«جای یک کف آب خنک و یک دم سکوت خالی است. من سکوت را دیدهام. یک سال زمستان، طرفهای عصر از اردستان میرفتیم به نائین. با دو تا دوست و چند بطری شراب، سرحال در یک جعبه با صفا - دست چپ کویر بود، تا چشم کار میکرد، و دست راست کوه. جاده در حاشیهی کویر و پای دامنه دراز کشیده بود. پرندهها از سرما به سرزمینهای دور فرار کرده بودند، خزندهها هم زیر خاک خوابیده بودند. خورشید، گوشهی آسمان کز کرده بود. کوه و کویر خاموش بود. وسط دامنه، روی زمین برهنه، کنار سکوی کوتاهی یک چارچوب خالی ایستاده بود. مثل این که یک تکه از خاک یا باد را قاب گرفتهاند. سکوت، زلال و شفاف، روی سکو نشسته بود. به چارچوب تکیه داده و چشم به راه دوخته بود. ما که رسیدیم سکوت خودش را شکست و به ما بفرمایی زد. من گفتم نمیتوانیم بمانیم. ما اهل حرف، ما هیاهوی بسیار برای هیچایم، بلد نیستیم حرمت سکوت را نگه داریم. آهسته گفتم تا شکستهتر نشود، و رفتیم. سکوت دوباره در آرامش گستردهی خود جایگیر شد. درست برخلاف اینجا که شیشه عمرش را گذاشتهاند لای دو سنگ آسیاب و با بوق و کرنا میشکنند و خرد میکنند».
مسافرنامه، شاهرخ مسکوب
سندباد
دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت 22:26