فردا :)

برای خودم بستنی خاص بخرم؟

ـ توی این سرما؟

ـ یا مثلاً چندتا بستنی گوگولی بگیرم و بیاورم خانه و از هرکدام تکه‌ای بخورم (مثلاً رژیم دارم و باید رعایت کنم).

ـ سرم...

ـ توی خانه گرم است و بستنی هم می‌چسبد.

* سریال زورو (جدید) :)

عمه‌نوشت

درمورد لیدیا می‌خواستم بنویسم آخرش عشق به دخترهایش و به‌ویژه، جنین نجاتش می‌دهد. مغزش را سمت درست داستان می‌چرخاند و رستگار می‌شود.

بعد یاد رامپل بیچاره افتادم که، برعکس، اعتقاد دارد عشق نقطه‌ضعف است. بله با او هم موافقم؛‌ به‌شرطی که فرد دنبال چیزی باشد که به او تعلق ندارد، مثل خود رامپل. مثل ملکه‌ی شیطانی و مثل اِمای ناله‌کن.

رجینا، وقتی نظرش را تغییر داد، عشق خیلی قوی دربرابرش ظاهر شد و خیلی کمکش کرد. اِما در کل ضعیف و شکننده است؛ نهایتش همانی که در نسخه‌ی موازی لباس شاهدختی پوشیده بود و بین گل‌ها آواز می‌خواند و وقتی ننه‌باباش جلو چشمش سلاخی شدند باز هم دنبال ترحم از قدرت شیطانی بود! یعنی در هر شرایطی آن ضعف چندش‌آورش را بروز می‌دهد پس نباید در دنیای واقعی خیلی از والدینش به‌خاطر تصمیمشان هنگام دنیاآمدن او شاکی باشد.

ـ خط کشیدم که یادم نرود. درمورد همه و همیشه صدق می‌کند؛ هرچقدر هم نقاط سیاه پیدا کنیم و آنها را مقصر بدانیم، نمی‌شود تلاش خودمان را برای یافتن چاره نادیده بگیریم، حتی اگر چیزی پیدا نشود، حتی اگر ناچار به نادیده‌گرفتنشان باشیم، حتی اگر گاهی بهمان سیخونک بزنند. بله هستند، ما چه هستیم؟

ندیمه‌نوشت

فصل چهارم و پنجم سرگذشت ندیمه را دوباره دیدم.

باز هم به عمه لیدیا امیدوار شدم. از اول سریال هم از او بدم نمی‌آمد؛ کارهایش البته هول‌آور و انتقادآمیز بوده است. اما ته شخصیتش چیزی هست که فراتر از عقده‌ی مهم  زندگی‌اش قرار دارد؛ عقده‌ای که سبب شده «عمه»ای بشود در گیلیاد نفرین‌شده. اگر تکلیف خودش را با آن روشن می‌کرد و کوتاهی‌های خودش را در شکل‌گرفتن آن می‌پذیرفت، الآن لیدیای دیگری بود. اما شاید هم تقدیر این‌طور بود که اینجا و این زمان چیزهایی را بفهمد، چون احتمالاً قرار است به دخترهایش کمک کند. آخرین نگاهش به رد مبهم ماشینی که جنین را می‌برد می‌تواند داستان خوبی را شروع کند.

فکر می‌کنم لارنس می‌خواهد سرنوشتی مثل آنچه برای امیلی رقم زده بود برای جنین هم رقم بزند. دیگر اینکه جنین شانس جان‌ به‌دربردن دارد و حالا خودش هم آن را احساس می‌کند.

ته ته آن قطار نامعلوم که دو زن به هم خیره شدند خبر از کارهای کارستان زنانه دارد. دست همه‌ی مردها فعلاً کوتاه است: از فرد لعنتی گرفته تا لوک خوش‌قلب و نیک سردرگم و لارنس که درهم‌شکستگی‌اش را با زیرکی پنهان می‌کند. مثلاً خدا یاری کند و لیدیا هم یک‌طوری به آنها بپیوندد… .

الانیس شیطان مجسم است؛ به‌شدت چندش‌آور! خا ک بر فرق سرت!

برچسب «خوشکل‌ها، جذاب‌ها» را هم به‌خاطر سرینا و جنین انتخاب کردم. سرینا حتی اندوه‌خوردن و ناله‌های دردآمیزش هم زیبایی خاصی دارد.

ـ لارنس، سر خلق گیلیاد، پی‌پی عظمایی خورده و مثل الاغ در گل مانده؛ برای همین می‌خواهد بثلهم جدید را راه بیندازد تا گندش را زیرپوستی اصلاح کند. فقط دنبال آسایش وجدان خودش است و می‌داند ترک‌تازی فرمانده‌های کثافت نمی‌گذارد گیلیاد را، زیر روشنایی روز، حتی ذره‌ای  تغییر دهد. برای همین حاضر است از ساکنان فعلی باز هم قربانی بدهد چون چاره‌ای بلد نیست. وقتی جون پای تلفن درمورد النور راستش را گفت، انگار کینه‌ی ریزی هم از جون به‌دل گرفت.

سرینا که تا حدی دردش را چشید و می‌شود آن را ترمز دیدگاه‌ها و رفتارهایش حساب کرد. لارنس هم به موتور قوی‌تری برای بهترروشن‌شدن نیاز دارد. ولی، خوب، سرشت‌آدمی به‌سختی عوض می‌شود؛ نباید ساده‌انگار بود. مثلاً سرینای جذاب باز هم از جون درخواست کمک دارد (حتی در حد پوشک بچه!) و انگارنه‌انگار همه‌چیز!