یه روزگاری بود دوستای نزدیکم همه از خودم بزرگتر بودن
دوم-سوم راهنمایی بودم و بهترین دوستام و کسایی که اکثر اوقات باهاشون
نشست و برخاست داشتم یا دیپلمه و پشت کنکوری بودن یا دانشجو (تعدادشون هم
زیاد نبود البته) ولی روزگار خیلی خوبی بود، کلی چیز ازشون یاد می گرفتم،
بهم اطمینان داشتن و به نظراتم گوش می کردن . منم خیلی باهشون درددل می
کردم و ... دنیای قشنگی بود.
کار به اینجا کشید که یه روز گیر دادم مدرسه مو باید عوض کنین!
بابام منو برد پیش مدیرمون و دوتایی هی دلیل میاوردن که « نه سیلور! خل نشو! اینجا یکی از بهترین مدارس شهر هست و .. اصن چرا؟»
من : نه، اون یکی نزدیکتره به خونه. من حوصله بچه ها (همکلاسیام) رو ندارم و می خوام زودتر برسم خونه و درس بخونم .. وقتم تلف نشه!!
خلاصه نشون به اون نشون که اونجا موندم و مدرسه عوض نشد که هیچ، درسی م
نخوندم اون سال. همه ش از دوستم کتابای کتابخونۀ مامانش و برادرش رو امانت
می گرفتم و می خوندم .
منتها پیش بینی م درست از آب دراومده بود! محیط
مدرسه مث قبل نبود برام. همه چی یه جور دیگه شده بود. بزرگترین خوش شانسی م
این بود که فردی که اون سال تو یه نیمکت و کنار من نشست، یه آدم آروم و
مهربون و درسخون بود و باهم ارتباط خوبی برقرار کردیم. من که انتظار زیادی
از دنیای درس و رقابت و .. نداشتم. فقط می خواستم در حد اون باشم و وقتی
اون می خونه و منم توان یادگرفتن دارم چرا تلاش نکنم!
خب البته بهانه
های من واقعا بهانه بودن. می خواستم محیطم عوض بشه تا اون امنیت و حریم
شخصی خودم رو به شکل قوی تری داشته باشم. ارتباطم رو تا چندسال بعد از اون
هم حتی از راه دور و با نامه، با دوستای بزرگسالم حفظ کردم .
ولی گذاشت اون تأثیری رو که باید/ شایدم نباید روی من میذاشت!