· Beverly Hills, CA, United States ·
دو روز پیش یه برنامه پخش شد درمورد سرخپوستها و مبارزات یه سری شون با سفید پوستها
اسم سردستۀ مبارزان بود « اسب دیوانه » / کریزی هُرس
خب تا اینجاش اشکالی نداره ؛ اسم سرخ پوستیه دیگه . خود من اگه یه سرخپوست
بودم ، اونم از جنگجوهاشون ،خیلی م اسم خوبی بود .هم اسب دوست دارم هم مث
خیلیا دیوونه بازی رو
حالا ایشون یه دوستی داشت _گمونم دوستش بود _ به اسم « گاو نشسته » .
خب ، نامگذاری سرخپوستا انگار اینطوریه که بعد تولد بچه ، توی طبیعت چشمشون به هرچی بیفته همون تصویر رو به عنوان اسم فرزندشون انتخاب می کنن
یعنی باباهه مثلا ورودی چادر رو بعد به دنیا اومدن بچه زده بالا ، تصویر
مقابلش یه گاو گنده بوده که نشسته تو تیررس نگاهش و داره لُف لُف نشخوار می
کنه .
بازم اشکال نداره ؛ گاو و بوفالو نقش مهمی توی زندگی و بقای سرخپوستا داشتن.
ولی آخرش رسید به یکی که با اینا دشمن بود یه جورایی ؛ به اسم « لباس زنانه » !!
یعنی همت نکرده بودن شب زاده شدن بچه ورودی چادر رو پاکسازی کنن ، اون بند
رختا و خرت و پرتای روشو بذارن یه کناری ! باباهه م صاف چشم انداخته به
اونا ، یه کم سرشو نگردونده اینور اونور
لابد اگه بدسلیقگی و بدشانسی تو این زمینه بینشون ارثی بود ، دیگه ... مامان دوز و .. نمی دونم چی چی هم داشتن !!
دیوانگی راهی است برای اجتناب حافظه از درد و رنج. جنون شکاف نجات بخشی است که در تار و پود وجدان صورت می گیرد؛ پس از بعضی وحشتها فقط وقتی می توانیم زنده بمانیم که آنها را فراموش کنیم.
" آرتور شوپنهاور
یه
جاهایی ، توی داستان های نه چندان قوی ، که حتی میشه گاه به بعضی عناصرشون
مث طرح یا روایت و شخصیت ها ایراد گرفت ، یه نقطه هایی باقی می مونن بین
باقی نقاط پرتحرک و درگیر حادثه ها ..
بیننده / خواننده دلش میخواد سر
بعضی از این نقطه ها رو بگیره و توی تاریک / روشنی پیش بره و نرم نرم
داستان خودشو بگه ، با دیوار نوشته های ناگفتۀ اون مسیر زندگی کنه .. و
البته برای هرکسی این نقطه های چشمک زن می تونن متفاوت از دیگران باشن
* برای من دو تا شخصیت نازنین سریال « انتقام » هستن الان ؛ « نولان » فرشته و « آماندا » ی بی پروا
دم اسم دختراشو بذاره « امیلی » و « آماندا »
صداشون کنه « اِمـا » و « مندی » ..
یا حتی
« اِمـز » و « مَـدی » :) * فرنوش می فهممت ! به نفرین شیرین تنیده شدن در کاراکترها دچار شدم
:/
« درمورد شازده احتجاب »
* بزرگترین و مهم ترین دلیلی که برای عشق به آثار گلشیری و شخصیتش دارم همینه . عالی ، عالی ! خداییش توی این زمینۀ « شناخت » خیلی بهش مدیونم . به نظرم نویسنده باید اینچنین باشه . روحش شاد !
یکی دیگر از محوریترین مشغلههای این نوشته دستیابی به «شناخت» است. «شناخت خود و شناخت دیگران» و از همه بالاتر، شناخت «گذشتهی ما ایرانیان».34 اصلاً مدار هر داستانی در کارنامهی گلشیری بر محور شناخت انسان بنا شده است؛ آنهم به این دلیل ساده که مرکز هر داستانی انسان است و انسان هم یکی از پیچیدهترین و ناشناختهترین موجودات جهان است. اگر چه شناخت انسان امکانپذیر نیست، اما داستاننویس با اتکا به تکنیک و ایجاد فاصلهگذاری، میخواهد به این شناخت برسد و این شناخت نیز البته هیچ گاه حاصل نمیشود. نمونهی مجسم آن، وسوسههای ذهنی شازده احتجاب برای شناخت فخرالنساء است، که ابتدا شکل عینی او تجسم مییابد: اندام و گوشت و خون. وقتی شازده احتجاب ـ که تمام داستان از زبان و ذهن او روایت شده است، حتی ذهنیات فخری و فخرالنساء نیز در درون ذهن او بازآفریده شده است ـ به شناخت ذهن و درون فخرالنساء میپردازد، کار او بسیارمشکلتر میشود. مقصود شازده از مسخ فخری، دستیابی به شناخت ملموستری از فخرالنساء است؛ به این خاطر است که به فخری درس خواندن و نوع آرایش فخرالنساء را یاد میدهد. اما همهی تلاشهای او حاصلی به همراه ندارد؛ شناخت دیگری امکانپذیر نیست. نویسندگان قرن نوزدهم نیز تصور میکردند با توصیف عینی اعمال و حوادثی که بر آدمها گذشته است میتوانند شخصیت آنها را در ذهن خواننده بازآفرینی کنند؛ در حالی که اینگونه توصیفات، از تجسمبخشی به آنگونه تصورات ناتوان بودند. در این داستان، حتی اگر شازده احتجاب خواسته باشد از طریق شناخت فخرالنساء به شناخت خود برسد نیز در کار خود توفیقی به دست نیاورده است. چون وقتی نمیتواند فخرالنساء را بشناسد، مسلماً خودش را هم نمیتواند بشناسد. به این خاطر است که درپایان روایت، وقتی مراد میگوید، شازده احتجاب مُرد، شازده میپرسد "کی؟" یعنی حتی نام خودش را نیز به درستی تشخیص نمیدهد.
Jeremiah
همون « ارمیا » ی خودمونه
نویسندگان و سازندگان محترم « ریونج » ؛
ای تو رووح و شبحتون ، از طول و عرض و ارتفاع ! :/
البته قابل پیش بینی بود ها ، خود من هی می گفتم آخرش اینا سر آماندا رو زیر آب می کنن تا چی ؟ امیلی و جک مانعی سر راهشون نباشه !
خب مث آدم ، منطقی قضایا رو میشه حل و فصل کرد
زدین دختر خوشکل منو کن فیکون کردین دلتون خنک شد ؟
چیثافطا :/
:/
حالا حواااستون باشه
یعنی اگه یه مووو از سر « نولان » کم بشه به شخصه میام جلوی در ABC همه تونو دسته جمعی پودر می کنم
آقای « آلن » اگه پای حرف من می شنست بهشون می گفتم :
« و یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی دیگران این بوده که وقتی بهم بیخودی
کار داشتن ، هرجا شده آن چنان براشون قضیه رو روشن کردم که مگه
چـــــــــــــــی بشه اشتباهشونو دوباره تکرار کنن ! »
طفلک ! نشد تجربیاتمو باش درمیون بذارم که :/
بزرگتـــرین اشتباه زندگیـــــم اونجـــا بود که فکر کـــــردم
اگه کـــاری با بقـــیه نداشــــته باشــم بقیــه هم کاری با مــــن ندارن!
وودی آلن
یه وقتایی آدم فقط به « کاکتـوس » فکر می کنه ! 3:)
یکی از کارکردهای مهم « فیکشنال کرکتر » ها اینه که :
اونا دستشون به ما میرسه ،
ولی ما دستمون به اونا نمی رسه ! :/
ینی این انصافه ؟؟
لاکا (Laka)
در اساطیر مردم هاوایی٬ «لاکا» ایزدبانوی رقص و هنر و
فرهنگ است. او نگاهبان فرهنگ و آیین هاست. این ایزدبانو به مردم انگیزه
میدهد تا میراث فرهنگی نیاکانشان را زنده نگاهدارند و به نسل های بعد نیز بیاموزند.
او همچنین به عنوان ایزدبانوی جنگلها و گیاهان نیز شناخته میشود.
لاکا معمولا به شکل زن جوان زیبای نیمه برهنهای تصویر میشود که لباسی زردرنگ بر تن و حلقه ای گل بر گردن یا به کمر دارد و مشغول رقص «هولا» است. هولا رقص سنتی مردم هاوایی است.
لاکا فرزند ایزد دریاها و دریاچه هاست. و برخی نیز او را خواهر «پیلی» (Pele) ایزدبانوی آتش و آتشفشان می دانند. همسر او لونو (Lono) ایزد باروری است. لونو روزی پس از باران٬ در حالیکه آفتاب درخشان بر روی جنگل تابیده بود و رنگین کمانی زیبا تشکیل شده بود٬ لاکا را در حال رقصیدن دید و عاشق او شد. پس بر روی رنگین کمان نشست و از آسمان به زمین سر خورد و نزد او آمد تا باهم ازدواج کنند.
از آنجا که لاکا و همسرش لونو یکدیگر را عاشقانه دوست دارند٬ بسیاری از مردم برای عشق و باروری نیز به درگاه این ایزدبانو دعا می کنند.
مردمان
هاوایی او را نماد فرهنگ و سنت های باستانی شان می دانند. در آیینی که در
بزرگداشت این ایزدبانو برگزار می شود٬ پیر و جوان و دختر و پسر٬ در کنار
یکدیگر به رقصیدن مشغول می شوند و گاهی نیز پیشکش هایی به درگاه این
ایزدبانو هدیه می کنند.
در این مراسم جوان ها از سالمندان بخاطر حفظ سنت های نیاکانشان و یاددادن این سنت ها به آن ها سپاسگزاری می کنند.
· Beverly Hills, CA, United States ·
من یه آدم ِ « خوب شروع کننده » م
ولی آدم پایان دهنده ای نیستم .
حداقل نمی تونم هر چیزی رو « خوب » جمع و جور کنم و گاهی این قضیه یه حس
بدبینی در من به وجود میاره که نسبت به همۀ موارد این چنینی ، بی دلیل ،
حساسم می کنه
این ویژگی لزوما و همیشه « بد » و « منفی » نیست:
وقتی با کسی صحبت می کنم ،معمولا آخرین فردی هستم که چیزی میگه . و این
اصلا به معنی « پایان دهنده » بودن نیست . چون همیشه دوست دارم مصاحبم
تصمیم بگیره کی دیگه چیزی نگه . از طرف من باب گفتگو تا بی نهایت بر لولای
خودش قیژقیژ می کنه :)
و وقتایی که بد هست :
مثل اون موقعی که باعث شد نوشتن پایان نامه م با مشکل مواجه بشه . حس می
کردم اونچه لازم بود در کل متن گفته شده و در هر بخش ، نتیجۀ لازم گرفته
شده .برای همین اون بخش نتیجه گیری نهایی و .. به نظرم خیلی مسخره و
غیرقابل توجیه و بالطبع جمع و جور نکردنی میومد ! می دونم برای خودش حساب
کتاب و تعریف داره . ولی خب ، قبولش برای من سخته دیگه
حالا اینجور
موقع ها برام دلیل بیارن و بخوان توجیهم کنن .. نهایتش قضیه رو « جمع » ش
می کنم ، ولی نه به این دلیل که از ته دلم بوده یا واقعا خیلی حرفه ای ام ؛
فقط به این دلیل که مجبورم ، « مجبـــور » :/
* دیروز توی همون وبلاگه که آدرسشو گذاشته بودم ، خوندم که P ها اینجوری ن . ولی مطمئن نیستم بیشترش به «پی» بودن مربوط هست یا نه
· Beverly Hills, CA, United States ·