چک کردن فیسبوک بعضی وقتا هیچ شیرینی ئی نداره :/
* بی رحمانه !
** دوستان سرجای خودش!
_ گاهی فقط معنی ش فاصله گرفتن یا شروعش، از تجربه های خاص دوست داشتنی میشه
_ _ دلم می خواد ی چن روز دیگه فقط بشینم گوشۀ لاک خودم، این چندروز رو
مرور کنم؛ حرفا، عکسا، دیدارها، .. هنوز زوده برای فیسبوک بازی!
شایدم آدم بتونه بره قدمی بزنه، برگای نو شوکوفه ها رو لمس کنه، کمی بهار و
نوئی توی ذهنش ذخیره کنه برای سه فصل بعدی سال خوشکل جدید
Kiss you...
این یکی از جالب ترین چیزایی که تا بحال دیدم!
یه نویسنده به اسم شلی جکسون، تصمیم گرفته هر کلمه از داستان کوتاهش رو که 2095 کلمه داره، روی بدن یه نفر تتو کنه. طوری که با مرگ یکی از این افراد، یه قسمت از داستان از بین میره و داستان بی معنی میشه.
این کلمات، فقط روی بدن افرادی که داوطلب شدند، تتو شده و هرگز داستان شلی
جکسون نوشته و منتشر نشد. هرگز کسی نمی تونه این داستان رو بخونه. این
داستان فقط همراه مردم و در بین آنها وجود داره و در سرتاسر دنیا پخش شده.
چیزی که می خواد این موضوع بگه اینه که: شما بخشی از یه داستان بزرگید.
اگر شما از این داستان برید، کل داستان، یه چیزی رو کم داره و ناقص میشه.
Dust Finger ~.~
اگه واقعی باشه خیلی بامزه س !!
یارو تو روزنامه آگهی زده :
روغن مار 100 درصد گیاهی !
من :|
مار :|
گیاه :|
یادمه وقتی یه بچه اینطوری دولا میشد می گفتیم مهمون میاد .. یه اصطلاح هم داره این کار
ازش می پرسیدیم کی می خواد بیاد؟
یه بار داداش کوچکه م این کارو انجام داد. وقتی ازش پرسیدیم گفت فلانی
(یکی که خیلی دوسش داشت) گفتیم : بببببببببببرووووووووو بابااااااااا! اون
خونواده شو ول نمی کنه ، تا آخرین لحظۀ تعطیلات پیششون می مونه.. چند ساعت
بعد نه تنها خود ایشون، که خونواده ش هم اومدن !
بعله ، هم حرف ما شد هم به دل داداش کوچکه :)))
غیر از اون کلبۀ کوچک ته یه باغ، مثل خلوت ایزابل آلنده برای نوشتن
_ حالا اونطوری م نشد ، یه زیرشیروونی یا طبقۀ کوچک خلوت ..
یه اتاق نورگیر پر از قفسه و اینا هم میخوام برای کارای دستی و هنری
توی اولی اگه به جایی نرسم، حداقلش کتاب می خونم و فکر می کنم
ولی دومی رو مطمئنم حتما راضیم می کنه
« آدم هاى عجیب و غریب مارکزى. دکترى که تنها غذایش جوشیده همان «علفى است که خر مى خورد.» کشیشى که همه او را توله سگ صدا مى زنند و اسم دیگرى براى او وجود ندارد و چهار سرخ پوست گواخیرویى که همه جا مثل شبح حضورى فراگیر اما پنهان در داستان دارند. جغرافیاى داستان «توفان برگ» را مجموعه اى از همین آدم ها تشکیل مى دهد. جغرافیاى آب هاى شور و هواى دم کرده: جغرافیاى مجمع الجزایرى مارکز که بر کاغذى پوستى طراحى شده و هیچ نسبتى با درک نشنال جئوگرافیکى ما ندارد. بى خبر از راه رسیده، در شیشه دربسته اى بر آب هاى لاجوردى و آرام به ساحل نشسته درست وقتى که در انتظار پستچى بودیم تا شماره جدید نشنال جئوگرافى را به دستمان دهد. نقشه اى است ابتدایى، بر پوستى کهنه طراحى شده و قدمتى باستانى دارد؛ نقشه گنج، مجمع الجزایر تنهایى و تک افتادگى، نقشه ماکوندو. شهرى که مارکز براى ما مى سازد، وجود خارجى ندارد اما آنچه ما را با آدم هایش همراه مى کند، هراس چسبناکى است که در مواجهه با این آدم ها (آدم هاى بسیار دور و چنین نزدیک) حس مى کنیم و این هول غلیظ، این باران کبود رنگ ساحلى تا آنجا پیش مى رود و همراه مى سازدمان که به ناگاه در مى یابیم یکى از همان آدم ها شده ایم...»