«
از تاریخ دقیق تولدم مطمئن نیستم، اما طبق گفتهی مادرم، پس از خشکسالی و
طاعون مرگباری به دنیا آمدهام که به دنبال مرگ فیلیپ زیبا اسپانیا را به
نابودی کشاند. باور ندارم که مرگ پادشاه باعث شیوع طاعون شده باشد - یعنی
آن شایعهای که مردم با دیدن صف تشیع جنازه که بوی بادام تلخ را روزها در
هوا باقی گذاشت میگفتند - اما کسی هرگز نمیداند حقیقت چه بوده است.
ملکه خوانا، با همان جوانی و زیبایی، بیش از دو سال به سرتاسر کاستیل سفر
میکرد و تابوت شوهرش را از این سوی کشور به آن سو میبرد، هرازگاهی هم در
آن را میگشود و لبان شوهرش را میبوسید، به این امید که او زندگی دوباره
بیابد ..."
ایزابل آلنده <
"اجتنابناپذیر
بود. دکتر خوونال اوربینو هر بار که بوی بادام تلخ به دماغش میخورد به
یاد عشقهای بد و یکطرفه میافتاد. همین که به خانهای که در نیمه تاریکی
فرو رفته بود، پا گذاشت، بوی تلخ باز به مشامش خورد. با شتاب هر چه تمامتر
به آنجا خوانده شده بود، برای حل مسئلهای که در نظر او سالهای سال بود
اهمیت خود را از دست داده بود. خرمیا د سنت آمور، پناهندهای اهل یکی از
جزایر آنتیل، معلول جنگی، عکاس کودکان و حریف سرسخت شطرنج او، با بخارهای
طلای مذاب، خود را از دست خاطرات پرعذاب خلاص کرده بود.
جسد روی تخت سفریاش بود که همیشه رویش میخوابید. پتویی هم به رویش کشیده
بودند. روی چهارپایهای در کنارش، لگنی دیده میشد که زهر را در آن بخار
کرده بود. روی زمین هم لاشه سگ عظیمالجثهای از نژاد دانمارکی به چشم
میخورد که پایش را به پایه تخت بسته بودند. سینه سگ پر از لکههای سفید
بود. چوبهای زیر بغل خرمیا د سنت آمور در کناری افتاده بودند. اتاق بدون
هوا، هم اتاق خواب بود و هم کارگاه. هوا خفهکننده و همهجا به هم ریخته و
شلوغ بود. از پنجره باز اولین نور سحر داخل میشد ..."
_ عشق در زمان وبا؛ جملات آغازین
از پیج «تشکر از خوشی های کوچک ..»
یه خانوم نوشته اینو :« وقتی عاقد سر سفره عقد خواست خودکارشو از من بگیره
، فکر کردم میخواد بهم تبریک بگه و باهاش دست دادم.وقتی متوجه شدم که همه
مهمونا داشتن میخندیدن و عاقد هم استغفراله گویان سالن را ترک کرد و در افق
محو شد »
حالا درسته پیجش نکات مفید و خوب زیاد داره
منتها همیشه باید حواس جمع بود
گویا یکی از راههای کاهش وزن، ناشتا نوشیدن ای ولرم و لیموترش هست
همون توصیۀ گرم کردن آب با مایکروویو و خود ناشتا آب خوردنش ایراد داره!
* ترجیح میدم با ورزش عصرگاهی وزنمو کنترل کنم
هیچ کس موفق نمی شود سرزمین جدیدی را کشف کند،
مگر اینکه بپذیرد مدت زیادی، رنگ خشکی را نبیـند.
- آندره ژید
یکی
از چیزایی که از دوره بچگی هنوز باهام مونده ، اینه که انگشتای دستم
هرکدوم چهره و قیافۀ خاص خودشونو دارن. بس که گاهی مامانم باهام لی لی حوضک
بازی می کرد و واسه انگشتام داستان می گفت. یادمه از همه بیشتر انگشت
کوچیکه رو دوست داشتم، انگشت شست یه جورایی خودخواه و نچسب بود، انگشت
اشاره هم جنتلمن به حساب میومد..
ولی همیشه بین انگشت وسطی و انگشت
حلقه یه چیزی بود که نمی تونستم بفهمم، چهره شون واضح نبود. انگار همیشه
درگوش هم پچ پچ می کردن و حلقه همیشه به اون یکی چسبیده بود، طوری که وسطیه
انگار بخواد خیلی تابلو حمایتش کنه و هی خودشو جلو بندازه.
آخرشم نفهمیدم حرف حسابشون چی بود!
والله ما گاهی نمی دونیم داریم روی لبۀ تیغ راه میریم یا .. اصلا چی!
خلاصه باید مراقب بود دیگه
آها!
یکی هم همین الان دیدم ننوشته بود :D
یا :دی
یا حتی دونقطه دی!
نوشته بود :دال
!!
ای خدا! ^_^
چن لحظه پیش یه اتفاق خیلی خاص افتاد
پریوی یسلی آن «سیلور'ز استوریز» یو ریممبر دت:
برادرزاده فسقلو اینجا بودن، از وقتی رفتن خب ماها دلتنگش شدیم و تقریبا هرروز هی یادش می کنیم و ..
امروز خیلی دلم براش تنگ شده بود. چند دقیقه پیش به طرز خیلی اتفاقی پشت
مبل رو نگاه کردم (کاری که قرنی یه بار انجام میدم، خواستم میزونش کنم
مثلاً ) دیدم یه پارچه صورتی تیره افتاده .. یه تصویر دور از ذهن اومد توی
کله م. فوری برش داشتم. ممنون از اون تصویر دور از ذهن! یکی از بلوزای
فسقلو خانوم پشت مبل جامونده بود !! <3
:3
وایی اول کلی بو کردمش هنوز بوی خودشو داره :)
بعدش دادمش مامانم نگهش بداره. گذاشته ش دم دست ولی فکر نکنم سراغش برم زیاد. آخه بوهاش تموم میشه
*راستش بیشتر به این خاطر نگاهش نمی کنم چون دلم اونطوری بیشتر براش تنگ می شه
** ممنون از همۀ اتفاقای عجیب دور از ذهن دوست داشتنی !
حالا تا اخراجم نکردن اینم بگم:
یک بازی دیگری هم هست که می توان با موها انجام داد؛ اینکه نه انگشتان را
ببریم میان آنها و نه نوازششان کنیم. با نگاه به تاب و بلندی/ کوتاهی و جهت
شانه شدنشان داستانهاااااااا در ذهن خودمان بسازیم و بعداً اگه بخت یار
بود و توانستیم خودمان را بیازماییم، خواهیم دید ضعف و قوت تخیلمان به چه
میزان و در چه نقاطی بوده
یعنی من فکر کردم جدی جدی توی دفتر اون مجله استخدام شدم؟
چرا آدم ها مو دارند؟دوست
دارم یه شغلی داشته باشم توی کشوری که چهار فصل سالش هوا معتدل باشه و
درختا پر از شکوفه و گل، خیابوناش جا به جا درختای میوه های مورد علاقه م
کاشته شده باشن و چیدن ازشون آزاد باشه و هروقت یکی کندی فرداش یه دونه جاش
دربیاد و ..
( چیه؟ اگه من بخوام میشه ! اینجا، توی کله م )
از اون شغله بگم :
یه دفتر کار داشته باشم با میز چوبی ضخیم، پنجره اش بزرررگ و همیشه باز
باشه، توی فضای اتاق نه چندان بزرگش پروانه و سنجاقک پرواز کنه، گاهی م
گنجشکی ، زاغی، کلاغی :)) شغل من این باشه که هفته ای یه بار برای یه مجلۀ پر تیراژ، بنویسم با عکس و تفصیلات لازم
نوشته هام فقط توصیف زیبایی های آدما باشه؛ همه شون، از آدمای مشهور که
چشم بسته میشه چهره شونو تصور کرد گرفته تا آدمی که حتی خودش هم نمیتونه
بدون کمک آینه جزئیات خودش رو تصور کنه. از زیبایی های ظاهری شون تعریف
کنم، از هر خط و انحنا و برق نگاه، و قربون صدقه شون برم! برای هر نمونه هم
عکسی داشته باشم که مث عکسای هری پاتری متحرک باشن، تا تصورات خواننده
بهتر شکل بگیره و قشنگ همه چی رو حس کنه.
چشم آبی، خاکستری، سبز و مشکی
تنها داشتن که زیبایی نیست؛ اینکه صاحب اون چشم چجوری نگاه می کنه، موقع
دقیق شدن یا لبخند زدن چه چروک هایی پای اون چشم میفته، فرم مژه هاش
چجوریه، ترکیب لب و دهنش و دماغش با چشم ها چطور به نظر می رسه ، واای از
اینا نوشتن خیلی لذت بخشه :3
تازه، برای مستند نوشتن هم باید یه وقتایی پاشم برم سفر، یا خیابون گردی.
هرکسی به نظرم زیبایی خاصی در کنج چهره و اندامش نشسته بود رو چند دقیقه
معطلش کنم : ببخشید خانوم/ آقا! می شه سرتونو قدری با این زاویه نسبت به
نور کج کنید و لبخند بزنید؟ یا به اون شخص/ چیز نگاه کنید؟ یا اصلا این ص
از این کتابو بخونید؟
بعد آروم انگشت بکشم روی خط کنار بینی تا نزدیک
چونه ، و گاهی چال لپی رو نوازش کنم و .. تا بشه یه مقالۀ خوب و درست حسابی
و واقعی نوشت.
فکر کنم بعد یه مدتی هم این کار رو رها کنم و برم یه جای دیگه، یه شغل دیگه ای داشته باشم. هنوز به اون بعدی فکر نکردم.