کتاب درمورد خرگوشی عروسکی است از جنس چینی، متعلق به ابیلین و محبوب او. دخترک خیلی به او محبت میکند اما ادوارد بیشتر متوجه خودش است و احساس محبتی به ابیلین ندارد.
خرگوش، از بین فصلهای سال، زمستان را بیشتر دوست میداشت چون زمستانها خورشید زودتر غروب میکرد و پنجرههای اتاق پذیرایی زودتر تاریک میشدند. آنوقت ادوارد میتوانست عکس خودش را توی شیشه ببیند. عجب تصویری بود! چه تیپی به هم زده بود! ادوارد هیچوقت از لذتی که با تماشای زیباییاش میبرد سیر نمیشد. ص 11
مادربزرگ ابیلین گویا متوجه این قضیه میشود و یکبار داستانی درمورد شاهزادهخانمی مغرور و بیاحساس برای ابیلین و ادوارد تعریف میکند که پایان تلخی داشت. گویا مادربزرگ میخواهد ادوارد را به این ضعفش آگاه کند. بر اثر اتفاقی، ادوارد از ابیلین دور میشود و سالها زندگیاش دچار تغییرات نامنتظره و بعضاً تلخ میشود. اما در این سفر طولانی، کمکم به خودش واقف میشود و خیلی چیزها درمورد احساس علاقة واقعی میفهمد.
از ذهن ادوارد گذشت: خداحافظ
درد برندهای را در جایی در عمق سینة چینیاش حس کرد
اولینبار، قلبش به حرف آمد و دو کلمه گفت: نلی. لارنسص 55
ادوارد، از اینکه میدید او را بهجا میآورند و میشناسند، موج تندی از لذت در وجودش حس میکرد
چیزی که از آشپزخانة نلی شروع شد، یعنی توانایی تازه و عجیب ادوارد در آرامنشستن و با تمامی وجود به قصههای دیگران توجهکردن، در کنار کپة آتش خانهبهدوشان، به چیزی قیمتی بدل شد. ص 70
کف اقیانوس، خانة نلی و لارنس، سفر با بول و لوسی، مزرعه، خانة برایس و ساراروت، خیابانهای نیویورک و بعد مغازة عروسکفروشی، ... اینها جاهایی بودند که ادوارد پشتسر گذاشت (یاد اصطلاح «سفر ادیسهوار» میافتم که کسی، جایی، کاربرد مبتذل آن را خندهدار دانسته بود) تا، به چیزهایی که باید میرسید، رسید. این تغییرات مکانی، با اینکه برای ادوارد و حتی خواننده غافلگیرکنندهاند، یکهویی و بیمقدمه اتفاق نمیافتند؛ چیزهایی پشتشان هست و جزئیات اندک و درستی دارند که داستان را قوی و خواندنی کرده است؛ مثلاً حسادت بعضی کودکان در کشتی، رفتار بد مأمور قطار و دختر نلی و پیرزن مزرعهدار، ...
ـپلگرینا! همانطور که میخواستی شد. یاد گرفتم چطوری دوست داشته باشم. اما دوستداشتن چیز ناجوری است. من داغون شدم. قلبم شکست. کمکم کن.
ص 103
جایی، نزدیک به انتهای کتاب، اتفاق خیلی بدی میافتد که باعث میشود ادوارد نوعی بازگشت از مرگ را تجربه کند. در آن لحظات، بهشیرینی با افراد مورد علاقهاش ملاقات میکند. این فصل کتاب هم عالی بود. بخشهای مربوط به انتظار ادوارد را، بین هر حادثة گمشدن و پیداشدن دوباره، دوست داشتم. سر حوصله و بدون زیادهگویی نوشته شدهاند.
و بالاخره...
کسی آمد
موسم بهار بود. باران میبارید. شکوفههای زغالاخته کفِ فروشگاه کلارک پراکنده بودند
...ص 103
کتاب تصویرهای زیبایی دارد (البته اندک) که اثر تصویرگر مشهوریاند و ای کاش در کتاب ترجمهشده هم تصاویر رنگی بودند!
سفر باورنکردنی ادوارد (The Miraculous Journey of Edward Tulane)، کیت دیکامیلو، تصویرگر: بگرام ایباتونین، ترجمة مهدی حجوانی، قدیانی.
[1]. انتهای کتاب، از قول نویسنده، نوشته شده:
یکبار، در جشن سال نو، خرگوشی اسباببازی هدیه گرفتم که لباسی فاخر و برازنده بر تن داشت. چند روز بعد، خواب دیدم که خرگوشم، با صورت، کف اقیانوس افتاده و گم شده است. او منتظر بود تا پیدایش کنند. برای گفتن این داستان، من هم مدتی طولانی گم شدم و سرانجام، مثل خرگوش، پیدا شدم.