January 24, 2014 ·

خداوند تیره با او سخن گفت : «اکنون آنجا بنشین و به سرزمینهایی بنگر که بدی و ناامیدی بر آنهایی که بیشتر دوست داری سایه خواهد افکند. تو جرات می کنی مرا به خوار شمری و سوال ملکور، ارباب فرجام های آردا را. پس با چشمانم خواهی دید و با گوشهایم خواهی شنید و هیچگاه از این مکان تکان نخواهی خورد تا آنکه همه چیز به فرجام تلخش برسد».

هورین بر آن بلندی به مدت ۲۸ سال گرفتار بود و با چشمان مورگوت زجر و تباهی همسر و فرزندانش را می دید.


ده فرمان گارفیلد برای لاغری

1- ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻻﻏﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﯿﺎﯼ، ﺑﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﭼﺎﻕﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﺮﺩ .

-2 -ﻣﻦ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻭﺯﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻗﺪ ﺩﺍﺭﻡ .

-3 -ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮔﺮﺑﻪ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﮑﻦ .

-4 -ﻣﻦ ﺑﯽﻧﻈﻢ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﻦ ﭼﺎﻟﺶ ﺳﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺩﺍﺭﻡ .

-5 -ﭘﺮﺧﻮﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩﺍﻡ، ﺍﻓﺴﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺮﺧﻮﺭﻡ . ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﻃﻠ
ﮐﻪ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎ ﺑﺮﺳﻪ .

-6 -ﻫﺮ ﻭﻋﺪﻩ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺨﻮﺭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ .

-7- ﮔﺮﺳﻨﻪﺍﻡ، ﭘﺲ ﻫﺴﺘﻢ .

-8 -ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ . ﻣﻦ ﺑﻪ ﻗﻠﻪ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻭ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺭﺳﯿﺪﻡ … ﭼﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﻨﺎﮎ ! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﻗﻠﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺘﺢ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ .

-9- ﻭﻗﺘﯽ ﻻﺯﺍﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻢ ﮐﻢ ﺑﺸﻮﺩ، ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﻣﯽﺷﻮﻡ .

-10 -ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺷﻨﺒﻪﻫﺎ (ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻔﺘﻪ) ﺑﻬﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ


January 17, 2014 ·

این ور « وانس »
اون ور« شاهگوش »
تازه صدا می کنن « بیا قر دادن اِبی رو ببین » !
:)))))))


was watching Once Upon a Time.

" True love's kiss will break any curse "
s1/ep 12 : "Skin deep"

هنرپیشۀ سفیدبرفی خیلی گوگولی و دوست داشتنیه ولی به نظرم توی نشون دادن احساساتش غلو می کنه ! خیلی به دلم نمی شینه
اِما هم کمی اینطوریه ؛ وقتی متعجب یا عصبانی میشه . این فیگوراش دقیقا به درد همون دکتر کمرُن سریال هاوس می خوره . با اینکه از اون شخصیتش خوشم نمیومد ، بازیش خوب بود . بهش عادت کرده بودم
اما رجینا همه چی ش سرجاشه ، احساساتشو خوب نشون میده و حالتهای چهره ش خیلی باور پذیره


مرسده:

از پیج یه نفر از دؤستام

If you don't get my Harry Potter references there is something Siriusly Ron with you

January 16, 2014 ·

تهِ همۀ خوشی ها و اندوه ها ، همۀ با هم بودنها و جمع بودنها و دو بودنها ، این تنهایی ازلی هست
از همون لحظه که فاصله پیدا میشه _ که لاجرم هم هست ؛ انگار لحظۀ بین دو جرعه که لبها رو به هم می دوزه _ صدای پاورچین پاورچین نزدیک شدنش شنیده میشه. انقد هم حواسش جمع هست که نمیاد دست رو شونه ت بذاره و بگه « خب ، حالا دیگه خودمم و خودت ! » که برگردی بهش بگی « دیدی دیدی ؟ تناقض ! وقتی من و تو با هم باشیم پس تنها نسیتم . منم و تنهایی م »
میاد آروم آروم توی پوستت رخنه میکنه ، میره ی گوشۀ ذهنت ، دست و پاشو دراز می کنه تا مغز و قلب و اعماق شکمت ، کش و قوس میاد و خودشو جابجا می کنه بعد با دهان تو زمزمه می کنه « آه چه شبی بود ! / چه روزی بود »
و با ذهن تو یاد تنهایی ازلی آدم و قصۀ غربت غربیه میفته
و در اعماق چاه جهان غلط میزنه و خواب بعدتر رو می بینه


January 16, 2014 ·

جهانگیر الماسی ، فیلمایی که حدود 20-30 سال پیش بازی می کرد و کارایی که توی 10-15 سال اخیر ارائه داده ، منو ی جورایی یاد افتخاری تا زمان انتشار « نیلوفرانه 2» و بعد اون می ندازه
به همین آوای ترومپت !


January 16, 2014 ·

یعنی واقعا حداد عادل روی « تبلت » اسم گذاشته ؟
اونم همچین اسمی ؟
به نظر میاد بین همتایان خودش حکم پیج « سوتی های احمقانه .. » و .. رو داره پیدا می کنه


January 16, 2014 ·

الان یادم اومد :
حتی یه زمانی بود که برنامه های تلویزیون شبانه روزی نبود
یه ساعتهایی که تلویزیون رو روشن می کردی برفک پخش می کرد


January 16, 2014 ·

جالب اینجا بود که من اول سری « بازگشت شرلوک هلمز » رو دیده بودم ( جرمی برت ) بعدش « ماجراهای شرلوک هلمز » رو ، برای همین می دونستم نمیمیره و اینطوری بود که از یک دورۀ افسردگی جستم !
* خب ما اون موقع ها شبکۀ 3 نداشتیم . شبکۀ 2 ادامه شو پخش میکرد با دوبلۀ جلال مقامی ، بعدشم که شبکه 3 اومد شهر ما ، دوباره اولی رو با دوبلۀ بهرام زند پخش کردن
اون موقع هر دوتا دوبله رو دوست داشتم

January 15, 2014 ·

ی سر رفتم موهامو خشک کنم ، درگیر شونه کردن و قربان صدقه رفتن فرد توی آینه شدم و .. ( چیه ؟ بقیه شم بنویسم ؟ )
شنیدم یه صداهایی میاااد
زمزمه های دوست داشتنی !
بعدش یادم اومد داشتم فیلم « عشق در زمان وبا » رو می دیدم که از بس ِ جون دوستی و ترس از سرماخوردن رفتم دنبال مو خشک کردن و ..
فیلم رسیده بود به سفر فرمینای دوست داشتنی و صدای شکیرا جان روی تصاویر سفر و .. :))


January 15, 2014 ·

از بزرگترین خوش شانسی هام تو زندگی این بوده که تاحالا 2تا از این رفقا داشته ام
خدا حفظشون کنه

Hosein Vi
آدم رفیق‌بازى نبوده‌ام و نیستم که ادعاى رفاقت‌شناسى‌ام بشود؛ اما به زعم من رفاقت فقط عزیزم و عجیجم گفتن و قربان صدقه رفتن و پایه‌ى دائمى سفر و خرید و پارتى بودن و پشت رفیق عربده کشیدن و جیب یکى کردن و احیانن توى رخت‌خواب دوردور زدن نیست. گاهى لازم است رفیق‌ترین رفیق، دستش را بلند کند و محکم بخواباند تو گوش آدم که به خودش بیاید. که کج نرود. که خودش را دوباره پیدا کند. گاهى هم لازم است که آدم دست رفیقش را بگیرد، ببردش تیمارستان، بدهدش دست روان‌پزشک حاذقى که حالش را جا بیاورد.
بع‌له.


January 15, 2014 ·

ژاپن اونطوری ، ایران اینطوری
فرانسه اون طوری ، ایران اینطوری
...
ما هم که همه اون طور ، اشتباهی افتادیم یه جای اینطور !


January 14, 2014 ·

همه « ژان رنو » رو با نقش « لئون » به خاطر میارن
من قبل تر از اون یه فیلم کمدی فرانسوی دیده بودم که در اون نقش ی شوالیۀ قرون وسطایی رو بازی می کرد که با یکی از یاران نامرد و فرومایه ش در زمان سفر کرده و به عصر حاضر اومده بودن .
صحنه های خنده دار بامزه ای داشت ؛ از جمله اون دوست تحفه ش هی می رفت از توالت فرنگی آب می خورد و داد می زد : چشمه ! چشمه ! چه چشمۀ زلال و خوبی !
ی بار هم که شوالیه رو قال گذاشته بود ، شوالیه تلفنی بهش گفت : ببین ما داریم می میریم .
اون گفت : از کجا میدونی ؟
_ دهنتو بو کن . می بینی بوی بد میده ؟ این یعنی مرگمون نزدیکه ! ( چون مسواک نمی زدن )
بعدش یارو دستشو می خونه و میگه : مسواک و خمیر دندون که باشن دیگه دهنمون بوی بد نمیده . پس نمیمیریم :))
و بعدش هم رفت و به شرارت هاش ادامه داد



January 14, 2014 ·

هاها
انقد النگ دُلنگ کردن رفتن گلدن گلاب _ گُلاب نه ، گِلاب :)))
بعدش خوش لباس ها رو که اعلام کردن خورد تو پوزشون
« همانا زیبایی در سادگی است »
البته بین همینا هم من از 1-2 تا خوشم اومد :/
عجب دنیایی !



January 14, 2014 ·

دیروز این برنامه ها و مراسمشون یه کم دیگه بیشتر کش پیدا میکرد منم واسه شارون فاتحه می خوندم
داشت مرد نازنینی میشد ها !
* اون آقاهه اومد گیتار می زد و می خوند ، زرتی زدن قطع کردن برنامه رو . خُ تیکۀ قشنگش همون بود که :/
اون یکی م که مناجات می خوند با آهنگ ، چقد قشنگ بوود ! :)
چرا من از ریتم آهنگ « هاواناگیلا » خوشم میاد ؟


to از آفرینندگان خوشی های کوچک تشکر میکنم

ممنونم از همسر مهربونم که یکی از بهترین اتفاقهای زندگیمو رقم زد...

یه عصر تابستونی چون علاقه زیادم رو به مکانهای تاریخی میدونست ازم خواست که بریم کاخ نیاورون، منم بعد کار مستقیم رفتم اونجا.طبقه بالا رو خوب گشتیم، جالب بود همه پرسنل اونجا با لبخند سلام میدادن و راهنماییمون میکردن!! بازم چیز عجیبی احساس نکردم و ادامه دادم تا اینکه رفتیم طبقه پایین دیدم بازم پرسنلی که بالا بودن الآن پایینن!ولی هیچ شکی نکردم...واستادم یکی از میزها رو نگاه کنم که خانومه گفت باز کنین کشوهاشو این از فلان موقع مونده، منم گفتم خوب آثار تاریخیه دست نمیزنم، گفت اشکال نداره ببینین چقدر قدیمی و زیباس.تا کشو رو وا کردم دیدم یه جعبه تزئین شده جواهر:OO. همه دست و جیغ و هورا تو موزه.وااااای همون لحظه پیام ازم خواست باهاش ازدواج کنم ،من که از شوک همه بدنم میلرزید "بلــــی" رو دادم. لحظه بینظیر و فراموش نشدنی بود...هیشکی بالا نمونده بود همه از مسئول تا کارمند چون از قبل باهاشون هماهنگ شده بود پایین بودن و تو شادیمون شریک شدن...خیلی خوشی بزرگی بود که دوست داشتم براتون تعریف کنم...ممنونم پیام مهربونم



ماندن یا نماندن
سوال این نیست
آی که چشم های تو می گویند : بمان!
می مانم
حتا اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من
آوار کرده باشی.

حسین منزوی


January 14, 2014 ·

از خلال سطرهای یه وبلاگ ، از پست های مربوط به سال 2002 ش ؛ 12 سال پیش :))
« یکی خوابش سنگین میشه تخت میشکنه
بعد که از خواب میپره دستش میشکنه
فرداش از مرحله پرت میشه پاش هم میشکنه
میزنه به سرش سرش هم میشکنه
همون یارو خودش رو میزنه به اون راه گم میشه
کلی اعصابش خوردمیشه نوار خالی گوش میده
یه هو می خوره زمین تا خونه سینه خیز میره
جلو پمپ بنزین سیگار میکشه میگن آقا اینجا پمپ بنزینه سیگارنکش میگه اهه من جلو بابام هم سیگار میکشم
یه روز میخوره به شیشه میگه عجب هوای سفتی
روز بعد میخوره به دیوار کمونه میکنه
فرداش باز میخوره به دیوار میگه ببخشید
پس فرداش باز میخوره به دیوار وای میسته پلیس بیاد
بعد از این همه اتفاق بی هوا از خونه میره بیرون خفه میشه
زندگی سختی داشته ها نــــــــــــــــــه!؟»



January 14, 2014 ·

خواب ببینی قراره بری جایی که نویسندۀ محبوبت هم اونجا باشه
توی خواب هی تمرین کنی چجوی ازش تشکر کنی بابت کتاباش و اینکه چه حسی بهش داری و چی ازشون گرفتی

January 13, 2014 ·

می فرماد : « از هر لحظه و ثانیه لذت می برم و غرق در گذشته وآینده نخواهم شد »
خب تصمینی هم هست که غرق در یک یا چند « حال » دیگه هم نشیم که به طور موازی جریان دارن؟
اصن عیبی داره ؟
خب نتیجه ش که همون لذت بردن از لحظه و ثانیه س .. دیگه بقیه شم لابد بستگی داره به ی چیزایی ..


January 13, 2014 ·

این آدم اولش سُر خورد به سمت پذیرش
اما یاد جدّ کبیرش افتاد و پا پس کشید ..
جاذبه ئی اما در کار بود . ناچار لغزید اما انکار کرد
انکار و انکار ، و زمان در کار ساختن داستانی تازه بود
حالا که مطمئن است ؛ مصمم است از سرباز زدن ، تازه می فهمد انکار فایده ای نداشته و « نقش » دیری ست که بر روحش مهر شده
می فهمد که هنوز هم سخت است ؛ با وجود تمام آگاهی که به پایان این راه دارد
* شاید هم ندارد ؟ ولی بند که بر پا دارد ! همین کافی ست



می خوای بگی: دیگه به اینجام رسیده (با بردن دست به سمت گلوی خود)
.
.
.
I've had it up to here with my kids
"دیگه از دست بچه‌هام به اینجام رسیده!"

تنها انتظاری که در مقابل آموزش ازتون داریم، لایک کردن هست
با لایک کردن از ما و تیم ما حمایت کنید


January 12, 2014 ·

و ایضا آشوب عشق های دیگری غیر از فقط قد و بالا
* زیبایی شناسی آدمها برای من شاید کمی فرق کنه ؛ صرف چشم و ابرو و ... نیست که برای من زیبایی داره . معمولا « نگاه » و هشیاری و حساسیت خاصی که در هر نگاه هست جذابیتش چندین برابر خود چشم هست ، شکل گوشۀ چشم ها ، چین و شکن زلف ( از جهت اینکه فرق از کجا باز میشه و انتهای زلف به چه حالتی ختم میشه ) ، حالت های ابرو که حس صاحبش رو انتقال میده ، گوشۀ لبها ، ..
همممممممم
بسه دیگه !
فیلینگ زهد و تقوا پیشه کردن

ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ-Alireza Ghorbani

آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم ...


s feeling eey baabaa !!!

نداره دیگه !
این حس منو فیس بوک برای استتوس کردن نداره :
ویسپرینگ « شمس الضحی » ( بای حسام الدین سراج و محسن نفر )


January 12, 2014 ·

کلا تابش نور آفتاب بعد از برف و بارون و ابر و .. خلاصه بعد از هر غیبتش ، اصلا هر روز صبح ، برای من در حکم همون « فرج بعد از شدت » هست که میگن .


January 11, 2014 ·

یه کلاغه هست چندروزه وقتی قار قار می کنه ناخودآگاه به گوشم میاد که میگه : « فایر ! فایر ! »


January 10, 2014 ·

توی پیج یه ورزش تناسب اندام ، تصویر یه خانوم زیبا و خوش اندام رو گذاشتن با حداقل پوشش .. البته هدف ورزشیه کاملا
بعدش ایشون یه فیگور ورزشی گرفت
نوشتن : یه حرکت برای تقویت ... کجا ؟
( اینو باید اعضای پیج جواب بدن )
نزدیک بود بنویسم « تقویت چشم » اینو شیطون همزادم درگوشم زمزمه کرد
ولی از خدا ترسیدم و امکان بن شدن رو دادم اینه که تقوا پیشه کردم و فورا از صحنه متواری شدم
:)))



anuary 10, 2014 ·

یکی از باگ های خلقت موردیه که توی حافظه و ذهن من وجود داره :
تا بیام برای یه چیزی جای مناسب پیدا کنم به اندازۀ آفرینش یه اثر هنری طول می کشه = رگه هایی از ایدئالیست بودن که مدتیه سعی دارم کمرنگ ترش کنم
بعد ی مدت متوجه میشم بهتره بذارمش جای دیگه
این اسمش مرتب کردنه اما برای همه نه برای من ! مفهوم واقعی ش توی زندگی من از زیر بار این اسم شونه خالی می کنه و دفۀ بعد که دارم دنبالش میگردم به خودم میام می بینم دارم زیرلب به خودم غر می زنم که :
« باز اینو کجا گذاشتی ؟ »
* میشه لطف کنین یاد اون جونور معروفه نیفتین ؟ از اسمش خوشم نمیاد


January 10, 2014 ·

از این دنیای وانسی تا حالا این هنری عزیز گوگولی تونسته با اختلاف زیادی رقباشو کنار بزنه و قلب منو تصاحب کنه
تغییرات آتی رو حتما به اطلاعتون می رسونم :))

January 10, 2014 ·

Rumpel: Love is the most powerful magic .. so the cure must be extreme
s01/ ep10 " 7:15 A. M.

January 10, 2014 ·

اسنیپ ، اسنیپ ، سوروس اسنیپ
امروز تولدش بود
تولدش مبارک
و همچنان تولدش در سرزمین هایی که افتاب 9 ژانویه درشون غروب نکرده باشه ادامه داره
*وندز آآپ !


January 9, 2014 ·

ی دورانی بود خنده دارترین سوتی و ماجرای نکته دار زندگیمون این بود که بگیم : فلانی از مشهد اومده ، تعریف میکنه تبلیغات « گلاب نادر ، چهل گیاه نادر » رو جای مناسبی ننوشته بودن !


January 9, 2014 ·

دیگه کار به جایی رسیده که دارن خرسای قطبی رو هم از « سرما » نجات میدن
حالا عمو یادگار بره تو غار یا اصن بی خیال شه امسال ؟


was watching The Adventures of Sherlock Holmes (TV series).

“My mind," he said, "rebels at stagnation. Give me problems, give me work, give me the most abstruse cryptogram or the most intricate analysis, and I am in my own proper atmosphere. I can dispense then with artificial stimulants. But I abhor the dull routine of existence. I crave for mental exaltation. That is why I have chosen my own particular profession, or rather created it, for I am the only one in the world.”
― Arthur Conan Doyle, The Sign of Four
البته توی سریالش ابتدای اپیزود « رسوایی در بوهم » اینو میگه


December 31, 2013 ·

باباو !
امشب تولد حاجی مونه
:)))
بزن اون کف پلید رو به افتخار ولدی

تولد تام ریدل _ لرد وُلدمورت دنیای هری پاتر
ببین سانتا چی گذاشت تو جوراب جادوگرا اون شب !


December 31, 2013 ·

بین صحبتای ایزابل آلنده ، بیش از ی بار پیش اومده خونده باشم که ایشون یه کلبۀ کوچک ته حیاطشون داره ، پر از وسایل و یادگاری های مورد علاقه ش . تمام روزای هفته _ به جز آخر هفته ها _ رو میره اونجا میشینه صب تا غروب تایپ میکنه
گمونم کورنلیا فونکۀ نازنین هم همین شرایطو داره
من تازه چند روز هست به عمق این حرفا پی بردم !
یادمه دوران شکوفایی و موفقیت خودم برای مطالعه ونوشتن _ البته نه شعر و داستان _ زمانی بوده که منم همیشه کنج خودمو داشتم و تقریبا به هیچ دلیلی به هم نمی خورد . دلیل بزرگش بی مسئولیتی توی بقیۀ زمینه های مهم زندگی بود البته
به هرحال توی فانوس دریایی امنم می نشستم و می خوندم و یادداشت بر می داشتم و تفکرات خلاقانه سراغم میومدن . حالا شاهکار نزدم ، ولی در حد خودم کارایی کردم که تونست منو راضی کنه
* آدم گیر کارشو بفهمه ، خیالش راحت تر میشه ؛ یا کلا بیخودی امید نمی بنده یا طوفان به پا می کنه و شرایط مطلوبو به وجود میاره . حتی اگه این طوفان درون خودش ایجاد بشه . من یادمه این همه جک و جونور درون _ به صورت فعال _ نداشتم اون موقع . الان دارم باغ وحش بزرگی رو اداره می کنم و همه ش هم زیر سر خودمه



December 31, 2013 ·

اون موقع ها که CD و DVD نبود و به « ویدیو کلیپ » می گفتن « شو » ، یکی از سرگرمی های مورد علاقه مون نگاه کردن شوی ایرانی بود اونم روی VHS
اولین بار که داود بهبودی رو دیدیم _ سیبیل داشت _ یه آهنگ شاد خوش ریتم می خوند اینطوری :
« غوروب شد دیگه آفتاب لب بومه
دلم تنگه و ... »
مامانم : چــی ؟ دلم تنگه و .. چی چی ؟
داداشام : هاع ؟
من : نفهمیدم بذاردوباره بگه !
..
نفهمیدیم دقیق چی میگه ولی کلمات خوش آهنگی که بهش می خورد و جاش گذاشتیم و پسندیدیم ، اینا بود :
« غوروب شد دیگه آفتاب لب بومه
دلم تنگه و لـِـیلی تو حمومه » !!
:))))
همین موند سر زبونمون ، تا جایی که چون اسم خواننده رو هم نمی دونستیم ، از اون موقع به بعد هروخ میدیدیمش داد می زدیم :
« لیلی تو حمومه » داره می خونه !!!
هنوزم فکر کنم این اسم روش مونده باشه ؛ حتی با اینکه سیبیلم نداره دیگه :)))



December 31, 2013 ·

گاهی از دست خودم کلافه میشم ..
هرطرفو نگاه می کنم ردپای کارای ناتموم روزمین مونده س
مرض مازوخیستی همزمان شروع کردن چندتا کار
برای اینکه اگه فقط یه کار رو انجام بدم زود دلمو میزنه و احتمال سریع و بی حوصله به پایان بردنش یا نصفه گذاشتنش زیاد میشه
و اینکه هر زمان از روزم برای ی کاری خوبه
من از اونا نیستم که مثلا ی کتاب دستم بگیرم و یه کله تمام روز رو فقط کتاب بخونم
صبحا برای فعالیته و کارای فکری و فکر کردن و امیدوار شدن و نقشه ریختن
نزدیک ظهر برای استراحت دادن به مغزم باید ی جا بشینم یا بایستم و فقط از دستام استفاده کنم و در عین حال نقشه هامو مرور کنم
ی کلاف کاموا و ی جفت میل با سایز مناسب باید باشه برای مواقع فیلم دیدن یا صحبت کردن با بقیه
گاهی م چرخ خیاطی و پارچۀ برش خوردۀ زیرش هست که بهانه دستم میده تا کتاب صوتی گوش بدم یا آهنگهای مورد علاقه مو بشنوم یا پرژن تون گوش کنم
شبا قبل خواب هم زیر نور لامپ محبوبم چند ص کتاب می خونم
اینجور برنامه داشتن از بیرون هیجان انگیزه _ اونم نه برای همه _ ولی گاهی دوست دارم داد بزنم : « سیلور خر است » :/
و از قضا چیزایی که وقتمو تمام و کمال بهشون اختصاص میدم و درکنارشون کار دیگه ای روی دستم نیست بهتر از آب درمیان
پس همون خر است
ولی شما جدی نگیرید گناه دارم خب



December 31, 2013 ·

Silver cares about her feelings and body
caz she believes it will come 1 day,
even if on the last day of her life ,
but surely it will come..
that day on which she could pack her things 2 start a dreamy voyage
who knows?
maybe could make ready her BROOMSTICK!
funny, crazy but SWEET :)
SILVER LOVES IT



December 30, 2013 ·

منم مث پیش از رنسانسی ها دقیقا فکر می کردم زمین مسطحه . یه تصور واضحی هم از آخر دنیا داشتم ( مکانی ):
همیشه فکر می کردم بالاخره این دنیا یه « ته » داره ،اینطوری که راه میفتی یه خط مستقیمو ادامه میدی میری میری میری تااا .. میرسی بالاخره به تهش . تهش دیگه واقعا تهشه . یه « ختم » داره . نه مث یه دیوار بن بست که جلوت کشیده باشن ؛ دقیقا یه لبۀ صااف که به یه درۀ صاااف با شیب شدید ختم میشه و انتهای اون دره معلوم نیست ، ظلماته .
و عجیب اینکه فکر می کردم بالاخره یه روزی این « ته » رو خواهم دید !
انگار موظف بودم همون طوری که زندگیمو در زمان ادامه میدم ، در مکان هم ادامه ش بدم و .. شاید فکر می کردم بقیه م همین طورن . میرن تا به انتهاش برسن . بعد هرکی برسه سرشو خم می کنه از همون جایی که وایستاده ته دره رو نگاه می کنه و بعد یه جوری تموم میشه . بعضیا میفتن ته دره و بعضیا هم محو میشن !

* هیچی دیگه ، بعدش بزرگترا و برنامه های تلویزیون به طرز ظالمانه ای گرد بودن زمینو بهم القا کردن و فانتزی « انتهای دنیا » ی من هم به سرانجامش نرسید


December 30, 2013 ·

some ppl say :
" the grass was greener
the light was brighter
.."
but as I remember, I've almost always said:
" the grass will be greener
the light will be brighter.."



December 30, 2013 ·

« کورمک مک کارتی » بارها به خاطر نوشته های خلاقانه اش جایزه و بورسیه دریافت و با پول آنها به نقاط مختلف جهان سفر کرده است .
* دستم رو زدم زیر چونه م و به افق خیره شدم ...


خداییش کدوم یکی رو انجام میدین اگه بتونین ؟؟ :)))))))))

«چگونه خود را یک دیوانه جلوه دهیم :

از رفتگر محله عیدی بگیرید.

سی دی قفل دار رو بشکنین تا قفلش باز بشه.
جوراب های کثیف رو به پره های پنکه ببندید و پنکه را روشن کنید.
با هندوانه یه قل دو قل بازی کنین !
به دوست دکترتون بگین : مرض جدید چی داری ؟ !
به عنوان آخرین نفر در صندوق رأی حضور پیدا کنید و یک کبریت افروخته داخلش بیندازید.
نصف شب زنگ بزنید به اورژانس و بگویید : من مرض دارم ، بیاین منو ببرید !
روز بازی پرسپولیس با استقلال ، وسط تماشاچی ها بنشینید و با صدای بلند ، ابومسلم را تشویق کنید !
هفت تیری بذارید رو شقیقه راننده مترو و بگید یالا برو دبی .
پیراهن را روی کت بپوشید.
دقت کنید وقتی در مهمونی براتون نوشیدنی آوردند همه را اندازه بگیرید و بزرگترین رو انتخاب کنید تا کلاه سرتون نره.
ماست را با چنگال بخورید.
با موتور گازی تک جفپا رو زین بزنید !
سر جلسه کنکور بهترین وقت برای تخمه شکستنه.
برای روز اول دانشگاه روپوش مدرسه بپوشید و کیف جومونگ به پشتتون آویزان کنید.
سرتون رو به جای شامپو با سنگ پا بشورین تا خوب تمیز بشه.
جزوه های کلاسیتون رو با دوات و قلم نی بنویسید.
شب سال نو موهایتان را بفروشید و برای نامزدتان بند ساعت بخرید.
ریشتان را آتش بزنید تا کوتاه شود.
داخل خیابان بلندگو دستی بگیرید و بگید “پژو بزن کنار وگرنه گازت می گیرم”
دم در ورودی دانشگاه چند قالب صابون بذارید.
جهت اعتراض به استادی که شما رو انداخته کتابشو آتیش بزنید»

* پیج دیوونه ها / سال 2011


December 29, 2013 ·

اژدهای خوب من راه میره نشخوار میکنه
تنها مشکلش اینه : خونه ش توی دل منه !
:))))))))


December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

اصن نگران نشین
طبق اطلاع فیس بوک الان در بندر جفرسون نیویورکم
خیلی م خوش میگذره :)))
تولد یکی از بچه ها بود ی سر اومدم اینجا بعدش زود میرم خونه مون توی هاگزمید


December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

تو مترو روی زمین نشستم و تا برسم ،حدود 40 ص از کتابه رو خوندم
از هیجان انگیزترین بخش هاش بود گمونم ؛ وقتی ویلو رفقاش به شهر سه پایه ها نفوذ می کنن و آبشونو مسموم می کنن و .. بعدشم می خوان دیوارای شیشه ای رو بشکنن و درا رو وا کنن . هی به تفاوت محیط زندگی ارباب ها و آدمای معمولی اشاره می کرد ، هی هوای کشنده ، هوای مسموم می کرد ..
ایستگاه مورد نظر که در مترو می خواس باز بشه ، یه لحظه حس کردم اونور در فضای زندگی ارباب هاس و باید ماسک بزنم از در برم بیرون . تازه شانس آوردم ایستگاه درست پیاده شدم !

December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

ولی وقتی فک و لبای آدم و البته زبونش بی حس میشه ، انگار دست و پا و مغز و .. م یوخوده بی حسی میگیرن ! عجیب توهمیه ! یعنی من امروز کاملا برا خودم موجه کرده بودم « اگه اون ماشینه اومد خورد بهم به خاطر بی حسیمه »
شما میگین تو آمپولش چیزی بوده ایا ؟؟


December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

بدترین لحظۀ دندون پزشکی رفتن و کل مراسمش و .. اینا ، همون آمپول زدنش توی لثه س :/ خیلی چندشه .. و حس کردن نوک سوزن که میره توی استخوون فکت .. اییی
خب حالا !
ولی سختی ش همون اولشه .. بقیه ش دیگه مساله ای نیس
حتی وااا نگه داشتن دهن تو یه مدت طولانی و بی حس شدن لب و لوچه و زبون و .. _ که خنده دار و خاطره انگیزم هست تازه _



December 24, 2013 ·

macatorino !


December 23, 2013 ·

اصن بابای آدم دزد ماه باشه ؛ « ماه دزد » باشه
..
آهاااا ! مینیون هم داشته باشه .. یه عالمه :))))


December 23, 2013 ·

بابای آدم واسه آدم یونیکُرن بخره یه چیزه
ولی وقتی برای آدم یونیکرن « میبره » صدتا چیزه

December 23, 2013 · Granada, Spain ·

اینکه میگن « آدم در پوست خودش نمی گنجه » واقعیه به خدا !
یه روزایی انقد خوشحالم و ذوق زده م که حس می کنم روحمو به جای جسمم باید تو یه اتاق بزرگ جا بدم تا بتونه یه نفسی بکشه طفلک
بعضی وقتام که بیرون قدم می زنم و خوشی هام توی ذهنم جولان میدن قشنــگ به نظرم میاد یه سایۀ نادیدنی از خود من کش اومده و جلوتر از من حرکت می کنه . .. انگار با 4تا چشم می بینم و با 4تا پا قدم بر میدارم


آقا بیایین این قضیۀ « کتاب بازی » و معرفی 10 کتاب تاثیر گذار و دعوت دوستان رو جدی تر بگیریم اصن
من اونور نوشتم ، همونا روکپی می کنم اینجا .فقط قانونشو عوض می کنم ، به جای 1 نفر از 5تا دعوت می کنم . شمام کتاباتونو روی وال عزیزتون بنویسید و هرچند تا از دوستاتونو خواستید دعوت کنید . بلکه م همه گیرتر شد ، کتابای بیشتری رو شناختیم و یا با هم مشترک بودیم
1_ « کیمیاگر » / آقا میدونم این روزا دیگه پائولو از ی طرف خز شده ولی از طرف دیگه همچنان عشاق و طرفدارای خودشو داره ولی این کتاب رو در زمان بسیار درستی ، ی آدمی که اون روزا خیلی کارش درست بود ،بهم داد بخونم . این کتاب ازاون جهت خدائک نازنین زندگیمه ؛ چون چشمای منو ی جورایی در حد چشمای « سانتیاگو » شست و سرم رو در همون حد به سمت افق آرزوهام و خواسته هام و مسیر سلوک م چرخوند .. افسانۀ نارسیس ش و اون 2 قاشق روغن ش هر از گاهی به کمکم میاد . بعدش هم چندتا دیگه از کتابای همین نویسنده
2_ « اسرار خاطرات کودکی » از کوین لیمن و رندی کارلسون ( 2تا دکتر روان شناسی ) که باعث شدن تکلیفم با ی سری چیزا توی زندگی م روشن بشه . بهتر بتونم خودم و آدمای دیگه رو بشناسم و کمتر درموردشون بی انصافی کنم
3_ درخت زیبای من ؛ ژوزه مائورو د واسکُنسلُس / « و من به پرتغالی فکر می کردم . به قاه قاه های خنده اش ، نحوۀ حرف زدنش ... نمی توانستم از فکر کردن به او دست بردارم . دیگر به راستی می دانستم که درد یعنی چه .. » .. کتابی که درد و عشق رو درنهایتش بهم نشون داد . هرچند وقت ی بار میخونمش .و البته باقی آثار این نویسنده
4_ هُلدن کالفیلد در « ناتور دشت » ( از سلینجر و با ترجمۀ خوب محمد نجفی ) یه نگاه متفاوت رو به آدم میده ؛ نهایتش این که همه تنهان و منحصر به فردن .
5_ « گزارش به خاک یونان » از کازانتزاکیس عزیزم ،در کنار « زوربا » و « مسیح باز مصلوب » ش و حتی « آخرین وسوسۀ مسیح » منو شیفتۀخودش کرد ..
6_ « رفیق اعلی » و « فراتر از بودن » از کریستین بوبن .. بی ربطه ولی برای من این دوتا کتاب به هم پیوسته ن . فقط به خاطر ی جمله که اول رفیق اعلی نوشته شده بود و در کتاب بعدی صاحب اون نام مرده بود ! یک بعدازظهر تابستون ویران شدم و مجبور شدم خودمو از نو بسازم . درود بر ژیسلن ماریون « که لبخندش زایندۀ تمامی راههای مرکب است »
7_ این عدد جادویی رو اختصاص میدم به مجموعۀ جادویی « هری پاتر » که درست در زمانی که اصلا انتظارشو نداشتم وارد زندگی م شد و خیلی خیــلی خیــــلی منو شگفت زده کرد ؛ دیگه مثنوی هفتاد من کاغذ میشه بخوام شروع کنم
8_ « قلب جوهری » یا « سیاه قلب » که اسممو از شخصیت دوست داشتنی ش دارم « سیلور تانگ » ( جادو زبان ) .. توی این کتاب ، از کتاب خیلی صحبت کرده ؛ از ترس ها و اشتیاق هایی که با کتاب می شه داشت و جادوی کتاب !
9_ « پرندۀ خارزار » ( کالین مکالو ) / « عشق در زمان وبا » ( مارکز ) / « بلندی های بادگیر » ( امیلی برونته ) جنبه های متفاوت ولی دوست داشتنی عشق رو به من نشون دادن و فعلا براشون جایگزینی پیدا نکردم
10 _ اگه بنا به عدد باشه ، باید این آخریش باشه . اما برای من متفاوته . آدمایی توی زندگیم بودن و هستن که از صدتا کتاب برام ارزشمندترن ؛ چه خوب و چه بد ، چون به همون نسبت که از کتابا انتظار داشتم ازشون یادگرفتم . اصلنم لوس نیست الان ! همین طوریشم بیش از 10تا اسم بردم . پس این یکی ش مال خودمه ؛ کتابای من لزوما کاغذی یا پی دی اف نیستن . به این شدیدا اعتقاد دارم توی زندگی م . یکی از مهم ترین هاشون مرحوم « گلشیری » هست که با نوشته هاش وارد زندگی م شده و بهترین نویسندۀ منه .

January 7, 2014 ·

http://hoseinvahdani.com/blog/wordpress
« هی دورش را انبوهی از لباسها و ظرفها و کاغذها و میگیرد که دلش نمیآید دورشان بیندازد. یک سال، دو سال، ده سال، شانزده سال هم که شده یک دانه پیچ را نگه میدارد که شاید روزی، سوراخی به اندازهاش پیدا شود و آن پیچ به کار آید. که نمیآید هم. هیچ سوراخی وظیفهی خودش نمیبیند که خودش را به اندازهی آن پیچِ منتظر گشاد کند تا شانزده سال صبر و انتظار به ثمر بنشیند. »


January 7, 2014 ·

امروز دقیقا داشتم به چیزی مشابه همین فکر می کردم
باید گاهی فاصله بگیریم ، از هرچیزی که از شدت دوست داشتنش بهش چسبیده ایم ؛ گوشوارۀ زیبایی شده که عاشقانه بر گوش آویخته ایم اما از دیدنش ناتوانیم .
فاصله بگیریم هر از گاهی ؛ دودستی هرچیزی/کسی را که عزیز است بچسبیم ،مقابل چشمانمان ، نگاهش کنیم و جلوه ای دوباره به آن ببخشیم .
خودمان را در آن ببینیم
گاهی ..
شاید هر روز حتی

ناطور دشت

از فرانسوا موریاک خوندم :

ما از افراد نزدیک خودمان بیشتر از دیگران بی خبریم ...
کسی را که کنارمان است دیگر اصلا" نمیبینیم ...


کلا یا خیلی از مد و جَو جلوئم یا خیلی عقب !
الان شرلوک 3 اومده ، تازه اونم بعد بیش از ی سال ... درست میگم ؟
من دارم 2شو می بینم . چون ازش چیزی یادم نیس . فرض کنین اصن ندیده باشمش
این کارام با اون وقتایی که عاشق ی رنگی میشم بعد 3-4 ماه می بینم شده رنگ سال جدید ، به در


اصن امسال اسکی بازی و این حرفا به آلمانیا نیومده ها !

بعد از کمای شوماخر، گویا انگلا مرکل هم مصدوم شده بود


January 6, 2014 ·

« هنری ! منم توی کتابت هستم ؟ »
* می دونم هستم . راستشو بگو :)))


Mr Gold: You know Sheriff , they say dreams .. dreams are memories.. memories of another life .
s1/ep7


January 6, 2014 ·

اصن آدم یه نولان راس داشته باشه تو زندگی ش با یه دونه ایدن مثیس
دیگه بس دنیا و آخرتشه
به همون دابل اینفینیتی !


January 5, 2014 ·

ای در تله افتادگان !
آی لاو یو
آی لاو یو
:))))))))


قراره یه میمون بخرم

یه جملة الکی که هرکی واسش کامنت گذاشت تو تله میفته و باید یکی از جمله های منتخب رو بنویسه و به همین ترتیب بقیه رو تو تله بندازه


January 5, 2014 ·

هاگرید : راستی هری ، اگه اون پسرخالۀ کله پوکت خواس اذیتت کنه می تونی بش بگی یه جف گوش براش میذاری که به اون دُمش بیاد !
هری : ولی هاگرید ، ما که بیرون از مدرسه اجازه نداریم جادو کنیم . تو که اینو می دونی !
هاگرید : آره می دونم ، ولی اون نمیدونه :))


Dumbledore: Harry, do you know why Professor Quirrell couldn't bear to have you touch him?

[Harry shakes his head]

Dumbledore: It was because of your mother. She sacrificed herself for you, and that kind of act leaves a mark.

[Harry reaches up to touch his scar]

Dumbledore: No, no. This kind of mark cannot be seen. It lives in your very skin.
Harry: What is it?
Dumbledore: Love, Harry. Love.


Hagrid: Crikey, I'd love a dragon.
Harry: You'd like a dragon?
Hagrid: Vastly misunderstood beasts, Harry. Vastly misunderstood.
هاگرید ، مدافع حقوق اژدهایان بینوا


Ron: You're a little scary sometimes, you know that? Brilliant... but scary.
یکی از آدم اینطوری تعریف کنه ! :))


همیشه آخر فیلم 1 گریه م میگیره ؛ تقریبا بدون استثنا همیشه
وقتی رُن ، هرمیون و هری امتیاز میگیرن و اونطوری به هم نگاه میکنن ، دامبلدور که توضیح میده ، اون 10 امتیاز نویل ، قیافه ش ...
وقتی دکور سرسرای عمومی عوض میشه
قیافۀ مک گونگال و هاگرید ، وقتی هاگرید ناخودآگاه دست میزنه براشون
وقتی همۀ گریفندوریا کلاهاشونو میندازن هوا ، و دراکو کلاهشو از سرش بر میداره


توی هر ماجراجویی یه نفر که اطلاعاتش زیاده باید همراه آدم باشه
مث هرمیون که بچه درسخون بود
مث کیت سریال لاست که با پدرش شکار میرفت و طبیعت وحشی رو تا حدودی می شناخت


ینی مخلص خون تک شاخم که رنگش سیلوره :)))


January 4, 2014 ·

فکر کنید !
هری و دوستاش توی کتاب 1 فکر می کردن اسنیپ میخواد سنگ جادو رو بدزده !
حالا خوبه به نظرشون رسید می خواد بدش به ولدمورت ؛ وگرنه اسنیپ بیچاره که آرزویی جز مردن و ملحق شدن به لی لی نداشت


اونطور که هرمیون از روی کتاب خوند ، نیکلاس فلامل سال گذشته 665 مین سالگرد تولدش رو جشن گرفته بوده
یعنی وقتی مرد 666 سال داشت !
عجب عددی !
* البته اینجا نوشته حدودای 665 سال عمر کرده:
http://harrypotter.wikia.com/wiki/Nicolas_Flamel


" It shows us, nothing more and less, than the deepest and most desperate desires of our heart ..
now you, Harry !
have never known your family you see them standing beside you.
but remember this Harry ;
this mirror gives us neither knowledge nor truth , men have wasted away in front of it , even gone mad ..
It does not do to dwell on dreams and forget to live "
__ Albus Dumbledore


« خوشبخت ترین آدم کسیه که وقتی توی آینۀ آرزونما نگاه بکنه ، خودش رو همون طور که هست ببینه »
__دامبلدور


« نباید اینو می گفتم !
دیگه سوالی نباشه . این خیلی محرمانه س »
یه روز رو توی تقویم جادویی مون بذاریم به اسم « روز گفتن رازهامون به هاگرید » :)))


انگار این ورد رو یه جادوگر ایرانی خوش ذوق اختراع کرده خیلی سال پیش :
« وینگاردیوم له وی ئوسا »
آدم چندبار که تکرارش می کنه وارد مقولۀ بشکن و بالا بنداز و حتی قرکمر و دیشدام دارام میشه :)))


بعد از کلاس فلیت ویک ، وقتی رُن ادای هرمیونو رو درمیاورد هم می خوام لُپای رُن رو گااز بگیرم هم دلم واسه هرمیون میسوزه ؛ با وجود خودنمایی های بچگونۀ اعصاب خورد کنش . آدم دلش میخواد بغلش کنه ؛ فلفلی !


هری : اگه احمق بازی دربیارم چی؟
هرمیون : احمق بازی درنمیاری .. این تو خونت هست .
رُن : چرا بهم نگفته بودی پدرت هم یه جستجوگر کوئیدیچ بوده ؟
هری : تا حالا نمی دونستم !


اینکه دشمن هری توی تعیین سرنوشتش نقش مهمی داره :
غیر از ولدمورت ، دراکو به عنوان نمونۀ کوچکتر و کمرنگ تر ، هری رو به چالش در جاروسواری دعوت می کنه ؛ در حالی که ناخواسته باعث میشه هری به عنوان جوان ترین جستجوگر قرن انتخاب بشه و کلی موفقیت کسب کنه


I confessss I love D. Malfoy's broomstick riding


فرستادن « یادآور » برای نویل یه تناقض بامزۀ بزرگ توش هست :
یادش نمیاد که چیو فراموش کرده !
منم گاهی اینطوری میشم :)))


موقعیت :
کلاه گروه بندی روی سر هاگرید سال اولی !
:)) یعنی بهش چی گفته ؟


هری از همون اولش نشون داد آدم قدرشناس و فهیمیه
وقتی شب اول مث بقیه نرفت توی رختخواب گرم و نرمش بخوابه و خیالش بابت درزلی ها و همۀ بدیهای دنیای ماگلی راحت باشه ، جاش نشست پشت پنجره و تو تاریکی با حغدش به دنیای جادویی خودش خیره شد
این آدمیه که وقتی بزرگتر میشه می تونه نسبت به سن و موقعیتش نتیجه گیری های خوبی داشته باشه و نسبتا خوب واکنش نشون بده
دوستت دارم هــری


این اصطلاح انگار بیش از همه به خاطر استفاده ش در فیلم 1 هری پاتر مطرحه
لااقل من که اینجوری فهمیدم
Hermione Granger: Holy cricket, you're Harry Potter!

Holy cricket : interjection showing an extreme form of surprise that can be used for both positive and negative moments of sudden enlightenment (like an epiphany)


Hagrid :
" .. and his name was .. V
uh ! his name was Vvv.. "
Harry :
"Maybe u should write it down "
Hagrid :
" No, I can't spell it . all right.. Voldemort "



« در سرنوشت تو بوده صاحب چوبدستی ئی بشی که لنگه ش پیشونیت رو زخم کرده »
__ اُلیوندر
* الیوندر رو خیلی دوست دارم ولی به نظر میاد رفتارش با هری ی جور خاصیه . انگار سایه ای از غرور عقابهای ریونکلا همیشه توی برخوردش با هری هم حس میشه



is feeling I love magic world.

اون تابلوی «پاتیل درزدار» که اولش مشخص نبود
و ی دفه واضح شد


اینکه هاگرید جلوی دُرزلی ها با چترش ! آتیش روشن میکنه یعنی داره جلوی ماگل ها از جادو استفاده می کنه دیگه :/
میدونم قبلا هزار بار گفته شده ولی « من » نگفتم


وارنینگ !
احتمال داره طی ساعات آینده اینجا شاهد ابراز احساسات لحظه به لحظۀ سیلوری بابت دیدن فیلم محبوبش باشین
براتون صبر و طاقت می طلبم از درگاه خداوند متعال


هنرپیشۀ پتونیا رو دوست دارم
خوب بازی می کنه
اونجا توی باغ وحش که دید دادلی جونش توی قفس ماره گیر افتاده چه جیغی زد ! قیافه ش خیلی باحال شده بود :)))


هری پاتر 1
البته اونی که دیلیتد سینز داره :))
پتونیا بدبخ داره تخم مرغا رو می شکنه ، یکی یکی از توشون نامۀ هاگوارتز میاد بیرون
قربون اون حس شوخ طبعی و در عین حال دوراندیشانۀ دامبلدور !


January 3, 2014 ·

این دانشمندای بیولوژیست و مرتبط با موضوع چیکار می کنن پس ؟
من اگه بودم ، جای جاروبرقی یه موجود زنده می ساختم ؛ ی چیزی شبیه مورچه خوار ، قلقلی و با یه خرطوم . این بی صدا بشینه گوشۀ خونه ، هروقت حس کرد _ دقیقا حسگر قوی باید داشته باشه _ جایی چیزی ریخته که باید تمیز بشه ، بیاد با خرطومش بخوردشون . همه چیو ! از نخ و کاغذ و .. گرفته تا مایعات و .. حالا سر خرطومش اسفنجی باشه یه تی هم بکشه کف آشپزخونه رو بد نیست . همونا بشه آب و غذاش . برای بخش خروجی م یه کیسه داشته باشه قابل تعویض . این خروجی ش باید به شکلی باشه مثلا جای سوخت بشه استفاده کرد . حالا جامد ، مایع ، .. خلاصه هدر نمیره . از خاک به خاک !
موجوده باید قابلیت راه رفتن رو سقف و دیوار رو هم داشته باشه


December 30, 2013 ·

لابد از اون دسته آدمام که اگه بخوان نویسنده بشن یا فیلمساز ، بیشتر تمایل دارن سمت خلق آثاری برن که به از سرگیری زندگی بعد از یه ویرانی عظیم و شروع بازسازی و تلاش برای بقا با استفاده از کمترین امکانات می پردازه
ممکنه ولی نه دقیقا اینطوری
مثلا هی نقل مکان کردن به جاهای مختلف و از سر شروع کردن ؛ آغاز شناخت اطراف و امکاناتش و ...
* ی سر قضیه شاید از شرایط بچگی م بیاد که به دلایلی شدیدا ترس از مردن داشتم ! بدون اینکه شناختی اصن از خود مرگ داشته باشم . فکر می کردم برابر با تیرگی و خفگیه .
شاید اگه توی موقعیتش بودم شدیدا به تناسخ اعتقاد پیدا می کردم


December 29, 2013 ·

" تیریون همه عمرش به مکاری خودش نازیده بود، تنها هدیه ای بود که خدایان برای اعطا به او مناسب تشخیص داده بودند، با این وجود این ماده گرگ در هر حرکت به او رو دست زده بود؛ هفت بار لعنت بر کتلین استارک. آگاهی از این موضوع بیش از حقیقت ساده ی ربوده شدنش آزاردهنده بود. "
__ ترانه ی یخ و آتش / ج اول : بازی تاج و تخت


سَم یادآوری کرد : . هیچ کدوم از ما در موقعیت مطالبه ی خواسته مون نیستیم
__ترانه ی یخ و آتش / ترجمه ی سحر مشیری


فکر کن دیوارۀ شکم مادرها از پوست و گوشت نبود ، از چیزی سفت بود ؛ چیزی سنگ وار ، گیرم حتی یک لایه نازک استخوان ..
می توانست لگدها و چرخش ها را در « دل » ش حبس کند و تمام لحظاتش را برای خود خودش نگه دارد
یا به راحتی در جمعی بنشیند و بی خیال به روزمره اش مشغول ، و « آب » هم از آب تکان نخورد


“Like most misery, it started with apparent happiness.”

― Markus Zusak, The Book Thief


December 27, 2013 · Granada, Spain ·

یه زمانی بود حتی ، « فن گرلینگ » جرم محسوب میشد و درجاتش حتی تا کبیره و مهدور الدم شدن پیش میرفت تو بعضی خونواده ها !
بعله !
ما خودمون رسما تا موقع دیپلم فقط بُعد حماسی و جنگاوری قضیه رو برملا می کردیم ؛ اونم در نقش ی شوالیه
زورو و رابین هود عدالت پیشه و شجاع بودن ؛ فقط ! مدیونی اگه فکر کنی چیز دیگه ای تو سرمون بود .. صادق خان هم که خودش ببر مالزی بود ، فلانی م که بیسار ..
خلاصه برید حالشو ببرید ؛ پیج می زنید عکس شر می کنید اون گوشه های ذهنتون یه فاتحه م نثار روح جزغالۀ ما بکنید گاهی ثواب داره


وقتی ابراهیم نبوی فال حافظ میگیره :
«هرگزم نقش تو از لوح و جانان نرود/ هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود/ از دماغ من سرگشته خیال دهنت/ به جفای فلک و غصه دوران نرود/ این هم شاهد نظربازش...... / خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود/ به هر درش که بخوانند بی خبر نرود

تفسیر: کلا که آلزایمر نمی گیری، قدش درازه، ولی ضایع بازی هایی که قبلا کرده امکان نداره فراموش کنی، بخصوص اون روزی که دست کرد تو دماغش گذاشت تو دهنش. شاهدش هم اینه که لامصب! وقتی زن همراهت هست، برای چی بقیه رو دید می زنی؟ هان؟ هان؟ هان؟ »


یکی ﺍﺯ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺕ ﻧﺎﺳﺎﻟﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﭘﯿﭻ ﻭ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ
ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﯿﻢ ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ که ﺍﺻﻮﻻ ﺁﺩﻡ ترسوییه
ﻣﯿﮕﻢ :ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ؟؟؟


December 26, 2013 · Granada, Spain ·

آدما واقعا انرژی ئی که برا قاطی کردنشون و پیچوندن خودشون میذارن ، اگه برا چیز دیگه می ذاشتن حداقل روان اطرافیان راحت تر بود


در قلب من حیوان وحشی ای وجود دارد که فقط شب ها برای چند لحظه از سوراخش خارج می شود. و این حیوان چیزهایی را که روز باقی گذاشته تصرف می کند - برگ..چهره..کلام - و بعد با عجله به سوراخش برمی گردد.
خوراکش فقط یک چیز مشخص نیست - گاهی یک سفر..گاهی یک کتاب..گاهی سکوت - اما همیشه به دنبال یک شادمانی می گردد. گاهی هم آن را به دست می آورد. شادی ای کودکانه و سبک مثل یک لکه خورشید.

کریستین بوبن /غیر منتظره


کتاب خوشه

نمی توان برگشت و "آغاز" خوبی داشت

ولی می شود "تغییر" مسیر داد و "پایان" خوبی داشت!!

( ... )


متولدین بهمن

حقایق‌ جالب‌ و شگفت‌انگیز دیگری‌ راجع‌ به‌ ماه‌ تولد شما (بهمن‌):
نشانه‌ای‌ که‌ در ارتباط با ماه‌ تولد شماست‌، یک‌ انسان‌ دلو به‌ دست‌ است‌ که‌ نماد تغذیه‌زمین‌ با انرژی‌های‌ خاص‌ و ماورای‌ طبیعی‌ می‌باشد. گفته‌ می‌شود که‌ یکی‌ از اولین‌انسان‌های‌ دلو به‌ دست‌ «زئوس‌» خدای‌ یونانیان‌ در اساطیر بوده‌ است‌...
رنگ‌ محبوب‌ و خوش‌ یمن‌ متولدین‌ بهمن‌ ماه‌ «آبی‌ فیروزه‌ای‌» است‌...



داستانهای کوتاه و اموزنده

مادر بزرگم قدرت عجیبی دارد. حال و روزت را از نگاهت می فهمد؛
به من نگاه می کند و می گوید: عاشقی، از نگاهت معلوم است، نگاهت برق دارد.

به دختر دایی ام می گوید: مراقب باش مادر جان، حالت چشمهایت معلوم است که بارداری!

با دلخوری می پرسم: مادر جان چطور با قطعیت برایمان حکم صادر می کنید! با یک نگاه ؟!

چشمهایش را ریز می کند و می گوید: از همان روز که با پدرش برای عیادت پدرم به خانه مان آمدند، نگاه بازی شروع شد، قاصدی به جز نگاه نداشتیم، خبری از تلفن و موبایل نبود... همه چیز نگاه بود و نگاه ...!
عشقش را، غمش را، عصبانیتش را، همه را باید از نگاهش می خواندم... من سالهاست مشق نگاه کرده ام دختر جان!

از همان روز که با پدرش آمدند عیادت پدرم تا همین حالا که دردش را مخفی می کند...!

مادر بزرگ می گوید: نسل شما خیلی چیزها بلدند، اما «نگاه» را نه! بلد نیستند...

مادر بزرگ بزرگترین لذت زندگیش خواندن نگاههای پدر بزرگ است...
به سلامتی همه پدر بزرگا و مادربزرگا.......


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


بین « چیز » هایی که توی داستان هری پاتر هستن ؛ سوای چوب جادو و گوی زرین و شنل و .. خیلی چیزای جادویی دیگه ، من همیشه درمقابل 3تاشون حیرت زده میشم و عین یه دریای بی ته می مونن برام
یکی شون آینۀ آرزونماست Mirror of ERISED
بعدش قدح اندیشۀ دامبلدور
و دیگه « اتاق ضروریات »


اَز مِنی آو یو ناو
توی داستان « هری پاتر » یه آینه هست که توی کتاب اول حضور داره و بعدش .. شاید یه جایی _مثلا توی « اتاق ضروریات»_ بهش اشاره شده باشه . اسم این آینه هست :
Mirror of Erised
که ترجمه ش کردن « آینۀ نفاق انگیز » ( نشر تندیس ) باقی ترجمه ها رو نمیدونم
ی آینۀ جادوییه که هرکی توش نگاه کنه به جای تصویر زمان حالش ، آرزوهاشو _ بزرگترین آرزوی قلبی شو _ درش می بینه
الان دیگه واضحه ولی اون موقع ها نمی دونستم اینو . ی روز داشتم بهش فکر می کردم _ چون از بچگی هم وسواس برعکس کردن کلمه ها رو داشتم _ دیدم برعکس کلمۀ دوم میشه Desire _ آرزو
بعدش به نظرم اومد بهتره بهش بگیم آینۀ آرزو نما
حالا این که کلمه برعکس شده هم به این خاطر هست که توی آینه همه چی برعکس میشه ، هم به نظر میاد آرزوهای آدم معمولا تمام و کمال محقق نمیشن بنابراین یه حس حسرت و دریغ با خودشون دارن ؛ برعکس اون شیرینی که در خود آرزو هست
همونطور که هری خودشو بین خونواده ش میدید ؛ چیزی که محقق شدنش محال بود .. دامبلدور هم همین طور . آرزوی جفتشون یکی ولی محال بود



Ebrahim Nabavi

قرار است دوستان ده کتاب اثرگذار در زندگی شان را بگویند، من نمی توانم کتابهای منتخب خودم را در ده تا بگویم، بنابراین به کتابهایی که برایم خیلی مهم بودند و طرز فکر مرا تغییر دادند، اشاره می کنم. این که ده کتاب اول من کدام هاست: این انتخاب سخت است، داخلی و خارجی، مدرسی یا کلاسیک و ذوقی، یا کتابهایی که صد بار می خوانی شان و باز تشنه تر، سخت است و ترکیبی از آنها که فریفته ام کردند می گویم:
یک: « غزلیات حافظ» خدای من است. سی سال است که دائم می خوانم و هر بار چیزی تازه می فهمم، دارد آنچه هیچکس ندارد و گوید هیچکس نگفته است. غزلیات حافظ کتاب همیشگی زندگی من است. کسی نخواهد فهمید استاد به این منزلت چگونه رسید تا این را نخواند. هر گاه کتابخانه ای بسازم اولین اش همین است.
دو: « سور بز» را نمی گویم که زیبایی اش همچنان شگفت انگیز است و « جنگ آخرالزمان» بارگاس یوسا را نمی گویم که در بافت دراماتیک داستان مرا شگفت زده کرد. شخصیت پردازی بی نظیر او مرا همیشه بر سر ذوق می آورد و حالی دوباره می کنم.
سه: « صد سال تنهایی» عشق است و « پائیز پدرسالار» که هزار سال تنهایی اش گفته اند چیزی دیگر است. این دو را کنار هم بگذاری و « زنده ام برای اینکه روایت کنم» که در حقیقت شکل مستند صد سال تنهایی است که بگذری آن وقت می شود دست یافت به یک مارکز عظیم و غریب.
چهار: کتاب « بازمانده روز» اثر کازوئو ایشی گورو یک شاهکار ادبی بی نظیر است، حتی در مقایسه با دیکنز و بالزاک و استاندال، او از آنهایی است که انگلیسی را به عنوان زبان دوم فراگرفته و حالا استاد است. جلویش باید دست ها بر روی هم گذاشت و سر خم کرد. کارهای دیگرش هم مهم اند، مثل « تسلی ناپذیر» و « وقتی یتیم بودیم»
پنج: کتاب « تذکره الولیاء» شیخ عطار حالم را خوب می کند. شخصیت پردازی او، ریتم نوشتن اش و شخصیت پردازی و فضاسازی او یگانه و منحصر بفرد است، مگر قرار است ما به ازای خارجی در تقابل او داشته باشیم؟ من تذکره الاولیاء را صدها بار خوانده ام و همچنان دوستش دارم.
شش: کتاب « دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم» جروم دیوید سلینجر حالم را حسابی جامی آورد، داستان های تدی، عمو ویگیلی در کانتیکت و یک روز مخصوص اش را خیلی دوست دارم، دلتنگیها دید من را به جهان تغییر داد.
هفت: « اوبلوموف» اثر گنچاروف را بسیار دوست دارم، او کاری کرده که هیچ نویسنده روس جرات ندارد بکند، او ماهیت کهنگی و تکرار را گفته و توانسته تاریخ روسیه را تبدیل به ادبیات کند.
هشت: « کلیات عبید زاکانی» فارغ از محتوای کتاب عبید، توانایی او برای خلق فرم های گوناگون چه تضمین، چه حکایت نویسی، چه رساله اوصاف الاشراف، چه واژه شناسی اش، برای من بسیار مهم بود.
نه: کتاب « قطره اشکی در اقیانوس» اثر مانس اشپربر زندگی مرا از این رو به آن رو کرد و فهمیدم ایدئولوژی چقدر بیهوده است.
ده: کتاب « سوانح العشاق» احمد غزالی از آثار بی نظیر ادبیات عارفانه ماست که خواندنش همیشه لازم است، البته « انسان کامل» عزیزالدین نسفی را هم دوست دارم.
یازده: کتاب « کوکائین» یک اثر تخمی در ادبیات ایتالیاست از پیتی گریلی که اسم مستعار است، این کتاب را سه بار خریدم و بیش از دویست بار می خواندم. به نظر من هیچ کتابی به آن اندازه نتوانست بیهودگی این جهان را بر من آشکار کند.
دوازده: کتاب « عقاید یک دلقک» مرا زیر و رو کرد، تا مدتها نمی توانستم با کسی حرف بزنم، مدتها شنیر بودم، بوها را از گوشی تلفن حس می کردم. بی نظیر بود. نمی توانم از گفتن تاثیر « سیمای زنی در میان جمع» صرف نظر کنم.
سیزده: اصولا اونا مونو، بخصوص « درد جاودانگی» و از آن مهم تر داستان کوتاه « قدیس مانوئل» اونامونو با ترجمه بهاء الدین خرمشاهی برایم درک جدیدی از دین و رابطه انسان و خدا ایجاد کرد، خدایی دیگرگونه آفریدم.
چهارده: کتاب « بچه های نیمه شب» از سلمان رشدی و پیش از آن « شرم» او و پس و پیش آن هیچ از او، تکان دهنده بود، حیرت انگیز بود. توانایی او در خلق جهان رمانش به نظرم مهم ترین اتفاق پس از صد سال تنهایی بود که خودش مهم ترین اتفاق پس از دون کیشوت بود و پس از بچه های نیمه شب شاید مهم ترین اتفاق با « سبکی تحمل ناپذیر هستی» که یک شاهکار بی بدیل است چشم بپوشم.
پانزده: کتاب « نوادر راغب اصفهانی» به نظرم کامل ترین اثر طنز زمان خودش و یحتمل بعد از عبید مهم ترین اثر طنز ده قرن اخیر ایران است. با این کتاب به یک درک نسبتا قوی و روشن نسبت به اسلام تاریخی و اسلام واقعی رسیدم.
شانزده: کتاب « همه می میرند» اثر سیمون دوبووار اثری کم نظیر است، هر چه سیمون دوبووار در جنس دوم مبتذل و سطحی و ساده لوح است، یا سارتر در همه آثارش هر چقدر سطحی است، سیمون دوبووار در « همه می میرند» بی نظیر و در « خون دیگران» عالی، در « ماندارن ها» ستایش برانگیز است. همه می میرند، مرا تکان داد و وحشت مرا از مردن از میان برد، تازه فهمیدم مردن چقدر خوب و مفید است.
هفده: کتاب « دائی جان ناپلئون» اثر ایرج پزشکزاد مرا تکان داد، تکان که چه عرض کنم، مرا و جامعه ایران را به من نشان داد. من یک بار آن را بصورت پاورقی در مجله عهد بوق خواندم، بعدا بیش از پانزده بار کتاب را خواندم، سریال را در تلویزیون دیدم، حذفی هایش را از طریق دوستانم به دست آوردم و دیدم و بیش از پنجاه بار کل سریال را دیدم. شاید ایرانی ترین کتاب پس از مشروطه باشد.
هجده: کتاب « نگاهی به شاه» میلانی برای من که تاریخ ایران را حرفه خودم می دانم و مدعی هستم، در موضوعی که تمام اسناد و مدارکش را خواندم یعنی حکومت پهلوی و شاه کتابی بود که نگاهم را به پنجاه سال تاریخ تغییر داد. معتقدم باور کل جامعه کتابخوان ایرانی با خواندن این کتاب تغییر می کند. البته « معمای هویدا» شکل نگاه به تاریخ را برای اولین بار به ایرانیان نشان داد و کتاب « نگاهی به شاه» برای اولین بار تاریخ نویسی آکادمیک را به صورتی داستانی در کشور ما در آورد، کتاب حافظه پنجاه ساله مرا تا حد زیادی دگرگون کرد.
نوزده: کتاب « خاطرات اسدالله علم» شاید تنها اثر فارسی است که فاصله عظیم میان اندرونی قدرت و بیرونی اش را گذراند و شاید از معدود یا تنها خاطره نویسی نسبتا معتبری است که به نظرم برای هر کسی که نیاز به مرور تاریخ معاصر ایران دارد، ضروری است. همین کار توسط خاطرات هاشمی رفسنجانی اتفاق افتاد. اگرچه کتاب دوم به دلیل حضور همزمان راوی حذف های لطمه زننده دارد، اما در حقیقت این دو کتاب می تواند راوی پشت پرده قدرت ایران از 1340 تا 1370 باشد.
بیست: کتاب « بابا لنگ دراز» برایم تکان دهنده و عجیب بود، همانطور که « دشمن عزیز» و همانطور که شازده کوچولو. به من خیلی چیزها را یاد داد.
قرار است هر کس ده کتاب را بنویسد، انتخاب بسیار سختی است. من نمی توانم حتی در صد کتاب هم فهرست کتابهای تکان دهنده زندگی ام را بنویسم، کما اینکه اینجا هم به بیست کتاب و در حقیقت به سی کتاب رسید و هنوز کتابهای دیگری در زندگی من است که مرا به واقع تکان دادند؛ « هزار پیشه» و « عامه پسند» چارلز بوکوفسکی، « دائره المعارف شیطان» آمبروز پیرس، « سیاحت شرق» آقا نجفی قوچانی»، « با معرفت ها»ی ابوالفضل زروئی نصرآباد، « همنوایی شبانه ارکستر چوبها»، « نگاهی به تاریخ مجاهدین خلق ایران» گردآوری اسناد یکی از موسسات پژوهشی وابسته به وزارت اطلاعات، « مشروطه ایرانی» ماشاء الله آجودانی، « فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران» فریدون آدمیت، مجموعه اشعار « کاشفان فروتن شوکران» احمد شاملو، « آخر شاهنامه» اخوان ثالث، « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ فرخ زاد، « شوایک سرباز پاکدل» یاروسلاو هاشک، « مرشد و مارگریتا» میخائیل بولگاکف، « موج سوم» الوین تافلر، « ناطور دشت» جروم دیوید سلینجر، « طبل حلبی» گونتر گراس، « هجدهم برومر لوئی بناپارت» مارکس، « خاطرات بیل کلینتون» که در حقیقت یک تاریخ خوب آمریکاست، « استالین» اثر ادوارد راژینسکی، « خانه دائی یوسف» اتابک فتح الله زاده و « گفتگوهای تنهایی» دکتر علی شریعتی هم تکانم داد و هم مرا از دست شریعتی نجات داد. به نظرم، همه این کتابها مهم اند و مطمئنم کتابهای بسیاری هستند که نام شان را فراموش کرده ام

January 3, 2014 ·

این دانشمندای بیولوژیست و مرتبط با موضوع چیکار می کنن پس ؟
من اگه بودم ، جای جاروبرقی یه موجود زنده می ساختم ؛ ی چیزی شبیه مورچه خوار ، قلقلی و با یه خرطوم . این بی صدا بشینه گوشۀ خونه ، هروقت حس کرد _ دقیقا حسگر قوی باید داشته باشه _ جایی چیزی ریخته که باید تمیز بشه ، بیاد با خرطومش بخوردشون . همه چیو ! از نخ و کاغذ و .. گرفته تا مایعات و .. حالا سر خرطومش اسفنجی باشه یه تی هم بکشه کف آشپزخونه رو بد نیست . همونا بشه آب و غذاش . برای بخش خروجی م یه کیسه داشته باشه قابل تعویض . این خروجی ش باید به شکلی باشه مثلا جای سوخت بشه استفاده کرد . حالا جامد ، مایع ، .. خلاصه هدر نمیره . از خاک به خاک !
موجوده باید قابلیت راه رفتن رو سقف و دیوار رو هم داشته باشه


January 2, 2014 ·

« عطسه های ما
انفجار توپ بود »


آخه چرا با من این کارو می کنین ؟
تقریبا همه تونو با خوردن یه خوراکی به خاطر میارم
یعنی فیس بوک هم بپُکه به این زودیا فراموشتون نمی کنم


در راستای لطفشون :
یوهو صدای چیلیکک میاد!
سرمو بر می گردونم ، مامانمو می بینم که با مبایلش داره از من عکس میگره
فیگورم تو اون لحظه :
یه دستم روی ماوس ، یه دستم یه قاچ لیمو شیرین توی راه دهنم ، چشامم عین جغد به مانیتور دوخته شده !
* خوبه حالا بیماری من شادی آفرین شده :)))



یعنی الان که حرف می زنم صدای من یه چیزیه بین « سندی سنجابه » و « اقای خرچنگ »
اهل خونه هم بهم لطف دارن :
همسرم به مامانم میگه : به نظرتون سیلور بره مسابقۀ آواز شرکت کنه ؟
مامانم : :)))))))))))))
بوخودا میرم ها ! اصن یه band میزنم فقط مخصوص صدا خش دارها عینهو خودم . فقط حیف که دوست ندارم از پای بخاری تکون بخورم



January 1, 2014 ·

توی سریال « مدار صفر درجه » از عشق بین سرگرد فتاحی و زینت الملوک _ طفلکیا _ خیلی خوشم میومد
همچین اسنیپ واار بود ماجراشون


January 1, 2014 ·

لحظۀ سال تحویل امسال ، انگلستان :
اینکه اومدن قضیه رو غیر از بینایی و شنوایی ، به چشایی م ربط دادن خیلی خوب و اسپیشل و یونیک بود _ خوف نبشتم ؟؟ خخخخخخ_ ولی هری پاتری بود !
مطمئنم ایده ش از زیر دست فرد و جُرج خودمون رد شده و اجراش هم با ی سری از هم فرقه های هاگزمیدی مون بوده
فقط شانس آوردیم ی دبلیو بزرگ تو آسمون نقش نبسته که لو بریم
گفتم « آن وزیر دیگر» شون با کینگزلی ملاقات داشته ها !


پیش اومده که بزرگترین امید و مایۀ آرامش آدم در لحظه ، پیدا کردن یه تیکه دستمال کاغذی توی جیبی ، کیفی ، .. بوده
* موردهایی بودن حتما که به غیر تمیزش هم رضایت دادن ؛ فقط ی ریزه جا داشته باشه..
* هععععععععع پیـــــــــییییییچچچچچچچچچچچچچچووووووووو


مرمـِـید مَن : درسته که سوهان روحه ، ولی دلش صاافه !
*مورد : باب اسفنجی !


January 1, 2014 · Beverly Hills, CA, United States ·

ببینم ، این تحویل سال میلادی م مث تحویل سال خودمونه ؟
از اون جهت که اگه اون لحظه مشغول هرکاری باشیم ، تا آخر سال جدید به همون کار خواهیم پرداخت ؟؟
یعنی من الان چه فیگوری بگیرم ؟
برم پرچم اسپانیا رو گره بزنم دور کمرم رو به دوربین کائنات لبخند بزنم؟؟
یعنی امیدوارم باهاش قاب دسمال درست نکرده باشن
* ی فیلم سینمایی تقریبا قدیمی ایرانی بود ، طفلکی ایلیاتیا پرچم شوروی سابق رو کرده بودن سفره قندی شون، یارو روسه عصبانی شده بود !!!


was watching Death Note 2: The Last Name.

خلاصه ش اینکه به یه بار نگاه کردن می ارزید مخصوصا اینکه آدم بخواد به « فیلم دیدن » به چشم چیزی نگاه کنه که باعث همراهی شاد دونفر باشه
ی بخش هایی ش فرقهای عمده با انیمه ش داشت
...
همون جالب بود دیگه ! :))
ولی هنوزم لایک به انیمه ش

December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

ژول ورن
آخ ژول ورن !
واای ژول ورن !!


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

بین « چیز » هایی که توی داستان هری پاتر هستن ؛ سوای چوب جادو و گوی زرین و شنل و .. خیلی چیزای جادویی دیگه ، من همیشه درمقابل 3تاشون حیرت زده میشم و عین یه دریای بی ته می مونن برام
یکی شون آینۀ آرزونماست Mirror of ERISED
بعدش قدح اندیشۀ دامبلدور
و دیگه « اتاق ضروریات »


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

اَز مِنی آو یو ناو
توی داستان « هری پاتر » یه آینه هست که توی کتاب اول حضور داره و بعدش .. شاید یه جایی _مثلا توی « اتاق ضروریات»_ بهش اشاره شده باشه . اسم این آینه هست :
Mirror of Erised
که ترجمه ش کردن « آینۀ نفاق انگیز » ( نشر تندیس ) باقی ترجمه ها رو نمیدونم
ی آینۀ جادوییه که هرکی توش نگاه کنه به جای تصویر زمان حالش ، آرزوهاشو _ بزرگترین آرزوی قلبی شو _ درش می بینه
الان دیگه واضحه ولی اون موقع ها نمی دونستم اینو . ی روز داشتم بهش فکر می کردم _ چون از بچگی هم وسواس برعکس کردن کلمه ها رو داشتم _ دیدم برعکس کلمۀ دوم میشه Desire _ آرزو
بعدش به نظرم اومد بهتره بهش بگیم آینۀ آرزو نما
حالا این که کلمه برعکس شده هم به این خاطر هست که توی آینه همه چی برعکس میشه ، هم به نظر میاد آرزوهای آدم معمولا تمام و کمال محقق نمیشن بنابراین یه حس حسرت و دریغ با خودشون دارن ؛ برعکس اون شیرینی که در خود آرزو هست
همونطور که هری خودشو بین خونواده ش میدید ؛ چیزی که محقق شدنش محال بود .. دامبلدور هم همین طور . آرزوی جفتشون یکی ولی محال بود



دیدم این واسه خودش هی الکی میزنه بورلی هیلز ،دیگه خدایی ش دلمو زده بود ، منم نوشتم گرانادا اصلا


is in Granada, Spain.

آدم خوش شانس اونیه که مث امروز من دوتا دعوت نامه داشته باشه :)))
*دنسینگ*


December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

روزی روزگای ؛ زرافه نشان ها :)))
« ما زرافگان ، سایه هایی از درازگردنان ازلی هستیم که در برکۀ پر تمساح و بیشۀ شیر اندود این دنیا سرگردانیم .. و گردنمان از این رو دراز است که اجدادمان پس از رانده شدن از عدن ، در غم این غربت ، رو به آسمان داشته اند و ناله های جانگداز نثار سرزمین راستین خود کرده اند »

__ زرافیلاتون ؛ فیلسوف پیش از همون موقع ها !


December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

وووووووه ه َهَ هَ ه َه ََ َ َ ََ َ َ َ ...
« در فیلم هابیت ، همواره اسم" دین=DAIN" و" ترین=THRAIN " اینطور تلفظ میشه . دیوید سالو ، مشاور زبان شناسی هابیت و لوتر ، زبان شناس خبره ای هستش و اگر تلفظ های بنده و جناب فربد غلط بود ، توی فیلم مطمئنا ایشون به اینطو تلظ ایراد میگرفت.
دلیل 2- تالکین در تلفظ این اسامی ، از نورس واقعی استفاده نکرده ، بلکه از فرمی نزدیک به نورس و شبیه تر به سیستم آوایی زبان انگلیسی مدرن استفاده کرده به نام "Anglicized form" که در زبان روهیریک هم چنین چیزی هستش . مثل "دون هارو" روهیریک که در انگلیسی قدیم هم بوده "دان هاروگ" . تالکین دان هاروگ رو آنجلکایزد کرده که شده "تپه صومعه " یا همون "دون هارو" . تلفظ دین هم بنابر همین دلیل مثل "again" اگین در انگلیسیه . دین ، آنجلیکایزد DAWIN هستش . »

* فقط محض مسائل زبانشناختی و ... اینکه چه دنیای گشنگ خوچکل بزرگ ناشناخته ای و .. این حرفا ! :


December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

« هابیت » ؛ ترجمۀ فرزاد فربد
بخشی از صحبت کردن ترول ها :
« ویلیام گفت: «بیچاله پدل سوخته فسقلی.» او تا آنجا که جا داشت شام خورده بود؛ کلی هم آبجو روی آن خورده بود. «بیچاره پدل سوخته فسقلی! ولش کنیم بله!»
برت گفت: «تا وقتی که نگوید "یک عالمه" و "نه اصلاً"، یعنی چه نمی ذالم بِلِه. نمی خواهم توی خواب سَلَم لا بِـبُـلَـن. انگشت های پایش لا لوی آتش بگیل تا اقلال کند.»
ویلیام گفت: «من که نمی خولمش. من فقط دستگیلش کَـلدم.»
برت گفت: «همانطور که که املوز صبح بهت گفتم تو فقط یک خنگ خیکی هستی.»



December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

I'm a Hobbit !
actually I'm Bilbo :))
caz 13 Dwarfs and a cunning wizard should gather in my cozy house and poke me to get up and start a great amazing challenge :)))


December 21, 2013 ·

Google's logo 4 today:
100 years of crosswords
go and solve a crossword on the logo

December 20, 2013 · Beverly Hills, CA ·

یه کامنت از یکی از پیج ها :
« ﺗﻮﺟﻪ ... ﺗﻮﺟﻪ !! ﻭﯼ ﭼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﭘﺪﯾﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ
ﺷﻤﺎﺭﻩ٠٠٩٦٥٤٢٥٧٥٣ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻓﯿﻠﺘﺮ
ﻣﯿﺸﯿﺪ ! ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﻧﺘﻮﻧﻮ ﺯﺩ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺍﻭﻣﺪﻥ
ﻓﯿﻠﺘﺮ ﮐﻨﻦ ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ
ﺧﺪﺍ ﻭ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻨﯿﺪ ...ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ
ﺷﻮﯾﺪ ... ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﻫﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻥ ﺁﺭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺸﻨﻮﯼ ! ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﮐﺸﻮﺭﮔﻮﺍﺗﻤﺎﻻ ﺍﯾﻦ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﯿﻠﺘﺮ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ
ﺟﺎﯼ ﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﻟﺒﺶ ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﺷﺪ ﻭﺳﻮﺳﻤﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﯿﻞ
ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﮔﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩ . ﺑﺤﺜﻢ ﺗﻤﺎﻡ .. ﺭﻭ ﺑﻪ
ﻗﺒﻠﻪ ﺑﺸﯿﻨﯿﺪ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ ﺁﻣﯿﻦ ﺑﮕﯿﺪ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﻫﺮ ﺧﺮﯾﺘﯽ ﺭﺍ
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺟﺰ ﺧﺮﭘﻮﻟﯽ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﺷﺮ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻫﺎﯼ ﻫﺎﯾﭙﺮ ﺍﺳﺘﺎﺭ ﻭ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺁﺑﯽ ﭘﺎﺭﺱ ﺧﻼﺹ
ﺑﻔﺮﻣﺎ . ﻭ ﻣﻦ ﺍ ... ﺗﻮﻓﯿﻖ . ﻧﻈﻢ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﻥ »



December 20, 2013 · Beverly Hills, CA ·

خواب نوشت :
یه جایی بودم ناآشنا ، با شبح لرزانی صحبت می کردم که انگار از جنس هوا بود ولی مولکولهاش از هوای معمول اطراف قابل تشخیص بودن .. و عجیب این که لباس هاش رنگ داشت ! شبحی که قرار بود فیدل کاسترو باشه اما رائول _ برادر به قدرت رسیده ش_ بود . با اینکه با هم حرف می زدیم نگاهمون به هم نبودهردو با چند درجه اختلاف ، به کمی اونورتر از گوش اون یکی دیگه نگاه می کردیم .
حرفاش الان برام نامفهوم به نظر میاد اما اون وقع هم زبونش رو می فهمیدم هم معنای حرفاشو
در ابتدای جنگلی آمازونی ایستاده بودیم
و بعد هوا رقیق شد و رنگها متفاوت شدن و من به یه صحنۀ دیگه پرتاب شدم و به نظرم میاد خیلی زود هم از خواب پریدم بعدش


با تشکر از فاتیمای عزیز :
دردناک میشود وقتی بفهمی که این نوشته دست‌خط یک دختر بچۀ پانزده ساله است. یکی از جوانترین قربانیان هولوکاست. سیزده ساله است که برای جشن تولد دفترچه خاطرات هدیه می‌گیرد. و خاطرات دو سال آخر عمرش را در آن می‌نگارد. خاطراتی که پر
از لحظات تعقیب و گریز از نازی هاست. پانزده‌ساله است که او را به آشویتس منتقل می‌کنند تا به اتاق گاز ببرند. علت مرگش اما ابتلا به تیفوس در سه ماه آخر زندگی‌اش است بعد از مرگش، پدرش ـ تنها باقی‌ماندۀ خانواده‌اش ـ خاطرات را منتشر می‌کند. خاطراتی که به دلیل مستند بودن و قلم زیبا به زبانهای بسیاری ترجمه می‌شود. خاطراتش را به ادارۀ جنگ آلمان تحویل میدهند و خانه‌ها و مدارسی که در آنها درس خوانده و اقامت داشته جزء میراث حفظ می‌کنند. خواست قلبی‌اش این بود که روزی ژورنالیست و نویسنده بشود و با این عمر اندک شد...
آنه فرانک