امروز، یکم ژانویهی سالی که تصادفی یادم آمد عددش را دوست دارم، 24، بالاخره کل سریال Once Upon A Time را تمام کردم.
از ابتدای فصل هفتم، از اِما دست برداشتم ولی جایش مدام به جِی ناسزا گفتم! از این آدم چندشتر نبود که انتخاب کردند، نه؟
چند سال پیش، تا تقریباً نیمهی فصل هفتم را دیده بودم ولی بعدش را دیگر رغبت نکردم. اینبار هم از ابتدا شروع کردم و تا آخر فصل هفت را توانستم ببینم. خب فصل هفت خیلی سطحی و الکی شلوغ بود و هی جادوگر از اینور آمد و از آنور رفت و کلاً خود گاتل بیخود بود و ... فقط رجینا و هوک و ویور از هم سر بودند.
ـ حقیقتش دلم برای رامپل همین قسمت آخر سریال نبود که کباب شد؛ فصل ششم که مشخص شد قرار بود چه بشود و ننهش چکار کرد و چه شد بیشتر دلم سوخت! فسقلی تنهای بیگناه!
ـ وقتی آن یکی چروکین غبار شد، این آدم گفت «خب، خود فرد میتواند وجه بد و خبیثش را نابود کند» و متوجه شد که «اصلاً خود اوست که این وجه بد و خبیث و همچنین وجه خوب خودش را خلق میکند و هرکدام که پدید بیاید دیگر تا آخر عمر دست از سر و یقهاش برنمیدارد و باید یکجوری غول را توی شیشه کرد و آن خوبه را مسئول کارها و تصمیمگیریها کرد»
ولی فکر میکنم این آدم چند دقیقهی پیش چیز بهتری توی فکرش بود و متأسفانه باز هم کلمات از ذهنش پرواز کردند و رفتند به یکی از کشوهای پنهانی.