روح گرگ

انیمیشن قشنگ Soul را دیدم و دلم هوس انیمیشن‌های جذاب و دیدنی را کرده است. بیشتر از همه به ساخته‌های Tomm Moore فکر می‌کنم که بخشی از دوتا را دیده‌ام و عاشقشان شده‌ام. وقتی جستجو می‌کنم، می‌بینم چه انیمیشن‌هایی ساخته! یکی‌شان درمورد دخترکی افغان به نام پروانه و دیگری پیامبر، پیامبرِ جبران!

جالب این‌جاست که در Wolfwalkers شاون بین حرف می‌زند و این یعنی دیدنِ دوبله بی‌دیدن‌دوبله!


Sean Bean Archives | Animation Magazine

با کمک بلوطی

من رسماً عنوان «مرغ در حال تخم‌گذاری» را تحویل می‌دهم و با افتخار، تاج «اژد‌های در حال زنده‌زایی» را بر سر می‌گذارم.

دو روز است نشسته‌ام پای برگه‌ی کتاب 140صفحه‌ای! بالاخره آخر شب تمام شد.

چه‌ام است من؟

وسواس تا چه حد؟ البته وسواس معمول شاید نباشد؛ نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم. معمولاً باعث می‌شود کتاب را دوبار بخوانم؛ یا دست‌کم بخش‌هایی از آن را.

هربار صدایی تو ذهنم می‌گوید: «گیر نده، مثل اون بنویس، یا مثل اون یکی دیگه.» اما، به خودم که می آیم، می‌بینم کلمات دنیایی حرف با خود دارند و نمی‌توانم راحت ازشان بگذرم. مانده‌ام با کُندی‌ام چه کنم!

جک غول‌کش و باقی قضایا

تقریباً سر نوشتن برگه‌های هر کتابی احساس مرغ در حال تخم‌گذاری را دارم؛ همان‌قدر توانفرسا، با محصولی که شاید کوچک و عادی انگاشته شود؛ حتی در مواردی که اطمینان داشتم مرغه تخم طلا گذاشته!

درمورد این کتاب جگرسوز هم حدود سه روز خیمه زدم روی صفحه‌کلید و صفحه‌نمایش و یادداشت‌هایم و کتابه. این یکی را دیرتر و دوبار خوانده بودم. نتیجه این شده الآن که دارم برگه‌ی کتاب دیگری را می‌نویسم،‌ که قبل‌ترخوانده بودمش، می‌بینم که جزئیات و احساسی که موقع مطالعه‌ی کتاب در آن غوطه‌ور شده بودم تقریباً یادم رفته و برای اداکردن حق مطلب (همان گذاشتن تخم دوزرده) ای‌ی‌ی.. باید یک دور سریع آن را بخوانم!


پنیرهای اولین دهه‌ی زندگی‌ام/ چشم امید به موش‌ها نداشته باش/ شانس ما از موش!

extraordinary things only happen for extraordinary people

این جمله را موشه به یوستاس گفت؛ در فیلم کشتی سپیده‌پیما. و بعدش اضافه کرد: تو سرنوشت فوق‌العاده‌ای داری!

فکر کنم یک موش حواس‌پرت هم روزگاری در دالان‌های تنگ و تاریک ناشناخته‌ی ذهن من زندگی می‌کرد که در شرایط غیرعادی، وقتی مغزم بی‌هوا زنگ می‌زد، این جناب موش هم وسط راهِ جستجوهای بی‌سرانجامش می‌ایستاد تا ببیند چه خبر است «آها، شاید باید آن جمله‌ی معهود را در گوشش زمزمه کنم... خب، بگذار ببینم... جمله چه بود؟... آه، فوق‌العاده؟... پنیر؟... نه! اه،... چـ... چـ ... یادم نمی‌آید. شاید به‌خاطر گرسنگی است. اصلاً ببینم، پنیرها را کجا گذاشته‌ای؟» و به این ترتیب بود که من، با چشم‌های فراخ از وحشت، ارتعاش‌های جدید اطرافم را درک نمی‌کردم و از بوی پنیر کپک‌زده حالم بد می‌شد.


جرعه‌ای ماه

«فیریان آه کشید...  پرید و رفت داخل جیب لونا و بدن کوچکش را مثل توپ جمع کرد. لونا با خودش فکر کرد مثل این است که یک سنگ داغ از توی اجاق بگذاری توی جیبت؛ خیلی داغ ولی در عین حال آرامش‌بخش.
لونا... دستش را روی قوس بدن اژدها گذاشت و انگشت‌هایش را فرو برد توی گرما»
دختری که ماه را نوشید، ص 137

خوش‌به‌حالت لونا خانم!

چه متن قشنگی دارد این کتاب! چقدر قوی و جذاب نوشته شده! اصلاً با خود محتوا و داستان کاری ندارم، صرفاً شیوه‌ی نگارش و استفاده از کلمات و فضاسازی و نوع بیانش را در نظر دارم.

آفرین به خانم کلی بارن‌هیل که هنوز اسمش را نتوانسته‌ام در خاطرم نگه دارم و مدام کلر وندرپول را در ذهن می‌آورم!!

اصلاً نمی‌دانم این کتاب به فیلم یا انیمیشن تبدیل شده یا نه. ولی در کل فیلمسازها، به جای ساختن خیل داستان‌های سطحی و آبکی، بهتر است در به‌تصویرکشیدن چنین داستان‌های غوطه‌ور شوند!

کلید اسرار امروزی

فکر می‌کنم اگر مادربزرگم زنده بود و به‌قول خودش،‌ سر و چشم داشت، می‌نشست پای دیدن سریال‌های ترکی و بادقت سرنوشت قهرمان‌های آبکی پرزرق‌وبرق را دنبال می‌کرد و حتماً خلاصه‌ای از داستان‌ها را برای من هم تعریف می‌کرد؛ بس که شیفته‌ی به‌سرانجام‌رسیدن خوب‌ها و بدهای داستان‌ها بود.

ـ شیطان کوچکم درِ گوشم زمزمه می‌کند که چقدر دلش می‌خواهد این دختره‌ی چشم‌سفید با آن مردک پیرپاتال پررو ازدواج کند؛ البته وقتی که مردک ورشکست شد!