بر لبة جهان

از سال‌های خیلی دور کودکی، به یاد می‌آورم که گاه با خودم فکر می‌کردم این دنیا بالاخره در «جایی» تمام می‌شود. مسئلة زمان مطرح نبود چون زمان همیشه برای من دورازدسترس‌تر و شگرف‌تر از مکان بوده. فکرکردن به زمان گاهی شبیه نزدیک‌شدن به مرز جنون است. اما مکان را معمولاً می‌توانم، با تشبیه به جایی و تصور موقعیتی حتی نه‌چندان واضح، عینی و دست‌یافتنی بکنم.

وقتی قرار بود دنیا به انتهایش برسد، تصویر مه‌آلود می‌شد؛ توی ذهنم رفته بودم به ته دنیا، روی سطحی صاف و جاده‌ای تقریباً بدون پیچ‌وخم، خلوت و در سکوت مطلق، آن‌قدر رفته بودم که به ته دنیا رسیده بودم. همیشه ته دنیا به دره‌ای کاملاً صاف و تیره ختم می‌شد یا جایی که یک‌دفعه وارد حجم متراکمی از ابر سفید-خاکی می‌شدم و من همیشه بر لبه و در ابتدای ابرها می‌ایستادم. جرئتش را نداشتم به آن‌طرف‌تر نگاه کنم. چون در تصوراتم چیزی نداشتم که به آن شکل بدهد. تاریکی بود چون اگر روشن می‌شد تهی از تصویر بود و من این را نمی‌توانستم هضم کنم.

گردبودن دنیا اگرچه در ابتدا عجیب به‌نظر می‌رسد و باورش سخت است؛ همه‌چیز را، در این زمینه، خیلی ساده و آسان‌یاب می‌کند. هیچ‌وقت به هیچ انتهایی نمی‌رسی که نمی‌دانی در آن چه خبر است. همیشه قرار است به نقاط مشخص و دست‌یافتنی برسی. حتی اگر جایی نامکشوف در انتظارت باشد، جایی از جنس لبه و تاریکی و ابرهای انبوه نیست.

شب‌نوشته‌های روباهی در آستانة جغدشدن

این‌بار اگر از روزن‌های پوست و بدنم کرم هم بیرون بریزد فقط نگاهشان می‌کنم و سعی می‌کنم بهشان اهمیت ندهم. پوست پایم می‌سوزد. چیزی فراتر از خارش. انگار جایی را که می‌خاریده بارها با نوک ناخن خارانده باشند ولی خارخارش برطرف نشده باشد. برای خودم بستنی می‌ریزم. به یک قاشق اکتفا نمی‌کنم. در ظرفی کوچک به تکه‌های خیلی ریز کیک درون بستنی‌ها زل می‌زنم. بستنی نسکافه‌ای با آن طعم ارامش‌بخشی که دارد روا نیست فقط یک قاشق از آن خورده شود. از بستنی وانیلی هم تکه‌ای برمی‌دارم. «قرصت را خورده‌ای؟» نیم‌ساعت پیش. حالا دیگر مجازم هرچیزی که بخواهم بخورم. دکتر توی سرم نشسته و مرا می‌بیند. مدام در ذهنم شرح‌حال می‌دهم. از هرچیز کوچکی که پیش می‌آید یک نسخة گفتاری بدون صدا در مغزم برای دکتر تهیه می‌کنم. دیگر در سر من کار می‌کند. انقدر که برایش شرح‌حال گفته‌ام مطبش را آورده اینجا توی سر من. شاید هم نتواند بیماران دیگرش را ببیند. من چه می‌دانم! غیر از وقت‌هایی که از خودم برایش می‌گویم، به او توجهی ندارم که چه می‌کند یا چه کسانی را می‌بیند. اما خودش و مطبش با آن کتاب‌خانه‌های عجیب پروپیمانش همگی توی سر من‌اند.

از آزمایشگاهش برایم پیام می‌فرستد؛ آن جادوگر پیر بی‌دندان اخمو از من زهر می‌خواهد. باز هم به بن‌بست خورده و مواد اولیه‌اش ته کشیده. این چند سال، زهرها را از طریق من تهیه می‌کرد؛ البته بعضی‌ها را. خودش اینطور می‌گوید ولی من که می‌دانم آنچه خودم به او می‌دادم پایة تهیة بیشتر یا حتی تمامی زهرهای کوفتی‌اش بوده. دست من نیست که دیگر زهر تولید نمی‌کنم. البته انصاف را بخواهید دست خودم است. از وقتی با دکتر آشنا شده‌ام تولید زهرم هی پایین آمد تا اینکه متوقف شد. من زیر قولم زدم و آن خفاش پیر فهمیده، ولی می‌خواهد مرا بترساند شاید به نتیجه برسد. قرار بود دستش را خالی نگذارم.

دیگر دلم نمی‌خواست ادامه بدهم. راهم را عوض کردم. فهمید ولی فکر می‌کرد نتوانم تاب بیاورم و دوباره برگردم. نمی‌دانست حالا دیگر به دکتر بیشتر از او اطمینان دارم. درست است که دنیای جادو همیشه برایم جذاب و هیجان‌انگیز بوده و برعکس،‌همیشه از دانش و چارچوب‌های قاعده‌مند رک و روشن می‌گریختم؛ این بار ورق برای من هم برگشت و خودم هم غافلگیر شدم.

شاید ادامه داشته باشد

سودای پریدن در یکی از جهان‌های موازی خیالی

دلم بهانه می‌گیرد؛ نه که هوا خوب است و خیلی چیزها رو به بهبود و دست‌کم در مسیر عقلانی خودشان قرار دارند، کتابی که می‌خوانم دوست‌داشتنی و شیرین و تأمل‌برانگیز است و نقریباً خوب پیش می‌رود، دیوارهای قلعه‌ام محکم‌اند و ذخیرة خواندنی و دیدنی پروپیمانی دارم، دارم به نتایج خوبی می‌رسم و گویا در مسیر خوبی قرار دارم و می‌توانم کم‌کم نقش مناسبم را در زندگی بشناسم و بپذیرم و گسترشش بدهم، ... همة این‌ها با اعوان و انصارشان باعث می‌شوند خیلی خوش‌خوشانم بشود و دلم بخواهد وقت بیشتری برای گذراندن، به آن شیوه‌ای که خودم دلم می‌خواهد و می‌توانم، اختصاص بدهم. مثلاً دیدن بعضی فیلم‌ها یا بیشتر کتاب‌خواندن (حتی بخش‌هایی از کتاب‌هایی که قبلاً خوانده شده‌اند؛ حتی‌تر بیشتر از یک‌بار خوانده شده باشند)، پیاده‌روی در خیابان‌هایی که دوستشان دارم، رفتن به مکان‌هایی که برایم جالب‌اند؛ از کتابفروشی‌ها گرفته تا پارک و ...

اینجور وقت‌ها، زندگی یگانه و در تنهایی خودم را به‌صورت ایده‌ال دارم. اما زندگی اجتماعی و ارتباطم با دیگران هنوز چالش‌هایی دارد. برای این هم نگران نیستم چون نقطة بسیار مثبت و مهم قضیه این است که همین تقویت بخش فردی باعث می‌شود انرژی بیشتری برای گرفتن تصمیم‌های بهتر و مفیدتر در بخش دیگر داشته باشم.

نکتة مهم و شیطنت‌آمیز دیگر این است که اینجور وقت‌ها دلم می‌خواهد دنیایم دربسسست مال خودم باشد و برای کسی وقت نگذارم!

روباه یا خرس؟ مسئله این است!

همون‌قدر که از روباه خوشم میاد، خرسا رو هم دوست دارم و کپل مپلی و گردوقلمبگی‌شون دلمو می‌بره. تو بچگی هم روباه برام جاذبه داشت و ذهنیتی که توی داستان‌ها و کارتون‌ها براش قائل می‌شدن خیلی مطلوب من بود. خرس‌ها همیشه ساده و قلقلی و مهربون بودن و محبوب‌ترینشون برای من پدینگتونه که اون موقع‌ها، توی انیمیشن عروسکیش، بهش می‌گفتن آقا خرسه. آقا خرسه یه کلاه خوشکل داشت (من اون سال‌ها به‌شدت عاشق کلاه بودم) هرموقع کارش تموم می‌شد از توی کیف بزرگش یه ساندْویچ مربا بیرون می‌آورد و می‌خورد.


(به‌نظرم میاد این ساندویچش توش کاهو داره!) موندم چرا این کلاه اون موقع به چشم من خوشششکل بود؟!

امروز چند دقیقه از اول فیلم پدینگتون2 رو دیدم و کلی قربون‌صدقه‌ش رفتم. خیلی جاهای فیلم، مخصوصاً اونجا که خاله‌شو محکم بغل می‌کنه



یا اول‌تر فیلم که اولین صحنة دیدارشونه


شیرین دیشب:


با اینا خستگیمو درمیکنم

پسره یه گردالی رو شنها کشیده با چندتا از شعاع هاش. اونوخ مرده بهش میگه: تو نقاش ماهری هستی! 

نه باباوع! جای پاتریک خالی!

به نظرم از اون فیلماس که خوراک خودمه فقط نمیدونم اسمش چیه. حتی یه لحظه م دیدم متیو مک کاناهی توش بازی می کنه.

یه پسریه که مدام نقاشی برج و آدمای سیاهپوش و ... می کشه و حرف از نابودی دنیا میزنه ولی کسی حرفش رو باور نمی کنه. میخوان ببرنش آسایشگاه که فرار می کنه و میره تو یه دنیای دیگه انگار ...

بعله! باز نشستم به اتوکشی

ولی بدتر از اینکه به کسی بگم موجودات یا چیزهایی رو از دنیای دیگه ای می بینم و باورم نکنن، اینه که یکی از این حرفا بهم بزنه و من باورش نکنم! 

طلا در مس

یک مدت خوراک جدید نداشتم (موزیک برای توی راه گوش‌دادن) و پناه می‌بردم به سنتی‌ها یا بی‌کلام و چند خط مطالعه. اما پریشب دیگر مصمم شدم 7-8 آهنگ جدید پیدا کنم. چندتا از ترانه‌های حجت اشرف‌زاده؛ که فکر می‌کردم از مهدخت بیشتر خوشم بیاید ولی فرداش دیدم عاشق برف آمد شدم. ترانة جدید گوگوش و شماعی‌زاده جان، اینجا چراغی روشنه از داریوش جانم (آهنگ جادویی من)، به قصه گوش کن فرامرز جان اصلانی که به‌راحتی سمتش نمی‌روم اما اگر گوش کنم حسابی مرا در خود غرق می‌کند، .. و نصفه شب عجیب اصراری داشتم یکی از آهنگ‌های قدیمی ابرو رو پیدا کنم (تو لطف خدایی، نور چشمانمی) و چقدر هم سخت پیدا شد! آخرین آهنگی بود که حتی از برداشتنش هم منصرف شده بودم ولی وقتی پیدایش کردم همان نیمة شب 10 بار یا شاید هم بیشتر آن را گوش دادم. من در زمینة موسیقی روشنفکر و ... نیستم فقط ریتم و زیر و بم موزیک و طرز خواندن خواننده اگر مرا جادو کند حتی ممکن است به معنای شعر هم کاری نداشته باشم! نمونه‌اش یکی از همین بالایی‌هاست: در ترانة مشترک گوگوش و شماعی‌زاده، آن دو خط که شماعی‌زاده می‌خواند،‌شعرش را دوست ندارم ولی طرز خواندنش تارهای قلبم را می‌لرزاند!

کتاب بالینی و توراهی این روزهایم هم اثر شاهرخ جان مسکوب است: در حال‌وهوای جوانی. هر چند خط که ازش بخوانم راضی هستم و ارزش خواندن و فکرکردن درموردش را دارد. قبل از خواندنش، فکر می‌کردم با روزنوشت‌های فردی فرهیخته و بااحساس روبه‌رو می‌شوم که چون به‌شدت کنجکاو (و بیشتر فضول) بودم درمورد درونیاتش و شاید بعضی دیدگاه‌های خصوصی‌اش بیشتر بدانم، با خوادنش دلم خنک می‌شود و ... اما حالا می‌بینم علاوه بر این‌ها، که تا توانسته سخاوتمندانه در اختیار خواننده و منِ فضول گذاشته، آن دید انتقادی و ژرف‌بین و نتیجه‌گیر عالی مسکوب چقدر خوب و آموزنده است! خدایا، مسکوبم کن! چقدر ما و دنیا به این آدم‌ها و نگاه‌ها احتیاج دارد! هی می‌خوانم و هی گوشه‌های کتاب را تا می‌زنم. حتی اگر بعضی از قول‌هایش را نقل نکنم در گودریدز، دلم می‌خواهد آن تاهای کوچک بماند در گوشه‌های کتاب و بعدها باز هم حتماً این کتاب را بخوانم.

بامزه و جدی

کاری که در مراحل انتهایی آن هستم، از جهاتی، جالب است؛ در بخش‌هایی از متن که برای رفع اشکال با نگارنده پیام‌گذاری دارم، گاه به توضیحات بامزه‌ای از طرف ایشان برمی‌خورم:

ــ شمارة عینکم خیلی بالاست؛ نقطه‌ها را گاهی درست تشخیص نمی‌دهم (مربوط به غلط تایپی «با/ یا»)

ــ ترسیمگر تصویر مورد اشاره متأسفانه مرده است. تصویر بسیار قدیمی است، از بین اسناد قدیمی آن را یافتم و پیداکردن منبع آن تقریباً ناممکن (توضیح بیشتری درمورد منبع خواسته بودم)


شمال از خودِ شمال

پیری و تنهایی سبب شده‌اند که همه‌اش در گذشته زندگی کند. خیلی غم‌انگیز است از هرکه صحبت می‌کند یارو مرده است و از هرچه بگوید دیگر وجود ندارد. مثل آدمی است که از روزگار گذشته ناگهان توی دنیای امروز افتاده تا حکایت و تاریخ بگوید.

در حال‌وهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 127


دیشب، هنگام کار، آلبوم بن‌بست [1] را گوش می‌دادم. بی‌نهایت این کار را دوست دارم. هم موزیک بی‌کلامش را هم اینکه گاه‌به‌گاه، در میانة‌گوش‌کردنش، یاد کلامش می‌افتم؛ یاد برخی یا تمامی لحظاتی که آن را گوش می‌دادم و در شگفت بودم چقدر به ماجراهای واقعی و خیالی من نزدیک است. مخصوصاً «کوچة بن‌بست» و شخصیتم که در کوچه‌های بن‌بست شکل گرفت.

یک‌مرتبه بخشی از کلامش در گوشم آمد که می‌گفت: «یه‌روزم مثل پدربزرگ باید/ تو همین کوچة بن‌بست بمیریم»

تجسمش برایم نه‌تنها ترسناک نبود که اندکی دلنشین و تا حد زیادی حتی آرامش‌دهنده بود! اگر قرار است عاقبت محتوم من «آن» کوچة بن‌بست باشد که روزگاری آرزوی فرارکردن از آن را داشتم، بسیار خوب! فرار کردم و اکنون قلعة سنگی خودساختة خودم را دارم. این احساس واقعی را با خودم همه‌جا می‌توانم ببرم؛ از آرزو به واقعیت تبدیل شده و در واقع، شاید بتوانم بگویم «دیوار کاه‌گلی باغ خشک» را خراب کردم و به «رودی که عاشقش بودم رسیدم».

[1] موسیقی بی‌کلام آلبومی به همین نام با صدای داریوش عزیز و آهنگسازی مرحوم بابک بیات.

درمورد کسی که انگار ترالفامادوری‌ها یک‌بار او را دزدیده‌اند

دانشگاه دومی که می‌رفتم، تا مدتی، هروقت حرف از کتاب و رمان می‌شد، یکی از همکلاس‌ها [1] با یک‌جور احساس سرخوشی و یادآوری شخصی خوبی می‌گفت «لبة تیغ (کتابی از موام)». من هم همیشه کنجکاو بودم ببینم این کتاب چه داستانی دارد.

چند سال پیش کتاب را از نمایشگاه خریدم و طبق یکی از عادت‌ها، که هر کتابی را داشته باشم انگار خیالم جمع است و لازم نیست روی آن فوراً خیمه بزنم، همین‌طور مانده است گوشه‌ای و حتی گاهی، طبق عادت برخی کتاب‌ها، محو و ناپیدا می‌شود. امیدوارم وقتی می‌خوانمش میوة گندیده نشده باشد!

[1] همانی که 1 یا 2 سال پیش نزدیک میدان انقلاب، وقتی با پرکلاغی بودم، دیدمش و همچین پرشور بغلم کرد و ازم شماره گرفت. هنوز به من زنگ نزده! شماره‌ای هم که من از او گرفتم از توی گوشی‌ام غیب شده!

ساکنان اضافی طبقة وسط

اه! چقدر بدم می‌آید کسی، طبق «علائق صرفاً شخصی» خودش، به من هدیه‌ای بدهد؛ بدآمدنی‌ترین مورد در این زمینه کتاب است! کتابی که لزوم خواندنش حتی در درجة اول اهمیت قرار نمی‌گیرد؛ فقط مورد پسند هدیه‌دهنده است.

از این کتاب‌ها، یکی در کتابخانه‌ام دارم. البته در جای خود کتاب خوبی است و شاید با خواندنش، به آن علاقه‌مند هم شدم. ولی برای من آن‌قدر جذبه دارد که بعد از بیش از 4 سال، هنوز مشتاق خواندنش نشده‌ام! (داستانی نیست و درمورد شعر است، آن هم نوعی خاص)

ــ کتابخانه جان را تا حد زیادی سروسامان دادم. البته حدود یک‌ششم آن باقی مانده که باید حتماً جابه‌جا شود. پائولوها و بوبن‌ها را در همان طبقة پایین، کنار ایزابل‌ها و مارکزها و کازانتزاکیس‌هایم گذاشتم. طبقة بالا را به ایرانی‌های دوست‌داشتنی اختصاص دادم.

حالا مسئله این‌جاست که کودک‌ونوجوان کمترمحبوب هم دارم. باید آن‌ها را از طبقة وسط بیرون بیاورم و جای دیگری بگذارم. آن‌وقت خیالم راحت‌تر می‌شود.

از حالا به آن روزی فکر می‌کنم که وسواسم در این مدل چینش از بین برود و بتوانم همة همة کتاب‌هایم را درست‌تر طبقه‌بندی کنم.

«شاگرد می‌تواند به استاد برسد اما ...»

نمی‌توانم برای زمانی دراز در پریشانی به‌سر برم. همیشه همین‌طور بوده است. باید راهی، هرچند دردناک، پیدا کنم. اگر هم ناخواسته در گردابی افتادم کوشیده‌ام تا غرق نشوم.

در حال‌وهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 115


از دیروز، با حرکت‌های پراکنده، کتابخانه‌(های)م را مرتب می‌کنم (بیشتر کتابخانة‌ جادویی مد نظرم بود ولی، برای مرتب‌کردن آن، باید به آن‌های دیگر هم دست ببرم). برای طبقة بالایی‌اش، کتاب‌های پائولو کوئلیو و کریستین بوبن را در نظر گرفته‌ام.

نمی‌توانم پائولو کوئلیو را از زندگی‌ام و نوشته‌هایش را از بین کتاب‌هایم حذف کنم. حتی همچون خاطره‌ای خوش هم نمی‌توانم از جلو دیدم دورش کنم. خیلی از چیزهای مهمی که امروز دارم، چه پایه‌ها و پله‌ها، چه ریشه‌ها و حتی سرشاخه‌های جدید، از نوشته‌های او در زندگی‌ام می‌آیند. درست است که اگر امروز کیمیاگر یا کارهای دیگرش را بخوانم، مثل بیست سال پیش به‌ناگهان نوری در قلب و ذهنم روشن نمی‌شود اما گرمای آن را همان‌جا احساس می‌کنم ـحتی همان دفعة اول هم، نوری که روشن شد حاصل مجموعه‌ای از نگرش‌ها و تلاش‌های قبلی و گفته‌های پائولو بود نه اینکه خودش به‌تنهایی بخواهد معجزه کند. همان هنگام هم انگار داشتم معجونی عمل می‌آوردم که مادة کلیدی‌اش کیمیاگر بود. امروز هم که آن را در دستانم دارم، به‌خودی خود، برایم کاری نمی‌کند اما درخشش جادویی‌اش را همچنان دارد.

خوبیش این بوده که گویا از مادة درست، در زمان و جایگاه درست، استفاده کرده‌ام.

Related image


می‌گویند هر چیزی دو چهره دارد

داشتم فکر می‌کردم کجا مطلبی خواندم درمورد اینکه وجه مثبت هر چیز/ اتفاق منفی ممکن است چگونه باشد ... یاد نیمة تاریک وجود افتادم؛ کتاب خوبی که هنوز تمامش نکرده‌ام چون باید توی ذهنم خوب نشست کند و جا بیفتد.

در قیاس با مطالب این کتاب (فقط در قیاس؛ نه برای نمونه)، نیمة تاریک حوادثی که سال‌ها پیش بر من رفتند و با خشونت و زور، رشتة بیشتر تعلقات عاطفی را قطع کردند این بوده که زندگی‌ام شکل عادی و طبیعی خیلی‌ها را نداشته. اما نیمة غیرتاریکش این است که به کسی وابسته نمی‌شوم. حتی با وجود وابستگی ذهنی و گاه آزاردهندة دوره‌ای، که گاه به گاه می‌آید و هربار درسی می‌دهد، فقط در حد توانم و با درجات متفاوت، می‌توانم محبت و تمامی جوانب خوبش را به افراد عرضه کنم. برای همین، فکر می‌کنم نه خودم از پیامدهای وابستگی عاطفی آزار می‌بینم نه دیگران. بابت برآورده‌شدن نیازهای حاصل از وابستگی هم مجبور نیستم به کسی دروغ بگویم.

ــ اژدها جان اشاره می‌کند: آن چیزی که الآن توی ذهنت فکر می‌کنی وابستگی بیمارگونه به افراد خانواده‌ات است وابستگی نیست؛ لولوخوخوره است، ترس است. برای آن باید جداگانه فکری بکنی.


کتابی/ شماره‌بندی/ خوشگذرانی

1. باید وقت بگذارم و کتابخانة کوچولوی جادویی‌ام [1] را مرتب کنم. تصمیم گرفته بودم فقط کتاب‌های خیلی دوست‌داشتنی‌ام را، فارغ از موضوع و هر نوع دسته‌بندی، در آن قرار بدهم. اما به‌مرور، دچار کم‌توجهی شد. الآن دیگر مواردی در آن هستند که می‌توانند به جاهای دیگری نقل مکان کنند تا بخشی از خریدهای جدیدم کنار دوست‌های قدیمی‌شان بنشینند.

2. از آنجا که فردا ، انشاالله، باید دنبال مأموریت شیرینی بروم، بخش مقدماتی آن را باید امروز انجام بدهم. چون بخش دوم مأموریتم با اولی هم‌خوانی ندارد و ممکن است، حتی اگر هم به مشکل برنخورم، هول‌وولا برم بدارد. پس تصمیم گرفتم همین دقایق آینده، خودم را تکانی بدهم و تا «بهمن» پیاده‌روی کنم.

[1]. جادویی؛ چون محبوب‌ترین کتاب‌هایم را در آن می‌چینم معمولاً‌ و اینکه احساس می‌کنم به من لطف دارد و کش می‌آید و می‌توانم اندکی دغدغة جا را با آن فراموش کنم.

آقای پدینگتون

آقای فلانی، با آن سبیلش و حالت نگاهش،عینهو باباهای قدیمی است؛ مهربان و مسئولیت‌پذیر و باجدیت (فقط خیلی لاغر است). این را وقتی از نزدیک دیدمش روشن‌تر تشخیص دادم.

همیشه برایم عجیب و جالب است که هنوز افرادی با چنین چهره‌هایی وجود دارند. آخر این روزها، هرکی هر شکلی که باشد، حداقل آرایش مو یا بعضی چیزهای عرضی که به ظاهرش می‌افزاید باعث فاصله گرفتنش از ته‌چهره و اصل بی‌آلایشش می‌شود. ولی آقای فلانی اینطور نیست گویا. مدل مویش هم شبیه قدیمی‌هاست. لباس پوشیدنش هم مرا یاد سال‌های دور گذشته می‌اندازد بیشتر. اهل فرهنگ و جدی‌خوان هم هست و حوادثی را هم از سر گذرانده.

اولش می‌خواستم مستقیم به او اشاره کنم اما دیشب، اتفاقی،‌متوجه شدم شخص دیگری همین را مستقیم به او گفته. بعد یادم آمد خودم این «گفته» را قبلاً خواندم و بعدتر فکر کردم نکند گفتة آن شخص در من تأثیر گذاشته تا چنین برداشتی از چهرة آقای فلانی داشته باشم! این شد که دماغم سوخت و در واقع، به خودم شک کردم و از طرفی، دیگر حق «اولی» برای خودم قائل نبودم در برقراری این شباهت.

این شد که چون خیلی دلم می‌خواست ماجرا یادم بماند، ثبتش کردم ولی به‌صورت دیگری.

عدوانی ناخواسته

خواندن رمان تصرف عدوانی [1] برای من هیجان و حتی کشش خاصی نداشت. اما اصلاً اثر ضعیف و بدی نیست و فکر می‌کنم حتی بد نیست خیلی‌ها یک‌بار بخوانندش. شخصیت‌هایش برای من طوری نیستند که بخواهم بگویم «چرا فلانی این کار را کرد؟»، «چرا این کار را نکرد؟». همه‌چیز یک‌طور منطقی پیش می‌رود، چون در خط سیر معهود خودش است؛ اگر چنین کنی، چنان می‌شود. همین. به همین دلیل، بدون جانبداری می‌توانم بگویم گاهی رفتار من شبیه زن یا مرد داستان است. البته از جزئیاتشان خیلی یادم نمانده فقط تصویری کلی ازشان در ذهن دارم. اما بیشتر اوقات از ابتدای عمرم احساس می‌کردم رفتارم در برابر بعضی‌ها شبیه زن داستان است. اما انگار معمولاً آگاهی لازم را به خرج دادم و جلوی درگیری‌های ذهنی بعدی را گرفته‌ام. این سال‌ها هم بهتر می‌توانم خودم را از این رفتار دور نگه دارم. اما آنچه مرا شبیه مرد داستان می‌:ند گویا چندان دست خودم نیست؛ چون همیشه کسانی هستند که بدون اختیار من، شبیه آن زن رفتار کنند و من حواسم نباشد و ...

ولی انگار داستان زندگی همة ما طوری است که همیشه جایی باید به رفتارمان آگاه شویم. چه زن داستان باشیم و چه مرد، باید به‌موقع چرخش لازم را داشته باشیم.

شاید من هم نباید گاهی احساس عذاب وجدان داشته باشم.

[1].نوشتة لنا آندرشون، ترجمة سعید مقدم، نشر مرکز.


دیدن ادامة فصل 4، بعد از فصل 8

جالب بود اگر کایلا با جین طرف می‌شد؛ حتماً صحنه‌های دیدنی خلق می‌شد. مخصوصاً آموزنده برای تام خنگول! آن هم از جهت بهتر شناختن لینت.

Image result for desperate housewives kaylaImage result for desperate housewives jane

سمت راست: بدترین و شیطانی‌ترین کاری که دخترک نیم‌وجبی سر لینت درآورد.

سمت چپ: از بدترین کارهایی که جین می‌توانست سر لینت دربیاورد ولی به حول و قوة‌ الهی، سنگ روی یخ شد!

قند مکرر

عکس‌های نمایشگاه کتاب را که، ناغافل و بدون برنامة قبلی، می‌بینم انگار دستیابی به آرمان‌شهر خیلی آسان‌تر می‌شود. انگار همین‌که بخواهم، می‌روم آنجا و انگار قرار است کلی خوش بگذرد و ...

 خدا را شکر که از این حماسه خاطرة خوبی در ذهنم نقش بسته و همیشه خستگی و ناامیدی‌های کوچک یا حتی مهم در این رابطه را، به هر شکلی که باشند، فراموش می‌کنم.

برای همین، هرساله، اسم و آدرس تقریباً دقیق برخی کتاب‌ها را جستجو می‌کنم، اسم چندتاشان را می‌نویسم و در ذهنم برایشان نقشه‌های شیرین می‌کشم. اینطوری، حتی اگر نمایشگاه هم نروم،‌آرزویشان را داشته‌ام و همین انگار قدری مرا ارتقا می‌دهد؛ به چیزی نزدیک‌تر می‌کند که سایه‌ای پررنگ از آرمان‌شهر مطلوبم را با خود دارد.

به‌کام است!

اولاً من برای زندگی‌کردن دنبال دلیل نمی‌گردم. زندگی می‌کنم برای زندگی‌کردن. راه دیگری نه‌تنها نیست بلکه فکر اینکه ممکن است باشد هم هرگز به‌سرم نزده است.

ثانیاً من از توی زندان یاد گرفتم که از چیزهای ناچیز زندگی لذت ببرم.

هر آدمی برای من مثل یک باغ دربسته است. همین گفتگو امکان می‌دهد که روزنی در دیوار این باغ باز بشود. آن‌وقت من در حال کشف و مشاهده هستم. از خوب و بد، هرچه ببینم، برایم دیدنی است. [1]

در حال‌وهوای جوانی، ص 9-8

دیروز، تقریباً همان اوایل سفر شیرینم، تصمیم گرفتم برگشتنی در خیابان انقلاب پیاده‌روی کنم.

قصد داشتم به‌پاس این همت بلندی که دو هفتة اخیر به‌خرج دادم و ـ‌هنوز هم البته باید بلندایش را حفظ کنم؛ دست‌کم تا آخر هفته‌ـ برای خودم جایزه بگیرم. پاداشی که در نظر داشتم خیلی شیرین و البته گرانقدر است ولی چون حدود شش ماه بوده که خواهانش بوده‌ام، درنگ نکردم و از تنها بساطی، که آن‌ها را موجود داشت، کتاب‌ها را گرفتم؛ در حال و هوای جوانی و روزها در راه مسکوب جان!

بعدش هم خدا را شکر کردم که خریدمشان چون بساطی‌های دیگر ـ‌و حتی دست‌دوم‌فروشی محبوبم هم‌ـ این دو کتاب را نداشتند. چون از صبح چیزی غیر از لقمه‌های شرِکی صبحانه‌ام نخورده بودم، به ترکیب آب‌انبه و آب‌آناناس پناه بردم و پشت میزی در اتاقک نیمه‌تاریک طبقة دوم روبه‌روی مترو، در پس‌کوچه، چند جرعه‌ای از روزنوشت‌های مرحوم مسکوب را نوشیدم.

این‌جور وقت‌ها فرغون و تریلی و .. هم نمی‌توانند شادی‌هایی که از نیش بازم می‌ریزد جمع کنند!

شده‌اند کتاب‌های ثابت پای تختم تا حداقل یک دور بخوانمشان؛ حالا یا بکوب و یا بین مطالعة‌کتابهایی دیگر.

با تشکر ویژه از آقای کامشاد نازنین که حق دوستی را، هم در قبال دوست یگانه‌شان و هم در قبال ما خوانندگان، به‌کمال ادا کرده‌اند.

پ‌ن 1: خیلی خوشحالم که، به‌هرحال، امکان انتشار بخش‌های دیگری از روزنوشت‌های مرحوم مسکوب هست؛ هر روزی که باشد، از نبودش بهتر است.

[1]. چه احساس شباهت زیبایی به من دست می‌دهد! من هم در زندان‌هایی بوده‌ام و  خدا را شکر همیشه تکه‌ای از آسمان آبی بوده که توجه مرا، از پس حصار و میله‌ها، به خود جلب کند؛ حتی پس از سیاحت مبسوط و ناخواستة لجن‌های پایین پایم.

«دلخوشی‌ها کم نیست»!

پ‌ن 2: منتها این واکنش دربرابر زندان به روحیات پیشین آدم برمی‌گردد. در عکس‌هایی که از دورة نوجوانی و جوانی جناب مسکوب دیده‌ام (روزهای پیش از زندان)، آن لبخند سرخوش و فاغ‌بال و چشم‌های به‌هیچ‌گیرندة هرچیزی که خوشی لحظة ثبت تصویر را زائل می‌کند حاصل نیرویی موجود و شکل‌گرفته پیش از تجربة زندان بوده؛ والّا این امکان بوده حتی دورة زندان از او انسان بدبین و شاکی و شکننده‌ای می‌ساخته که به‌اجبار روزگار را سر کند.

همیشه جوهری در آدمیزاد هست که باعث می‌شود در بهشت و جهنم تقریباً یکسان رفتار کند.

پ‌ن 3: با یادی از بحث چند روز پیشمان دربارة همین چیزها؛ رهاکردن گذشته یا ماندن در آن؛ توان آدمی در این حیطه و ...


پایین کمربند

بعضی‌وقت‌ها، نیمة اول و دوم سال، یاد مردم امریکای لاتین می‌افتم که فصل‌هایشان برخلاف فصل‌های سال ماست و بهار ما پاییز آن‌هاست. امسال  با این آب‌وهوا، خیلی راحت، انگار در کنارشان زندگی می‌کنم!

این روزها شبیه پاییز سردی است که زمستانی زودرس را اخطار می‌دهد.

فقط نمی‌دانم آن تابستان‌نمای دیروز چه بود!

شخصیت هاش

یکی‌شان که جان لاک بود؛ گفتم.

بعدیش ساویر؛ با این‌که سری قبل تا اواخر سریال دوستش نداشتم! الآن فکر می‌کنم با توجه به آن‌چه یادم مانده و چیزهایی که دوباره داره می‌بینم، چقدر شخصیتش همذات‌پندارپذیر است

Image result for ‫ساویر لاست‬‎

گزینه‌ای که همیشه بی‌بروبرگرد محبوبم می‌ماند هارلی است:

Image result for ‫ساویر لاست‬‎

 سان هم تا جایی که یادم مانده برایم قابل احترام بوده معمولاً. حتی در تست شخصیت‌های سریال، آن‌موقع، با همین شخصیت برابر شده بودم:

Image result for ‫سان سریال لاست‬‎

ولی یادم نیست چرا جک در نهایت، ته ذهنم، انقدر خنثی باقی مانده:

Image result for ‫سان سریال لاست‬‎

انگار احساسم درمورد او بیشتر از بقیه‌شان بالا پایین شده.

کسی که دفعة پیش، از ابتدا خیز برداشته بودم برای دوست‌داشتنش:

Image result for ‫سعید سریال لاست‬‎

اما در نهایت، دیگر ازش خوشم نمی‌آمد؛ سعید جراح.

جولیت و بن را هم دوست داشتم ولی این‌دفعه باید پررنگ‌تر در ذهنم بمانند تا بهتر بفهممشان:

Image result for ‫جولیت و بن سریال لاست‬‎Image result for ‫جولیت و بن سریال لاست‬‎

و درمورد کیت، خیلی مطمئن نیستم هنوز:

Image result for ‫ژولیت سریال لاست‬‎