نبرد لامصصب و آخرین روز بهار با هجوم خوشبختی

رمزی: سگام هرگز بهم آسیب نمی زنن!

سانسا: هفت روزه که بهشون غذا ندادی. خودت گفتی!

رمزی: اونا جونورای وفاداری ن.

سانسا: بودن، ولی الآن گشنگی کشیدن.

***

وای جان اسنو! اگه یه بار دیگه مارتین فرماندهی لشکری رو تو داستانش بده بهت، خودم خودش و خودتو می کُشششمممم!!!

سِر داووس گوزن چوبی شرین رو تو برفا پیدا کرد، و فکر کنم از اون سکوی تقریباً ویرانه فهمید ماجرا ممکنه چی بوده باشه. فکر کنم اونم ملیساندرا رو می کشه.

اگر فرمانروایی وینترفل رو بدن دست سانسا، حقشه. عقلش بیشتر از جان کار می کنه.

وای ریکُن! وای از اون قلب کوچکش! شگی داگ!

یکی از فانتزیام هم اینه که اژدهایان دنریس رو ناز کنم. رو اون فلسای برجسته شون دست بکشم. شایدم یه دور باهاشون پرواز کنم. اصن من اژدها می خواااام. فکر کنم یکی از قشنگترین نقشایی که تو تاریخ فیلم و سریال ساختن بازی شده، نقش دنریس طوفان زاد باشه. خوشبحال امیلیا کلارک!

اساطیر درون

عادت به جویدن لب مرا یاد پرومته می اندازد؛ «هر روز عقابی می‌آمد و جگر او را می‌خورد و شب جگر از نو می‌رویید».

منتها اساطیر امروزی پیشرفت کرده اند؛ خودشان عقاب خودشان شده اند!

سالنامه‌ها

اون سالنامه قدیمیه که از پارسال یادداشتهای کتابیمو توش می نوشتم، گذاشتم کنار...

یه سالنامه نیمه کاره قدیمی دیگه رو برداشتم

به نظرم کتابی تره

بعدا این مطالب رو اصلاح می کنم، احتمالا

داداش مورفی

قانون مسخره ای هم هست که گاهی اوقات با غلظت تمام صدق می کند. اینکه من از هرکسی خوشم بیاید، صاحبنظران اعلام می کنند در زمینۀ تخصص خودش مالی نیست و اگر از کسی خوشم نیاید، بعدها می فهمم برای خودش آدم شاخی است.

با این حال، همچنان راحتم و به دوست داشتن/ نداشتن های بی منطقم ادامه می دهم!

کتاب بی امتیاز

رادوبیس، دلدادۀ فرعون* را هفتۀ پیش خواندم. به اعتبار نام نویسنده برش داشتم و فکر می کردم رمانی تاریخی و جذاب باشد. البته تا حالا از نویسنده اش کتاب دیگری نخوانده ام، فقط شنیده ام مشهور است.

باید بگویم که اصلاً از کتاب و داستانش  خوشم نیامد. برای ترجمه هم زبان ادبی انتخاب شده بود که به نظرم لزومی نداشت. بیشتر جاهای آن، مثل کسانی که دورۀ تندخوانی رفته اند، از روی کلمات می پریدم. فقط می خواستم ببینم داستان چطور پیش می رود و آخرش چه می شود.

نه طرح هیجان انگیز و قوی ای داشت و نه داستانگویی پرکششی. چون بادقت نخواندمش، از خواندنش و وقتی که پایش گذاشتم، پشیمان نیستم.

خداحافظ رادوبیس! جادوی تو درحدی نبود که منِ خواننده را تسخیر کند. فرعون هم لابد کج سلیقه یا نادان بود!

*نوشتۀ نجیب محفوظ


به سازندگان POI:
این بود؟ نه واقعاً، این بود؟ این بود آن پیمان محکمتان که «اگر فصل آخر باشد طوری می سازیم که بیننده ها راضی باشند»؟

من از اپیسود 4 خیلی خیلی هم ناراضی بودم. همان به میانه نرسیده مشخص بود همه ش خواب و خیال است. آن هم چه خواب بی هیجانی!

خسته نباشید :/

خواهر بزرگه

هوراااااااااا

بازم جومپا لاهیری

قدرت کلام

گاه مطالب گذشتۀ وبلاگم را می خوانم، به صورت هدفدار. مثلاً همین الآن که خرداد ماه 95 است، مطالب خرداد 94 را می خوانم. اگر فرصت بود به اردیبهشت و تیر 94 هم نگاهی می اندازم. چون به دلیل عادت ذهنی/سپر مدافع، یادم می رود چه سفرهایی با قالیچه ام داشته ام. معمولاً نتیجۀ خوبی دارد. جزئیات کارهایی که زمانی کرده ام و اتفاق ها، مثل گوی های کوچک و بزرگ غلتان، از لابه لای به-یاد-سپرده هام سر می خورند و به اتاق های متفاوت ذهنم می روند. یادم می رود چه احساس خوبی داشته ام، چه کارهای خوبی کرده ام، معنای واقعی یک شکل نبودن روزهام فراموش می شود. این کار حدوداً به یادم می آورد که برای چیزهایی که ثبتشان کرده ام، چه خیزی برداشته بودم و نتیجه اش چه شده بود.

خیلی کمتر هم پیش می آید که مطالب ماه مشابه را از سال پیش تر از پارسال بخوانم. متأسفانه بیشتر روزمره های 92-3 را در فیسبوک ثبت کرده ام. حتی وقتی در بطن فیسبوک بودم هم دسترسی جامع و جمع و جور به مطالب، مثل اینجا میسر نبود. کاش مطالب هرروز را جمع می کردم و اینجا هم ثبتشان می کردم. البته کار نشد ندارد.

این از قدرت واژه است که وقتی ثبت می شود آثار نهان و پیدای انکارناپذیری دارد. معمولاً هرچیز را که بنویسیم، دیرتر فراموش می کنیم. انگار با ثبتشان، چیزی با لباس کلمات زاده می شود که کار خاص خودش را شروع می کند و دنیایی می سازد که گاهی باید برای کشف و درک آن وقت گذاشت.

_ مطالب 2 سال پیش را که خواندم، دلم برای قلب جوهری جان تنگ شد! بیشتر هم برای جلد 3 نفسگیر و باشکوهش.

ماجرای مرض های من

1. مامان من از طرفداران محسن نامجوست. البته همۀ آهنگهاش را گوش نداده _و نمی دانم اگر همه را گوش بدهد، چه موضعی می گیرد_ اما درکل نامجو از خواننده هایی است که برای مامانم شنیدنی است. فکر می کنم اگر این دعای مجیر نامجو را بشنود، احتمال دوباره اسلام آوردنش بسیار زیاد است!

شیطان کوچکی که برایم زاده شده، درِ گوشم می گوید بعضی از آن آهنگ های نامجو را برای مامانم بگذارم. البته منظور خاصی ندارم، فقط می خواهم نظریه ام را امتحان کنم! فرشته ام می گوید: مرض!

2. مرض که شاخ و دم ندارد! یعنی الآن در «هوس فیلم و سریال دیدن/ کتاب خواندن»، به مرحله ای از عرفان رسیده ام که خیلی راحت برای خودم توجیه می کنم: خب، آدم به تفریح احتیاج داره. مخش می پاشه اگه وسط کار به خودش آنتراکت نده. حالا من آدمی م که معمولاً دوست ندارم پیوسته پشت کاری بنشینم و برای اینکه مفصل ها و لولاهام زنگ نزنند و به خارش نیفتند، هی پا می شوم راه می روم. اصلاً وسط فیلم و حتی اپیسودهای زیر یک ساعت سریال ها هم هی راه می روم.

 

آدمِ خوب آدمِ مرده است

Revenant دیدم (معمولاً درمورد فیلم دیدن هام باید با «بالاخره...» شروع کنم). فیلم خیلی خوبی بود اما در دستۀ «یکبار برای همیشه» قرار گرفت. این فیلم ها معمولاً مشهور و توصیه شده اند و تمام نیرویم را جمع می کنم و یکبار می بینمشان ولی بیشتر اوقات نمی توانم بار دیگر تماشایشان کنم. مثل Birdman، فیلم های اصغر فرهادی که بسیار دوستشان دارم (البته آنها را قرار است سرفرصت و با جمع کردن انرژی فوق العاده ای باز هم ببینم)، فیلم های آلمودووار (به جز Volver جانم، که دوبار دیدم و دلم می خواهد باز هم تماشایش کنم)،...

Revenant آنقدر تأثیرگذار بود که بیشتر مدت فیلم احساس سرما می کردم! صحنه ای که اسب خالخالی مرده بود و ...، با خودم فکر می کردم اگر من بودم همچین فکری به سرم نمی زد و ممکن بود بایستم اسب را نگاه کنم زیر برف، تا یخ بزنم مثلاً.

وضعیت انسانیت در این نقطۀ تاریخ طوری بود که هرکس چشمش به هرکس می افتاد، می کشت. بین شخصیت ها از بریجز خیلی خوشم آمد و آن سرخپوست تک افتادۀ تنهاماندۀ بازماندۀ پانی که در مقطعی آقای گلس را نجات داد.

و آن حجم برف و رودخانه های خروشان پهن و گاهی سکوت چقدر زیبا بود.

چه دانستم

دارم فکر می کنم در زندگی آدمی مرحله ای هست که یک پا از عشق آن سوتر می گذارد و به دوستی و دوست داشتن می رسد، به مهرورزی و احترام به آزادی، به رها کردن و رها بودن، واگذاشتن، تامل بیشتر، ...

_امیدوارم این مرحله در زندگی ام طولانی و عمیق و پربارتر از انتظارم باشد.

__هیجان انگیزتر این است که بخواهی مرحله بعدی را تصور کنی، و معمولا نتوانی!

حکایت آن سوار*

آن روزها اسمش را نمی دانستم. برای من شماعی زاده بود و من ِ اول دبستانی نوشتن صحیح نامش را بلد نبودم. صدایش در آن شبهای طولانی مرموز در دنیای من غوغا می کرد، با اینکه صدای ضبط بلند نبود و نوار کاستها آن قدر بی کیفیت بودند که شاید نصف کلمات ترانه ها را خوب نمی فهمیدم. ولی آن قدر شماعی زاده بااحساس می خواند و موسیقی کارهاش آن قدر کامل بود که محو صداش می شدم و در دنیای ریتم غرق می شدم. تا جایی که یادم می آید، به قول امروزی ها، یکی از کراش هام محسوب می شد. اینترنت و امکانات هم نبود و چهره ای که براساس صدایش برای خودم تصور کرده بودم، شبیه زورو یا علی بابا بود. چهره ای همیشه خندان و شاد با چشم های سیاه براق، و روی سرش هم به جای کلاه زورو، عمامۀ علی بابا را قرار داده بودم. البته به رنگ آبی لاجوردی. و لباسش هم سفید و شبیه لباس سندباد (عربی) بود با شال بلندی که مثل هندی ها روی یکی از شانه هایش انداخته بود (عجب ملغمه ای شده بود، ولی این همان چهرۀ محبوب من بود). این ترکیب معشوق آرمانی من در آن سال ها بود. بشاش و خوش صدا و شاااد و پرنرژی.

   همکار جوان و شاد مامانم که در خانواده ای نسبتاً پرجمعیت و متوسط بزرگ شده بود، پای شماعی زاده را به دنیای من باز کرد. هر چند هفته نوار کاستی از منزل با خودش می آورد و همه باهم گوش می کردیم. مدام گوش می کردیم. نوار می خواند و آن 4-5 ساعت شبانه روز که از برق بهره داشتیم، موسیقی معمولاً بود، ما حرف می زدیم، غذا می خوردیم، موسیقی بود. همه حرف می زدند و کارشان را می کردند، موسیقی بود. من مشق می نوشتم و دوتا گوشهام به موسیقی بود و گاه به واقع احساس می کردم دو گوش کم است. موسیقی بود و من محو این موسیقی کامل می شدم. آن موقع نمی فهمیدم چرا دوستش دارم. الآن که دوباره بعضی آهنگ ها را گوش می دهم، کمی بهتر می فهمم. فقط می توانم بگویم همه چیز در کنار هم خوب است، عالی است. از یک جایی شروع می شود، ادامه ... و به جایی ختم می شود که با هم جورند. حتی در مواردی که به ورطۀ خیلی کوچه بازاری بودن و  _باد به گوشش نرساند_ سبک بودن می افتد. مثل باقی خواننده ها، حسن ما هم چند ترانه دارد که من دوست ندارم به آن ها گوش بدهم.

   همۀ آنچه اطراف من بود موسیقی سنگین و گاه غمگین داشت، حتی به معنای واقعی موسیقی، از سرودها و مارش های جنگی-انقلابی گرفته تا آنچه بزرگترها گوش می کردند. شماعی زادۀ محبوب من شاد بود و پرقدرت و شجاعانه آواز می خواند. صداش برای من رنگ دیگری به موسیقی بخشید. غیر از این، نرم و مخملی بود و پرِاحساس. مملو از احساس. لرزش های صداش را هنوز هم دوست دارم. قلبم را می لرزاند و داستان های جدیدی در ذهنم می نوشتم که، بله! به من امید می دادند. همان چیزی که خیلی نیاز داشتم.

   آهنگ محبوب آن روزهام بیشتر و بیشتر بود. بعدِ سالی، عروسی خواهر بزرگ همان همکار شوخ و شنگ مامان بود. ما هم دعوت داشتیم. مامان با پارچه ای زمینه سفید و گل ریز برایم پیراهنی دوخته بود که فقط و فقط دخترانه بود (برخلاف رسم معمول لباس پوشیدنم، هم آن روزها و هم تقریبا ًهمیشه). دامن از کمر چین دار و بالاتنۀ کش دوزی شده با دو بند. سر اولین اتویش هم انقدر تو دست و پای مامان لولیدم که وسط ساق پام با نوک اتو سوخت و به نظرم اثر محوش تا حالا هم مانده باشد. ولی آن روز آن قدر پررنگ و توی چشم بود که توی عروسی، خواهرهای کوچک تر دوست مامان بدجور نگرانم شدند. این دو دختر هم از ماجراهای محبوب زندگی من محسوب می شوند. من ِ اول دبستانی، با دو دختر راهنمایی و در شرف دبیرستانی شدن دوست شده بودم. کوچکه شاد و خندان و مهربان و بزرگه مهربان و آرام و لبخندبرلب بود. کوچکه یکی از کتاب های جیبی تصویردارش را به من هدیه کرد که داستان میکی ماوس و پلوتو بود. توی کتاب برایم تقدیم نامۀ کوچکی نوشته بود که هرروز با ذوق می خواندمش و دستخطش را تحسین می کردم و از محبتش به خودم شاد می شدم. ...

تو عروسی بودیم. خواهرهای عروس توی موهاشان اکلیل ریخته بودند و در رفت و آمد و دست افشانی. یک بار کوچکه با داد و فریاد و شادی دست مرا کشید وسط که بیا برقص دیگه. منم یواش گفتم: شماعی زاده ندارین؟ همان طور بلند بلند با خواهرش خندیدند و گفتند نه اینجا نداریم. بیا با همین آهنگ برقص. من که فقط با شماعی زاده تمرین کرده بودم، نرقصیدم. پکر هم شدم. چه عروسی ای که بیشتر و بیشتر ندارد!

   البته آن سال ها ستار، مرتضی و معین هم بودند. از معین وقتی سرت رو شونه مه را خیلی دوست داشتم و باعث شد برای من بشود برادر کوچک شماعی زاده _قهرمان من_ البته نه با لباس عربی. این یکی لباس سفید هندی داشت! خدایا! چه تصویرهایی! از مرتضی هم انار انار را یادم می آید. این آهنگ را خیلی دوست داشتم و صدای بم و گرمش مرا یاد دندانپزشک همان دوران زندگی م می انداخت که خیلی مهربان و بابا-طور بود و آرام، و من خیلی اذیتش می کردم. هربار هم به خودم قول می دادم شجاع باشم تا آبرویم بیشتر از این نرود، ولی نمی شد.

    و عباس قادری. این یکی از کجا آمد؟ از انبان بی ته همان همکار مامان. حتی یادم هست می خواست برایمان آغاسی هم بیاورد که خورد به تعطیلات تابستانی و بعد هم منتقل شد به جای دیگری و ... همان سال با یک کوچه فاصله، همسایه شدیم. هفته ای چندبار می رفتم منزلشان با خواهرهای کوچکترش بازی می کردم و کتاب می خواندم. از معدود آدم هایی بودند که فانتزی ها و رفتار عجیب مرا مسخره نمی کردند. با محبت برخورد می کردند و برایشان عادی بود.

هممم.. عباس قادری ماجرای عجیبی دارد. صداش در گوش من شبیه یکی دیگر از همکارهای مامان بود که مردی ترکه ای، مؤدب، باکمالات و بسیار تعارفی بود. همین تعارفی بودنش باعث شده بود اینجا و آنجا بشنویم همکارهای دیگر برای آقای فلانی جک هایی ساخته اند. اما همسرش از هرجهتی که نگاه می کردی، نقطۀ مقابل او بود. کم حرف و خنگ به نظر می رسید. جذابیت ظاهری هم نداشت. روی هم رفته، هرکس که می دید می گفت این دو به هم نمی آیند. ولی خیلی عادی زندگی شان را می کردند. شباهت صدای عباس قادری به این آقا باعث شده بود در تصوراتم آقای فلانی را ببینم که از دست زنش فرار کرده و از این شهر به آن شهر می رود و روی سن آواز می خواند تا زندگی اش بگذرد.

   سال ها بعد که توانستم چهرۀ بسیاری از خواننده ها را ببینم، بعضی تصوراتم مثل دیوار کهنه ای فروریختند. ازجمله درمورد عباس قادری. هنوز هم دوستش دارم و برایم خاطره ای شیرین است اما مطمئنم اگر آن روزها می دیدمش آن قدر دوستش نداشتم. نه که تأثیر خاصی در شخصیتش داشته باشد، فقط مطمئنم چهره اش طوری نبوده که آن روزها مرا جذب خودش کند. هرجا هست به سلامت باشد چون در شادی و پرانرژی بودن آن روزهایم نقش بزرگی داشت. اما اگر چهرۀ مرتضی و شماعی زاده را می دیدم، از دوست داشتنشان پشیمان نمی شدم. مخصوصاً آن حالت چهرۀ شماعی زاده وقتی می خواند، آن طور مهربان و بااحساس می شود، که مطمئنم اگر اجراهای تصویری اش را می دیدم، تصور می کردم به کلی برای شخص من می خواند. هوممم.. شماعی زاده خیلی شبیه تصورات کودکی من از چهره اش بود! منهای چشمان سیاه نافذ. شماعی زادۀ واقعی چشمان عسلی مهربان تأثیرگذار دارد.

   برای مدتی زندگی ام دوباره بدون موسیقی، این شکل موسیقی، شد. شماعی زاده در محاق رفت و آشتی موسیقی با زندگی م، با صدای داریوش و گوگوش و هایده و حمیرا همراه بود. 2-3 سال بعد دوباره شماعی زاده وارد شد. با یک ترانه. تو چشام نگاه کن و دستتو بذار تو دستم. یادم هست بارها و بارها به این آهنگ گوش می دادم، بدون وقفه، و بدون ساختن داستانی در ذهنم. مطلقاً آهنگ گوش می کردم. مثل همین روزها، الآن، بعد سال ها. بازم هم آهنگ را بارها تکرار می کنم. فکر می کنم باز هم به خاطر کامل بودن همه چیز بود/است. آن سازهایی که باید باشند، هستند. تغییر ریتم ها، هماهنگی کامل موسیقی با شعر. معنای شعر. و از همه مهم تر، احساس صدای خواننده. وای حسن! تو با من چه کردی!

   و چند سال بعد، در سال های دبیرستان، شماعی زاده دوباره سروکله اش پیدا شد. با آهنگی حسرت برانگیز، از چند جهت. یکی اینکه پدری باافتخار برای دخترش ترانه ای بخواند که ورد زبان ها شود و حتی بعضی سطرهاش چیزی مثل جملۀ قصار شود و با/بی آهنگ، در مواردی به زبان بیاید. همین یک ماه پیش، پسر استادمان کتابی ترجمه کرد که منتشر شد و وقتی در گروه معرفی ش کرد، استاد فرهیخته مان تایپ کرد یه پسر دارم شاه نداره! و نکتۀ مهم دیگر زیبایی خیره کنندۀ عقیق خانم بود که با چهرۀ معصومش در کنار پدرِ شاد و شنگول می رقصید. با فاصلۀ اندکی، سروکلۀ چند ترانۀ واقعاً دوست داشتنی پیدا شد. معروف ترینشان درو واکن عزیزم بود. اما من از من برات یار می شم خوشم آمده بود و چهرۀ شماعی زاده با آن فرفری های توی پیشانی و سیبیل و پوست گندمگون و لبخند همیشگی چقدر دوست داشتنی بود. اینجا به نظرم شبیه دزدهای دریایی عاشق پیشه می آمد، یکی از فانتزی های محبوب من! الآن که کلیپ های قدیمی را نگاه می کنم، چهرۀ بدون سبیل و صورت پر و چشمان نیمه خمارش در اجرای دستتو بذار تو دستم دوست داشتنی تر است.

   بعدترترها، می شنیدم خیلی از آهنگ های خوبی که دوستشان داشتم، ساختۀ شماعی زاده بوده است.

   اعتراف می کنم زمانی بود که کاملاً غرق موسیقی سنتی و سنگین شدم. با همۀ محدودیت ها، همان کارهای اندک را بارها گوش می دادم و در زندگی ازشان الهام می گرفتم. تأثیر مهم و پررنگ و انکارناپذیری از جنبه های گوناگون و حتی متضاد در شخصیت من داشت. طوری که از دوست داشتنی های سال های پیش تر فاصله گرفتم و دیگر برایم محبوب نبودند، فقط خاطره ای شیرین بودند. اما الآن که دنیایم بزرگ تر و رنگی تر شده، برای خیلی چیزهای متفاوت و گوناگون جا دارد که به این راحتی یکدیگر را نقض نمی کنند، هریک جایی برای آرام گرفتن دارند و جای دیگری را تنگ نمی کنند. هربار که چهرۀ این مرد مسن بزرگوار را می بینم، صدای همان جوان پرانرژی شاد در گوشم می پیچد و خوشحالم که اشتباه نکرده بودم. ممکن بود بعضی خط های ترانه ها را خوب تشخیص ندهم یا نشنوم اما آنچه را برایم مهم بود، اشتباه نشنیده بودم. در بیشتر اوقات، موقع خواندن آن ترانه ها لبخند برلب داشت نگاهش مهربان و بااحساس بود.

   یکی از آرزوهایم دیدن آدم های مشهور موردعلاقه م است. ممکن است از دیدن بعضی هاشان بگذرم، مثلاً اگر آنتونیو باندراس را نبینم چندان مهم نیست. اما چند نفر هستند که باید حرفهایم را در موقعیت مناسب، رودررو بهشان بگویم. از آنچه همین الآن در ذهنم نقش بسته، یکی شان داریوش عزیز است، یکی دیگر هم حسن شماعی زاده.

آنهایی که در موسیقی دستی و ادعایی دارند، استاد شماعی زاده صداش می زنند. ولی من اگر اینطور نگویم، نشان از بی احترامی نیست. به سبک خودم دوستش دارم و عزیزش می شمارم. امیدوارم بتوانم از نزدیک ببینمش.

 *تصویر ذهنی م از آن روزگار پررنگ تر شد و حرکت از اسب پایین پریدن سوار خندانی در ذهنم نقش بست با لباس سندبادی و شال هندی و عمامه آبی.


روز اسلیترینی

دیروز، طبق معمول اوقات مشابه خاص، کنج جان به در بردن از بلای همیشگی اختیار کرده بودم! و چون از نتیجۀ کارم تاحدی راضی بودم، برای جایزه تصمیم گرفتم فیلم Risen را ببینم. همان اول که با صحنۀ صحرایی در زمان زندگی مسیح رو به رو شدم، نفسم بند آمد. نه که فیلم خیلی عالی و مطرحی باشد، کلاً من اینطورم که از داستان های دوران قدیم و با درون مایۀ مذهبی- پیامبرانه خوشم می آید. فکر می کنم به شنیده های مهیج دوران کودکی ام مربوط باشد و به آن کتاب از هم پاشیدۀ قطور معماگونه که در روزگار نوجوانی، قدری از آن را خوانده بودم و بعد هم به طرز شگفت انگیزی یک نسخه از آن را به دست آوردم و ... به یادداشت های پانوشت-طور آن، که ماجراهای خاندان یعقوب و موسی را روایت می کرد ..

فیلم ماجرای روزهای بعد از مصلوب شدن حضرت عیسی را روایت می کرد و برخاستنش از مرگ و ملاقاتش با حواریون. در این میان، سرداری رومی هم در پی حقیقت ماجرا بود و ...

دوتا از هنرپیشه های محبوبم در آن بازی می کردند، یکی شان البته الآن دیگر چندان محبوب نیست (برادر هنرپیشۀ نقش ولدمورت) و دیگری بازیگر نقش درکو ملفوی، که اتفاقاً اینجا نامش لوسیوس است!

وسط روز هم نیمۀ باقی ماندۀ کتاب کم جان شنل پاره* را خواندم و با وجود سرد بودن و امیدبخش نبودن، دوستش داشتم.

جمله های پشت کتاب، طبق بیشتر اوقات، پرکشش و مهیج بودند اما متن اصلی به تصور من، با توجه به آن جمله ها، ربطی نداشت. با این حال خیلی ارزش خواندن داشت و همان جمله ها هم  به خوبی در کتاب جای گرفته بودند.

*شنل پاره، نینا بربروا، ترجمۀ فاطمه ولیانی، نشر ماهی.

«کنه وجود»/ اولین بار این ترکیب را در کتابی از لئوبوسکالیا خواندم

چقدر دنیا عجیب است!

چقدر آدم ها عجیب اند!

چقدر «من» عجیب است!

«من» وقتی تازه پا در وادی جدید زندگی ش گذاشته بود، پرحرف شده بود و دست کم شمه ای از چیزهای توی ذهنش را اینجا/ آنجا ثبت می کرد. اما مدتی است کم حرف شده. مدتی که به واقع باید 2 ماه باشد، یا چیزکی بیشتر/ کمتر، اما برای او بیشتر و سنگین تر جلوه می کند. «من» دیگر به مرحله ای رسیده که «خود»ش از او طلب برنامه ریزی جدید و جدی و قانونمندتر دارد. «من» همیشه «خود»ش را دلداری می دهد و قانعش می کند که وقتی دستش خالی شد، دیگر فرصتی به «خود»ش بدهد و حتی او را به مقدار بیشتر در مسائل «من» بودنش دخیل و شریک کند. «خود»ش خیلی جدی است و به این راحتی ها از «من» چشم بر نمی دارد. حاضر هم نیست خیلی کمک کند. پی هوس های شخصی اش می رود، مسئولیت هایش را با هر احساسی که داشته باشد، انجام می دهد و باز هم یک چشمش به «من» است. «من» می خواهد بدقول نشود. برای همین قول سنگین نمی دهد. اما برای تنوع و رفع نیاز هم که شده، نمی خواهد به این روال ادامه بدهد. «خود»ش امیدوار و خوشحال می شود و قول همکاری های بعدی را به «من» می دهد.

_ کلاً می خواستم بگویم «من» دلش برای پارسال، همین روزها، با نوشته ها و ثبت کردن هایش تنگ شده. حتی امروز فکر می کرد چقدر زیاد گذشته از آخرین باری که خوابش را نوشته. اصلاً چرا خوابهاش دیگر حال و هوای ثبت شدن ندارند؟ چون ... مثلاً... نه! درست است که برخی آرزوها در طول زمان برآورده می شوند، دلیل نمی شود آدم فهرست آرزوهایش کوتاه تر شود. «من» همیشه آرزویی را به جای آرزوی دیگر می نشاند.

«من» باید برای «خودم ش بیشتر وقت بگذارد.

شاید مارتین شخصیت پسرعموی بیمار تیریون و جیمی رو از روی خودش نوشته باشه

هودور؟ هودور؟

هودور دیگه نه!

از اپیسود 5 خیلی خوشم اومد، مخصوصاً اون بخش های مربوط به برندُن. انسان های نخستین، و سفر در زمان و یکی شدن گذشته و آیندۀ هودور. شاید به خاطر شهودی که در کودکی پیدا کرد، زبونش برای همیشه بسته شد.


خسته نباشی!

*هم واقعی هم کنایه آمیز