August 11, 2014 ·

«واعی!
دارم آتتیشش می گیرم .. »
حسادت از همون موقعی که یادم میاد تو وجودم بوده. از یه جایی سعی کردم پنهانش کنم، کمرنگش کنم، تبدیلش کنم به نیروی دیگه ای، .. حداقل کاری کنم که تا میشه صدمه زننده نباشه.
اما بدترین موقعیت هایی که برام پیش اومده اینه که ببینم یه نفر که اصن ازش خووشم نمیاد، دقیقاً در شرایطی باشه که من آرزوشو دارم به معنای واقعی.
مثلاً من خونۀ بزرگ دوبلکس توی شهرستان دوست دارم با یه باغچۀ کوچک که بتونم محصولات ارگانیک! واسه خودم پرورش بدم. بعدش ببینم یکی از اون افراد در اون شرایط هست. خب اعتراف می کنم اولش هضمش برام سخته. کم کم مکانیسم فراموشی میاد کمکم و ..
1_ مخصوصاً وقتی بدونم/ حدس بزنم برای طرف، بودن در اون شرایط به اندازۀ من مهم نیست، یا خواسته ش چیز دیگه ایه و ..
2_ خوشبختانه تعداد آدمایی که ازشون خوشم نمیاد تو این دنیا اونقدر کم هستن که سالی یه بار هم با چنین وضعیتی مواجه نمی شم. ولی واقعا غافلگیر کننده س، اونم در جهت منفی ش.
3_ بالطبع وقتی این شرایط برای اونایی پیش میاد که دوستشون دارم/ بهشون حسی ندارم/ .. برای خودم متأسف نمیشم یا حس بدی پیدا نمی کنم؛ خوشبختانه خوشحالی شون خوشحالمم می کنه.
هرچی فکر می کنم می بینم اعتراف جالبی نیست، از این بخش خودم خوشم نمیاد.. ولی واقعاً موقعیت عجیبیه. چندساعته در بهت نزدیک به کما هستم!
4_ البته فکر می کنم مواجه شدن با این مورد عجیب و غریب می تونه بهم کمک کنه تا حساب این بخش ناخوشایند رو هم برسم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد