ﺑﻴﮋﻥ ﺟﻼﻟﻲ ...
بعضیا کارشون زدن حرفای بیخوده ،
پرسیدن سوالای بیخود ،
انجام ندادن کارای باخود و بیخود ، ..
و داشتن توقعهای بیــخود !
پیشته بابا
:/
* پیشته : همون که به گربه میگن
یه وقتایی می بینم : ئه ! من که اینو یه ساعت پیش ،یه روز پیش ، .. لایک کرده بودم ! الان لایکش کو پَ ؟؟
دودقه پیش همین قضیه تکرار شد ! جلو چشمااای من لایکامو پس داد !
فیس بوکه داریم ؟؟
December 4, 2013 ·
با اینکه تقلبی بود ، ولی از صراحت و قاطعیتش خوشم میومد
این قضیۀ بارتی کوچیکه در لباس مودی یه تناقض و پیچیدگی دوست داشتنی ای داشت
December 3, 2013 · Orlando, FL, United States ·
5_ هارپی می خنده ، به شدت می خنده و به دفعات !
انقد که گاهی پنهانی ، بی وقفه بهش خیره میشم و به وضوح می بینم داره به
جای تمام ثانیه ها و صدم ثانیه هایی که موردی برای خندیدن پیدا نمیکرده ،
میخنده
سالهایی بود با رنگ و بوی غروبای کشدار سرد پاییزی .. واقعا
چیزی برای خندیدن وجود نداشت . وقتهایی که دفتر زندگیش دست خودش نبود ؛
همیشه براش سرمشق می گرفتن و مجبور بود در سطرهای یکنواخت و پیوسته ، مشی
بی روح تعیین شده رو بدون کم و کاست و اشتباه رونویسی کنه
ولی از روزی که دفتر دست خودش افتاد خیلی چیزا تغییر کرد
تغییر کرد
* سعی دارم یه جوری بهش بفهمونم هنوزم کسایی که می تونن ها کنن به خنده هات و باعث شن روی لبات یخ بزنه دور و برت هستن .
December 1, 2013 · Beverly Hills, CA, United States · من شرمندۀ همه تونم که هنوز در « بورلی هیلز » به سر می برم
باور کنین میزبانهام انقد خوب و ناز و مهربونن که نه میذارن من جایی برم نه خودم دلم میاد دل نازکشونو بشکنم .
یکی تون بیاد منو ببره یه جای دیگه ، کم کم دارم دلزده میشم 
تا اوایل دورۀ دبیرستان توی ذهنم جاافتاده بود که آدم وقتی یه کتاب دستش
میگیره باید بخوندش ، تمومش کنه و بعد بره سراغ کتاب دیگه ای . دلیلش این
بود که اون دوره واقعا خوراک کم داشتم . کتاب انقد کم پیدا بود دور و بر من
که گاه میشد همون کتابو دوباره بخونم یا حداقل بعضی بخش هاشو .. چندبار از
شدت استیصال شروع کردم به خوندن مصاحبه های « کیهان بچه ها » .. بخش هایی
که در حالت عادی واقعا از خوندنشون بدم میومد
:/
سوم راهنمایی که بودم دوستم گفت : دارم دوتا کتابو همزمان می خونم .
یه چیزی در قلبم فرو ریخت ! حس خیانت به کتاب بهم دست داد وقتی خودمو جای اون گذاشتم . برام قابل پذیرش نبود .
و اون با خونسردی ادامه داد که بار اولش نبوده .
نتونستم تحمل کنم ، بیشتر از اون بهش فکر نکردم .
* بعدترش _ خیلی بعدتر _ این تابو در ذهنم فرو ریخت و خورد خورد شد . وقتی
شرایط عوض شد واقعا اون معنای قبل رو نمیداد . بیشتر به بزمی شبیه بود که
باید توی مسیر خوشگذرونی ، از این سر تا اون سرش با چند نفر آغوش به آغوش
برقصی تا بتونی هم پای خودتو پیدا کنی .. و شب خوبی داشته باشی .