was watching Death Note 2: The Last Name.

خلاصه ش اینکه به یه بار نگاه کردن می ارزید مخصوصا اینکه آدم بخواد به « فیلم دیدن » به چشم چیزی نگاه کنه که باعث همراهی شاد دونفر باشه
ی بخش هایی ش فرقهای عمده با انیمه ش داشت
...
همون جالب بود دیگه ! :))
ولی هنوزم لایک به انیمه ش

December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

ژول ورن
آخ ژول ورن !
واای ژول ورن !!


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

بین « چیز » هایی که توی داستان هری پاتر هستن ؛ سوای چوب جادو و گوی زرین و شنل و .. خیلی چیزای جادویی دیگه ، من همیشه درمقابل 3تاشون حیرت زده میشم و عین یه دریای بی ته می مونن برام
یکی شون آینۀ آرزونماست Mirror of ERISED
بعدش قدح اندیشۀ دامبلدور
و دیگه « اتاق ضروریات »


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

اَز مِنی آو یو ناو
توی داستان « هری پاتر » یه آینه هست که توی کتاب اول حضور داره و بعدش .. شاید یه جایی _مثلا توی « اتاق ضروریات»_ بهش اشاره شده باشه . اسم این آینه هست :
Mirror of Erised
که ترجمه ش کردن « آینۀ نفاق انگیز » ( نشر تندیس ) باقی ترجمه ها رو نمیدونم
ی آینۀ جادوییه که هرکی توش نگاه کنه به جای تصویر زمان حالش ، آرزوهاشو _ بزرگترین آرزوی قلبی شو _ درش می بینه
الان دیگه واضحه ولی اون موقع ها نمی دونستم اینو . ی روز داشتم بهش فکر می کردم _ چون از بچگی هم وسواس برعکس کردن کلمه ها رو داشتم _ دیدم برعکس کلمۀ دوم میشه Desire _ آرزو
بعدش به نظرم اومد بهتره بهش بگیم آینۀ آرزو نما
حالا این که کلمه برعکس شده هم به این خاطر هست که توی آینه همه چی برعکس میشه ، هم به نظر میاد آرزوهای آدم معمولا تمام و کمال محقق نمیشن بنابراین یه حس حسرت و دریغ با خودشون دارن ؛ برعکس اون شیرینی که در خود آرزو هست
همونطور که هری خودشو بین خونواده ش میدید ؛ چیزی که محقق شدنش محال بود .. دامبلدور هم همین طور . آرزوی جفتشون یکی ولی محال بود



دیدم این واسه خودش هی الکی میزنه بورلی هیلز ،دیگه خدایی ش دلمو زده بود ، منم نوشتم گرانادا اصلا


is in Granada, Spain.

آدم خوش شانس اونیه که مث امروز من دوتا دعوت نامه داشته باشه :)))
*دنسینگ*


December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

روزی روزگای ؛ زرافه نشان ها :)))
« ما زرافگان ، سایه هایی از درازگردنان ازلی هستیم که در برکۀ پر تمساح و بیشۀ شیر اندود این دنیا سرگردانیم .. و گردنمان از این رو دراز است که اجدادمان پس از رانده شدن از عدن ، در غم این غربت ، رو به آسمان داشته اند و ناله های جانگداز نثار سرزمین راستین خود کرده اند »

__ زرافیلاتون ؛ فیلسوف پیش از همون موقع ها !


December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

وووووووه ه َهَ هَ ه َه ََ َ َ ََ َ َ َ ...
« در فیلم هابیت ، همواره اسم" دین=DAIN" و" ترین=THRAIN " اینطور تلفظ میشه . دیوید سالو ، مشاور زبان شناسی هابیت و لوتر ، زبان شناس خبره ای هستش و اگر تلفظ های بنده و جناب فربد غلط بود ، توی فیلم مطمئنا ایشون به اینطو تلظ ایراد میگرفت.
دلیل 2- تالکین در تلفظ این اسامی ، از نورس واقعی استفاده نکرده ، بلکه از فرمی نزدیک به نورس و شبیه تر به سیستم آوایی زبان انگلیسی مدرن استفاده کرده به نام "Anglicized form" که در زبان روهیریک هم چنین چیزی هستش . مثل "دون هارو" روهیریک که در انگلیسی قدیم هم بوده "دان هاروگ" . تالکین دان هاروگ رو آنجلکایزد کرده که شده "تپه صومعه " یا همون "دون هارو" . تلفظ دین هم بنابر همین دلیل مثل "again" اگین در انگلیسیه . دین ، آنجلیکایزد DAWIN هستش . »

* فقط محض مسائل زبانشناختی و ... اینکه چه دنیای گشنگ خوچکل بزرگ ناشناخته ای و .. این حرفا ! :


December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

« هابیت » ؛ ترجمۀ فرزاد فربد
بخشی از صحبت کردن ترول ها :
« ویلیام گفت: «بیچاله پدل سوخته فسقلی.» او تا آنجا که جا داشت شام خورده بود؛ کلی هم آبجو روی آن خورده بود. «بیچاره پدل سوخته فسقلی! ولش کنیم بله!»
برت گفت: «تا وقتی که نگوید "یک عالمه" و "نه اصلاً"، یعنی چه نمی ذالم بِلِه. نمی خواهم توی خواب سَلَم لا بِـبُـلَـن. انگشت های پایش لا لوی آتش بگیل تا اقلال کند.»
ویلیام گفت: «من که نمی خولمش. من فقط دستگیلش کَـلدم.»
برت گفت: «همانطور که که املوز صبح بهت گفتم تو فقط یک خنگ خیکی هستی.»



December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

I'm a Hobbit !
actually I'm Bilbo :))
caz 13 Dwarfs and a cunning wizard should gather in my cozy house and poke me to get up and start a great amazing challenge :)))


December 21, 2013 ·

Google's logo 4 today:
100 years of crosswords
go and solve a crossword on the logo

December 20, 2013 · Beverly Hills, CA ·

یه کامنت از یکی از پیج ها :
« ﺗﻮﺟﻪ ... ﺗﻮﺟﻪ !! ﻭﯼ ﭼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﭘﺪﯾﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ
ﺷﻤﺎﺭﻩ٠٠٩٦٥٤٢٥٧٥٣ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻓﯿﻠﺘﺮ
ﻣﯿﺸﯿﺪ ! ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﻧﺘﻮﻧﻮ ﺯﺩ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺍﻭﻣﺪﻥ
ﻓﯿﻠﺘﺮ ﮐﻨﻦ ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ
ﺧﺪﺍ ﻭ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻨﯿﺪ ...ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ
ﺷﻮﯾﺪ ... ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﻫﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻥ ﺁﺭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺸﻨﻮﯼ ! ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﮐﺸﻮﺭﮔﻮﺍﺗﻤﺎﻻ ﺍﯾﻦ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﯿﻠﺘﺮ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ
ﺟﺎﯼ ﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﻟﺒﺶ ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﺷﺪ ﻭﺳﻮﺳﻤﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﯿﻞ
ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﮔﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩ . ﺑﺤﺜﻢ ﺗﻤﺎﻡ .. ﺭﻭ ﺑﻪ
ﻗﺒﻠﻪ ﺑﺸﯿﻨﯿﺪ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ ﺁﻣﯿﻦ ﺑﮕﯿﺪ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﻫﺮ ﺧﺮﯾﺘﯽ ﺭﺍ
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺟﺰ ﺧﺮﭘﻮﻟﯽ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﺷﺮ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻫﺎﯼ ﻫﺎﯾﭙﺮ ﺍﺳﺘﺎﺭ ﻭ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺁﺑﯽ ﭘﺎﺭﺱ ﺧﻼﺹ
ﺑﻔﺮﻣﺎ . ﻭ ﻣﻦ ﺍ ... ﺗﻮﻓﯿﻖ . ﻧﻈﻢ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﻥ »



December 20, 2013 · Beverly Hills, CA ·

خواب نوشت :
یه جایی بودم ناآشنا ، با شبح لرزانی صحبت می کردم که انگار از جنس هوا بود ولی مولکولهاش از هوای معمول اطراف قابل تشخیص بودن .. و عجیب این که لباس هاش رنگ داشت ! شبحی که قرار بود فیدل کاسترو باشه اما رائول _ برادر به قدرت رسیده ش_ بود . با اینکه با هم حرف می زدیم نگاهمون به هم نبودهردو با چند درجه اختلاف ، به کمی اونورتر از گوش اون یکی دیگه نگاه می کردیم .
حرفاش الان برام نامفهوم به نظر میاد اما اون وقع هم زبونش رو می فهمیدم هم معنای حرفاشو
در ابتدای جنگلی آمازونی ایستاده بودیم
و بعد هوا رقیق شد و رنگها متفاوت شدن و من به یه صحنۀ دیگه پرتاب شدم و به نظرم میاد خیلی زود هم از خواب پریدم بعدش


با تشکر از فاتیمای عزیز :
دردناک میشود وقتی بفهمی که این نوشته دست‌خط یک دختر بچۀ پانزده ساله است. یکی از جوانترین قربانیان هولوکاست. سیزده ساله است که برای جشن تولد دفترچه خاطرات هدیه می‌گیرد. و خاطرات دو سال آخر عمرش را در آن می‌نگارد. خاطراتی که پر
از لحظات تعقیب و گریز از نازی هاست. پانزده‌ساله است که او را به آشویتس منتقل می‌کنند تا به اتاق گاز ببرند. علت مرگش اما ابتلا به تیفوس در سه ماه آخر زندگی‌اش است بعد از مرگش، پدرش ـ تنها باقی‌ماندۀ خانواده‌اش ـ خاطرات را منتشر می‌کند. خاطراتی که به دلیل مستند بودن و قلم زیبا به زبانهای بسیاری ترجمه می‌شود. خاطراتش را به ادارۀ جنگ آلمان تحویل میدهند و خانه‌ها و مدارسی که در آنها درس خوانده و اقامت داشته جزء میراث حفظ می‌کنند. خواست قلبی‌اش این بود که روزی ژورنالیست و نویسنده بشود و با این عمر اندک شد...
آنه فرانک


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد