August 23, 2014 ·

" موهای طلایی عروسک کنده شد. پولکها برق زنان میان علفهای بلند افتاد و غیبشان زد. چکمۀ خاک آلودی بی توجه روی پیراهن عروسک فرود آمد و لکّش کرد. مگی به زانو افتاد و دیوانه وار پی تکه های پیراهن می گشت تا از خرابی بیشترشان جلوگیری کند. بعد لای علفها را جستجو می کرد تا مگر پولکها را نجات دهد. پردۀ اشکی راه نگاهش را می بست و غصه اش غصۀ تازه ای بود. آخر تا به آن روز صاحب چیزی نشده بود که ارزش غصه خوردن را داشته باشد."
__ «پرندۀ خارزار»؛ ص14
توصیف این صحنه به عنوان بخش ابتدایی کتاب، پیش درآمد خیلی خوبی برای سیر زندگی مگی کلیری هست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد