دوشنبه که حرف این کتابها شد به این فکر کردم که هیچوقت شازده کوچولو را نخواندم! زمانی که مطمئنم اگر در دسترسم بود بیش از یکبار میخواندمش و حتماً عاشقش میشدم، که خب نداشتمش؛ زمانی هم مانده بودم کدام ترجمه را بخوانم و آخرش نتوانستم تصمیم بگیرم؛ زمانی هم احساس کردم آنقدر نقلقول درست یا نادرست از آن شده که اصلاً به خواندنش تمایلی ندارم؛ ...
ولی حالا احساس خلأ شازدهکوچولویی میکنم چون دیگر دارد میوهاش میرسد؛ هم میدانم کدام ترجمه را دوست دارم بخوانم، هم در مسیری قرار گرفتهام که باید شازده کوچولو خوانده باشم و هم خودم بینهایت کنجکاو و مشتاق شدهام.
ــفرمودهنوشت: ترجمة شاملو جان درست و اصولی نیست. البته منظور زبان آن است؛ درمورد محتوا صحبتی نشد. بهترین و درستترین ترجمه از آنِ قاضی، زوربای عزیز وطنی ، است. پس نتیجه گرفتهام ترجمة ایشان و هروقت هم توانستم، ترجمة ابوالحسن خان نجفی را بخوانم.
درمورد ماهی سیاه کوچولو هم، چون همیشه خیالم راحت بوده در بچگی بیش از یکبار خواندهامش، پس دیگر به صرافت نیفتادم بار دیگری هم برایش وقت بگذارم. اما دیدم ای دل غافل! جزئیاتش و حتی پایانش را از یاد بردهام! پس این هم به فهرست بازخوانیهام باید اضافه میشد.
مورد دیگر تیستوی سبزانگشتی است که سااالها اسمش را شنیدم و باارها تصور کردم چه داستانی ممکن است داشته باشد و تیستو چه شکلی است و ... اما دو یا سه سال پیش، که خواستم کتاب را بخوانم بیش از چند ده صفحه نتوانستم پیش بروم. فضای آن غمگین بود برایم.
به هر حال، اینها از سر بهانهگیری است. باید برایشان وقت بگذارم.
من شازده کوچولو رو توی شرایط بدی خوندم واسه همین فکر کنم دلیل دوباره نخوندمش همین تداعی خاطرهی قدیم باشه. دو سه سال پیش که کلاس فرانسه میرفتم و فرانسهام خوب بود، شازده کوچولو رو به توی قطع پالتویی و به زبان فرانسه توی شهر کتاب دیدم. دستم رفت بخرمش، ولی نکردم.
تیتسو رو اصلاً یادم نیست خوندم یا نه. یادمه یه داستان توی همین مایهها بود کودکی یا اوایل نوجوونی خوندم و حس من هم همون غم بود.
چه حیف همچین خاطره ای باقی مونده ازش. خودش هم یه جورایی غمگینه به نظرم برای همین باید قوی باشم وقتی می خونمش