسم کوچکش هم یک اسم فامیل است . ناگهان می بیند هیچ کس در دنیا ، نه در روسیه ، نه در هند ، نه در امریکا و نه در هیچ کجای دیگر همنام او نیست " .
صص 104-105
برداشت من این بود که در لایه های زیرین داستان و در پشت اون چه به وضوح بیان شده این حقیقت هم وجود داره که آدمی در هر حال در این دنیا یکه و تنها _ منحصر به فرد _ است و بالاخره در لحظه ای اینو درک می کنه . علاوه بر اون اسم آدم مثل سرنوشتش گریز ناپذیره و هرچی انکارش کنی باز خودش رو به تو تحمیل می کنه .
گوگول در جایی از داستان که بحث سر نامگذاری کودک دوستش بود میگه : " اسم مناسب وجود ندارد . به نظر من آدمها باید اجازه داشته باشند هجده سالشان که شد ، خودشان رو خودشان اسم بگذارند .. تا قبلش فقط ضمیر باشد "
ص 306
در نهایت برای اینکه به صلح برسی باید نامت و در پی اون سرنوشتی که تحت اون نام برات رقم خورده بپذیری و در اون تعمق کنی . باهاش روبرو بشی و منصفانه نقدش کنی. گوگول در انتهای داستان قدمی به سمت این رویارویی بر می داره با اینحال در کل ، طرح داستان باز است :
" .. برگردد به اتاقش که تنها باشد و شروع کند به خواندن کتابی که زمانی ان را کنار انداخته و تا الآن هیچ سراغی از آن نگرفته ؛ کتابی که تا چند لحظۀ پیش سرنوشتش این بود که به کلی از زندگی اش ناپدید بشود ولی او خیلی اتفاقی نجاتش داده . درست همان طور که سالها پیش پدرش [ به واسطۀ همین کتاب ] از لای آهن پاره های قطار نجات پیدا کرده .. "
ص 360
پشت جلد کتاب ذکر شده :
" لاهیری با نگاهی نافذ و همدلانه انتظاراتی را که والدینمان از ما دارند می کاود و به تصویر می کشد . انتظاراتی که با آن می توانیم بفهمیم چه کسی هستیم ".
نویسنده سعی می کنه دیدگاه های شخصیت هاش و رفتارهاشونو نقد نکنه ، بدون قضاوت کردن فقط کنش ها و واکنش ها رو روایت می کنه و این خود خواننده ست که در مقابل اونها موضع می گیره و نظر مثبت و منفی نسبت بهشون پیدا می کنه . در نهایت هم هیچکدوم از شخصیت ها بد و یا خوب صرف نیستن ؛ یکی هستن مثل خود ما با تمام شتاب زدگی ها و تامل ها مون در مراحل مختلف زندگی .
عقیده دارم که این کتاب رو میشه هرچند وقت یک بار خوند و چیزهایی رو زیرلب مزه مزه کرد و در کنارش به دوره کردن بعضی چیزهای دیگه در ذهن پرداخت ؛ چیزهایی که پشت سر ما قرار دارند و چیزهایی که در مقابل دیدگان مون خودنمایی می کنن .
نکتۀ جالب ش این بود که پدر شخصیتی تحصیل کرده و سخت کوش داره اما به راحتی توسط نسل جدید که عمق شخصیتی و سواد کمتری داره نقد و کنار گذاشته میشه . به همون نسبت خود پدر هم نمی تونه سنتهای ذهنی شو کنار بذاره و به اتکاء دانش آکادمیکش با مسائل برخورد کنه . ( اینکه میگم « نمیتونه » منظورم ناتوانی ش نیست . درواقع درست و غلطی در این مورد وجود نداره .. )
ای خدا ! در مورد این کتاب میشه کلی حرف زد
« زبیده به اتاقش رفت . نشست و به کشتی کج شدۀ زندگی اش خیره شد . ده ها دکمۀ رنگی اینجا و آنجا ریخته بود . یادش نمی آمد که عشق به جمع کردن آن ها از کی در دلش بیدار شده است » . ص 110
قبلا اشارۀ کوچکی به « کوچۀ اقاقیــا » از راضیه تجار داشتم . پرکلاغی جانم ازم پرسید چجوری بود ، دیدم به جای توضیح تو یه کامنت بهتره بیشتر ازش بنویسم و در یک پست جداگانه .
از این نویسنده تنها همین یک کار رو خوندم و اتفاقا خیلی ازش خوشم اومد . چون بیش از هرچیزی زبانش قوی و غنی هست ؛ از نظر واژه ها و کنار هم چیدنشون و حسی که به خواننده القا می کنه _ هم زبان قوی و بی ایرادی داره هم می تونه در عین صلابتش احساسات لطیف رو تا جایی که لازمه بیان کنه . گویا خانم تجار بیشتر به داستانهاش رنگ و بوی روزگار قدیم رو داده و زندگی ادم های 50 تا 100 سال گذشته رو روایت می کنه ( اینطور شنیدم )
آخر
داستان طوری نیست که زن امروزی و خوانندۀ جامعۀ کنونی رو راضی کنه چون
عدالت درمورد 1-2 شخصیت داستان رعایت نشده ( زن های میرزا ابوتراب ) اما
اگر بخواهیم همون دهۀ 20 رو درنظر بگیریم میشه گفت خیلی هم خوشبخت بودن .
« زبیده به دلنواز گفت : با برف اول بر می گردم .
بعد از آن بود که دیگر ، آفتاب در دل دلنواز جایی نداشت ."کاش برف می آمد " و همراه با برف ، زبیده ، حتی همان طور که رفته بود ، سیاه پوش و اشک آلود » . ص 95
« می خواهی برگردی ، مگه نه ؟ ولی در خروج رو نمی تونی پیدا کنی ؛ دری که بین حروف روی صفحه پنهان شده » ص 12
چندسال پیش که فیلم Inkheart رو دیدم و بعدش فهمیدم براساس یه کتاب ساخته شده ، خیلی دوست داشتم کتابشو بخونم . اواخر تابستون 80 بالاخره کتابشو پیدا کردم :
سیاه قلب ( البته من « قلب جوهری» رو بیشتر دوست دارم ) ؛ نوشتۀ کُرنلیا فونکه Cornelia Funke ( آلمانی ) ؛ ترجمه کتایون سلطانی ؛ نشر افق
البته ترجمۀ دیگه ای از این کتاب هست از محمد نوراللهی ؛ انتشارات بهنام
_ این داستان در سه جلد نوشته شده :
1_ Inkheart
2_Inkspell
3_Inkdeath
که خانم سلطانی تا حالا همون جلد اول رو ترجمه و منتشر کرده اما آقای نوراللهی هر سه جلد رو
من بیشتر مایل بودم با ترجمۀ اول بخونم چون به انتشارات افق بیشتر اطمینان دارم ولی دیگه بعد از 2 سال طاقت نیاوردم و چون کتابخونه ای که عضوش هستم اون دو جلد دیگه رو هم داره بالاخره دومی رو گرفتم و الان کمتر از 100 ص مونده به پایانش.
خب درمورد ترجمه ش حق داشتم . اولی به نظرم بهتر بود .
_ متن انگلیسی داستان ها رو هم دانلود کردم اما هنوز نخوندم .
در ادامۀ ماجراهای خانوادۀ فُلچارت و توانایی خارق العادۀ پدر خونواده ، Mo که به Silver tongue (جادو زبان ) معروفه ( آخ نوشتن اسمش واقعا برام ی حس جادویی داره ! دلیلش خاصه !! ) اواخر کتاب اول معلوم میشه این توانایی رو مِگی _ دخترش _ هم داره . این پدر و دختر وقتی بلند داستان می خونن موجوداتی از دنیای داستان با موجوداتی از دنیای واقعی جاشون عوض میشه ؛ یهو می بینی یه پادوی دزدا از هزار و یک شب ( فرید ) وارد شده یا کوهی از طلا داره از سقف می باره و به جاش آدمی ، چیزی از این دنیا میره توی کتاب ..
این داستان یه جورایی کتاب در کتاب هست :
1_ اسم کتاب اول رو گفتم Inkheart هست . کتابی که توی این داستان ، کتاب محوری هست و ماجراها حول اون _ یا در اون ! _ اتفاق می افتن هم همین اسم رو داره . Mo نویسندۀ « قلب جوهری » رو تو دنیای واقعی پیدا می کنه و ..
2_ کتاب فصل های کوتاه ولی در تعداد زیاد داره و هر فصل با چند سطر نقل قول از کتابهای دیگه آغاز میشه که به نوعی میشه حوادث اون فصل رو از خلال همون چند سطر حدس زد یا حداقل فضای حاکم بر اون فصل رو حس کرد .
_ یکی از فصل ها که دربارۀ نامرئی شدن بود ، با نقل چند سطر از جلد اول « هری پاتر » شروع شد که بدعنق به نامرئی بودن بارُن خون آلود اشاره می کنه ! من فقط چند دقیقه به همون تیکه متن زل زده بودم و نمی تونستم ادامه بدم
خب ! ماجراهای جلد دوم ، یک سومش دربارۀ حوادث بیرون کتاب « قلب جوهری » هست و دو سومش توی خود کتاب اتفاق میفته . هممممممم .. لو میره آخه ! ولی اشکال نداره . شخصیتای اصلی با خونده شدن بخش هایی از این کتاب میرن توی کتاب
_ با اینکه یه داستان فانتزی در جریانه ، فضای کتاب بیشتر تیره و سرده . کتاب به نظرم در دو سطح نوشته شده ؛ یکی ش سرگرم کننده س و برای نوجوونها یا کسایی که ماجرا رو دنبال می کنن . دیگه از لحاظ فنی و نویسندگی خیلی غنی و قابل توجهه . درهم شدن گاه به گاه روایتها ( البته منظورم چیزی مث جریان سیال ذهن نیست ) و تو در تو بودن خاص فضای داستانی که شاید بشه گفت به سختی نمونه ای براش میشه پیدا کرد و اگر هم باشه مطمئنا متفاوته . دقیقا منظورم اینه که بخشی از داستان در فضای دنیای عادی رخ میده ، بخشی ش توی کتابی که دست شخصیت های داستان هست و می خونن ش، بخشی ش هم توی اون کتابه نوشته میشه و دوباره حوادث جون میگیرن . این کار باعث میشه مسیر کتاب اصلی ِ داستان عوض بشه ؛ البته قسمتی ش برعهدۀ نویسندۀ داستان جدید هست و قسمتی ش هم از کنترل اون خارجه . عناصر بیشتر افسانه ای و جادویی ن اما از عمق سرشت انسانها برمیان و در بین تیرگی ، چنان اطمینانی به بهبود اوضاع ، در خودآگاه و ناخودآگاه رفتارها و واکنش ها و تفکرات شخصیت ها وجود داره که خواننده رو با خودش همراه می کنه .
و امیدوارم جلد سوم رو هم به زودی بخونم و..
اتفاقا دیروز برای گرفتن « مرگ جوهری » رفتم کتابخونه . اما یک اتفاق عادی عجیب افتاد !
دیدمش که توی قفسه بود ، تا یه دور 3-4 دقیقه ای بین کتابای قفسۀ پشتی زدم و دوتا کتاب دیگه برداشتم ، اومدم دیدم غیب شده ! یکی زرنگ تر از من طالب خوندنش بوده
خیلی وقت پیش یه سریال جالب پخش میشد که داستان 4تا خواهر و برادر انگلیسی بود . اینا توی باغ یه پری شنی پیدا می کنن به اسم « سامیاد » که هر روز یه آرزوشونو برآورده می کنه .. طی این روزها از آرزوهاشون درس هایی می گیرن و ..
من خیلی این سریال و داستانشو دوست داشتم . بالاخره با کمی گشت و گذار _ و خدا خیری به باعث و بانی پدید اومدن اینترنت بده _ اسم داستان و نویسنده ش رو پیدا کردم .
« 5 بچه و او » Five children and it ( « او » همون پری شنی هست ) اثر ادیث نزبیت Edith Nesbit یه خانوم انگلیسی هست که چند اثر دیگه ش هم حول 4-5 تا خواهر و برادر دور می زنه که در ایام جنگ جهانی دوم برای امنیت ، از لندن خارج می شن و به حومۀ شهر میرن . اغلب باباشون هم رفته جنگ و گاهی مادر هم باهاشون نیست و .. خلاصه حسابی دستشون برای ماجراجویی و کشف محیط روستایی و این زندگی جدید بازه . در بعضی داستان ها هم با موجودات جادویی رو به رو میشن . این داستانهای خانم نزبیت رو در ردۀ فانتزی قرار دادن .
از روی بیشتر آثارش هم فیلم و سریال ساخته شده . بقیۀ کاراش :
_ ققنوس و قالیچه
_ بچه های راه آهن ( از روی این و قبلیه هم میدونم فیلم و سریال ساخته شده )
_ قلعۀ سِحرشده
_ شهر جادویی
..
و یه سری آثار هم گویا برای بزرگسال داره
لیست کامل آثارش و دربارۀ خودش [ اینجــا ]
خب ، من تا حالا نتونستم متن داستان رو پیدا کنم اما توی [ این وبسایت ] ، « سامیاد » و « ققنوس و قالیچه » روبه صورت صوتی پیدا کردم ودانلود شون کردم :)
اولی رو تا نزدیک آخراش گوش دادم . واقعا حرفه ای و شنیدنی کار شده و یه خانوم مسن می خوندش که خودشو مامان بزرگ جِنی معرفی می کنه :)
متن اثر هم خیلی خوبه و من از شنیدنش لذت می برم و گوش کردن به این داستان حین انجام دادن یه سری کارای خونه ، تحمل زمانی که صرفشون می کنم رو راحت تر کرده .
« به هم نگاه کردیم و نیشخندی به یکدیگر زدیم . می دانستیم که هر دو وحشت کرده ایم . ولی بالاخره با هم بودیم . اتفاقاً بد هم نیست ؛ خیلی کیف دارد که دو نفر با هم بترسند و بخواهند به روی خودشان نیاورند ». / ص 54
کتاب فانتزی این هفته « مجموعه داستان های سرزمین اشباح / جلد اول ؛ سیرک عجایب » از Darren Shan بود که خوندمش . انتشارات قدیانی اومده یه سری داستان های فانتزی و علمی - تخیلی رو به صورت مجموعه ترجمه و چاپ کرده و تر و تمیز درآورده .. اما گویا در ترجمۀ بعضی کلمه ها و اصطلاح ها دخل و تصرف هایی کرده که دلیلش معلوم نیست ! مثلا توی همین کتاب اول ، با مشخصاتی که در مورد آقای کرپسلی میده ، میشه فهمید که ایشون یه خون آشامه . در حالی که همه جا به عنوان شبح ازش یاد شده .
همین باعث شد که تصمیم بگیرم بقیۀ این داستان ها رو از اینترنت دانلود کنم و بخونم . شاید اونطوری بیشتر به مذاقم خوش بیاد . ولی واقعا دست گرفتن کتاب _ اونم ژانر فانتزی _ و لمس برگه هاش و با هیجان ورق زدن برای دنبال کردن ماجرا خیلی جالب تر از PDF خوندنه .
اسم شخصیت اصلی این ماجرا Darren هست ؛ انگار که با خود نویسنده و ماجرای زندگیش طرف باشی. در مقدمۀ کتاب هم از علاقۀ عجیبش به عنکبوتها از همون دوران کودکی ش گفته و توی این داستان هم یه عنکبوت غول پیکر نقش محوری در تعیین سرنوشتش داره . Darren ناخواسته به خاطر نجات جون دوست صمیمی و کژرفتارش ، با یه خون آشام قراری میذاره که برخلاف میلشه . دوستش از مرگ نجات پیدا میکنه در صورتی که آرزوی قلبیش چیز دیگری بوده ؛ یعنی همون اتفاقی که از قضا برای Darren میفته .. اما Darren سعی داره بزنه زیر قولش ، که موفق به بازگشت به زندگی عادی نمی شه . بنابراین تصمیم میگیره برخلاف میلش قرارش با خون آشام رو بپذیره . حالا از یه طرف اندوه دور شدن از زندگی عادی و دیدن ناراحتی خونواده ش اذیتش می کنه ،از طرف دیگه نارضایتی دوستش از این قضیه !
بقیۀ ماجراهای Darren هم در جلدهای بعدی دنبال میشه که هنوز نخوندم
کتاب « داغ ننگ » از هاثورن رو بالاخره بعد از سالها دست گرفتم و ماه پیش خوندمش .
دقیقا 10 سال پیش بود که یکی از استادهای نازنینمون به این اثر به صورت خاص اشاره کرد. بحث سر آرکی تایپ ها ( کهن الگوها ) در ادبیات بود که در آثار مختلف به نوعی تصویر شدن . یکی از اون ها عشق بین یه فرد روحانی و فرد غیر روحانی هست که معمولا منجر به گناه میشه . نمونۀ کهنش برای مثال داستان « شیخ صنعان و دختر ترسا » در منطق الطیر عطار نیشابوری هست . نمونه های معاصرش هم « پرندۀ خارزار » از کالین مکالو و « داغ ننگ » هستن . یادمه یه نمایشنامه هم از خانم چیستا یثربی خونده بودم در کتاب « مرد آفتابی ، زنان مهتابی » که همین موتیف رو داشت .
« داغ ننگ » متن خوبی داره . ترجمه ش چون قدیمیه خیلی روان و امروزی نیست اما چون کار یه مترجم حرفه ای _ خانم سیمین دانشور _ بوده قابل اعتماده . همون طور که در مقدمۀ داستان هم اومده ، هاثورن به عناصر طبیعی در این اثرش _ مثل باقی آثارش _ خیلی اهمیت میده و عواطف و درونیات شخصیت های اصلی رو با تغییرات جوی یا تصویری که از طبیعت اطراف میده بیان می کنه . همچنین توصیف طبیعت رو گاهی به عنوان مقدمه ای برای آغاز یه حادثه یا تغییر در داستان به کار می گیره . برای مثال وقتی شخصیتی افسرده یا ناراحته ، هوا ابری و گرفته ست یا باد در درختان می پیچه و صداهای خاصی ایجاد می کنه . اما وقتی امیدی در دل کسی جوونه می زنه ، از تلالو آفتاب یا رگه های نور بین درختان میگه ...
غیر از اینها موتیف گناه و حمل بار گناه و آثار اون در زندگی افراد رو تا می تونه دقیق و عمیق بیان می کنه . اون حرف A که به عنوان نشان گناهکار بودن بر لباس زن داستان نقش بسته از ابتدا تا انتهای داستان در همۀ زیرو بم های زندگی اون حضور پررنگ داره .
و نکتۀ دیگه این که در این داستان ، شخصیت اصلی و به نوعی قهرمان ، زن هست که زمام پیش رفتن اون رو به دست میگیره و تحولی که در اون ایجاد میشه بر کل ماجراها تاثیرگذار میشه . چون هاثورن در پی ایجاد فضایی در جامعه بوده که زنان بتونن با آزادی بیشتری زندگی کنن و در امور جامعه موثر باشن .
بس که سرم جای دیگه گرمه تو این دنیای مجازی
ولی به قول پرکلاغی جان هیچ جا همین بن بست آروم وبلاگی نمیشه ، از جهت آرامش و خلوتش
نکتۀ جالب اینه که توی این مدت جهت کتاب خوندنم تغییر کرده ؛ بنا به برنامه ای که بهم محول شده ژانر فانتزی رو بیشتر مطالعه می کنم یا درموردش مطلب می خونم . این بین هم دستم برسه آثار متفاوتی رو ورق می زنم :
_ داغ ننگ ؛ اثر ناتانیل هاثورن ، ترجمۀ سیمین دانشور
_ لک لک ها بر بام ؛ اثر میندرت دویونگ ( هلندی ) ، ترجمه باهره انور
این کتاب مال انتشارات کانون پرورش فکری .. هست و برای کودک و نوجوان نوشته شده اما متنش حال و هوایی داره که یه ذره جدی هم هست و خیلی فضای کودکانه ایجاد نکرده . این از دید من حسنش بود چون توی داستان بچه ها مدام با بزرگترها ارتباط دارن و این تقابل ، درواقع دید هر دو دسته به زندگی روزمره و مسائلش رو تصویر می کنه برای همین هم با بچه ها ارتباط برقرار می کنه و هم با بزرگترها . کتاب دوست داشتنی و خوبیه که عنوان اصلی ش [ The Wheel on the School ] هست . راستش وقتی پرکلاغی جون نوشت در کودکی خوندتش و ازش خوشش اومده ، توی کتابخونه تا چشمم بهش افتاد سریع برش داشتم :)
..
و ادامه دارد