و چه سرشار ...

امروز پرِ حرف بودم، هستم. سرظهر، یادم بود یه تُک پا به اینجا سر بزنم و خلاصۀ چیزهایی که در سرم می چرخیدند، بنویسم. شاید بعداً بتوانم کاملشان کنم. شاید هم فقط برای ثبت کوچکی، برای اینکه کلیّتشان از یادم نرود، نگهشان بدارم ...

همین را از خاطر بردم! چند ساعت بعد، چیز زیادی یادم نبود! الآن فقط نقاط کوچک جهنده ای در سرم این سو و آن سو می روند و سعی می کنم چیزکی از آنها به چنگ بیاورم.

_ این مهلت جالب کتاب خریدن باتخفیف دیگر دارد تمام می شود و هنوز اقدام نکرده ام. اصلاً نم یدانم چه بخرم! چند غول کت و کلفت و باهیبت در ذهنم هستند. شاید خرید دست کم یکی شان مرهمی بر این زخم سطحی کوچک باشد (گاهی کتاب نخریدن چندان حسرت برانگیز نمی شود).

_ یادم باشد درمورد موجود هیولاگونۀ دیوانه ای که ساالهااااست درونم زندگی می کند، بنویسم.

_ دفترم، دفترکم! دفتر خوشکل انرژی بخشم که وسط ماه میانی سال میانی این دهه خریدم (همینش هم برایم جادویی است)، مدتهاست سراغش نرفته ام. نه که چیز بدی درمیان باشد، اتفاقاً از شدت خوب بودن اوضاع آنها را ثبت نکردم. بی توجهی به این کار و وقت نذاشتن و ... . همین روزها باید خلاصۀ کارهایم را برایش بگویم. حتی شده فقط درحد گزارش هفتگی، نه روزانه. همین هم خوب است، خیلی خووب!

_ دقت کرده ام وقتی «غم ها بر دلم آوار می شوند و آرزوها دورتر و رؤیاها دست نیافتنی تر»* هری پاتر-لازم می شوم. این دفعه ملغمه ای بود از تنش فکری و برنامه ریزی ناقص که به توهم های سنتی شخصیم ام داشت ختم می شد. ته ذهنم هوس کرده بودم فیلم ها را ببینم. فکر کردم چرا گاهی در اوج سرشلوغی هری پاتر خونم بسیار پایین می آید. خیلی سریع فهمیدم جریان چیست: در چنین لحظاتی، دقیقاً احساس می کنم از آن خانۀ امن و نفوذناپذیر و سرشار از خوبی های محدود اما به حق و مطلوب، دور شده ام. انگار هاگوارتزم را از من ... نه، مرا از هاگوارتزم جدا کرده اند. دلم می خواهد، نیاز دارم دست به سنگ های دیوارهاش بکشم و چوب و سنگ کف پوش ها را با پاهایم احساس کنم. گرمای آتش شومینه و تردی و نمناکی سبزه های محوطه و آمدورفت همۀ آنهای مثل خودم را دوروبرم. قلعه، قلعۀ محبوب مستحکم که از سال های دور بچگی، با خواندن ماجراهای نجیب زاده ها و شوالیه ها و حاکمان، احساس می کردم باید در آنجاها باشم. شاید چیزی مثل سندرم قلعه یا ... داشته باشم.

_ کتابی از پائولو کوئلیو را بعد از سالها دور از پائولو بودنم، دیروز به پایان رساندم و از جهاتی دوستش داشتم. مثل همین ماجرای هیولا که سالهاست درون خودم دارمش و مثل هری پاتر-طلبی ام که از چیزهای پیش تر از آن بر می آید، این کتاب هم انگار چیزهاییش در من بود. این هم برایم ماجرایی پدید آورد که باید سرفرصت و جداگانه از آن بنویسم.

*اول راهنمایی که بودم، دفتر دوستم _بغل دستی ام که بعدها دوست شدیم و دوستی مان تمام شد، یک جورهایی خدا را شکر! و باقی ماجراها!_ جلدش از صفحات میانی مجله ای بود، فکر کنم زن روز آن روزها. از این صفحه های ادبی و .. مجله بود فکر کنم. در یکی از باکس ها این متن شاعرانه نوشته شده بود به نام سهراب سپهری. متن که چند خط بود و اینطور شروع می شد، یعنی من اینطور ازش یادم مانده. جایی در میانۀ متن کلمۀ خلسه را داشت که من خیلی ازش خوشم آمد و به این عبارت هم ختم می شد: «دلخوشی ها کم نیست».

اصلاً نمی دانم واقعاً از سهراب بود یا ... ولی آن روزها بیشتر می شد به ارجاع دادن ها  اعتماد کرد. این متن باعث آشنایی من با سهراب شد و از سبک شعر گفتش خیلی خوشم آمد و ... باز هم باقی ماجراها.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد