قرمز دون دون

بچه که بودم یکی از ترسهام تاریکی بود. نبودِ نور، ناشناختگی، وهم. خیلی چیزها در آن واحد انگار سراغم می آمد و هنوز هم نمی توانم به دقت از هم تفکیکشان کنم. مثل خیلی از بچه ها و شاید هم آدم بزرگها، از جاهای معمول و آشنا هم می ترسیدم. انگار با تاریک شدن تغییر می کردند. نه تنها نور ازشان ربوده می شد، چیزهای دیگر هم، و مهم ترینشان؛ امنیت. برای همین چیزهایی بهشان اضافه می شد معمولاً. هرچیزی.

الآن بیشتر دلم می خواهد کاش می شد نمی ترسیدم. با آن دوست می شدم. یک قدم از مرز نور و تاریکی به درون می رفتم و دست دراز می کردم و هرچه بود، لمس می کردم.

فکر می کنم الآن که این خواسته را دارم، تحت تأثیر فیلم کنستانتینم. عصر دوباره بخشی از آن را اتفاقی دیدم. چقدر توصیف جان کنستانتین از قضیۀ تعادل را دوست دارم. با حرف های انجلا یاد خودم می افتم و مطمئنم یک جایی چیزی را انکار کردم و ب یخیالش شدم. ممکن بود خیلی هم قوی نبوده باشد ولی منظورم همان ویژگی ایزابل و آنجلاست. چون در شخص دیگری هم سراغ دارم که خیلی به هم نزدیکیم.

برای همین فکر می کنم ترسم از تاریکی بابت همان قضیه بوده باشد. چیزهایی هم یادم می آید حتی. و فکر می کنم اگر نمی ترسیدم، مطمئناً دستی که به درون وهم دراز کرده بودم «چیزهایی» لمس می کردند!

می خواهم بروم بیرون. از دیشب نقشه اش را کشیده بودم. در طول روز، جزئیاتش کمی کامل تر شد. برای من چیزی شبیه حماسه خلق کردن است این حرکت. چون همیشه طور دیگری بود و امروز برای روی آب آمدن و نفس کشیدن، قصد کردم متفاوت باشد. ببینیم چه می شود!

فیلم دیدن در وقت اضافه

بعد آن اتفاق عجیب پیش بینی نشدنی سه شنبه شب که خیلی چیزها را در برنامه م به هم ریخت و پیامدش در شنبه، مکانیسم فرافکنی و فرار دوباره سراغم آمد و شروع کرد به سیخونک زدن. بهترین کار این بود که به دنیای فانتزی فرار کنم؛ درواقع پناه ببرم. هم «فرار» را قانع می کردم دست از سرم بردارد، هم به نوعی فرار بود، هم دینم به فیلم های ندیده کمتر می شد (یکی کمتر، بهتر) هم همین چیزها ...

این روزها خیلی دلم می خواست فیلم miss peregrine's home for peculiar children را ببینم. اسمش به نظرم آشنا آمد. با اینکه فهمیدم از روی کتاب های موفقی ساخته شده، ساختۀ تیم برتون جان است و ... باز هم «دلیل» آشنایی ش یادم نیامد! پوستر فیلم را پسندیده بودم و مشخص بود فانتزی و شلوغ پلوغ است و اوا گرین خوشکل هم بازی می کند و ... . یکشنبه شب که فهمیدم نای کار مفیدی را ندارم، نشستم به دیدنش. نصفش ماند برای فرداش ولی خیلی خیلی خوب بود و راضی بودم از انتخابم.

آن قدر از حال و هوای داستانش خوشم آمد که دلم برایش تنگ شد! امیدوارم تیم جان ادامه ش را هم بسازد و بتوانم بعدها کتابهایش را هم بخوانم با آن روی جلد جذابشان.

دیشب هم با خودم فکر کردم بهتر است تا می شود این سنت فیلم دیدن در وقت های مرده را ادامه دهم. دلم نمی خواهد آخرشب ها هم مشغول کار جدی باشم، یا کاری که مال صبح و واقعاً متعلق به ساعت کاری است، مگر در شرایط خیلی خاص. برای همین فیلم جدید دیگری را دیدم که وسوسه ام کرده بود: Genius

ماجرای ویراستار مشهوری که نویسندۀ جوان بااستعدادی سرراهش قرار می گیرد. فیلم خیلی خوبی بود، با بازی کالین فرث، جود لا، نیکول کیدمن، ... . مخصوصاً ابتدایش را خیلی دوست داشتم: آن همه کاغذ و نوشته دورتادور مکس بود، پشت میزش نشسته بود با قلم قرمز و جمله ها و کلمه ها و آن اطمینان خاطرش در کار و بعد هم که کار تعطیل شد، با قطار به حومۀ شهر می رفت برای زندگی، به عمارت بزرگ زیبایش، پیش خانوادۀ شلوغ دوست داشتنی ش، و روز اول ماجرا، آن قدر جذب کتاب توماس شده بود که در طول راه خواندش و حتی در مسیر پیاده روی از ایستگاه قطار تا خانه، و همچنان خواندن را ادامه داد، در راهروها و اتاق ها و دنبال جای خلوتی می گشت و چون در آن خانۀ بزرگ اتاق ساکتی نیافت، به گنجۀ لباس ها پناه برد، و باز همچنان خواند تا صبح .....

فیلم از روی داستان واقعی ساخته شده و مکس ویراستار کتاب های همینگوی و فیتزجرالد بوده.

«گاز» زدن حبۀ انگور

خودم را اهل نوستالژی بازی نمی دانم. یعنی اینطور نیستم که هرچند وقت بنشینم گوشه ای و یاد قدیم ها بکنم. بیشتر اوقات «امروز»م بهتر از «دیروز» بوده و فکر می کنم چون همیشه به دلایلی اشتیاق به «رفتن» و گاهی هم حتی «فرار» داشتم، خیلی مشتاق فکر کردن به گذشته و به ویژه دلتنگی برایش نیستم.

اما همین الآن عکسی از جایی دیدم که تا حالا پایم به آنجا نرسیده و چشمم به منظره ای از آنجا نیفتاده، حتی در عکس ها. جایی که یکی از پدربزرگ هایم اهل آن بود. یکهو دلم خواست کمی ساکن بمانم و برای تمام اجداد ندیده ام که اهل آن خطه بوده اند گریه کنم. از دلتنگی برایشان، از اینکه ندیدمشان، و برای یکی شان که سالها دیدمش.

به این نتیجه رسیدم نوستالژی و گذشته را نفی نمی کنم، اما از مراجعۀ مدام به آن و نارضایتی از حال پرهیز می کنم. تا یادم می آید، آدمِ آینده بوده ام. نه که خیلی آینده نگر و برنامه ریز و .. باشم، چشم امیدم به آینده بوده همیشه. برای همین هم طلوع و تابش خورشید و روز آفتابی را بسیار دوست دارم.

راه ها/ همین طوری وسط بمبی که 3 شب پیش منفجر شد


فروید می‌نویسد: «برخورد غیرطبیعی با هیولا، نشانه‌ی دیگریِ سرکوب‌شده ‌در درون خود فرد است و نه مواجهه با شخصی کاملاً متفاوت.» بیگانه «تجسم شخصیت غیر‌طبیعی» است، و «نماینده‌ی آن چیزی‌ست که از مخفیگاه یا کمُدی دربسته که مدت‌ها در آن پنهان و فراموش شده بود، بیرون زده است». ما در دنیای بیرون به‌دنبال افراد بیگانه می‌گردیم، درحالی‌که این «هیولای درون» است که ما را از همه بیشتر می‌ترساند.

(لینچ و فلسفه)

آدم بعضی چیزها را از راه معکوسش می فهمد. مثلاً در بین جمع می فهمد که تنهاست... (البته هم به معنای دقیق همینی که نوشتم، هم به معنایی دیگر، مثل اینکه می خواهم بگویم:)

زمانی که در عمق و میانۀ آن موقعیت قرار گرفتم، سؤال های معمول آن شرایط را از خودم می پرسیدم. چرا همه چیز (نه همه چیز، ولی خب، بیشتر چیزها) تنهایی معنای دیگری می دهد، بعضی چیزها تنهایی کامل تر است و ... بعدتر فهمیدم این هم از همان نمونه هایی است که مصداق «درپی آب بودن و به آتش رسیدن» می شود.

بعضی چیزها ظاهرش بیرون آمدن از تنهایی است ولی اگر درست نگاه کنیم، باطن و اصلش حفظ تنهایی در بالاترین مکان و افزودن شاخ و برگ و هرس کردن زوائد است. هرچیزی درحد افراط یا تفریط خوب نیست. به هرحال یک جای کار می لنگد. تنهایی عزیز است اما باعث نمی شود به «تنها ماندن» رأی بدهم.

و چه سرشار ...

امروز پرِ حرف بودم، هستم. سرظهر، یادم بود یه تُک پا به اینجا سر بزنم و خلاصۀ چیزهایی که در سرم می چرخیدند، بنویسم. شاید بعداً بتوانم کاملشان کنم. شاید هم فقط برای ثبت کوچکی، برای اینکه کلیّتشان از یادم نرود، نگهشان بدارم ...

همین را از خاطر بردم! چند ساعت بعد، چیز زیادی یادم نبود! الآن فقط نقاط کوچک جهنده ای در سرم این سو و آن سو می روند و سعی می کنم چیزکی از آنها به چنگ بیاورم.

_ این مهلت جالب کتاب خریدن باتخفیف دیگر دارد تمام می شود و هنوز اقدام نکرده ام. اصلاً نم یدانم چه بخرم! چند غول کت و کلفت و باهیبت در ذهنم هستند. شاید خرید دست کم یکی شان مرهمی بر این زخم سطحی کوچک باشد (گاهی کتاب نخریدن چندان حسرت برانگیز نمی شود).

_ یادم باشد درمورد موجود هیولاگونۀ دیوانه ای که ساالهااااست درونم زندگی می کند، بنویسم.

_ دفترم، دفترکم! دفتر خوشکل انرژی بخشم که وسط ماه میانی سال میانی این دهه خریدم (همینش هم برایم جادویی است)، مدتهاست سراغش نرفته ام. نه که چیز بدی درمیان باشد، اتفاقاً از شدت خوب بودن اوضاع آنها را ثبت نکردم. بی توجهی به این کار و وقت نذاشتن و ... . همین روزها باید خلاصۀ کارهایم را برایش بگویم. حتی شده فقط درحد گزارش هفتگی، نه روزانه. همین هم خوب است، خیلی خووب!

_ دقت کرده ام وقتی «غم ها بر دلم آوار می شوند و آرزوها دورتر و رؤیاها دست نیافتنی تر»* هری پاتر-لازم می شوم. این دفعه ملغمه ای بود از تنش فکری و برنامه ریزی ناقص که به توهم های سنتی شخصیم ام داشت ختم می شد. ته ذهنم هوس کرده بودم فیلم ها را ببینم. فکر کردم چرا گاهی در اوج سرشلوغی هری پاتر خونم بسیار پایین می آید. خیلی سریع فهمیدم جریان چیست: در چنین لحظاتی، دقیقاً احساس می کنم از آن خانۀ امن و نفوذناپذیر و سرشار از خوبی های محدود اما به حق و مطلوب، دور شده ام. انگار هاگوارتزم را از من ... نه، مرا از هاگوارتزم جدا کرده اند. دلم می خواهد، نیاز دارم دست به سنگ های دیوارهاش بکشم و چوب و سنگ کف پوش ها را با پاهایم احساس کنم. گرمای آتش شومینه و تردی و نمناکی سبزه های محوطه و آمدورفت همۀ آنهای مثل خودم را دوروبرم. قلعه، قلعۀ محبوب مستحکم که از سال های دور بچگی، با خواندن ماجراهای نجیب زاده ها و شوالیه ها و حاکمان، احساس می کردم باید در آنجاها باشم. شاید چیزی مثل سندرم قلعه یا ... داشته باشم.

_ کتابی از پائولو کوئلیو را بعد از سالها دور از پائولو بودنم، دیروز به پایان رساندم و از جهاتی دوستش داشتم. مثل همین ماجرای هیولا که سالهاست درون خودم دارمش و مثل هری پاتر-طلبی ام که از چیزهای پیش تر از آن بر می آید، این کتاب هم انگار چیزهاییش در من بود. این هم برایم ماجرایی پدید آورد که باید سرفرصت و جداگانه از آن بنویسم.

*اول راهنمایی که بودم، دفتر دوستم _بغل دستی ام که بعدها دوست شدیم و دوستی مان تمام شد، یک جورهایی خدا را شکر! و باقی ماجراها!_ جلدش از صفحات میانی مجله ای بود، فکر کنم زن روز آن روزها. از این صفحه های ادبی و .. مجله بود فکر کنم. در یکی از باکس ها این متن شاعرانه نوشته شده بود به نام سهراب سپهری. متن که چند خط بود و اینطور شروع می شد، یعنی من اینطور ازش یادم مانده. جایی در میانۀ متن کلمۀ خلسه را داشت که من خیلی ازش خوشم آمد و به این عبارت هم ختم می شد: «دلخوشی ها کم نیست».

اصلاً نمی دانم واقعاً از سهراب بود یا ... ولی آن روزها بیشتر می شد به ارجاع دادن ها  اعتماد کرد. این متن باعث آشنایی من با سهراب شد و از سبک شعر گفتش خیلی خوشم آمد و ... باز هم باقی ماجراها.


آغوش-گشوده

_ فیلم جدید کتاب جنگل، صحنۀ خداحافظی موگلی و راکشا خیلی قشنگ و تأثیرگذاره واسه من. دوستش دارم.

همۀ فیلمو ندیدم. چند صحنۀ کوتاه فقط.

_ برام جالبه خوندن کتابی از کوئلیو رو، بعد چندین سال، اینطور دوست دارم. فکر نمی کردم بتونم باهاش راحت باشم یا ازش خوشم بیاد. عجیب تر اینکه بیشتر چیزهایی که نوشته برای من تازگی نداره و نمیشه بگم دارم با تجربه های تازه ای آشنا میشم. اتفاقاً اگر جدید بودن نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم و درکشون کنم. فکر می کنم خوندنش تو این سن و از سر گذروندن چیزهایی باعث شده این احساس رو داشته باشم که دارم چیزی درمورد لحظاتی از زندگی خودم می خونم، حتماً مثل تعدادی دیگه از خواننده های این کتاب.

جایی از اون که زیست شناس سابق و آهنگر کنونی دربارۀ تجربه ش موقع شروع آهنگری میگه، از آهن های ضایعاتی و اونهایی که موقع پتک خوردن و سردوگرم شدن درهم شکستن، از آرزویی که برای روح خودش کرده همون لحظه، دقیقاً مثل نیایش کازانتزاکیس در ابتدای کتاب گزارش به خاک یونانه؛ کمان و روان.

_ الآن دیگه به وضوح یادم میاد وقتی بچه بودم و انیمیشن کتاب جنگل رو می دیدم، خودم رو جای موگلی می ذاشتم. چون به نظر خودم شباهت ظاهریم باهاش زیاد بود و هردومون از درخت و دیوارای اطرافمون بالا می رفتیم و با هرچیزی که آدمهای دیگه نمی تونستن باهاشون حرف بزنن، حرف می زدیم. یکی از قشنگترین چیزایی که یادمه، نشستن موگلی رو شکم بالو، موقع عبور از رودخونه، بود.

روز خوشی

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!


شل سیلوراستاین

***

 

 

دوباره پا گذاشتن به آن محدوده جذاب و هیجان انگیز است. محدوده ای که به ظاهر جغرافیاش قدر یجا به جا شده، اما در اصل همان است. همان چند متر با صندلی ها و میز و پنجره هایی که اتفاقاً آنها هم عوض شده اند ولی باز هم به ظاهر.

آدم ها اما عوض شده اند. همین تغییر زیبایی کل قضیه و انگیزۀ مرا بیشتر می کند. ف جان هم هست و ه گرامی هم. همان که سبب اصلی حضور من در آنجا شد.

(نوشتم تا امروز را یادم نرود)

***

آریای عزیزم همیشه به من انرژی می دهد. دامنۀ آرزوهایم را گسترده تر می کند و کامم را شیرین تر. کاش می شد در دنیای واقعی با او دوست می شدم. شاید باعث می شد شجاع تر از این باشم.

ببر برفی


در این روزهای سرد، چشمم به تصویر جلد همسر ببر که می افتد، هوس می کنم چنین کتابی بخوانم. آن صحنه های مربوط به ببر، در میان برف ها روزهای سرد و تنهایی دخترک، همۀ این ها در ذهنم مثل انقباض و انبساط های پی در پی یادآوری می شوند. برای همین سرخوشی می بخشند.

انگار خودت را در پتوی گرم و نرم و خوشبویی بپیچی در حالی که بیرون از خانه ات همه چیز چنان سرد و سفید است که می شود انتظار برای باززایی طبیعت و این حرف ها را حالا حالاها گذشات توی صندوقچه و از غارنشینی خرس قطبی-وار لذت برد.