http://www.zimbio.com/quiz/sV12uzkg6lz/Which+Disney+Sidekick+are+You?result=hUnBockBwZm
کوئیز
"صد رمان" که نویسندۀ این وبلاگ را از راه به در کردند!
وبلاگ رمزآشوب
http://ramzashoob.blogfa.com/post/22
ده اشتباه بزرگ که به مغزانسان آسیب می رساند
( به اشتراک بزارید که بقیه هم استفاده کنند )
1.نخوردن صبحانه
کسانی که صبحانه نمیخورند قند خونشان به سطح پائین تری افت میکند. این
امر باعث تامین نامناسب مواد غذائی برای مغز و در نتیجه افت فعالیت مغزی
میشود .
2. پرخوری
این امر باعث تصلب شرائین (سختی دیواره رگ های) مغز شده و منجر به کاهش قدرت ذهنی میشود .
3- دخانیات
این امر باعث کوچک شدن چند برابری مغز و منجر به آلزایمر میشود .
4. استفاده زیاد قند و شکر
استفاده زیاد قند و شکر جذب پروتئین و مواد غذائی را متوقف میکند و منجر به سوء تغذیه و احتمالا اختلال در رشد مغزی خواهد شد .
5. آلودگی هوا
مغز بزرگترین مصرف کننده اکسیژن در بدن ماست. دمیدن هوای آلوده باعث کاهش اکسیژن تامینی مغز شده و منجر به کاهش کارآیی مغز میشود .
6. کمبود خواب
خواب به مغزمان اجازه استراحت میدهد. دوره طولانی کاهش خواب منجر به شتاب گیری مرگ سلول های مغزی خواهد شد .
7. پوشاندن سر به هنگام خواب
خوابیدن با سر پوشیده باعث افزایش تجمع دی اکسید کربن و کاهش تجمع اکسیژن شده و منجر به تأثیرات مخرب مغزی خواهد شد .
8.کار کشیدن از مغزتان در هنگام بیماری
کار سخت یا مطالعه در زمان بیماری ممکن است منجر به کاهش کارآئی مغز و در نتیجه صدمه مغزی شود .
9.کاهش افکار مثبت
فکر کردن بهترین راه برای تمرین دادن به مغزمان است. کاهش افکار مثبت مغزی ممکن است باعث کوچک شدن مغز شود .
10.کم حرفی
مکالمات انتزاعی منجر به رشد کارآئی مغز خواهد شد .
پروفسورمجید سمیعی
« صدای بیدستر قطع شد و یکی دو بار فقط با حالتی بسیار مرموز سر تکان داد و بعد به بچه ها علامت داد تا هرچه می شود بیشتر به اون نزدیک شوند ، به ترتیبی که نوک سبیل هایش صورتشان را قلقلک می داد » ص 88
توی کمد جادویی که به نارنیا راه داره پر از پالتوهای نفتالین زده س . حتما چون نارنیا همیشه زمستونه و سرده _ به خاطر طلسم ساحره _ و هرکسی از طریق کمد میره اونجا به لباس گرم نیاز داره .
ماجراهای محوری « نارنیا » از یک کمد شروع می شوند که از چوبی خاص ساخته شده و روزنه ای به دنیای جادویی است . نویسنده هربار به « داخل کمد رفتن بچه ها » اشاره می کند ، بلافاصله تاکید کرده « البته آنقدر نادان نبودند که در کمد را محکم ببندند ». حتما ته ذهنش می دانسته خوانندگان کتابش _ فارغ از سن و سال و خیلی چیزهای دیگر _ ممکن است داخل کمدی بروند و شانس خود را امتحان کنند . و پیشاپیش اخطار می دهد که :« اگر می روید ، بروید .ولی در کمد را نبندید که اگر در پس آن کمد دنیای جادویی نبود ، در دنیای عادی خفه نشوید و ناکام از دنیا نروید »روژه مارتن دوگار :
رمان نویس واقعی کسی است که میخواهد همواره در شناخت انسان پیش تر برود و
در هریک از شخصیتهایی که میآفریند زندگی فردی را آشکار کند، یعنی نشان
دهد که هر موجود انسانی نمونه ایست که هرگز تکرار نخواهد شد. اگر اثر رمان
نویس بخت جاودانگی داشته باشد به یمن کمیت و کیفیت زندگیهای منحصر به فردی
است که توانستهاست به صحنه بیاورد. ولی این به تنهایی کافی نیست. رمان
نویس باید زندگی کلی را نیز حس کند، باید اثرش نشان دهنده جهان بینی خاص او
باشد. هر یک از آفریدههای زمان نویس واقعی همواره بیش و کم در اندیشه
هستی و ماورای هستی است و شرح زندگانی هریک از این موجودات، بیش از آنکه
تحقیقی درباره انسان باشد، پرسش اضطراب آمیزی درباره معنای زندگی است.
ایشون چرا انقد مستعار بازی درمیاره ؟
آهان داره جنایی می نویسه ، ژانر عوض کرده نمیخواد به صورت مثبت و منفی تحت تاثیر نام هری باشه !
اگه اینطوره که خوبه
فقط کاش لو نره دیگه :)))
رولینگ/ گالبرایت
although my favorite fairy is Vidia
caz of her being stubborn in a special way,
and she is related to the air, I think
She lives in a sour plum tree شاید برای همینه که رنگ لباساش و ظاهرش اینطوریه
She seems nicer and eventually becomes somewhat friends with the others in the film خدا رو شکر
I think she has an Indian name and also some of the crews are from India
and there's a fairy, almost my namesake :))
Silvermist
maybe we r sisters 2
واااای
ژوزه مائورو ِ واسکنسلُس عزیزم غیر از آثار داستانی ش که ازشون خبر دارم ،
یه داستان کوتاه هم داره به اسم « رود معجزه گر » که در مجموعه داستان «
چشمهای آبی » چاپ شده ( نشر قطره )
:)
I love the stories about some little children away from home and try to discover the new places
بیبینم
شومام وختی جارو برقی و سش وار رو روشن می کنین یوهویی تیلیفونا زنگ می
خورن ، زنگ درخونه رو می زنن ، حتی اگه خونه تنها هم باشین چند نفر از گوشه
کنارا اسمتونو صدا می کنن ؟
خب بیایین اینا رو به دکترم بگین داره برام دوا می نویسه
معلوم نیس مدرکشو از کودوم خراب شده گرفته . واس همین اصن بش نگفتم این اتفاقا موقع استفاده از همزن و آبمیوه گیری م میفته
تازه یه بارم وقتی فن سی پی یو صداش خیلی بلند شد ، یه نفر جُف پا داشت می کوبید به در . مردم چشونه آخه ؟
نباس بش می گفتم ! نباس پیشش میومدم
خُ آدم پولشو داره موقعیتشو داره و فلان ،
دیگه چرا دادار دودور راه میندازه ؟
همینه که مورد لعن و نفرین هزاران جادوگر و ماگل و حتی فشفشه واقع میشه دیگه
خوبه بگیم کوف... ؟ لاع اله الاالله
بی صدا برگزار می کردی می رفت دیگه
قرتی!
:
دمنتور - طرفدارهای هری پاتر و رولینگ
ریچارد هاتن 43 ساله برای داشتن مجموعه چوب دستی های هری پاتر 2500 پوند انگلیس معادل 13 میلیون تومان به خرج افتاد.
از این چوب دستی ها تنها در 3 سری موجود است که دو سری دیگر در استودیو برادران وارنر لندن و پارک هری پاتر در اورلاندو آمریکاست.
ریچارد میگوید: «چوب دستی مورد علاقه من چوبدستی ولدمورت هست، همینطور اسلاگهورن بخاطر پیچشی که دارد. راستش رو بخواهید همشون فوق العاده ان.»
الان یه کتاب دانلود کردم ، چاپ سال 1372
در 340 ص و قیمتش هم 335 تومن
ای خدا !
یه زمانی از این 5 تومنی زردا باید میدادیم برا خریدن یه کتاب :)))
رمان
«تورگنیف خوانی» اولین رمانی است که از «ویلیام ترور» به فارسی ترجمه شد و
از قضا بهترین رمان نویسندۀ شهیر و پا به سن ایرلندی هم هست که به خاطر آن
نامزد جایزۀ ادبی بوکر هم شد. «ویلیام تِرِوِر» برای آثارش و داستانهای
کوتاهش جایزههای متعددی از جمله جایزۀ «اوهِنری» را برده است. منتقدان، او
و آثارش را ادامه دهندۀ راه و روش «جیمز جویس» دیگر نویسندۀ ایرلندی
میدانند. خود «تِرِوِر» هم اذعان دارد که در داستانهای کوتاهش تحت تاثیر
آثار «جیمز جویس» بوده است. نوشتههای «ویلیام تِرِوِر» بیان کنندۀ
موقعیتهای رقتبار زندگی انسانها و شوربختی آنهاست.
در این داستان نقل قولهایی از سه اثر تورگنیف آورده شده و به روش جریان سیال ذهن نوشته شده است.
تا همین هفتۀ پیش فکر می کردم « فلانری اُکانر » مَرده ! :)))))
یک نفر روز هشتم ژانویه [سالها پیش] به ایزابل زنگ می زند و می گوید که پدر بزرگ محبوبش در بستر مرگ است. همان روز بود که «ایزابل» شروع کرد به نوشتن یک سری نامه به پدر بزرگش که بعدا همین نامه ها دست نوشته ی اولین رمانش «خانه ارواح» شد. «ایزابل آلنده» به همین خاطر تمام رمان هایش را هشت ژانویه شروع می کند به نوشتن.
من محسن نامجو گوش نمیکنم. ولی به هر حال کارش را شنیده بودم. در آن کنسرت، اولین کسی که در ردیف اول نشسته بود و جلوی پای من بلند شد، نامجو بود. نامجو با عشق و علاقه به کنسرت من آمده بود و یک گوشه نشسته بود. خیلی هم به من ابراز محبت و ارادت کرد. وقتی من قسمتِ اول را اجرا کردم خطاب به حاضرین گفتم که وقتی قسمتِ دوم کنسرت ما هم تمام شد، ما از سالن بیرون می رویم اما شما آنقدر ما را تشویق کنید که دوباره روی سن بیاییم و آن وقت برایتان یک سورپرایز داریم! این حرکت به صورت بداهه به ذهنم رسید. چون حضور نامجو حس خوبی به من داده بود. بعد از آن هم گفتم محسن نامجو در جمع ماست و از ایشان میخواهم که یک همکاری کوتاه با ما داشته باشند. اما در آن لحظه اصلاً نمیدانستم که قرار است چه اتفاقی بیفتد. قسمت دوم تمام شد و همهی مردم هم مشتاق بودند که ببینند قرار است چه کار کنیم. در پایان برنامه از نامجو خواستم که روی صحنه بیاید تا قطعهای را با هم اجرا کنیم. دوستان تعریف میکردند که وقتی از او دعوت کردم آنقدر احساساتی شد که شروع کرد به گریه کردن، به طوری که هقهق میزد. اما هر کاری کردیم نامجو روی سن نیامد و حاضر نشد که کنار من و پژمان حدادی روی سن بنشیند. این هم از لطف و ادبش بود. رفتار نامجو از خیلیها که ادعای اصالت می کنند، اصیلتر بود و من به طور شخصی دوستش دارم. راجعبه کار هم اصلاً نظر من مهم نیست و کارش ربطی به ارزشگذاری من ندارد. نهایتاً پایین سن یک صندلی گذاشتیم و ایشان آنجا نشست. من ترکمن را نواختم و نامجو روی آن به صورت بداهه آواز ترکمنی خواند. خب میدانید «ترکمن» قطعهای نیست که برای آواز نوشته شده باشد، اما باید بگویم که الحق ترکمن را نامجو فهمید. وقتی شروع به خواندن کرد تحریرهایش کاملاً ترکمن بود. مطمئنم که نامجو آن لحظه بوی خاک ترکمن را حس میکرد. در هر صورت شب بسیار جذاب و شیرینی شد. خب این احساس را با چه چیزی می توان عوض کرد؟ و من از خودم خیلی ممنونم که این کار را کردم!
- گفت و گوی حسین علیزاده با حمیدرضا منبتی، ماهنامهی تجربه، شمارهی یک.
یکی از لولوخورخوره های من غرق شدن و خفگی زیر آبه
ولی با دیدن این عکس برای اولین بار فکر کردم اگه قرار باشه اینجا همچین اتفاقی برام بیفته زیر 10% بترسم
رولینگ
در داستان هری پاتر میگه کارمندای وزارت سحر و جادو ، بعضیاشون میرن روی
توالت فرنگی های یه ایستگاه مترو می ایستن و سیفونو می کشن و از اونجا میرن
وزارتخونه .. کثیف نمی شن ها !
یه راه خنده دار ابلهانه که به روشی معصومانه بیان شده
همین طوری از زیر قلمش در نرفته
عکسهای اخیر دوریس لسینگ، مربوط به همین سالهای آخر زندگیاش که بخاطر
برنده شدن جایزه نوبل نام و آوازهاش در کشور ما پیچید، او را پیرزن مطبوعی
نشان میدهد که آدم را به یاد مادربزرگهای توی قصهها میاندازد. اما
آنچه از نوشتههایش به ما میرسد، چنین تصویری را تایید نمیکند!
لسینگ
در داستانها و نوشتههایش (و شاید حتی باید گفت در زندگی پرفراز و
نشیباش) زنی است جدی که با هیچکس و هیچچیز شوخی ندارد. او به زندگی،
واقعگرایانه، شکاک و غیررمانتیک نگاه میکند. آنطور که میگویند در طول
عمرش راهها و مسیرهای مختلفی را آزموده و در هر جا نیز که مسیر را اشتباه
رفته یا از حاصل انتخابهایش راضی نبوده، پذیرفته که اشتباه کرده و بدون
تعارف مسیرش را تغییر داده است.
Griffin : mythological creature having the head and wings of an eagle and the body of a lion
گریفین :
بشکوچ : شیردال (در پارسی میانه: بَشکوچ) موجودی افسانهای با تن شیر و سر
عقاب (دال) و گوش اسب است. دال واژه ی فارسی برای عقاب است. تندیسهای به
شکل شیردال در معماری کاربرد زیادی دارند. شیردالها در معماری عیلامی
کاربرد داشتند و نمونه برجستهای از آن در شوش پیدا شده است. روی کفل این
شیردال نوشتهای هست به خط میخی عیلامی از اونتاش گال که آن جانور را به
اینشوشیناک خدای خدایان عیلام هدیه کرده است. این شیردال که به دست بانو گیرشمن بازسازی شده است در موزه ی شوش نگاه داری میشود.
مردم باستان شیردالها را نگهبان گنجینههای خدایان میپنداشتند. شیردال نشان خاندان پادشاهی سوئد نیز هست. http://aryaadib.blogfa.com/post-502.aspx
Jeremy Brett had appeared in these special roles in his career :
Sherlo.. o' of course ! all of U know about it
D'Artagnan in an adaptation of The Three Musketeers (1966)
Maxim in the 1979 adaptation of Daphne du Maurier's Rebecca
شهرکتاب ، امروز :
اولش خوشحال شدم چون دیدم یه کتاب جدید در باب نقد آثار گلشیری بیرون
اومده . با اینکه کوچک و کم حجم بود شاید حرفایی برای گفتن داشته باشه ..
بله
اونم چه حرفایی !
نقدی از نوع « محمدرضا سرشار » ی بر آثار هدایت !
فصل اولش که با عنوان « ادب گم شده » شروع بشه دیگه معلومه تا انتها چه
خبره ( گلشیری تا اینجا بی ادب و حسود و بددهن و فردی بریده از ریشه ها و
پناه برده به دامان غربی ها معرفی شده که کپی های ناموفق و بی خودی از آثار
ادبی غرب به خورد ما داده )
لابلای برگهای دیگه ش هم به تریاکی بودن نویسنده اشاره شده
خوب شد فهمیدیم والا دامانمان آلوده میشد شایدم جرقۀ زغالش گوشه ش رو می سوزوند ..
درجایی دیگر هم از تاختن براهنی به گلشیری کیف کرده و گوشۀ میدان نشسته و در انتها هر دو را خوب لوله می کند
حتی از نظر بی غرضانۀ امیرحسن چهلتن هم نگذشته و اونو به نفع کطالبش
برداشت می کنه ؛ که چی ؟ چهلتن جایی گفته : ایرادهای اندکی هم گلشیری داشته
درحد کمتر از نوک سوزن و البته گل بی عیب خداست .
اینو نقل نمی کرد باورپذیری مطالبش بالاتر می رفت بوخودا . خسته نباشه .
این هم کتاب :
http://library.tebyan.net/newindex.aspx…
http://www.bookroom.ir/part,showEn…/…/lang,fa/fullView,true/
http://www.ketabestan.ir/…/390-%D8%AF%D9%88%D8%AF-%D8%B4%D8http://www.imdb.com/name/nm0557281/?ref_=nmbio_mbio
Anna Massey (1937–2011)
میخواهی بگی
:::: روتو زیاد نکن/پرو گری نکن ::::
Don't push the envelope
چند مترادفقسمتی از همه ی ما خارج از زمان زندگی می کند. شاید در برخی لحظاتِ عمرمان متوجه سنِ مان شویم ولی اغلب بی سن و سالیم.
میلان کوندرا
Medusa : (in Greek Mythology) one of the three Gorgons that had snakes for hair and everyone who looked at them was turned to stone
از اساطیر یونانی
ستارۀ دریایی ( تصور کنین ستارۀ دریایی کلۀ آدمیه که بازوهاش ، موهای مارمانندش هستن )
میگه: مدوسا در چشمان هرکه می نگریست یارو سنگ می شد
* یاد باسیلیسک /مار افتادم توی داستان « حفرۀ اسرار » ، که اون هم با سنگ کردن قربانیاش می کشتشون
** ارتباط مار و موی ماری و سنگ شدن قربانی
Gorgon : any of three monster sisters who have snakes for hair and can transform beholders to stone (Greek Mythology); woman considered to be ugly or frightening
(افسانه یونان) یکی از سهزنی کهموهای سرشان ماربودهو هر کس بدانها نگاه میکردسنگ میشد، زن زشتسیما، زن بد سیما
«
به فکرم رسید که فقر و فلاکت را با سعی در پاکیزگی مخفی کنیم چرا که آب
فراوان بود . مبارزه با شپش ، کک و کنه و چرک و کثافت را شروع کردم . اما
نتیجه آن شد که حتی موش و سوسک و دیگر حشراتی که ما به سوپ می افزودیم نیز
ناپدید شدند ؛ پس صابون زدن و ضدعفونی کردن را کنار گذاشتیم »
_ ایزابل آلنده ؛ "اینس روح من " ؛ ص 299
دیوانگی یک ساعت اخیر من
کشف این صفحه
بیشتر عکساشو سیو می کنم انگار می خوام یه مغازه داشته باشم عین مغازۀ آقای مگوریوم !
https://www.craftsy.com/project/sewing?_ct=wberqbdql-fhezusji
حالا بعضیاش شوخیه ولی نه همه ش :))
« ده دلیلی که خدا زن را آفرید
1- خدا نگران بود که آدم در باغ عدن گم بشه چون اهل پرسیدن آدرس نبود.
2-خدا می دونست یه روزی آدم نیاز داره یک کسی کنترل تلویزیون رو بهش بده.
3- خدا می دونست که آدم هیچ وقت خودش وقت دکتر نمی گیره!
4-خدا می دونست اگه برگ انجیر آدم تموم بشه، هیچ وقت خودش برای خودش یکی دیگه نمی خره.
5- خدا می دونست که آدم یادش میره آشغالا رو بیرون ببره.
6- خدا می خواست آدم بارور و تکثیر شود ، اما خدا می دونست که آدم تحمل درد زایمان رو نداره.
7- خدا می دونست که مانند یک باغبون ، آدم برای پیدا کردن ابزارهاش نیاز به کمک داره.
8- خدا می دونست که آدم به کسی برای مقصر دونستش برای موضوع سیب یا هر چیز دیگری نیاز داره.
9- همونطور که در انجیل آمد ه است : برای یک مرد خوب نیست تنها بماند.
و سرانجام دلیل شماره یک
10- خدا به آدم نگاه کرد و گفت : من بهتر از این هم می تونم خلق کنم... »
گویا تمام خرسای قطبی چپ دست هستند :))
می فرماد :
« زمانی که انقدر بی حوصله ای
که فرمایش همه متینه »
_ حالا یه وقتایی م هست اینطوریه ولی خودت بی حوصله نیستی طرف بی حوصله س
یا کلا روزنه ای _ از نه سمت تو نه سمت اون _ رو به همدیگه نیست
بذار متین باشه
نامرررررررررررررد
گفت « باشه همون 2 سانت »
ولی اینم 6-7 سانت زد !
حاصل یه سال خون دل خوردنم ریخت رو سرامیکا ! :))))))))) ولی ظاهرش خوب شد
راست گفتی که در دورهی ِ ما
قامت ِ زندگانی خمیدهست
بایدش، راست داریم، یارا!
خوشترین روز، روزیست، کان روز
تاکنون روی ننموده ما را
وه! چه روزی، چه روزی، چه روزیست!
گاهی که وارد ذهنیت « فنولیو » _ نویسندۀ Inkheart توی کتاب Inkheart میشم ، به نظرم اشارکی به خدا داره ؛ خدایی پیر و سر به هوا ولی پرادعا که انتظار داره همیشه سررشتۀ امور و سرنوشت مخلوقاتش در دستهای اون باشه ولی گاهی از دستش در میره و بعدش هول میشه :)))
« در ابتدا آتش بی میل تر از ایام گذشته از شاخه ها بلند شد؛ انگار واقعا نمی توانست باور کند که او بازگشته است . اما بعد شروع به زمزمه کرد و با شور بیشتری به او خوشامد گفت ، تا جایی که او مجبور شد آن شعله های وحشی را کنترل کند و آن قدر صدایشان را تقلید کند تا بالاخره آتش آرام بگیرد » ص 68
« Dust Finger دستانش را به هم مالید و کلمات آتشین به طرف انگشتانش زمزمه کرد تا این که جرقه های آتش مثل باران از آنها ریخت . در محل فرود آنها روی زمین گلهایی بیرون زدند ؛ گل هایی سرخ که هر گلبرگشان زبانه ای از آتش بود » ص 100
« رکسان : از کی تا حالا بدشانسی رو باور می کنی ؟
Dust Finger با خود گفت : از وقتی پیرمردی رو دیدم که ادعا می کنه من و تو رو به وجود آورده » ص 333
__ Inkspell
«طلسم جوهری » ؛ کرنلیا فونکه
جنگ
این جنگ کثافت که همه جای دنیا و در هر جبهه ای جز پلیدی و پیامدهای شوم کوتاه یا دراز مدت چیزی در بر نداره
و از اون شوم تر لجنزار سیاست هست که همیشه از این آب مسموم ماهی می گیره
نمی دونم میشه ؟ اینکه اگر هر آدمی در چهاردیواری کوچک خودش سعی کنه خوب
باشه و از توانایی هاش بهترین استفاده رو بکنه . اگه خیری به کسی نمی رسونه
لااقل مایۀ شر نباشه ، گاهی قدری اون ور تر از خودش رو هم ببینه ؛ از کمک
کردن به غریبه ها در حمل سبدهای خرید سنگینشون تا اختصاص دادن یه روز از
حقوق هر ماهش برای هر نیازمندی که تو اون
لحظه دم دست شهست ، از زدن حرفای خوب و کمک فکری دادن به هرکسی که حتی
اتفاقی ممکنه از ذهن خسته ش آگاهی داشته باشه ، .. این آدم فکر نکنم به نفت
و الماس و ... همسایه یا ملت دیگه ای چشم داشته باشه که بخواد براش اعمال
سیاست کنه . به جاش با چند نفر مث خودش می شینن دور هم و به این فکر می کنن
چطور می تونن برای آدمای دیگه وضعیت رو اندکی بهتر کنن
ها ها !
خیال خام ؟
حتی تصورش هم خوبه
منم آدمی م که همیشه حتی توی چهاردیواری کوچک خودم هم عالی و « ابر انسان » نیستم
اما فکر کردن به این چیزا بهم کمک می کنه راه خوب بودن و بهتر شدن رو پیدا کنم
فجایع بعد جنگ در آلمان
بعد از سقوط برلین آمار وحشتناکی از تجاوز به زنان و دختران آلمانی، مجار، بلغار و یوگوسلاو توسط روس ها و متفقین گزارش شد. سرباز های روس حتی به تجاوز تشویق شده بودند و این را دستور استالین برای انتقام از آلمانی ها می دانستند.
هزاران زن آلمانی برای نجات از تجاوز روس ها خودکشی کردند. بعضی منابع تعداد کل زنان آلمانی را که مورد تجاوز قرار گرفتند را تا دو میلیون نفر ذکر کرده اند. از سربازان آمریکایی و فرانسوی نیز آمار بالایی از تجاوز ولی نه به شدت روس ها گزارش شد.
بسیاری از این قربانیان به صورت مکرر مورد تجاوز قرار گرفته بودند. بر اساس برآورد کتابی با عنوان «سقوط برلین در سال ١٩۴۵» نوشته آنتونی بیور، ٧/٣ درصد کودکانی که در برلین در سالهای ١٩۴۵و ١٩۴۶به دنیا آمدند، پدران روسی داشتند.
هنگامی که انگلیسیها به برلین رسیدند، افسرها با دیدن دریاچههای مملو از زنانی که پس از تجاوز خودکشی کرده بودند، شوکه شدند. سن و سال قربانیان اهمیتی نداشت، دامنه سنی آنها از ۱۲ تا ۷۵ میرسید. پرستاران و راهبهها نیز در بین قربانیان بودند. برخی از زنان تا ۵۰ بار مورد تجاوز قرار گرفته بودند.
به دنبال پست بحث برانگیزی که در مورد هیتلر گذاشته شد خیلی ها هیتلر رو جانی و عقده ای خطاب کردند و متفقین رو یه جورایی فرشته. در اینکه هیتلر جانی بود شکی نیست ولی احتمالا شما فقط اون روی سکه رودیده اید پس بد نیست این روی سکه رو هم ببینید(برای حفظ ماهیت پیج از تصاویر خشن استفاده نشده است).
« تو اشتباه بزرگ منی ، ـ ببخشایم
به دیده می کشم این اشتباه را حتی »
__ محمدعلی بهمنی
دیوونه ها
زودتر برگردین ببینم چی قراره سرتون بیاد
می ترسم دینامیت و مواد منفجره گرون بشه .. لااقل بدونم باید برم ABC رو بترکونم یا نه ؟
* همین ABC بود دیگه ؟؟ اسم شبکه هه
نولان و امیلی
ﺁﯾـــﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘـــﯿﺪ ﻭﻗﺘـــﯽ ﺍﮊﺩﻫـــﺎ ﺗﻮ ﭼﺸـــﻤﺶ
ﺁﺷـــﻐﺎﻝ ﺑﺮﻩ ﻣـــﯿﻤﯿﺮﻥ ؟ !
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﭼـــﻮﻥ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺍﮊﺩﻫـــﺎﯼ ِ ﺩﯾﮕﻪ ﻣـــﯿﮕﻦ ﺗـــﻮﻭﻭ
ﭼﺸﻤﺸـــﻮﻥ ﻓـــﻮﺕ ﮐﻨﻪ . . .
ﺑﻌﺪ ﭼﻮﻥ ﻓﻮﺗﺷـــﻮﻥ ﺁﺗﯿﺸـــﻪ ﮐﻼ ﮐــَﻠﺸﻮﻥ
ﻣﯿـــﺴﻮﺯﻩ . . .
Now
and then some bewildered figure, looking around as if lost, stumbled
into the kitchen. Sometimes the visitor was human, sometimes furry or
feathered, once it was even a talking mustard-pot. Elinor could usually
work out, from the appearance of each one, which of her poor books
Orpheus had in his pale hands at that moment. Tiny men with
old-fashioned hairstyles were presumably from Gulliver's Travels. The
mustard-pot was very probably from Merlin's cottage, and the enchanting and extremely confused faun who tripped in one lunchtime on
delicate goat's hooves must have come from Narnia.
__ Cornelia Funke ; "Inkspel"
chapter 40; "No hope"
« هرچند وقت یک بار ، چند چهرۀ عجیب که انگار گم شده باشند ، به داخل
آشپزخانه می آمدند . بعضی اوقات ملاقات کننده ها انسان بودند ، گاهی چشم
دار و گاهی پَردار ، حتی یک بار قابلمۀ خردل سخنگو بود . النور از روی ظاهر
هرکس می توانست حدس بزند که آنها از کدام کتابی که اُرفئوس با دستان
ناتوانش میخواند ، بیرون آمده اند .
قابلمۀ خردل احتمال قوی برای کلبۀ
مرلین بود و موجود عجیب و غریبی که نصفش انسان و نصفش بز نر بود و یک روز
وقت ناهار بسیار سرزده و سردرگم با سُم های زیبایش وارد شد مربوط به نارنیا
می شد .
* حالا مترجم اون بخش « دستان ناتوان » رو واقعی تر ترجمه میکرد بهتر نبود ؟
همین کارا رو می کنن که آدم مشکوک میشه دیگه . بگذریم که اون ی جملۀ مربوط به گالیور رو حذف کرده ؛ نمی دونم چرا !
تمامیِ روزها یک روزند
تکه تکه میان شبی بی پایان.
شمس لنگرودی
باس برم یه 20 دقه / نیم ساعت قدم بزنم آهنگ گوش کنم
باس پاشم برم دیگه
ئه واقعا ؟
یعنی شرلوک در اصل اسم دختراس ؟
* سیلور حال آن کسی را دارد که سیب زمینی پوست میکند و در دل می گوید : خدا کنه توش انبه باشه ، خداااااااا کنه ...
هه هه
سه تا از لحظات خاص ش رو تونستم پیش بینی کنم :
یکی این که اونی که « مترسکه » نه شرلوکه نه مترسک !
دیگه اینکه جان فلش رو نمی بینه و ... !
و اینکه باد شرقی بر می گرده :))
به نظر نمیاد اون قضیۀ تلویزیون و .. هم نقشۀ خودش باشه ؟
من بهش بدبینم ؟
"His last vow
African style "Peponi"
She dreamed
Para-Para-Paradise
every time she closed her eyes
« وینترفل مجموعه قلعه ی بزرگی است که چند هکتار مساحت را پوشش می دهد و شامل دو دیوارعظیم می باشد. روستایی خارج از وینترفل واقع است که وینتر تون (Wintertown) نامیده می شود. وینترفل خود دور یک جنگل خدایان قدیمی و بر روی چشمه های آب گرم بنا شده است آب چشمه ها به وسیله لوله کشی درون دیوارها و اتاق ها برده شده و آن ها را گرم می کند که باعث می شود وینترفل نسبت به سایر قلعه های شمالی در زمستان راحت تر باشد. » http://westeros.ir/wiki/index.php…
_ این بخش ها رو که توی کتاب می خوندم انقد کیف می کردم :3
برای من ِ عاشق گرما ، وینترفل اولین مکانی بود که با وجود سرمای اطرافش ی کنج دوست داشتنی محسوب می شد
آریا
در طی سفر هایش زیرکی و هوشیاری فوق العاده و توانایی بسیاری در تطبیق با
شرایط سخت را از خود نشان می دهد. گفته می شود آریا خلق و خوی عمه اش لیانا
(Lyanna) را به ارث برده است.
ظاهر آریا بیشتر استارک است تا تالی. او
صورتی دراز، چشمانی خاکستری و موهای قهوه ای دارد. او لاغر و عضلانی است.
در شروع داستان آریا چهره ای چنان ساده دارد که از این رو به او لقب "آریا
صورت اسبی" (Arya Horseface)داده اند و در خیلی از مواقع با پسر ها اشتباه
گرفته می شود. هر چند مواردی هست که در کتاب های بعدتر او زیبا نامیده می
شود و با لیانا مقایسه می گردد و نگاه های مردان را به خود جذب کند.
نقاشی : آریا استارک، زیرزمین بارنداز پادشاه اثر TeiIku
ادارد در دهه سوم زندگی خود به سر می برد. صورتی کشیده، موهایی تیره و چشمانی خاکستری رنگ دارد. چند تار خاکستری بین ریش های کوتاهش به چشم می خورد. چشم های خاکستری تیره اش نشان از حالت روحی او دارد، وقتی ملایم است، مه آلود و وقتی خشک و سرد باشد، مثل سنگ به نظر می آیند. در میان دشمنانش به داشتن چشمانی سرد شهرت دارد و آنان این طور تصور می کنند که این چشم ها نمایانگر قلب یخ زده او هستند. جیمی لنیستر (Jaime Lannister) چشم های ادارد و روس بولتون (Roose Bolton) را شبیه هم می داند. ادارد به اندازه ی برادرش، برندون (Brandon) خوش قیافه و تنومند نیست. با وجود این که شخصیت آرام او به سردی و غرور تعبیر می شود، وی با روحیه شرافت و عدالت طلبی شناخته می شود و در نظر افراد خانواده اش فردی مهربان است.
اینو به تاریخ 22 مهر 89 نوشته بودم :
« در آغوش امن زمین
از دیروز عصر که تصاویر نجات معدن چی های شیلی رو دیدم ، ناخودآگاه بهشون
فکر می کنم . یعنی بیشتر به شرایطشون . این که توی معدن گیر افتاده بودن و
بالاخره روزای زیادی اونجا بودن ... اول هاش که حتما مطمئن نبودن می تونن
نجات پیدا کنن ... تازه بهترین لحظاتش همین ساعت های آخر بوده که کپسول می
فرستادن پایین و دونه دونه شونو می کشیدن بالا ...
حتما اولی که می خواسته بره بیرون ، همه _حتی بقیه ی مردم دنیا هم اگه تمرکز می کردن روی اون
لحظه _ یکی از تصوراشون می تونست این باشه که اگه خدانکرده اوضاع یه جور
دیگه پیش بره ، مث ریزش دیواره ی تونل نجات ، یا هر چیز دیگه ای که عملیات
رو متوقف کنه ...
یا اصلن روزای قبل ترش ... وقتی داشتن عملیات نجات رو شروع می کردن ... امید / نا امیدی ... خانواده های نگران ...
اونایی که گیر افتاده بودن به چیا فکر می کردن ؟اکسیژن ؟ غذا ؟ آب
؟افسردگی ؟خونواده هاشون که بیرونن ؟گذشته ؟برنامه های آینده ؟ فرصتای
از دست رفته ؟قول و قرارهاشون با خودشون و بقیه ؟ ... و خیلی چیزای دیگه
...
همه ی اینا بدیهیه . وقتی همچین اتفاقی میفته ، این فکرا خیلی راحت
به ذهن همه مون هجوم میاره . می شه ساعت ها در مورد هر کدومشون فکر کرد .
اما چیزی که من از دیروز بیشتر از همه بهش فکر می کردم ،خود حس گیر
افتادن تو یه تونل بوده . چون دقیقا می دونم از همچین وضعیتی خوشم نمیاد ؛
بدم میاد ، می ترسم . عکس العمل هام می تونه شدیدتر از حالت عادی ش باشه .
من کلاً نسبت به رفتن توی تونل و جایی که زیر ِ زمین باشه ، حس خوبی ندارم .
احساس امنیت نمی کنم . چند بار هم که از این فیلمای گیر افتادن توی تونل
دیدم ، اصن حس خوبی نداشتم .
خلاصه این خودش به کنار ، از یه طرف آدم
با خودش فکر می کنه ۶٩ روز تو یه وضعیت نا امن بودن و نداشتن توانایی لازم
برای انجام کارایی که دلت می خواد _ حالا هر کاری _ بدجور ذهن آدمو به بازی
می گیره.
*بعدش یکی شون بود که می گفتن هم زمان دوتا همسر داشته
یواشکی از همدیگه ! می گفتن حتما اون فرد دوست داره آخرین نفری باشه که پاش
به روی زمین می رسه !
خب اون چی شد ؟
** ایزابل آلنده هم اونجا بوده . می شه آدم منتظر نباشه که یه داستان یا رمان از توی این حادثه درنیاره ؟ »
_ حالا ؟
خبرشو ندارم که نویسندۀ محبوبم هنوز کتابی درموردش نوشته یا نه . اینکه
دورباره یاد این قضیه افتادم به خاطر اینه که دیشب ژولیت بینوش و آنتونیو
باندراس رو توی تی وی دیدم که قراره در فیلمی با همین مضمون نقش آفرینی کنن
!
30-40 سال دیگه اگه ی جوون گوگوری مگوری از ی پیرزن اینطوری یاد کرد احتمال بدین که سیلور مورد نظرش باشه
البته آرایش و لاک و .. رو نیستم
چمیدونم اصن .. شاید اون موقع پایۀ این چیزام هم باشم
* اینو از ص « از آفریننداگن خوشیهای کوچک متشکرم » کش رفتم :
از مادربزرگ مهربونم تشکر می کنم! که روز تولدش با پدرم یکیه و یک روز بعد از من!
که عاشق رنگ طلایی، گوشواره های عجیب، دستبندهای مهره ای و آویز کیف و
هرجور چیز جینگیلیه! که حتی گردن مجسمه های کوچیک و بزرگ خونه ش هم گردنبند
میندازه
و براشون ماتیک میزنه!
که اگه یه روز جلوش آرایش نکرده باشم نگران می شه و می گه چی شده؟مریض شدی؟
که امکان نداره بدون موهای میزانپیلی(!) و آرایش از اتاق بیاد بیرون!
که می گه زن باید همه چیزش "ست" و "شیک" باشه!
که فقط در دوران مدرسه شون انگلیسی خونده، ولی همون چیزایی رو که در بچگی
یادگرفته یادشه و به جا و صحیح استفاده می کنه، تا جایی که باعث تعجب همه
می شه.
که وقتی مهماندار هواپیما ازش پرسید آیا می خواد چیزی بنوشه؟ جواب داد red vine!
که در مهمونی ها مدل "کلاس رقصی"ها می رقصه!
که یکی از انگیزه های لاک زدنم اینه که برم لاکم رو نشونش بدم و بهم بگه آفرین! P:
و از همه مهم تر، برای این ازش تشکر می کنم که همیشه حامی فرزندان و نوه هاش هست
و همیشه صلح و دوستی رو در خونه ش نگه می داره و هر وقت بین دو نفر دلخوری پیش بیاد باهم آشتی شون می ده.
که بین همه افراد سنتی نسل قدیم که من و خواهرم رو از رشته هنر نهی می
کردن، حامی ما بود و هنوز تمامی تئاترهایی رو که من بازی/کارگردانی می کنم
به تماشا می نشینه و تشویقم می کنه.
و در کنار این همه قرتی بازی(!) بی
اندازه خوش زبون و خوشروئه تا جایی که هر غریبه ای در اولین برخورد شیفته ش
می شه و مادربزرگ رو به خونه ش دعوتش می کنه!
·
میگه سیلورتون یه بست فرند خیلی عالیه
You’re mature and know when to be serious, but you also have a snarky sense of humour that makes you fun to be around. You’re creative and artistic, and appreciate pretty things. You’re a great listener and really good at keeping secrets, which means you’re a fabulous best friend30-40 سال دیگه اگه ی جوون گوگوری مگوری از ی پیرزن اینطوری یاد کرد احتمال بدین که سیلور مورد نظرش باشه
البته آرایش و لاک و .. رو نیستم
چمیدونم اصن .. شاید اون موقع پایۀ این چیزام هم باشم
زندگی آدمای قدیمی تر گاهی آدمو یاد داستانای « رئالیسم جادویی » می ندازه
از زندگی پشیمان نیستم .ازهیچ تجربه ای حتی ازدواج هاهاها...خیال می کنم بخشی از شکوه زندگی ما به خاطر اشتباهاتی است که می کنیم ...وانسان زنده راه می افتد جدال می کند تصمیم می گیرد اشتباه می کند وزندگی ساخته می شود یا نمی شود ...گیر سه پیج دادن ومحاکمه صحرایی خود کار ادم های بیکار وبیمار است ...این را همیشه باور داشته ام که فقط مرده ها اشتباه نمی کنند ...
در
حالی که بولگاف اولین شب اقامت خود را در این منطقه روستایی میگذراند،
دختری را به درمانگاه آوردند که پایش در خرمنکوب گیر کرده بود، یک پایش
کاملا له شده بود و پای دیگرش در قسمت ساق شکستگی داشت، نبضش به سختی قابل
لمس بود. در آن نیمهشب پزشک جوان با خود میگفت: «بمیر، زود بمیر، بمیر
وگرنه من چه کار میتوانم برایت بکنم!»، ولی بولگاکف به سرعت خودش را
بازیافت و پای دختر را آمپوته کرد و جانش را نجات داد.
__ وبلاگ « یک پزشک »
Silver is a doll maker