الآن که دارم سریال آشنایی با مادر را میبینم احساس میکنم چقدر با آن راحتم. از اولین دفعة فرندزبینی، فکر میکردم با این یکی راحت نیستم و سبک زندگی و ذهنیات و دیدگاههای فرندزیها به من نزدیکتر باشد. اما حالا، با اینکه شخصیتها از هر جهتی خیلی از من دورند،انگار راحتتر میپذیرمشان و حتی زندگیکردن و دوستی با آنها برایم خیلی راحتتر از قبلیهاست.
خوشکلترین: رابین
دوستداشتنیترین: تد و لیلی
خواستم ببینم مترجم کتاب اولی چه کتابهای دیگری را ترجمه کرده،که نام بعضی از آنها توجهم را جلب کرد:
صدای افتادن اشیا
وقت سکوت
زندگی خصوصی درختان
حضور صدا/ بیصدایی در آنها برایم جالب بود. صدای آخری؟ بله، بهنظر من، درختهای همینطوری الکی کنار هم زندگی نمیکنند؛ آنها به زبان درختی با هم حرف میزنند، پرحرف نیستند و در مواقع لزوم شروع میکنند به حرف زدن و خیلی از حرفهایشان هم حکیمانه است.
ـ بعد از دیدن سه اپیسود از سریال جاناتان استرنج و آقای نورل، از جاناتان بیشتر خوشم آمده و همینطور همسر تا حدی باهوشش. آقای نورل چندتا چک و لگد میخواهد علیالحساب. چرا اینقدر نچسب و یُبس است مرتیکةچروک ترسو؟ جادوگری تو مثلاً! چشمم دنبال چیلدرمس هم بود که، آخر اپیسود سه، تیرتپر شد! مسخره!
اما همسر سناتور چه شجاعتی به خرج داد! شاید هم دیگر زده بود به سیم آخر.
ـ حدود ده روز پیش، کتاب لالایی برای دختر مرده را از کتابخانه گرفتم. اولش کند پیش میرفت. راستش داستان نوجوان محسوب میشود اما تا حدی در ژانر وحشت است و همان توصیف مکان و ساختمانهای شهرک ارغوان یا حضور حکیمه در اتاق زهره و مینا مرا بهشدت میترساند. اما پریشب تمامش کردم و البته صبح زود هم که بیدار شده بودم، چراغ هال را روشن گذاشتم!
بهنظرم حمیدرضا شاهآبادی نویسندة دقیق و متعهدی در برابر داستان است و سعی میکند کلماتش نه کم باشند نه زیاده از حد؛ در این کتاب، نه به پرگویی افتاده نه چیزی کم گذاشته است. خواندن چنین آثاری، هرچند در حد شاهکارهای باب طبعم نباشند، مرا به شانس یافتن نویسندة خوب در بین نویسندههای ایرانی امیدوار میکند.
ته-نوشت: هی دستم میرود سمت موزیکهای غمگین؛ آن هم با این حالوهوا. چشمم خورد به آنکه اسمش رِینی مود بود. قرار است حدود 34 دقیقه برایم غرش رعدوبرق و شرشر باران پخش کند. خیلی خیلی خیلی بهتر و باطراوتتر از انتخابهای بیتناسب قبلیام!
گاهی یکجور کوفتگی در جسم آدم میافتد؛ به هرجا نگاه میکنی شکل ملایمی از آن را میبینی، مثل سردرد شدیدی نیست که یک جا متمرکز باشد اما «یکجا» باشد و بقیة بدن به حال خودشان باشند.
این کوفتگی یکهو به روح آدم هم سرایت میکند؛ همانطور نرم و خزنده و یک-جا-نایستنده. نمیدانی کجای روحت را ماساژ بدهی یا به کجای جسمت استراحت بدهی تا حالت خوب شود.
یکی از راهها بیخیالی و کمتوجهی است. یکی دیگر پیداکردن علت اصلی و راحتشدن خیال و باز هم کمتوجهی است. مثلاً من امروز صبح چشمهام قیلیویلی میرفت؛ از آن نوع قیلیویلیها که انگار دور کرة چشمها،تصویر دارد میلرزد و هرچه چشمانت را میمالی یا میشوری، فرقی نمیکند. البته چون بلافاصله با خوردن صبحانه خوب شد،تصور میکنم قند خونم پایین افتاده بود یا همچین چیزی. بههرحال، پا شدم رفتم ورزش و از آنجا که عصر دیروز هم ورزش کرده بودم (بدنم آنقدر که لازم داشت استراحت نکرده بود) بهم نچسبید و خستگی در تنم ماند و خیلی لذتبخش نبود. فقط خوبی بزرگش این است که محیط همچنان مثبت و انرژیبخش است.
همچنان هم درگیر این کوفتگی ذهنی-جسمیام و تنها امیدم این است که، با خواب خوب شب، سرحال شوم.
دمصبحی خواب دیدم از پنجرة اولیس دارم به فضای سبز پشت خانه نگاه میکنم. هوا یکطوری است انگار زمستان شده و برفی باریده و روی زمین هم نشسته. از توی درختها چند سگ خیابانی بیرون آمدند (البته با فاصله و انگار بهنوبت) که روی آسفالت یخزده گشت میزدند و .... نمیدانم چطور شد که یکییکیشان تبدیل شدند به گاوهای هیکلی اندازة فردیناند و رفقاش. آنها هم البته همه با هم ظاهر نشدند، درست مثل سگها. بعد دقت که کردم دیدم به پاهای عقبشان کتانیِ بندی است! گاو، کتانی، آن هم فقط پاهای عقب!
البته من طبق معمول توی خوابهام توجیهام و با خودم فکر کردم لابد پاهای عقبشان وزن و فشار بیشتری تحمل میکند و صاحبشان هم پولدار است و خواسته گاوهاش راحت باشند.
یاه یاه یاه!
گویا بین برخی، پیشگوییای وجود داشته که بعد از گذشت سالها، قرار است جادو بازگردد. در واقع، دو جادوگر ظهور میکنند که (احتمالاً علیه هماند) ... در اپیسود اول، فقط دو جادوگر معرفی شدند. اولش از اولی خوشم آمد ولی بعدش، به نظرم دومی بهتر بود! البته فقط اولی مجال استفاده از جادو در ملأ عام و مشهورشدن را پیدا کرده؛ دومی فقط توان جادوگریاش را کشف کرده.
این صحنه هم مربوط به جادوی بزرگ و احتمالاً خطرناکی است که جادوگر اول (فرد عقبی) انجام میدهد. این موجود را هم نفهمیدم چیست (از شیاطین است یا پریان یا ..؟) ولی احتمال بازگشتش به داستان وجود دارد.
هزچه تلاش میکنم، تماشای فیلم ساکن طبقة وسط برایم ممکن نیست. اگر در دوران دبیرستان آن را میدیدم، مطمئناً کلی مشعوف میشدم و تحسینش میکردم. پس از فهرست «دیدنیها»یم میگذارمش کنار.
اپیسود اول Marvelous mrs Maisel معرکه بود؛ مخصوصاً بعد از ماجرای چمدان و مست کردن میریام. هنرپیشة نقش میریام عالی است! خوشکل و خوش صدا و بانمک. از آن خانم توی بار هم خیلی خوشم آمد. حتماً بقیهاش را هم میبینم. ته ذهنم اینطور مانده که پرکلاغی آن را بهم معرفی کرده؛ اگر اینطور است که خیلی تانکیو دوست جان!
آخی!
از حدود نیم ساعت پیش که خاله جانم آهنگ کجا باید برم روزبه بمانی را برایم فرستاده،هی دارم بهش گوش میدهم. خدا رو شکر، تن صداش خیلی قشنگ است. از آنجا که شاعر است (چند ترانة قشنگ هم برای داریوش جانم گفته)، باید این ترانه هم کار خودش باشد. از دید من، خوب است هنرش را دارد که خواننده شده. اعتراف میکنم بهنظرم ته صداش کمی شبیه داریوش است.
از این آهنگ غمگینهاست با کلمات غمگین (بد، محال، طاقت آوردن، ...) ولی چون من مدلم قرارگرفتن توی چنین حالتهایی نیست، فقط از شنیدنش لذت میبرم. هیچ داستانی هم در ذهنم ساخته نمیشود. موزیکش هم خیلی خوب است ...
وووی! یادم رفت گاز را خاموش کنم، صبحانهم ته گرفت (باقیماندة گوشتکوبیدة دیشب)!
از آن روزهای معهود است و مسکن اثر کرده، کیسة آبگرم توی پکوپهلوم است و قرار است موقع صبحانهخوردن، انتهای فصل 1 هاو آی مت یور مامان را ببینم. از آن روزهایی است که به خودم مرخصی میدهم و هر کار مفیدی انجام بدهم امتیاز اضافه محسو ب میشود :)
توی تلگرام هم کانال آقای اسنپ موتوری را تازه پیدا کردم و میخوانم و لذت میبرم و میخندم. این هم نمونهاش:
یه آگهی خونه دیدم تو دیوار، زده بود هفتاد متر ملک با هفتاد متر پشت بوم. زنگ زدم آدرس دقیق گرفتم ببینم. رفتم دیدم خونه هه درش قفل نداره، کش داره :|
بعد وارد شدم مثل این خونه ها بود تو تبلیغای آیا از اعتیاد خود رنج میبرید :|
یه آقای معتاد اون گوشه نشسته بود. بعد رفتم بالا یه خونه بود نمای داخلش آجر بود :)))
بعد سه تا اتاق خواب داشت، دوتاشو دیدم، زن صاحبخونه گفت اون یکی اتاق واسه گربه هاس، نمیشه استفاده کرد :|
درو باز کردم پنج تا گربه با اخم گفتن میووو :))))
مثل فیلم ترسناک بود :)))))
و این:یه دوست دارم ۴۵ سالشه. بعد تازه نینی دار شده. بهم گفت علی واسم چند تا تبلیغ تلوزیون دانلود کن. دانلود کردم. دعوتم کرد خونشون، بچهش داشت گریه میکرد. سریع رفت تبلیغا رو گذاشت تو تلوزیون، یهو بچه ساکت شد :)))
ازین تبلیغای لعنتی گاج :|
ولی بچهش انقدر ذوق کرده بود :))) عاشقش شدم.
نمیدانم دیروز دستم به چه دکمهای خورده سایت وبلاگ را ریزتر نشان میدهد.
راستی از دیروز، دارم مطالبم را از پرژنبلاگ ثبت میکنم اینجا. البته تاریخ حدودی میزنم؛ مثلاً 10-15 پست هر ماه را با هم تو یک پست تازه جای میدهم و اسمش را میگذارم فلان ماه فلان سال، با برچسب «وبلاگ قدیمی» و تاریخ یک روزی در همان ماه همان سال را دستی تنظیم میکنم برایش. اینطوری مطالب میروند در همان ماه و سال آرشیو میشوند.
ماجرای آن کلید، که چند پست قبلتر نوشته بودم، به جای دیگری ختم شد. دقیقاً به چیزی 180 درجه برخلاف انتظارم انجامید اما قبل از آن، خودم فکر میکردم نوعی محدودیت بههمراه دارد و دیگر آن ذوق و شوق هفتة پیش را برایش نداشتم.
کلیدبودنش هنوز هم برایم همان اهمیت را دارد؛ اینکه سعی کنم در بعضی موارد، بیشتر دقت داشته باشم و جوانب کار را بسنجم؛ هم شخصی (اهمیتدادن به وقت آزادم و محدودنکردن خودم)، هم عملی و حرفهای (مطالعة بیشتر و گذاشتن وقت بیشتر). جالب اینجاست که امروز اولینبار بود که جملة تأکیدی جدیدی را تکرار کرده بودم و خیلی هم به این ماجرا میخورد، البته از آنطرفش! یعنی همان 180 درجه تفاوت. پس باید منتظر باشم «مفهوم» واقعیاش خودش را نشان بدهد.
بعد از فرندزبینی دوباره، طبق قرار قبلی، رفتم سراغ How I met your mother
جالب است که ایندفعه بهنظرم دیدنیتر و بامزهتر است! شخصیتهایش راحتتر و راحتالحلقومیتر از فرندزند... قرار بود مقایسه نکنم! فکر کنم من همچنان ذهنم درگیر و در قیدوبند چارچوبهاست برای همین، ناخودآگاه، تحسینشان میکند (فرندز) ولی چون بهشدت علاقهمند به انعطافپذیری و فرار از چارچوبها هستم، آنور مرز میشود دنیای آرمانی یا شبیه به آن (HIMYM).
از بعد از اپیسود 15 فصل اول شروع کردم چون یادم بود قبلاً تا آن حدود را دیدهام و شبکة مرحوم ماهوارهای هم این سریال را تا جاهایی پخش کرده بود و ... احتمالاً بهزودی فصل 2 را شروع میکنم.
ــ Find me in Paris عالی نیست ( یک اپیسود دیدم) و شاید برای گذران وقت و ... خوب باشد. البته اگر از آنهای دیگر بیشتر خوشم نیاید! فعلاً نمیخواهم ادامهاش را ببینم و امیدوارم از این بهتر خیلی باشند که نبینمش!
ــ مشتِمالچی عارف را حدود سه هفته است که خوردخورد میخوانم. نثر قشنگی دارد اما داستانش برایم جذابیت انتخابات الویرا را ندارد. خب، گویا اولین کتاب نایپل بوده و به این ترتیب، طبیعی است.
از سههفتة پیش، هر دوشنبه خانم موقر تقریباً مسن دوستداشتنیای را میبینم که احساس عجیبی را در من بیدار میکند؛ از همان اول، به نظرم رسید احتمال دارد با مادربزرگم نسبتی داشته باشد! ابتدا ذهنم رفت سمت اینکه مثلاً خواهر ناتنیاش است اما برای این منظور، خیلی باید جوان باشد. پس در ذهنم، او را خواهرزادة ناتنی مادربزرگم تصور کردم؛ شاید یکی از کسانی که میراثدار شباهت زیبای ظاهری اجداد مادرِ مادربزرگماند.
الآن یادم افتاد که مادربزرگم بیشتر شبیه پدرش بوده تا مادرش. خب، چون من نه اجداد مادری مادربزرگم را میشناسم و ازشان سرنخی دارم و نه اجداد پدریاش را، میتوانم تصور کنم مثلاً نوة عمة مادربزرگ است! ولی به دلم نمینشیند. دوست دارم همخون مادرِ مادربزرگم باشد. شاید به همان دلیل گمکردگی نسلدرنسلمان!
گاهی دلم برای زهرای مهربان گیلانی که 2 یا 3 سال پیش، مدتی وبلاگم را میخواند و شرلوکی و گاتی بود و طبع لطیف و بزرگواری داشت خیلی خیلی تنگ میشود. از بدجنسی پرژنبلاگ هم، آن پستهای وبلاگم که او برایشان کامنت گذاشته پریدهاند. امیدوارم هرجا که هست سلامت و دلشاد باشد.
به این نتیجه رسیدهام که ما معمولاً مقهور شرایط بیرونی و ویژگیهای خودمانیم و این چیزی است که همیشه هست. انتظار برای بهتر شدن شرایط و حتی گاهی خودمان در ذات خودش جالب نیست و معمولاً باعث استرس و ترس و شاید ناامیدی بشود؛ اینکه اگر نشد چه؟ پس کِی؟ چرا من؟ دیگر دیر است،هرچه هم که بشود، ...
امروز به خودم گفتم: تو از اول زندگیات همین بودهای؛ مدام در شرایط متفاوت و مشابه داری همان «خود» ِ نخستینت را نشان میدهی؛ گیرم مجربتر و خوددارتر، همان چیزهایی که خوب/ بد بودهاند هنوز هم برایت خوب/ بدند و نهایتش واکنش تو دربرابرشان تغییر کرده باشد. برای همین، احساست به آنها عوض نشده. تو هنوز هم تمایل داری از کسی مثل آن دختره، متین، فرمان ببری و تحسینش کنی. الآن فقط فرد مورد نظرت ارتقا پیدا کرده؛ یکی شده مثل مربی باشگاهت که جدی و مهربان و سختکوش است. تو هنوز هم دلت میگیرد، فقط الآن ابزارهای بیشتر و متنوعتری در اختیار داری که با مشغول شدن به آنها با دلتنگیات کاری کنی. هنوز هم آرامش و درخشش آفتاب برایت نعمت است؛ پس روزهای ابری و بارانی را به دلیل آفتاب بعدشان دوست داری و این فرج بعد از شدت خیلی بیشتر از بهسربردن در رفاهی ممتد به تو میچسبد.
اینها را البته در یک جمله به خودم گفتم، بهصورت کلی. ولی مصادیقشان، حالا که قرار شده برای خودم ثبتشان کنم، به ذهنم رسید. آن جمله تهش این بود: همین است که هست و تو همانِ همیشهای. برای همین، تصمیم گرفتم برای بهترشدن انتظار نکشم. فقط تلاش کنم و کاری کنم که هرچه را توانستم بهتر کنم یا در مسیر بهترکردنشان قرار بگیرم.
این آدمیزاد «همیشه» باید بیاموزد! اصلاً باید اسمش را میگذاشتند «آموزاد» یا «آدموزاد»؛ مثلاً یعنی «درحالآموختن».
هم بهطور کلی باید «بیاموزد»، هم باید بیاموزد که «باید بیاموزد». نمونهاش خودم که با اطمینان قوی میخواستم «بهسزا» را به «بسزا» تبدیل کنم و برای آن دلیل بیاورم و گوشزد کنم اما خوب شد قبل از بازکردن دهان (داستان مرغابی ها و لاکپشت دوران دبستانمان)، در واقع قبل از دستبهکیبردشدن، فرهنگ واژه را بررسی کردم. خب! برق از سلولهای بهسزای مغزم پرید وقتی دیدم با «ه» نوشته شده؛ نه چسبیده به «سزا»!
اینجور وقتها، آدم باید هم بابت آموختن شکر کند و هم بابت افاضة فضل نکردن!
صدای نچسب، و شاید گوشخراش؛ انگار غاز پرحرف تازهمهاجری در گلویش جا خوش کرده و دارد پروبالش را جمع میکند تا خودش را، بعد از پروازی طولانی در طوفان، خووب در لانه جا بدهد.
ـ بعضی وقتها که با متن تازهای سروکله میزنم، انگار ذهنم موقعیتهای فانتزی جدید و جورواجوری خلق میکند که دلم میخواهد بعضیهایشان را بنویسم تا فراموشم نشود. مثلاً برای این صدا، طی این چند سال، توصیف کاملی نداشتم که دلم را راضی کند. اما چند دقیقة پیش، ناگهان، تصویرش در ذهنم ساخته شد.
دیگر دارم بهخوبی، با تمامی اعضا و جوارحم، میفهمم چرا آن استاد گرامیِ چند سال پیش، در روند تدریسش، بخشنامه کرده بود فرهنگواژه بخوانیم. میفهمم چرا استاد گرامی دیگری، حدود 1 سال بعدش، بِهِمان مشق میداد که کاربرد فلان واژهها یا پیشوند/ پسوندها را در فرهنگ لغت بخوانیم و مواردی که برایمان جدید بود بنویسیم.
بهعلاوه، این قضیة خواندن بعضی کتابهای خاص و تخصصی، در هر دو حوزة مورد نظرم، دیگر دارد خیلی جدی میشود. کم مانده مثل شوالیهها لباس رزم بپوشد و با شمشیری در دست، مرا به چالش بکشد!
یکوقتهایی افراد تصمیمهایی میگیرند یا چیزهایی میگویند که، بیشتر با توجه به سابقهشان یا حتی هدف شخصیتشان، با اینکه میدانی درست نیست، ولی ناخواسته بهسمت «والله چی بگم!» سوق داده میشوی.
خیلی خیلی سخت است. اگر هدف و علاقه به خود را از آدم بگیرند، دوام آوردن بسیار مشکل و حتی بیمنطق میشود.
چند ساعت پیش، ناگهانی، یک صحنه از خواب دیشبم را یادم افتاد: جایی بودم که حالوهوای کلاس زبان را داشت و چیزی از دنیای هری پاتر به انگلیسی مد نظر بود و من 4 مورد در ذهنم جان گرفت و ... جالب اینجا بود که «طلسم» یا «عنصری جادویی» مد نظر بود.
چند ساعت بعد از بیدارشدنم، اتفاقی جادویی و مطلوب رخ داد و در پی همان اتفاق، الآن در جعبة نامه-برقیهام، چیزی به اسم «...جادویی» دارم!
بعداً، اگر سرنوشت صلاح دانست، بیشتر درموردش مینویسم.
برایم جالب نیست که درمورد بعضی چیزها با کسی صحبت کنم؛ منظورم مخاطب خاص اینگونه صحبتهاست. گاهی هم حتی ترجیح میدهم تلفنی 1-2 جمله بگویم؛ چون در صحبت شفاهی،آدم میتواند لحن خوبی بهکار ببرد و بیشتر احتمالش هست که همهچیز به خیر و خوشی ختم شود. اما وقتی دیگر با آن شماره تلفن نمیشود با شخص تماس گرفت و صحبت کرد، غیر از نوشتن ایمیل راهی نمیماند.
برای همین، با اینکه حق قانونی خودم میدانم که در این مورد حرف بزنم، دیشب نتوانستم/ رویم نشد/ جرئت نکردم/ چندشم شد که ایمیلی با این مضمون برای فرد مورد نظر بفرستم. چون نمیشد بیشتر از یک جمله نوشت و آن یک جمله، بین جملات سلام و احوالپرسی و تقدیم احترامات فائقه و خداحافظی، چندان زیبا و خوشایند بهنظر نمیرسید. اما امروز صبح، همین که پا شدم،یاد حق و حقوق قانونیام افتادم و دیدم اصلاً نوشتن در این مورد هم زشت نیست. اما باز هم هنگام تایپکردن، احساس سنگینی میکردم. خلاصه اینکه جمله را کمی لعاب دادم و خیلی سریع، تا پشیمان نشده بودم، ایمیل را فرستادم. هرچه میخواهد بشود!
آخی آخی!
چقدر خوب است که فرندز اینطور تمام میشود؛ یکجور عاقبتبهخیری منطقی (با توجه به بافت سریال) در آن هست که دوستش دارم. چقدر برای چندلر و مانیکای خوشکل خوشحالم.از بعضی جهات، شبیه چندلرم. تغییرهای شخصیتش را خیلی دوست دارم.
ریچل دختر لوسة خوششانس ماجرا باقی میماند همچنان. مدتی پیش، متوجه شدم منطقی است شانس را در حوادث در نظر بگیریم و اتفاقا خوشحالم بابت آن. هم برای توضیح گذشته و هم برای توقع از آینده توجیه خوبی است. ولی واقعاً برایم جالب نبود که طی سه اپیسود آخر، گاهی شورت ریچل، از پشت، از دامنش بیرون بود! البته مدل یکی از دامنهاش خیلی قشنگ بود.
جویی هم تا حدی خوششانس است ولی نه بهاندازة ریچل. برای فیبی هم واقعاً خوشحالم.درمورد راس هم همچنان نظرم این است که از بقایای دایناسورهاست (یک مارمولک صحرایی) که گاهی به پسگردنی نیاز دارد.
اما وقتی صحنههای آخر را میدیدم و آن ترککردن خانه را، احساس قشنگی در قلبم شکل گرفت؛اینکه وقتی دوستان و عزیزانت را در زندگی داری، نباید در ورطة رنجشها و سوءتفاهمها دستوپا بزنی؛باید تلاش کنید با هم حلشان کنید. این چندتا،موقع ترککردن خانه،انگار فقط حضور یکدیگر را در زندگیشان میخواستند و همین برایشان بس بود. حتی من هم به بخشهای ناراحتکننده و اعصابخوردکن شخصیتها فکر نمیکردم و دلم برایشان تنگ شد. چه برسد به خودشان که سالها با هم زندگی کرده بودند.